نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع کتاب

نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس پنجم 5 - انشا - انشاء - انشا چه بنویسم - انشا نویسی - نوشتن انشا - موضوع انشا نگارش پایه دهم - انشا به روش جانشین سازی

من یک کتاب قدیمی از سری داستان هایی هستم که حدود 50 سال پیش چاپ شده است و شاید بسیاری از شما حتی برای یک بار هم که شده نامم را در کتاب های فارسی شنیده باشید، داستان های قدیمی و کهن فارسی را بازگو می کنم و اگر من را تا انتها بخوانید بسیار یاد می گیرید، مسئله این است که عده ای که همیشه من را می خواندند فراموشم کرده اند و حالا دیگر یادی از من در ذهن ندارند.
آن ها همواره سعی می کنند به سمت و سویی بروند که از نظر اقتصادی موفق تر باشند، در صورتی که هم می توانستند من را بخوانند و هم می توانستند به موفقیت های بزرگی که در ذهن خود دارند برسند.
من در صفحه های خود داستان هایی داریم از زندگی های گوناگون انسان ها در عصر های مختلف و اتفاقاتی که برای هسی کسی ممکن بود رخ دهد.
باید گفت که همه قفسه های این کتاب خانه پر هستند، چون این روز ها کم تر کسی کتاب می خواند و کم تر کسی اهمیت می دهد که در صفحات ما چه نکات مهمی نوشته شده، شاید آخرین کتابی که بسیاری از انسان ها خوانده باشند درسی باشد، البته که این نیز خوب است، اما خواندن کتاب می تواند بهترین تفریح ممکن باشد.
هر چه تعداد کسانی که در یک شهر کتاب می خواند بیشتر باشد، مردمش نیز موفق تر و دانا تر خواهند شد.
می توانند در زندگی تصمیمات منطقی تر و صحیح تری بگیرند و همواره اتفاقات تلخ نیز در زندگی آن ها رخ ندهد. از یاد نبرید که ما کتاب ها هر کدام بسیار گرانبها هستیم، نه از نظر قیمت بلکه از نظر محتوا ما کتاب ها همیشه چیز هایی را به شما انسان ها می آموزیم که بسیار ارزشمند است، اگر کسی چند بار یک کتاب را بخواند قطعا می تواند هر بار بیش از پیش علم فرا بگیرد و نکات جدید تری را آمو خته و حتی آن را به دیگران نیز منتقل کند.
📚📚📚📚📚📚📚📚
نویسنده: رومینا ربی
دبیر: خانم فریبا اصغری
منطقه ۹ تهران

______________________________________

نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع کتاب

نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس پنجم 5 - انشا - انشاء - انشا چه بنویسم - انشا نویسی - نوشتن انشا - موضوع انشا نگارش پایه دهم - انشا به روش جانشین سازی

درست می شنوم؟! دارد به سمت من می آید؟!این صدای پای اوست؟!
آه؛ نه، آن رفیق قدیمی باز هم بی توجه به من گذشت...رد شد و بازهم به آن یار مهربان توجهی نکرد...
درست است که از او گلگی دارم اما هرچه باشد او از فرزندان دوست من است!دوستی که هرروز به سراغم می آمد. چرا فرزندان او و فرزندانشان اینگونه مرا فراموش کرده اند؟خودش که آنقدر بی معرفت نبود!
من که به او بدی نکردم؛کردم؟!
پس چرا اینقدر تنها و بدون اعتماد به نفس شده ام؟اینقدر گوشه گیر و منزوی؟...
مگر غیر از آن است که اگر دهان بگشایم در مقابل علمی که دارم حتی پس از اینهمه پیشرفت در علم همه در مقابلم سر خم میکنند؟مگر غیر از آن است که تا چندی پیش بهترین یار دوستم بودم؟
میپرسید دوستم کیست؟میگویم....
انسان،بشر،آدم و یا هرچیز دیگری که شما میگویید!
اما به نظر من برعکس اینکه از مهر و محبت این دوست چیز ها شنیده ام او هیچ محبتی ندارد. تازه فراموشکار نیز هست...
چرا که این من بودم که با هرورق از خاطرات درون وجودم نهال علم اورا درختی کردم که هر شاخه آن پر از میوه و هر میوه ای پر از رگهای علم و دانش شد؟
انگار نه انگار که تمامی پیشرفت بشر در علم و فناوری،تاریخ و جغرافیا و در فلسفه،همه و همه مدیون منی است که سالها همه را مانند رازی درون خود نگه داشتم بی آنکه حتی یک کلمه از آن را فراموش کنم؟
به اوبگویید برگردد؛انسان را میگویم...
چراکه من هنوز منتظر بازگشت آن دوست قدیمی هستم؛همانی که یارش بودم...

نویسنده: فروغ رحمانی
دبیرستان: عصمتیه
نام دبیر: خانم قربانی