نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: نهال
سبزکی بودم بی جان و نهال، باتو اما چه شدم نمی دانم
آه گر من بودم خاک، تو بودی نهال،
آنگاه در وصف مادرانه،مادرت می بودم
زیر این صحرای سرد شنیده ام
جان فدای وی کردی ای عزیز
پیچ و خم پاره کردی ای بصیر
حال بگذار تاج بوستان برگشایم برت
لانه ی مرغان گذارم سرت، آن همه غوغا کنان آمدم ، حال بگزار این گونه روم
تشنه ی سیراب عشقت ، عاشق دلخسته
گویا رفتنیست، اما یادش باتو ماندنیست
نویسنده: غزل آتشکده
دبیرستان نرجس، تهران،
دبیر: سرکار خانم ابراهیمی
موضوع انشا: زنگ انشا
شمس لنگرودی از زنگ انشا میگوید؛
(ماهنامۀ انشا و نویسندگی،شماره پنج،۱۳۹۸)
یکی از درسهایی که من در دورۀ کودکی از آن فراری بودم درس انشا بود. برای اینکه اینها نمیآمدند مسائل زندگیای را که درگیر آن بودیم مطرح کنند، چارچوبی بود انتزاعی. انتظار داشتند چیزهایی که از سعدی یاد گرفتیم (که هنوز هم یاد نگرفتیم) در نوشتههایمان داشته باشیم. در واقع خود معلم هم نمیدانست که برای چی به ما انشا درس میدهد، خودش هم نمیدانست که ما چه چیزی را قرار است یاد بگیریم.
به ما میگفتند علم بهتر است یا ثروت؟ آن وقت قرار نبود که ما فکر کنیم علم بهتر است یا ثروت، این از قبل معلوم بود: علم بهتر است، چون ثروت آتش میگیرد. کلمات، کلمات ما نبود. من یادم است که بچههایی که لغتهای نسبت به سنشان قلمبه سلمبهتری به کار میبردند، معلم بیشتر خوشش میآمد و ما میرفتیم در کتابهای کلیله و دمنه بگردیم که مثلاً آبشخور یعنی چه؟ بعد بگوییم که این آبشخور ما بوده است و معلم کِیف میکرد. به خاطر همین، که کلاس انشا دروغ بود، من از آن فراری بودم. و هیچ چیزی به ما نمیآموخت. ریاضیات معلوم بود که چیست و موضوع آن از چه قرار است، بنابراین من عاشق ریاضیات شده بودم و دیپلم ریاضی هم گرفتم بعد هم رفتم اقتصاد خواندم.
اینقدر که کلاسهای انشا مرا فراری داده بود، از ادبیات هم بدم آمد. من رشتۀ ادبی نرفته بودم چون یادم آمد در کتابها باید بخوانیم ابن یمین کی به دنیا آمد؟ آخه به ما چه ربطی دارد؟ یا ناصر خسرو برای آن سن، به چه درد ما میخورد؟ که در آن چهارده سالگی من بدانم عقایدش چه بود، آخر عقاید ناصر خسرو، به چه درد من میخورد؟ همۀ مجموعۀ این چیزها که بهطوری ادبیات و درس انشا هم در آن بود، مرا از ادبیات و هر چی انشا بود فراری داده بود.
اولین اتفاق ادبیای که مرا به ادبیات و شعر علاقهمند کرد، در دوازده سالگی بهطور اتفاقی پیش آمد، شعری از لامارتین روی من تأثیر گذاشته بود که رفته بودم یک خودنویس خریده بودم با جوهر نیلی رنگ و این را نوشته بودم و هنوز هم آن را دارم برای اینکه آنقدر خوشم آمده بود و مرتب آن را میخواندم. یعنی آن شعر بود که مرا به ادبیات علاقهمند کرد، نه کلاسهای انشا و ادبیات که متأسفانه مثل اینکه هنوز هم همینطور است.
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
سرزمین شیشه ای
قلب! راستش نمیدانم چیست.؟!
کلمه ای گنگ و مجهول
از همان اول که چشم باز کردم دم گوشم نجوا کردند:《تو ،سرزمینی هستی که آسمانت از جنس شیشه،رودهایت آغشته به چاشنی عشق و کوه هایت بر روی صداقت و ایثار استوار است. سرزمینی که فقط خوبی ها حق ورود به آن را دارند.》
مدت زیادی گذشت و من به چشم خود دیدم که عضوی ساده از جسم بودم که با بارش خون بر رگ های آدمی زندگی اورا تمدید میکردم.
گاهی هم با مغز وارد جنگ و جدال میشدیم که او همواره از نفهمی من کلافه میشد و دنبال استدلال جدیدی برا قانع کردن من میگشت اما اغلب منطق های احساسی تهی از منطق عاقلانه من، مغز را مجبور به تسلیم میکرد.
گاهی با خود فکر میکنم واقعا من کیستم؟چیستم؟ چه جایگاهی دارم؟
شاید چیزی مانند ساعت هستم که ضربانم همچو عقربه هایش جلو میرود ؛ برنمیگردد و نمی ایستد. اما نه!
ساعت خواب میرود میتوانی آن را دوباره از نو کوک کنی و فرصتی برای جلو بردن دهی. اما من!
بازهم تکرار خواهم شد؟
حال کمی فکر کن! شما آدم ها تا به حال چندین ضربان مارا صرف برخی هایی کردید که به یغما بردند آرامش مارا!
چه اندازه به خاطر آدم های پوچ، ناراحتی درون ما تلنبار کردید؟ آدم هایی که شاید پنج سال بعد هیچ اهمیتی برایتان نداشته باشند.
فکرش را بکن! اگر روزی، تسلیم سیل ناراحتی ها شوم چه میشود؟
آیا بازهم غصه دیگران را میخوری؟
یا التماس ضربان هایم را میکنی که یکبار دیگر هم بزنند؟
راستی یادت باشد قلب که فقط جای خوبی و خوب ها نیست!
گاهی لازم است کمی باران منفی هم به سرزمین خشکم ببارد.
آخر میدانی؟ احساساتی همچو غرور اگر نباشد حیا مفهوم ندارد یا باید تنفر هم باشد تنفر از بدی ها تنفر از دورویی!
اما با این همه ، قلب چیست بماند!
نویسنده: تینا عیاری
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان نابغه،ناحیه ۳
تبریز استان آ شرقی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
من درتنم،دروجود انسان
از طفولیت تا مرگ با آنها هستم
من مرکز زیبایی و عاشق شدنم
گاهی آن را می شکنند و به هزار تکه تبدیل میکنند اما باز هم کنار میایم می گویم آدمیست دیگر خطایی میکند هرچه باشد جایزالخطاست.خلاصه اینکه زود میبخشم!
من صدا های مختلفی دارم گاهی صدایی تند گاهی کند گاهم هم،بی صدا....
من یک عضو عجیبم بعضی اوقات خودخواهم بعضی اوقات هم آنقدر مهربان میشوم که خودم عاشق خودم میشوم!!
من اراده کنم میتوانم در یک نگاه دو نفر را عاشق هم کنم یا حتی میتوانم آنقدر بی تفاوت عمل کنم که هیچ حسی برقرار نکنم![enshay.blog.ir]
[قدر مرا بدانید کاری نکیند که هردویمان زود برویم]
نویسنده: حنانه سلمانپور
دبیر:خانم جعفری
مازندارن،شهرستان سوادکوه شمالی (شیرگاه)
دبیرستان:آیت الله صالحی مازندارنی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کاپشن قدیمی
و باز کنج سرد و خلوت کمدت! بازهم مرا مچاله کردی و انداختی زیر لباس های قدیمی ات، در کمد سرد و نمور چوبی گوشه اتاقت! اصلا از وقتی عمه سوگل ات برایت این کت چرمی را از ترکیه آورد، همه چی خراب شد! اصلا من نمیفهمم این دیگر چجور لباسی است، با آن طرح های عجیب غریب و ترسنکاش!!
ترک است؟
-باشد!
مد است؟
-باشد!
مارک است؟
-باشد!
دلیل نمیشود. اگر آن کادوی عمه سوگل ات است، من هم کادوی تولدت از دست مهرانم! رفیق فابت!
آخ مهران...آخ کجایی داداش که ببینی این جناب منو انداخته گوشه کمد و عین ندید پدید ها داره دوره این کت چرمش میگرده:/
همیشه این من بودم که محکم با تمام تار و پودم بغلت میکردم، این من بودم که هیچوقت پشتتو خالی نکردم. یادته همیشه منو جدا از بقیه ی لباسات میزاشتی رو اون چوب لباسی قهوه ای که بالاش طلایی بود؟! یادته اصلا؟ یادت رفته از بس نبودیم...[enshay.blog.ir]
الان اون کت چرمیت رو اونجا آویزون میکنی! جای از ما بهترون شده!
خب خدا رو شکر هنوز عطرت تو تار و پودم باقی مونده، وگرنه حتما بخاطر دوری از آغوشت میپوسیدم.
" و من با عطرت طاقت میاورم سردی کنج کمد را "
"یک تکه پارچه"
نویسنده: زینب شکاری
دبیر: خانم جعفری
استان مازندران شهرستان سوادکوه شمالی
دبیرستان آیتالله صالحی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: سایه
سلام. من سایه هستم مطمئناً مرا دیده ای و شاید هر وقت که مرا دیده باشی ترسیده باشی و با جیغ و داد مادرت را صدا کرده باشی گفته باشی روح و شَبَح در حالی که من یک چیز تو خالی و خیالی ام. تو میتوانی من را در حالت های گوناگون ببینی ولی اکثراً منو یک چیز وهم بر انگیز و وحشتناک میپندارند و گمان میکنند لحظه ای بعد توسط من خورده میشوند در حالی که من چیزی نیستم و هویتم را مدیون خورشید هستم.
من مثل یک عروسک خیمه شب بازی در دستان خورشید اسیرم میخواهم به این طرف و آن طرف بروم ولی نمیشود. خورشید دلش بخواهد لاغرم میکند بخواهد چاقم میکند قدم هم دست خورشید است و صبح بدست خورشید کش می آیم و ظهر ها کوتاه میشوم.
خورشید میآید سایه های زیادی درست میکند و مانند یک کودک هرجور که دلش بخواهد با ما بازی میکند و بعد هم میرود تا به وقت خوابش برسد و وقتی هم که برود یک سایه ی غلیظ و عظیم به اسم شب روی جهان میافتد.
شاید اینطور باشد که شب سایه خورشید است ولی نمیدانم هرچه که هست آنقدر غلیظ است که وقتی میآید همه چیز و همه کس را در خود گم میکند.
نویسنده:سهیلا نارویی
دبیر:خانم حسین پور
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: آیینه
صبح فرا میرسد و انگار روز متفاوتی در راه است. به نظر میآید یک میهمانی بزرگ در پیش است. امروز خانه ای پر از تلاطم مشاهده میشود که ناگهان در همین حوالی پدر وارد خانه میشود و یک کت و شلوار نو در دست دارد و به اهل خانه میگوید : شما که هنوز آماده نیستید، انگار نه انگار که ما فامیل درجه یک هستیم و باید زود برویم و میزبانی کنیم.مادر و بچه ها با شنیدن این سخن پدر از جا پریدند و به سویم حمله ور شدند. چند دقیقه گذشت و من دیگر طاقت دیدن این همه رفت و آمد و قیافه را نداشتم. در همین زمان با آمدن مادر ترسی در چهره بچه ها نمایان شد و پدر هم که در آن لحظه ای میخواست به جلویم بیاید با دیدن اخم مادر صحنه را خالی کردند. با کنار رفتن پدر و بچه ها مادر به سویم آمد و باهر قدم او به سمتم،به غصه هایم اضافه میشد. آه چقدر طولش میدهد، دارم از عصبانیت تَرَک میگیرم، از چهره اش معلوم است حس رقابت دیرینه با جاری اش شعله ور شده آخر کسی نیست به او بگوید چه کسی تورو نگاه میکند. در حال خود خوری بودم که به سلامتی، مادر از جلویم رفت و نوبت پدر رسید. وای چقدر با ریش پروفسوری هایش وَر میرفت و قربون کله ی کچلش می رفت تا پدر میخواست چند بیتی برای کله کچلش شعر بسراید ناگهان مادر به او گفت: باجناقت این همه مو داره این کارها رو نمیکند تو چی؟ پدر که اعتماد به نفسش به صفر رسید از جلویم کنار رفت و حالا نوبت دخترای لوس رسیده است اولی آمد و نیم ساعت جلویم میرقصید و موهایش را از این سو به آن سو تکان میداد. دلم میخواست قیافه اش را کج و کوله نشان میدادم تا حساب کار دستش میآمد که ناگهان دستی بر موهایش حمله ور شد خواهرش بود که گفت بیا برو جوجه اردک زشت.
وای این یکی آنقدر آرایش کرده انگار به جای صورت شوء لوازم آرایشی میبینی که ناگهان با یک فریاد پدر حساب کار دستشان آمد و به سرعت از روبرویم رفتند و یکی یکی خانه را ترک کردند چه آرامشی دارد خانه حالا باید نذرم را ادا کنم و هزار تا صلواتم را بفرستم.
نویسنده :فاطمه ایزد
دبیر:خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه شهر جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من دیوار اتاقش هستم ...
عین مرگ است که اینگونه غم آلود است...
جغد شوم تاریکی از پشت پنجره نگاهش میکند.
گریه هایش را دیدم , با خود حرف زدنش را دیدم , شاید تنها تکیه گاهش بودم !
قلبش گفته بود نگرانی لازم نیست طبق رای دادگاه کودتا همین امشب است !.....
شب شد .. در اتاق را باز کرد به من نگاهی انداخت و گفت( من دیوانه ام چون در دنیای خودم زندگی میکنم ) مشتی بر تنم زد .
آخ بشکنت تنم که دستت را به درد آوردم !
های و هوی اقتدار سایه ها از بین رفت و با صدای بلند خندید! حتما خنده بر لب میزند که متوجه غمش نشوم ...
اما به هر حال از روزی که لبخند بر لب دارد و با لبخند نگاهم میکند ..
از خوشحالی ترک برداشته ام!
نویسنده: مینا رستمی
دبیر خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع کتاب
من یک کتاب قدیمی از سری داستان هایی هستم که حدود 50 سال پیش چاپ شده است و شاید بسیاری از شما حتی برای یک بار هم که شده نامم را در کتاب های فارسی شنیده باشید، داستان های قدیمی و کهن فارسی را بازگو می کنم و اگر من را تا انتها بخوانید بسیار یاد می گیرید، مسئله این است که عده ای که همیشه من را می خواندند فراموشم کرده اند و حالا دیگر یادی از من در ذهن ندارند.
آن ها همواره سعی می کنند به سمت و سویی بروند که از نظر اقتصادی موفق تر باشند، در صورتی که هم می توانستند من را بخوانند و هم می توانستند به موفقیت های بزرگی که در ذهن خود دارند برسند.
من در صفحه های خود داستان هایی داریم از زندگی های گوناگون انسان ها در عصر های مختلف و اتفاقاتی که برای هسی کسی ممکن بود رخ دهد.
باید گفت که همه قفسه های این کتاب خانه پر هستند، چون این روز ها کم تر کسی کتاب می خواند و کم تر کسی اهمیت می دهد که در صفحات ما چه نکات مهمی نوشته شده، شاید آخرین کتابی که بسیاری از انسان ها خوانده باشند درسی باشد، البته که این نیز خوب است، اما خواندن کتاب می تواند بهترین تفریح ممکن باشد.
هر چه تعداد کسانی که در یک شهر کتاب می خواند بیشتر باشد، مردمش نیز موفق تر و دانا تر خواهند شد.
می توانند در زندگی تصمیمات منطقی تر و صحیح تری بگیرند و همواره اتفاقات تلخ نیز در زندگی آن ها رخ ندهد. از یاد نبرید که ما کتاب ها هر کدام بسیار گرانبها هستیم، نه از نظر قیمت بلکه از نظر محتوا ما کتاب ها همیشه چیز هایی را به شما انسان ها می آموزیم که بسیار ارزشمند است، اگر کسی چند بار یک کتاب را بخواند قطعا می تواند هر بار بیش از پیش علم فرا بگیرد و نکات جدید تری را آمو خته و حتی آن را به دیگران نیز منتقل کند.
📚📚📚📚📚📚📚📚
نویسنده: رومینا ربی
دبیر: خانم فریبا اصغری
منطقه ۹ تهران
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: کبوتر حرم
الا بذکر الله تطمئن القلوب
کبوتر حرم (نوشته ذهنی و جانشین سازی)
امشب حرم حال عجیبی دارد . به هر طرف که نگاه میکنم ، میبینم دستهایی را که خالصانه ، از نداری ، به سوی آسمان است و امام را خطاب میکنند .
از او میخواهند واسطه شود میان پیوندشان با خدا . در میان این آشفته بازار چشمم به دختری می افتد . میبینم که گاهی با گوشه چادرش اشک هایش را پاک میکند .
آرام به سمتش می روم . نگاهش ک میکنم ، غم دلش دل مرا هم به درد می آورد .
امام من ، اینها چه کنند با آتش ظلم و کار و کاسبی وجدان که آتش ظلم روز به روز شعله ور تر و کار و کاسبی وجدان روز به روز کسادتر می شود .
چه کنند با ناتوانی هایی که امانشان را بریده . چه کنند با دلتنگی هایی که ذره ذره جانشان را فرا گرفته است .
با اشک برایم دانه ریخت و با بغض دانه ها را نوک زدم ...
هرچه دورتر میشد ، نزدیکتر میشدم .
او نمیفهمید که اشک هایش ، لب های لرزانش ، حالم را دگرگون میکند.
امامم ، میشود صدایش کنی ؟ می شود بین این همه دل بیقرار ، دلش را آرام کنی؟ چشمانش ناامید است. امیدش باش . گوش کن ! می شنوی ؟ عاجزانه صدایت می زند . حقیرانه طلب میکند ، دست خالی برنگردد شاه من!
حسرت میان حرف هایش را میفهمی؟ دستان لرزانش را میبینی؟ هنوز هم التماس می کند . هنوز هم به جان عزیزانت قسمت می دهد ، دلخور راهی نشود محبوب من !
امامم ، بی ادبی است . اما از این لحظه به بعد با هر قطره اشکش از سر غم و اندوه ، از سر بی کسی ، از سر بی عدالتی ، دور میشوم از مامنم که حرم شماست . رها میکنم آرامگاهم را که آغوش شماست .
امامم ، جانم را بدهم شفاعتش میکنی ؟ اصلا اهل معامله هستی ؟ قیمت لبخند دوباره این دختر چقدر است؟ تمام هزینه اش را می پردازم . قبول است ؟
بلند شد ، رفت . رفت و ندانست که جانم را ، فکرم را ، حتی ایمانم را هم با خود برد .
رضای من ! دیگر حرمت پناهگاهم نیست . ضامن آهو شدی کاش ضامن ما هم میشدی...
نویسنده: مینا مسعودی
دبیرستان شاهد مهدیه
سرکار خانم صفائی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: ترانه بی کلام
در گوش باد می پیچم و صدای باران را زمزمه می کنم. شاید دلش باران بخواهد و به دنبال ابر های دور دست برود.
دور و بر گوش کری پرسه میزنم؛ اما از گوش او نمی توانم وارد شوم چون تمام ترانه ها در ذهن او نقش بسته اند.ترانه های زیبای سکوت؛سکوت بی صدا،سکوت بی خبر،سکوت بی نوا.او راهش جداست با ترانه هایش.ترانه هایی که همیشه در دل خودش باقی خواهند ماند و هیچ وقت تکراری نمی شوند و هیچ کس دیگر آن را نمی شنود.نمی دانم شادند یا غمگین اما می دانم من بی کلام به آن راهی ندارم.
هر کس با توجه به حال دلش مرا معنا می کند و آن حسی که میخواهد از من می گیرد.یکی خسته از هوای تنهایی هق هق هایش را همراهم می خواند.یکی نوای خنده های نوزاد دور از خود را به یاد می آورد.یکی هم همزمان با من روی میز چوبی پوسیده کنار اتاق،با دستانش ریتم می گیرد.شاید هم آنقدر برای دخترک تکرار شده ام و همراه تمرین هایش بوده ام،بعد از اینکه به صحنه برود و آخرین قدم ها را بر دارد،دیگر به من گوش نخواهد کرد.می بینی،حتی من هم می توانم آزادی بدهم.
نمی دانم در نقطه اوج که سه ساز پیانو و ویالون و فلوت همراه می شوند نوازنده ها چه حالی داشته اند.آیا در آن لحظه پسرک را که هنگام گوش دادن به من می ایستد و دستش را به دیوار تکیه می دهد و اشک می ریزد و پیش مادرش می رود و او را در آغوش می گیرد را تصور می کردند؟و آیا واقعا به قدرت و احساسی که به من می دادند باور داشتند ؟و یا حتی حال و هوای دلقک را که پشت صحنه لحظه ای خودش بود و گریه کرد چه؟آن ها می دانستند اولین ترانه ی زندگی کودکی که تازه با یک گوش می تواند بشنود بوده ام؟
زندگی می چرخد و شاید من روزی، جایی که هیچ کس نمی داند، تلاطم های رودی را آرام کنم و به ماهی آرزوی پرواز بدهم.
نویسنده: ریحانه زمانیان
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان شاهد شهدای اقتدار ملارد