نگارش نامه نگاری با موضوع نامه به وزیر علوم و فناوری در مورد کنکور
با سلام و احترام
امیدوارم حالتان خوب باشد.
من دانشآموزی هفده ساله در مقطع دوازدهم هستم. از شما چه پنهان سختیهای درس و استرس کنکور، من و همکلاسیهایم را ناامید کرده است. حتی گاهی از فرط خستگی و استرس زیاد به ترک تحصیل فکر میکنم. شاید شنیدن این حرفها برای شما تکراری باشد اما من و دوستانم هرروز با اضطراب وترس و دلهره دست و پنجه نرم میکنیم. آن هم درست در روزهای نوجوانی که باید تمام انرژیمان را با امیدواری و نشاط صرف آموزش مهارتی سودآور بکنیم.
از این حرفها که بگذریم مشکل دیگری نیز گریبانگیر من و همکلاسیهایم شده که مایلم با شما در میان بگذارم. راستش را بخواهید پدر من و بسیاری از دوستانم توانایی تهیه این همه کتاب درسی و کمکدرسی را ندارند. آن هم برای آزمون رعبآوری که علاوه بر میزان سواد و تمرین ما، تا حد زیادی به تواناییهای حاشیهای ما و حتی شانسمان بستگی دارد. وقتی به دوستان بزرگترم که به تازگی کنکور دادهاند و موفق نشدهاند نگاه میکنم، همگی افسرده و سرخورده شده و غالباً قید درس خواندن را زدهاند.
آقای وزیر!
چرا آینده و سرنوشت ما نوجوانهایی که آیندهسازان کشور هستیم را به دست آزمونی سخت و پر استرس سپردهاید؟ آن هم آزمونی که فشار اقتصادی زیادی را متحمل خانوادهها میکند. آیا بهتر نیست که برای گزینش دانشآموزان از روشهای کم هزینهتری مثل سوابق تحصیلی استفاده کنید؟
لطفا به حال کسانی که چندسال پشت کنکور مانده و خسته و سرخورده شدهاند فکر کرده و چارهای برای رفع دلشوره و استرسهای ما بیندیشید.
با تشکر از توجه شما
بیتا میری پایه دوازدهم
عصمتیه - کرمانشاه
_________________________________
نامه نگاری با موضوع نامه به وزیر علوم و فناوری در مورد کنکور
به نام خدا
تاریخ: ۹۹/۱۱/۱۸
وزیر محترم علوم
موضوع: اظهار نظر درباره آزمون کنکور
با سلام و احترام.
اینجانب مبینا عبادی به عنوان یک دانش آموزی که در پایه ی دوازدهم تحصیل می کند، استدعا دارم که، با توجه به برگزاری امتحانات نهایی در خرداد ماه و چه بسا در مواردی مشکل بودن قبولی در برخی از این امتحات، و با در نظر داشتن تمام اضطراب ها و نگرانی های یک دانش آموز نسبت به آینده ی خود، در مورد سطح بالا بودن سوالات آزمون کنکور تجدید نظر شود.
همانطور که استحضار دارید، پس از برگزاری آزمون سراسری۱۳۹۹، همه دانش آموزان، معلمان و مشاوران کنکور نسبت به مشکل بودن و حتی در برخی موارد غیرقابل حل بودن سوالات این آزمون، اعتراض خود را اعلام کردند؛ اما تا به امروز پاسخی در این باره به آنها داده نشده است.
اینجانب خواهشمند است بررسی های لازم درباره این موضوع بکار گرفته شود.
✉️✉️✉️✉️✉️✉️✉️✉️✉️
با تشکر و آرزوی سلامتی.
نام و نام خانوادگی: مبینا عبادی
امضاء:
انشا با موضوع گفتگوی مردم شهر با ستاره
دوبارهشبشدهبودآسمانشهردرهالهایسیاهرنگگمشده.ستارهها یکبهیکبیدارمیشوند تا از تیرگی آسمان بکاهند و من هم هنوز درانتظارپایانیروشن.
این شب هم از آنشبهای سرد و دلگیراست.کاشمیشدباکسیصحبتکنم.همینطور که این افکار در ذهنم میچرخید خیره به گلدانسبزرنگاتاقمشدم ،صداییتازهوعجیبوزیباگوشمرانوازش کرد.
از پنجرهی نیمه باز اتاقم آسمان را نگاهی کردم،ستاره ای درخشان به من نزدیکمیشد..چه زود خدا ندای قلبم راشنید.چهکسیبهترازستاره؟
،لبخندی زدم، دستی برای ستاره تکان دادم؛
+سلام دخترک بازهمکه بیداری!
_راستش دلم گرفته منتظرت بودم.
+من هم امشب دلگیرم،
این شب هاآسمانشهرهمدلگیراست
_با تهخندهای گفتم :کاش منهمآسمانی بودم بجای تو در دل آسمان شب میتابیدم..اون بالاخبری از غم و تلخی روزگار نیست.خبری از اشک و دلتنگی نیست.از درد خبرینیستخوشبحالت ستاره.!
+سرش را پایین انداخت بعد از کمی مکث زیرلب گفت:"منازطبـــــیبوپرستارهـردو آزادم""دوایدردمن ایندردبـےدوایمن اسٺ"
زمان میبرد تا بفهمی این ستارهی خندان غم عالم را بهدوشمیکشد.
_چرا حال دلت آشفتهاست ستاره؟
+دخترک تو درزمینی و حال هوا چهمیدانی؟
ادامهداد،در این شب ها از آن بالا،دستانخالی پدری رو دیدم که حتی توان راهرفتن همنداشت.
چشمان خیس پسرک درحسرت دوچرخهای آبیرنگرا دیدم که بازهم با بغض بهدستانخالیپدربوسههدیهمیداد تا مبادا دلش بشکند.
اینشبها باپسربچهای۱۰سالهحرفمیزدم کهلابهلایحرفهایشکرونانفسشراگرفت.
اینشبها آدمهایبیرحمیدیدم،
کودککار را دیدم که داشتبرای دخترکنازپروردهفال میگرفت..چرا بچهیتیم بایدصبحتاشبکفخیاباناسباببازیبفروشد بهبچههاییکهتکیهدادند بهآغوشگرمپدر..
این شب ها،بیعدالتیدیدم،
مردمهایی کهبرایهرمراسم ومهمانی تجملی میلیاردیهزینهمیکردندومردمیکهگرسنهپلکرویهممیگذاشتند قلبهاییرا دیدمکهاگر سنگنبود اشکدخترکجارینمیشد.وتمایزهاییخاکستریکهسایهاشچشمانعالمراکورکرده،دریغاکههمهرفتنیاندوجزحقکسینمیماند.منشاهدانعکاستضادهاخواهمبود و ای کاش نبودم .اینشبها...
منتظربودم هنوز از دلهایشکستهوخندههایتلخ تعریف کند که آهی کشیدوگفت:' دردهـــــاے مننهفتنیاست،دردهای مننگفتنیاست'
ستارهفلسفهایگرانقدر درسینهداشتدلش از مردم زیر سقف آسمان گرفته بود،غبار سنگین زمین حالشراآشفتهکردهبود اما میخندید تا حالی را اشفتهتر نکند ..او بیشتر از خود انسانها آنها را درک میکرد. دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود.آسمان ابری شده بودآرامبغضشرامیشکست و قطرههای اشکشرویشیروانیخانه مرا به خوابمیبرد.گمانمیکردموقتخداحافظیمنوستارهفرارسیده،اما هرگز دلم به این جدایی رضا نمی داد.درحالی که روشنایی ستاره داشت پشت ابرهای تیرهرنگ و بارانی پنهان میشد گفت:
+ازتو میخواهم مهربانی را به قلب های خستهی مردمت هدیه بدهی..بدی نکن
اگر نمیتوانی خوبی کنی..غمگین نکن اگر نمیتوانی شاد کنی ..دلیرا نشکن اگر نمیتوانی دردی را دوا کنی.
_گفتم: خیالت راحت،توزیباترین درس زندگیرا بهمن دادی.امیدوارم روزی جهان آراسته از همه ی پلیدی ها و غم ها بشود و آن شب؛شبِدیدار دوبارهی من با تو باشد؟
+با همان لحنارام گفت:بخاب دخترک و از شبهایبیقراریاتشکایتنکن"آخرایندردودلشببهدواییبرسد"آخرایننالهشبگیربهجاییبرسد"لبخندی گوشهی لبهایم نشست
_گفتم :دلمبرایبچگیهایم تنگشدهمیشود کمی لالاییبخوانی؟
درحالی که زمان زیادی نداشت اما درخواستم را پذیرفت..
+لالا لالا هواسرده دلم بهبودنتگرمه
لالالالا گل پونه که دنیا یک خیابونه
یکی رفت و یکی اومد چرا هیچکس نمیدونه
لالادنیا گذرگاهه گذرگاهی که کوتاهه..
لالالا..صدای ستاره دور و دورتر میشد
چشمانم غرق رویا.من مانده بودم و ستاره ای که دیگر نبود و شهری که در خواب بود وبارانی که قلبهای مردمم را تسکین میبخشید.
نویسنده: نازنین دهنوی
دبیرستان دانشوران دزفول
دبیر: خانم خیامی
انشا با موضوع گفت و گوی ستاره با انسان
نشسته ام بر بام شب....
از ذهنم فقط آسمان می گذرد....
نشسته ام وستاره هارا رصد می کنم....
کاش امتداد نگاهم به ستاره ای برسد که مرا می نگرد.....
مثل همیشه تلسکوپم را برداشتم و به پشت بام رفتم.آسمان شب مانند همیشه با ستاره ها آذین شده بود.چه رمزی است در این تاریکی که در اوج سیاهی زیباتر از هرچیزی است.انتهای نگاهم به ستاره ای رسید که برایم چشمک می زد.
گفتم:«خوشا به حالت! سالهاست در اوج فلک دلبری می کنی و جهانی به تو چشم دوخته است. اما من جز چند نفر، کسی اسمم را نمی داند وسراغم را نمی گیرد.»
ستاره گفت:«تو از من چه می دانی؟ من سالهاست که می درخشم اما همیشه هم مورد توجه نبوده ام.»
گفتم:« چرا؟»
گفت:« این خاصیت ستاره است که هرچه تنهاتر باشد،نگاه های بیشتری شکارش می شوند؛ اما اگر دورش شلوغ باشد، گم می شود.»
گفتم:« ما انسان ها فرق داریم. ما ستاره نیستیم ولی عاشق درخشیدن هستیم. انسان هایی بین ما بوده اند که چون ستاره ای پرنور درخشیدند و هرگز از چشم نیفتادند حتی بعد از مرگشان.»
گفت:« ولی ما هروقت بمیریم هیچ کس نمیفهمد و برایش مهم نیست، حتی کسی صدای فریاد ما را هم نمی شنود ؛چون شما همه ی ما را به یک شکل می بینید. اگر الان نگاهت را برگردانی،مرا گم خواهی کرد.آری،ما در اوج درخشانی گم می شویم.»
گفتم:«ولی ماه وخورشید که هرگز گم نمی شوند.»
گفت:«این قانون فلک است که هرچه درخشان تر باشی هرگز از دیده نمی روی؟»
گفتم:« این قانون، فقط برای فلک نیست؛ بین ماآدمیان هم همین قانون پابرجاست.
هرانسانی درخشان تر باشد بعد از مرگش فقط از دیده ها می رود ولی هرگز از یادها نمی رود.»
یک لحظه احساس کردم ستاره را گم کردم، اما نه! او خاموش شد. آن،مرگ یک ستاره بود.حق با او بود؛ مرگ او برای هیچ کس مهم نبود. ستاره ها در چشم ما دراوج سکوت می میرند، ما هرگز صدای فریاد آنها را نمی شنویم.
نگارشیخ اسدی
دبیر: خانم خیامی
دبیرستان: دانشوران دزفول
گفت و گوی ساکنان کره زمین با کرونا
ساکنان زمین:خیلی از ماها بلند پرواز بودیم و برنامه هایی برای آینده داشتیم اما حال حتی تفاوت ساعت و روز ها را از یاد برده ایم و ویروسی به این کوچکی کره ی زمین را بیمار و هزاران انسان را بی امید کرده است.
کرونا:همیشه دشمنان قرار نیست غولها و یا بیگانگان باشند و قهرمانان هم تافته های جدا بافته شما در عین اینکه میتوانید قهرمان داستان خود باشید میتوانید خطرناک ترین دشمن خود نیز باشید،هر چندین سال یکبار بیماری فرا گیر شیوع پیدا کرده تا تلنگری باشد برای انسان که محیط زیست،آینده بشریت و .....فدای یک لحظه غفلتت نکنی کمی به خودت بیا،از زندگی روزمره فاصله بگیر و بفهم گاهی بعضی هزینه ها برای عوایدی ناچیز سنگین اند و این بها بسیار کمر شکن است . رعایت اصولی ساده و ابتدایی برای حفظ جان کسانی که ادعا میکنید برایتان عزیزند نباید چندان سخت باشد دست از لجبازی و غفلت و خودخواهی بردارید.
ساکنان زمین:فاصله ای که تو میان ما و عزیزانمان ایجاد کرده ای را با هیچ گونه رعایتی نتوانستیم پر کنیم.موضوع که فقط این نیست رشد منفی اقتصاد، خانه نشین شدن هزاران نفر،کسب و کارهای از رونق افتاده،عزیز های از دست رفته...... انسان اگر صبر ایوب را هم داشت هم در برابر اینهمه درد کم می آورد.
کرونا: ایوب تکیه بر خدا و اعتقادی داشت که او رامعروف به صبر کرد هر اتفاقی هر چند سهمیگن متشکل از خوبی و بدیست،و بدان هر مشکلی ک بر سر راهت بیاید از تو آدمی قوی تر و با اراده تر می سازد.[enshay.blog.ir]
ساکنان زمین:ای بی انصاف کارد بیخ گلوی خلق گذاشته ای و خود مرحم به دستی و مارا مجروح میگذاری؟!! نوش داروی دیر به مزار رسیده مباش،
که دیریست بر مزار روح ما خسته دلان بانگی جز تنهایی و سکوت نمیپیچد.
کرونا:به جای ناله و نفرین از چرخ روزگار بدانید که خوشی و ناخوشی بی هم هیچند و کار دنیا را لنگ میگذارند اگر فکر میکنید من از رگ گردن به شماها نزدیک ترم به خدایی ایمان بیاورید که آفریننده این نظام و فلک گردون است و راست کار همه را میداند.
ای ساکنان زمین تا هستید قدر یکدیگر بدانید که فردا ممکن است جای هر یک از ما خالی باشد، آینده ای برای آیندگان باقی بگذارید تا شما را یاد کنند،سختی ها را گذراندید رنگ خوشی راهم خواهید دید با رعایت چند نکته ساده دوباره به آغوش هم باز خواهیم گشت.
بماند به یادگار که بعدها یادمان بیاید فقط مرگ ما را با یکدیگر مهربان کرد.
از گندم زار ما مشتی کاه باقی مانده که این سیاهِ سردِ روزگار طمع کرده همین را هم از چنگ ما بگیرد.
وقتش که شد دوباره خواهم نوشت که روزگاری در این آبادی مردم لبخند میزدند و رخت عزا تن هیچکس نبود و اشکی هم اگر بود از شوق وصال بر گونه سرازیر میشد نه از درد و غم.
( به امید هوایِ نفسی وصل
و با تشکر از کادر درمان )
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده:شادی طاهریان پور
دبیر: سرکار خانم خیامی
دبیرستان: دانشوران دزفول
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع معاون مدرسه
با صدایه داد و بیداد بچه ها به خودم آمدم. یکی میگفت:خانم صدا نداریم.دیگری میگفت:تصویر نداریم ،میکروفون باز نمیشه و ....
درحال که سعی داشتم به آرامی مسئله را حل کنم ولی در دلم غوغایی بود. ازطرفی دلم به حالشان میسوخت و از طرفی دیگر به دنبال راه چاره بودم.
هنگامی که کمی سایت را راست و ریس کردم به دبیر کلاسشان یاد دادم تا وقتی دوباره این مشکل به وجود آمد چگونه درستش کند.[enshay.blog.ir]
از کلاس که خارج شدم مستقیم به سمت دفتر مدیر رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و بعد از کلی بحث در آخر تصمیم گرفتیم نت مدرسه را قوی تر کنیم تا بچه ها حداقل استرس کلاس آنلاین را نداشته باشند.
از پله ها که بالا میرفتم دبیران را میدیدم که چگونه با سختی تلاش میکنند کلاس را به نحو احسن برگزار کنند. چهره های نگرانشان باعث میشد تا مصمم تر شوم و هرچه زود تر این مشکل بزرگ را برطرف کنم.
نویسنده: زهرا پور حسین
دبیر: خانم میر کریم پور
دبیرستان فرزانگان لنگرود
نگارش یازدهم گفت و گوی خیالی بین برف و خورشید
اینبار سرما حتی به آسمان هم امان نداده بود. گویی سقف زمین می خواست با ابرهای پشمی سفید رنگ، خودش را گرم کند!.زمستان، روی زمین فرش برفی پهن کرده بود.
تکه برف، یکی از مهمانان سرو بود. انتظار سخت است! الاالخصوص برای درخت بی باری که برای باردار شدنش فصل ها منتظر زمستان می ماند...
چشمانش را بسته بود و به خانه ی ابری اش فکر می کرد. این مسیر طولانی واقعاً خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت بخوابد؛ امّا ناگهان نوری عجیب، سایه اش را دزدید و بر تمام وجودش رخنه کرد. چشمانش را باز کرد. گوی زردرنگ ناشناس به او لبخند می زد...
چشمانش خیره ماند! قلبش تپید! برف، عاشق شده بود. غنچه ی لبش شکفته شد و شکوفه ی لبخند بر چهره ی دلداده اش نقش بست.
به خورشید گفت:« می آیی با هم دوست شویم؟»
_ از کدام دوستی حرف می زنی؟ امکان ندارد! من باعث می شوم تو ذره ذره از شاخه ی سرو جدا شوی و تا دل زمین پیش بروی. من تو را فدای سیراب شدن زمین و روییدن گل و سبزه خواهم کرد!.
اشک، دور چشمان برف، بلور بسته بود. گفت:« می خواهم در کنار تو گرم شوم، آرام شوم...»
_ تو در کنار من آب خواهی شد!
_ تو قلبم را آب کردی! تا زمانی که روحم اسیر تو است، جسمم زندانی بیش نیست!»
_ مگر تو قلب هم داری؟
_ تا پیش از آمدن تو من هم فکر می کردم که ندارم...»
_ از پایان این راه نمی ترسی؟
_ کسی که در راه عشق قدم می گذارد فکر آنجا را هم کرده...گرمای عشقت، قلب یخ زده ام را بیدار کرد و به آن جانی دوباره بخشید! آتشی که در قلبم شعله ور ساختی پیش از پایان زمستان مرا آب خواهد کرد...»
تیزی آفتاب روز به روز بیشتر و بیشتر شد و عاشق را روانه ی زمین کرد... تکه برف، آب شد...امّا آبش، گل آفتابگردان شد!...
🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️
نویسنده:فاطمه مدنی
دبیر:سرکار خانم خردخورد
استان هرمزگان،شهرستان بستک،هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو با موضوع آدم برفی و خورشید
زمستان بود. آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.
سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.
چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!
-سلام.
به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟
-زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری...
-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.
-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.
-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!
با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.
-تو واقعا زیبایی!
به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟
-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.
-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.
خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.
-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.
-از چه بگویم؟
-از عشق...
-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.
-پس کار تو چیست؟
یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.
-کار من گرم کردن و سوزاندن است.
-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.
-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.
-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم...
دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.
-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!
بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.
-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم...
برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!
و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.
روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.
نویسنده: امینه خرم آگاه
دبیر: سرکار خانم فوزیه خردخورد
هرمزگان،بستک
نگارش یازدهم گفت و گو با موضوع خورشید و یخ کوچولو
هوا خیلی خیلی سرد شده بود ، خورشید خانم از پشت کوه ها بیرون آمد، به اطراف نگاه می کرد چشمش به یخ کوچولو افتاد که به او خیره شده بود.
تکه یخ های کوچک و بزرگ زیادی در آن اطراف وجود داشت اما نگاه یخ کوچولو متفاوت تر از بقیه یخ ها بود.
خورشید لبخندی زد و رو به یخ کوچولو گفت: چته؟تا به حال منو در این اطراف ندیده بودی؟
یخ کوچولو گفت: تو کی هستی؟
خورشید گفت: من کسی هستم که باعث روشنایی این جهان می شوم و از گرمای وجودم به همه موجودات که در این جهان وجود دارد می دهم ، صبح از پشت کوه ها بیرون می آیم و در نزدیکی مغرب از اینجا می روم و تو دیگر مرا در این اطراف نخواهی دید.
یخ کوچولو گفت: تو با دوستان من تفاوت های زیادی داری دوستان من سفید اما تو زرد رنگی!
خورشید خانم گفت: زیادی به من خیره نشو ! خیره شدن به من باعث آب شدنت می شود ، من و تو با هم در تضادیم ، من گرم اما تو سرد ! وجود من باعث آب شدن و در نهایت نابودی تو می شود.
یخ کوچولو قصه ما اینگاری شیفته ی زیبایی و جلا خورشید خانم شده بود ، گوشش به حرف ها و نصیحت هایش بدهکار نبود و از نگاه کردن و حرف زدن با او لذت می برد.
روز ها گذشت و دوستی آنها ادامه پیدا کرد اما یک روز خورشید خانم خسته بود به یخ کوچولو گفت: من زمستان و برف را چندان دوست ندارم من تابستان ، درختان و گل و گیاهان سرسبز را دوست دارم...
یخ کوچولو وقتی حرف های خورشید را شنید خیلی خیلی ناراحت شد چون اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت.
فردای آن روز منتظر بود خورشید را ببیند و با او صحبت کند و به او بگوید چقدر او را دوست دارد ، اما ابر سیاه و خشمگینی تمام آسمان را پوشانده بود و خبری از خورشید نبود یخ کوچولو چند روزی منتظر خورشید بود اما این روال ادامه پیدا کرد.
دوری و ندیدن و حرف های خورشید باعث شده بود یخ کوچولو به تکه های کوچکتری تقسیم شود.
روز بعد خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد به اطراف نگاه می کرد و به دنبال یخ کوچولو می گشت تا به خاطر حرف هایش که باعث ناراحتی یخ کوچولو شده بود توضیح دهد و از دلش بیرون بیاورد اما او را ندید و خبری از یخ کوچولو نشد.
گاهی اوقات بعضی حرف ها نه تنها انسان ها بلکه موجودات را هم از پا در می آورد ، مراقب حرف هایمان باشیم تا دلی را نشکنیم.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده: آمنه درهنده
دبیر: سر کار خانم خردخورد
هرمزگان،بستک، هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ
انشای طنز از زبان کارنامه
بنام آنکه که ندیده ام اما میپرستمش
برگه ایم همانند همه ی کاغذ ها،برگه ای، ساده ،کوتاه و مرتب. زیبایم اما همه، گویا مرا دیوی سه سر میدانند.
برای همه خطرناکم انگار هرسال،هرماه، هرثانیه از امدنم میترسند، نمیدانم چرا؟؟؟؟ من تنها کاغذی هستم که با عرض و طولی کوچک اینده ای بزرگ میسازم، رنگ های مختلفی دارم مثل زیست، شیمی، تاریخ وجامعه البته بعضی موقع ها نیز موردلطف قرار میگیرم.[enshay.blog.ir]
یاد دارم دختری با موهای بلندو زیبا مرا با دستانی لرزان از هم گشود و هنگامی که نمره ی رنگ زیستم را دید شروع کرد به بوسیدنم ومرا دور خودش میچرخاند اما بیشتر اوقات مرا مچاله و زیر پاهایشان می انداختند وچند دور میچرخیدن تا تمام استخوان هایم بشکند یا انقدر میزدن توی سرم که موهایم که از جنس جوهر بود بریزد..کاغذی بودم که باعث دعوای اکثر خانواده ها با دانش آموزان میشدم ، اخ نگم از توگوشی هایی که مادران گرامی تقدیمم میکردن و باصدای بلند مرا نشان فرزندانشان میدادن..
اکثر موقع ها از ترس خانواده ها یا خورده میشدم یا تیکه تیکه،تازه بعضی موقع هاکه اب نبود و نمیشد مرا بخورن، میسوزاندنم تا مادرانشان مرا نبینند..
اما بعضی موقع ها هم مرا با احترام به دست مادرانشان میداد تا کادوهایشان بگیرند.
بله اینگونه بود سرا آغازمان، امیدوارم هیچکدامتان به سرنوشت من دچار نشوید.
نویسنده: بیتا غلامی