نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۷۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا چه بنویسم» ثبت شده است

موضوع انشا روز مادر

موضوع انشا: روز مادر

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

به نام عشق و دوستی
به نام حضرت عشق که پروردگارش مادر است. به نام پنج فرشته مهر.صفا.پاکدامنی.صمیمیت و دوستی که به درگاه مادر سجده کردند
به نام مادر که پیامبرش حضرت عشق است و مذهبش مهربانی
به نام مادر که امام اولش عشق.امام دومش صفا. امام سومش مظلومیت. امام چهارمش صمیمیت. امام پنجمش پاکدامنی. امام ششمش شجاعت. امام هفتمش فداکاری. امام هشتمش ایثارگری. امام نهمش مهربانی. امام دهمش دانایی.امام یازدهمش زیبایی. امام دوازدهمش آرزو
مادر تنها ممکن محالیست که در دنیا نظیرش نیست. محبت مادر بی منت ترین محبت عالم است. مادر تنها لیلای عالم است که مجنونش فرزندش است.
مادر تو تنها صلیب عشقی که عیسی یه اویخته به تو منم
مادر آنقدر مقامت بالاست که کلمات گنجایش توصیف تورا ندارند.
خداوندا عشق را افریدی به ما اموختی ولی عشق ورزیدن را نه تا اینکه مادر را دیدیم تو فقط عشق ورزیدن بی منت را به مادر هدیه کردی.
در پایان به نام مادرانی که هر چه خواستند برای دیگران خواستند.
روز مادر مبارک

نوشته: محمد جواد صفری

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

موضوع انشا: روز مادر

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

مادر چه اسم زیبایی است
وقتی می شنوم یک آرامش خاصی بر من غلبه میکند...
یاد گرمی خانه مان میافتم
خانه ای ک بهرحال اگر او نباشد یک سردی خاصی ب خود میگیرد و گویی خانه نیز حس گرمایی خود را از دست میدهد.....
مادر ،خداوند تو را چه زیبا آفریده و چه مهربان آفریده و تمامی خصوصیاتی ک خودش دارد را در قلبت فرو نشانده....
مادر خداوند تو را چه با بوی و عطر خاصی افریده ک در هیچ کدامین از مغازه های بازارهای جهان نمیتوانم آن را پیدا کنم
کاش آن عطرت را در یک شیشه ای میشد ک بریزم و همراه با خاطرت ب تنم میزدم و بیشترتر در همه جای جهان حست میکردم
مادر تو چه مهربانی ک در نقطه ب نقطه ی زندگی من همچو دریایی زلال اما مثل کوهی استوار ایستاده ای ...
از زمانی ک چشم ب این جهان گشودم از آن شیر شیرینت ک خداوند در سینه ی تو با پر از مهر و محبت،عطوفت ب من دادی و سیرم کردم بعد کمکم کردی چهار پا در زمین راه بروم و کم کم تشویق ب راه رفتنم کردی و بعدها ب فکر درس و مشقم بودی و تا الآنی ک کنارم هستی و هیچ وقت با دست های مهربانت دست های سرد مرا ول نمیکنی و همیشه فکرت ب من هست ....
ای مادر مهربانتر از قلبم دوستت دارم و اگر جایی مکانی زمانی از من خطایی دیدی مرا مثل همیشه عفو کن
میدانم ک تمامی خطاهایم را دست فراموشی سپرده ای اما با این حال باز از تو ببخش میخواهم.
دوستت دارم ای مهربان مادرم

نوشته: فرناز اعتدالی

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا سفر به تاریخ

    موضوع انشا: سفر به تاریخ

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صفحات این کتاب را یکی پس از دیگری ورق میزنم. کتاب قطور تاریخ، کتابی به عظمت شوش و استواری ستون های تخت جمشید، کتاب قطور تمدن این شکوه 2500 ساله .
    صفحات را ورق میزنم از ساسانیان و اشکانیان می گذرم. هنر شاه اسماعیل، رنگ و کاشی کاری می بینم و از قاجار...رد می شوم.
    نمیدانم ساعت چند بود، روز بود یا شب اما چشم هایم را که باز کردم خودم را دست بسته در دربار پادشاهی پیدا کردم. اطراف را نگاه کردم و از شکوه و تخت پادشاهی حیران بودم .نمیدانستم خواب می بینم ، بیدارم و یا شایده مرده ام .
    دستی به سرم زد و صدایی که گفت جاسوس! از جایم بلند شدم، ترسیده بودم که نکند فکر کنند جاسوس روس و انگلیسم! اگر اعدام بشوم؟ امتحان تاریخ فردا را چکار کنم!!؟
    با التماس گفتم قبله ی عالم به سرمبارکتان قسم من جاسوس نیستم، باور کنید!
    شاه خنده ای کرد و گفت روس و انگلیس که همه در دربار خودمان هستند! جاسوس برای چه بفرستند؟
    اشکی گوشه چشمم نشست و غمی به اندازه عصر یک روز مصدق در دلم. فهمیدم که در دربار قاجار هستم ..همان قاجاری که گفته بودم نمی خوانمش.خواستم بگویم نه! التماس کنم قرارداد ترکمانچای و گلستان و... را امضا نکند.خواستم از فقر رعیت بگویم، خواستم تمام وجودم چشم بشود و اشک بریزد اما..سرم را به زیر انداختم.
    پادشاه می خواست برود که گفتم خواسته ای دارم!
    گفتند: همین که تو را اعدام نمیکنیم برایت کافی است ! اما بگو امروز حالمان خوب است.
    به نشانه ی تشکر تعظیم کرم و گفتم بگذارید من مشاور شما بشوم.
    خنده بلندی کرد و گفت قبول مبکنم.
    نمیدانستم از این همه بی بند وباری ناراحت باشم یا خوشحال.
    چند روزی در قصر بودم و در بین مردم . من میتوانستم تاریخ را عوض کنم، میتوانستم جلوی مرگ امیرکبیر را بگیرم ، میتوانستم کشور های از دست رفته از قصرشیرین تا بند عباس را پس بگیرم ، میتوانستم فردا در امتحان با افتخار از دوره قاجار ، از کشورگشایی و استقلالش بنویسم. اما وقتی فکر می کردم که مردم هنوز در گذشته خود مانده اند و تا حرف از تمدن می شود از کوروش و دوران هخامنشیان حرف می زنند اما در خیابان زباله می ریزند دلم به حال خودم سوخت و زیر لب گفتم:
    ما مردممانی عاشق کوروش
    ما قوم در تاریخ جا مانده
    جدا کدام از ما فقط یکبار
    یک خط از آن تاریخ را خوانده
    تا فخرمان فرهنگ دیروز است
    انکار هر یک درد تسکین است
    باید پذیرفت این حقیقت را
    امروز ما فرهنگمان این است
    تا زخم را گردن نمی گیریم
    این درد های کهنه پاورجاست
    ما بیشتر دنبال توجیهیم
    این فرق ما با مردم دنیاست..
    چشم هایم را بستم، در من مصدقی سقط شده بود.
    به دریای شمال رفتم درست است حق کشتیرانی را روس ها از ما گرفته بودند اما حق خودکشی را که داشتم. خودم را به آب انداختم، مرگ تاریخی
    به آینده آمده بودم به اتاقم و درکنار کتاب تاریخ به خودم گفتم :
    من باید آینده را از امروز بسازم نه در گذشته. و سعی کردم قاجار را با افتخار بخوانم.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا گوشی پزشکی

    موضوع انشا: گوشی پزشکی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    توی رخت خواب گرم ونرمم غلت میزدم وداشتم به این فکر میکردم که امروز سراغ معاینه چه کسانی می روم؟
    روزنه نوری چشمانم را اذیت کرد،بدنم راکش وقوسی دادم وقلنج دستانم را شکستم (تِق).

    دوست عزیزم را لبخند به لب بالای سرم دیدم که به من گفت :ᐸᐸ بلند شو رفیق که امروز خیلی کار داریم .من را برداشت ودورگردنش انداخت وپایم را داخل جیب روپوش اش گذاشت.
    وارد اولین اتاق شدیم،سراغ اولین بیمار رفتیم :پاهایم را روی قفسه سینه اش گذاشت،من با تمام وجودم صدای(تاپ،تاپ)قلبش را شنیدم.
    همین طور که حس می کنم صدای مبهمی در میان این صدای زیبا مرا آزار می دهد.
    می دانم که او هم از این صدا اذیت میشود.این صدا نشان می دهداو از بیماری قلبی رنج میبرد .
    سراغ بیمار بعدی رفتیم:بیمار مادربارداری بودکه به دلیل سرخوردن درحمام به بیمارستان آمده بود.این بار پاهایم را روی شکم مادر گذاشتم تا ببینم شیره وجودش زنده است؟
    وقتی پاهایم را روی شکمش گذاشتم ،صدای زیبای قلب آن کوچولو،چنان پاهایم را قلقک می داد که خنده ام گرفت
    واین لبخند سبب لبخند زیبای رفیقم شدوبالبخندبه مادر اون کوچولو نگاهی کردوگفت:ᐸᐸنگران نباشید،زنده است>>
    می خواهید صدای قلبش رابشنوید.
    مادرچشمانش از اشک جمع گردیدوازفرط خوش حالی زود قبول کردو دستانم را درگوشش گذاشت .باتمام وجود به صدای دلنشین قلب کودکش گوش کرد،گویا کودک بامادرش نجوا می کردبه گونه ای که مادر بااشک شوق جواب اورا میداد.
    بعد از آن اتفاق زیبا من ودوستم هر دو خسته بودیم وبه پایان شیفت کاری نزدیک می شدیم،هردوبه اتاق رفتیم،اومرا روی میز گذاشت ولباس هایش راعوض کردومرا درکشوی میز گذاشت ومن به اتفاق های شیرین امروز فکر میکردم وبه خواب رفتم تا فردایی بهتر داشته باشم.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا بازنویسی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد

    بازنویسی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    روزی روزگاری در شهر شلوغ مردی منزوی و گوشه گیر زندگی می کرد. همسرش از دنیا رفته بود و هیچ فرزندی نداشت. از دار دنیا یک مغازه ی پارچه فروشی داشت که زندگی و دخل و خرجش از آن تامین می شد. از روی آینده نگری و نگرانی برای فردای خویش کیسه ایی زر برای خود کنار گذاشته بود، که همیشه ترس از دست دادن یا سرقت آن را داشت به طوری که هر بار در خانه صدایی می شنید یا کسی در خانه را می کوفت مرد هزار بار می مرد و زنده می شد، به طوری که همه ی دوستان و آشنایان مرد از ترس آن با خبر شدند و در فکر و خیال خود داستان های عجیبی در مورد مرد ساختند. در یکی از روزها که مرد از خانه بیرون می رفت بچه ها که در کوچه فوتبال بازی می کردند، مرد را دیدند و با تمسخر و خنده او را به یکدیگر نشان دادند و می گفتند این مرد بسیار ترسو است و از همه می ترسد. شاید از ما نیز می ترسد. مرد بسیار ناراحت و اندوهگین شده بود. او از نظر و فکر مردم حتی کودکان محل آگاه شده بود و با خود گفت:اینطوری ادامه دادن غیرممکن است. زیرا آدم ترسو هزار بار می میرد و دوباره زنده می شود. اینگونه هم زندگی به کامم تلخ شده و هم از کار و معاشرت با مردم نیز افتاده ام. رفت و کیسه ی زر خود را به دست معتمد شهر سپرد و به او گفت که من از دار دنیا نه همسری دارم و نه فرزندی، زمانی که من مردم، با این پول من را دفن کن و برای من خیراتی بده تا من از این دنیا آسوده بروم و هر لحظه ترس از دست دادن آن را نداشته باشم. اینگونه مرد هم خیال خودش را هم خیال بقیه را راحت کرد ، زیرا آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه در زندگی لذت می برد بلکه هزار بار می میرد.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    مطالب مرتبط:

  • ۱ نظر
    • انشاء

    انشا باز آفرینی ضرب المثل عجله کار شیطان است

    موضوع انشا: باز آفرینی ضرب المثل عجله کار شیطان است

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    در روزگاران قدیم، پیرمردی با همسر مهربان خود، سالیان دراز در آرزوی داشتن فرزندی زیر یک سقف زندگی می کردند، اما با گذشت زمان و غالب شدن ضعف پیری از داشتن نعمت فرزند ناامید گشتند. از آنجا که گفته اند پس از ناامیدی، امید است چندی بعد خداوند متعال با عطا کردن فرزندی به آن دو، رحمت را بر آن خانواده تمام کرد. از آن پس پیرمرد چنان خوشحال بود که شب و روز صحبت از آن مهمان در راه می کرد!
    روزی به زنش گفت: آمدن پسرمان نزدیک است؛ می خواهم بر او نام نیکو نهم، احکام دین و آداب و رسوم شریعت را به او بیاموزم و در تأدیب و تذهیب نفس او چنان تلاش کنم که در اندک زمانی شایسته انجام فرایض دینی شود و استعداد کسب کرامات الهی را بیابد؛ چنان که نام او در جهان باقی ماند و فرزندان او مایه شادی دل و روشنایی چشم ما باشند.
    زن گفت: تو از کجا می دانی که فرزند ما پسر خواهد بود؟ ممکن است عمر من کفاف داشتن نعمت فرزند را ندهد؛ ممکن است فرزند ما پسر نباشد؛ چگونه این گونه بیهوده گویی می کنی! پیرمرد بعد از سخنان همسرش از حرف خود خجالت کشید و تا زمان وضع حمل زن جز ذکر چیز دیگری نگفت.
    القصه، نذرهای آن ها پذیرفته شد و خداوند به آنها پسری زیبا و سالم هدیه داد. روزی از روزها زن برای خرید از خانه خارج شد و پسر را به همسرش سپرد، اما زمانی از رفتنش نگذشته بود که قاصد پادشاه برای دعوت از پیرمرد به درخانه آن ها آمد و در را زد. تأخیر جایز نبود! ناچار فرزند عزیزش را به راسویی که در خانه آنها زندگی می کرد سپرد و رفت. راسو دوست دیرین و رفیق عزیز پیرمرد بود! و پیرمرد به او دل بستگی عمیق داشت.
    ساعتی از رفتن پیرمرد نگذشته بود که ماری به قصد نیش زدن کودک به کنار گهواره او رفت. اما راسو مار را کشت و کودک را نجات داد. وقتی پیرمرد از قصر پادشاه به خانه برگشت؛ راسو سرتا پا خون آلود به سوی او دوید؛ او در نگاه اول پنداشت که آن خون از جراحات فرزندش است و راسو در امانت خیانت کرده است، پس پیش از تحقیق، عجولانه عصایش را محکم بر سر راسو فرو آورد و او را در دم کشت.
    وقتی داخل اتاق رفت پسرش را سلامت درحالی که دست و پا می زد و ماری قطعه قطعه شده در کنارش بود؛ یافت تازه ماجرا را فهمید و با دست بر سر و سینه زد؛ زانوهایش سست شدو بر دیوار تکیه داد و گفت: ای کاش این کودک هرگز متولد نمی شد و من به او عشق نمی ورزیدم تا مسبب این خون به ناحق ریخته شده نمی شدم. خدایا! چه مصیبتی از این بیشتر است که هم خانه خود را بی دلیل هلاک کنی!
    در همین احوال همسرش از راه رسید و با فهمیدن ماجرا در غم و ناراحتی همسرش شریک شد و بعد از ساعتی رو به او کرد و گفت: این مثل را به یاد داشته باش هر کس در کارها عجله نماید از منافع متانت، وقار و آرامش بی نصیب می ماند چرا که عجله کار شیطان است!

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    مطالب مرتبط:

  • ۱ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا در مورد ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است

    موضوع انشا: در مورد ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌کنند و کفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌کشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانه‌اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.

    به این منظور چاهی در خانه‌اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسول‌الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”.

    شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند.

    زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسم‌الله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.

    زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچه‌های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب‌ها.

    پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکه‌تکه شد.

    از آن موقع می‌گویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    مطالب مرتبط:

  • ۲ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا امام زمان

    موضوع انشا: امام زمان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست .. سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران ..

    می‌خواهم از جور زمانه بگویم ، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره‌ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.

    آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:

    مولای من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم. از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.

    خسته‌ام از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. می‌دانی چند نوجوان هم سن و سال من آواره‌اند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی پناهان باش.

    چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی می‌آیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد دل من گوش می‌دهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیائی و من خواب باشم. می‌ترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می ترسم…

    حس می‌کنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل شکستگان را نمی‌شنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.

    ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست ! نیستی تا ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند ! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پرکند. کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از این در کوچه های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیا و ببین مردم روز آمدنت چه می‌کنند؟

    روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینه‌ی زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟

    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور….

    نه ؛ غم می‌خورم ؛ غم می‌خورم بخاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کرده‌ام.

    بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»

    با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.

    دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد ....

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا بذر قاصدک

    موضوع انشا: بذر قاصدک

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    با موسیقی بی کلام آفتاب که پر است از نت های تنهایی و عطر باران که لای شاخ و برگ درختان پیچیده است سر از عمق خاک سرد و بی روح بیرونم می آورم؛ ریتم سمفونی پلک هایم غبار را از روی صورتم می تکاند.
    من، قاصدکی هستم که در پای سپیدار بلندی، در انتهای کوچه ی خرداد روییده ام؛ از کنار ریشه ام رگه ی آب باریکی می گذرد؛ نفس شرجی زده درختان را تنفس می کنم، چشمانم به آسمان باز می شود، دلش به اندازه ی یک ابر گرفته است و پرسه های خاطره از آبی بی کرانش لبریزاند. 
    مدت ها می گذرد، عقربه های گیج ساعت به دور خود می چرخند، دندان های زمان ساقه ی تکیده ام را بالا می کشند و گل هایی با پرهای سفید رنگ مخملی را بر شانه هایم می گذارند.
    بادی می وزد و برگهای آفتاب زده ی درختان بلند را تکانی می دهد و لای گیسوان درختان بید می پیچد، به گلهایم چشم دوخته است، دست آسمان را رها می کند و سراسیمه به سویم روانه می شود؛ دلم از هر امیدی خالی است، زمان ایستاده است، عقربه ها روی ساعت پنج عصر خودکشی کرده اند.
    پلک می زنم، شانه هایم خالی است و عمق چشم هایم محو سفیدی گل ها شده است، گل هایی که بر تخت ابریشمی باد تکیه زده اند و صدای قهقه ی دخترکی را دنبال می کنند که زیر پرتو های خورشید موهای طلایی رنگ عروسکش را نوازش می کند و برایش شعر می خواند؛ قاصدک روی دامانش می نشیند، گوشش پر می شود از نجواهای کودکانه که از دهان دخترک شیرین زبانی تراویده شده؛ او تا خدا خواهد رفت و آرزوهای دخترک را با خود خواهد برد.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا علوم و دانش

    موضوع انشا: علم و دانش

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    مقدمه: در زندگی ما انسان ها بعضی از مسائل آموختن و یادگیری آن بسیار حیاتی و لازم است که علم و دانش یکی از دغدغه های مهم آن می باشد.

    تنه انشا: زندگی را فرض کنیم که در آن نه علم باشد و نه دانشی، همه افراد بی سواد و نادان باشند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشند و زندگی تنها در حد امرار معاش و زنده ماندن گذرد. در آن صورت دیگر نه ماشین ،یخچال،کامپیوتر و گوشی های موبایل و نه هیچ کدام از این وسایلی که امروز برای بهتر و راحت زندگی کردن ما وجود دارد اختراع و کشف نمی شد. هم چنان مردم زیادی با کوچکترین بیماری می مردند؛ زیرا که هیچ گونه پیشرفتی در پزشکی و جراحی کسب نمی کردیم. انسان های باهوش همیشه در لحظه به لحظه ی زندگیشان سعی در آموزش و آموختن و پیشرفت و ترقی دارند زیرا که می داند هر چه علم انسان بالاتر باشد راه موفقیت او هموارتر خواهد بود و آسوده تر به هدف زندگیشان دست پیدا می کند. آموختن علم و دانش از همان لحظه ی تولد شروع پیدا می کند و تا لحظه مرگ ادامه دارد. زیرا انسان هر لحظه در حال آموختن می باشد، چه از نظر درسی و کتاب و اختراع و آزمایش و چه از نظر فراگیری تجربه و درس زندگی. آموختن علم و دانش فواید بسیار زیادی دارد، چه برای خود انسان و چه برای دیگران و این آموختن به او کمک می کند تا گام های زندگیش را با هدف و برنامه ریزی بردارد تا در نهایت به موفقیت های ذهنی و هدف وجودی خود دست پیدا کند و این موضوع اوج آرزوی بشری می باشد.

    نتیجه گیری: ما به عنوان دانش آموز و ظیفه داریم در این مراحل زندگی که فرصت خواندن درس را داریم به نحو احسن از آن استفاده ی کامل را ببریم و با تصمیم درست و تعیین هدف درست گام های زندگی و پله های ترقی را طی کنیم تا در نهایت به آرامش ابدی و وجودی دست پیدا کنیم.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس هفتم - تضاد مفاهیم (ناسازی معنایی)

    نگارش دهم درس هفتم - انشا به روش تضاد مفاهیم (ناسازی معنایی)

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    سکوت و فریاد

    سکوت وفریادواژه ای هستندکه تفاوت زیادی باهم دارند.
    سکوت،ساکن است،آرام وبی حرکت، بی نقص ولرزش، سکوت فریادی است بی صدا،حرف های زیادی دارد سنگین است فریاد طبلی است که صدای بلندی دارد ولی درخودچیزی ندارد،فریاد نتیجه ی جنگ، ناآرامی وترس است، گاهی تنهادرسکوت است که همه ی صداهارامی شنویم، بایدساکت شویم تابشنویم،تادرک کنیم،بایدبدانیم این دنیازمانی ساکت ساکت بوده است وابتداتنها یک آدم روی آن بوده،اماغمگین نبوده چون سکوت رادرک کرده بود.ساکت که باشی همه ی صداهارامی شنوی حتی صدای خدا را و درمی یابی که چه صدایی راکه تابه حال نشنیده بودی ولی وقتی فریاد میزنی تنها صدای خودرامی شنوی ومتوجه نمی شوی که دیگران چه می گویند.
    تفاوت فریادوسکوت رامی توان تحمل درد فهمید، شایدفکر کنید که اگردردزیادباشد نتیجه اش فریاداست اما آدم ازدردهای کوچک است که می نالدوفریادمیزند چراکه اگرضربه سهمگین باشدلال می شوی پس قدرت هرکس به اندازه ی سکوت اوست.
    سکوت بلندترین صداست حتی از فریادهم بلندتراست، سکوت درخودخشم ندارد،احساس دارد،تنفرنداردعشق دارد برخلاف بعضی حرف ها که تلخ وسردوگزنده هستند، برخلاف بعضی نگاه هاکه ناامید کننده وسرزنشگرهستندسکوت لذت بخش است، عاشق ساکت است واین فارغ است که فریادمیزند،شایدهم به خاطرهمین است که خداساکت است، زیراعاشق است،عاشق بندگانش ولی فریاد های ما اجازه نمی دهند که عشق خدارا بینیم.

    نویسنده: زهرا نادری
    نام دبیر: خانم اسکندری
    دبیرستان امیرکبیر،شهرستان ملارد

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: خشکی و دریا

    اینجا دریای بی کران است که موج بر سر موج می کوبد تا خود را به ساحل برساند و آرام بگیرد. آرام گرفتنی که با عدم و نیستی همراه است. این موج هایی که می غلطند و متناقض و متضاد دوست یا دشمن هستند. دوست کسانی که بر امواج سوار شده و تفریح و نشاط می پردازند. دشمن کسانی که در ورطه امواج سهمگین گرفتار شده و با غرق شدن، جان خود را از دست می دهند.

    به خشکی که بروی، از موج آسوده هستی و بر خاک قدم می گذاری. اگر دریا همه آب است و آب اما خشکی متنوع است. از طرفی به جنگل می رسیم و از سوی دیگر به بیابان. اگر به مناطق حاصلخیز برویم خاک مهربان و بخشنده، غذای ما را از طریق زمین کشاورزی در اختیارمان قرار می دهد. اگر به بیابان برویم زیبایی آن به ما آرامش بدهد.

    باز به دریا برگردیم، از امواج بگذریم و به قعر برسیم. آنجایی که موجودات زنده ای هستند و در زیستگاه خود به سر می برند. ماهی هایی که در همه دریاها وجود دارند. نهنگ ها و هشت پاهایی که در برخی دریاها زندگی می کنند؛ جهان زیر آب را تشکیل می دهند. تنوع موجودات خشکی بسیار زیادتر است. از پستانداران، خزندگان، دوزیستان و حتی موجوداتی مثل لاک پشت که در هر دو این محیط ها زندگی می کنند.

    فقط موجودات نیستند که می توانند در خشکی و دریا در حال رفت و آمد باشند. انسان ها که همه جا را به تسخیر خود درمی آورند برای مسافرت و تجارت از کشی استفاده کرده و به دریا می روند. همان ها که در خشکی هم وسیله سفری و باربری مانند قطار را اختراع کرده اند.

    خشکی و دریا با همه تفاوت ها و تضادهایشان مانند دو برادر هستند که وجودشان برای ادامه حیات انسان ها ضروری است.
    نوشته: محمد قربانیان 

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: فقیر و ثروتمتد

    به یکی نونوایی دادی

    به یکی یه لقمه نون

    به یکی صدتا نشون

    یکی بی نام و نشون

    به یکی قصر طلایی

    به یکی گوشه پارک

    یکی 2 تا چتر داره

    یکی مونده زیر بارون

    فقر و ثروت! ساخته های دست انسان که خود او نیز در دام آن افتاده.

    در روز ها و شب های پیش از فرا رسیدن نوروز که مهم ترین دغدغه من و تو خرید پوشاک سال نو بود او باید تا زمانی که تاریکی شب بر جهان حاکم شود و آهنگ سکوت نواخته شود مشغول فروش آدامس هایش می شد تا شاید بتواند فردا لباسی نو بر تن کند

    در روز هایی ک ما با ماشین به دید و بازدید مشغول بودیم او نیز آرزوی دورهمی را داشت اما باید مشغول به پاک کردن شیشه ماشین هایی میشد که آرزوی سوار شدن آن را در چشمانش میشد تماشا کرد

    پیک نوروزی برای ما جز ناراحتی چیزی در پی نداشت اما او حسرت داشتن پیک نوروزی در چشمانش موج میزد،واضح بود عشق به درس و مدرسه در وجودش جاریست،اما به دلیل مشکلات قادر به رفتن به دنبال خواسته هایش نبود.

    رفتن به سیاحت در روز طبیعت برای او خوشایند بود اما از این روز های خوش خبری نبود.

    او هم دوست داشت سال نو را جوری دیگر آغاز کند گویی طاقتش طاق شده بود اما راه گریزی برای فارغ شدن از این روز های سخت نبود.


    اما نیک می داند که سرنوشتی خوش در انتظار اوست چه فردا! چه سال بعد! یا شایدم هم دنیای بعد!!

    نویسنده: مبین دنیایی مبرز

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: طلوع و غروب

    هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.
    می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.
    آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.
    اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.
    داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.
    حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.

    نویسنده: زهرا نقوی

    موضوع: فرشته و شیطان

    در عالم جوانی و چموشی عزم سفر کردم،به کجا؟صراط مستقیم.
    سرمست گویان در راه بودم میگفتم،میخندیدم و سروصدامیکردم که ناگهان ظلمت شب برمن چیره انداخت و سکوت همه جا را فرا گرفت.
    از راه رفتن باز ماندم ودر گوشه ای کنج گرفتم،غرش باد دیواره دلم را چنگ میزد و تخم ترس را در دلم میکاشت.
    سکوت قاضی آن معرکه بود که ناگهان فریادی ازپای برخاست و آن ماتم کده را به هرج و مرج انداخت
    فریادی مردی ب گوش میرسید که آه از نهان برمیداشت گویی ک جان از جانش ستانیده باشند.به طرف صدا یورش بردم و فرتوتی را دیدم که کنده درختی بر جسم شکننده اش افتاده بود و او را ازحرکت منع کرده بود.
    به سوی او رفتم و با زحمت بسیار و با کمک آن پیر و جوانی خودم کنده را از روی او برداشتیم.
    آن پیر بی حرکت افتاده بود که در لحظه ای ازجای برخاست و به سمت من آمداز من تشکر کرد و طلب بوسه ای بر روی من کرد از روی ادب رد نکردم هنگامی که این کار را کرد گویی ک جوهر وجودم را بیرون کشیدند و بدون جانی دربدن افتادم.
    مردک ب خنده افتاد و شیهه میکشید هنگامی که سکوت اختیار کرد اتفاق وحشتناکی افتاد،او جامه از تن درید و پوست از بر کشید صیرت خود را باصورت یکی کرد و به دیوی هولناک تبدیل شد.
    پوست سپید من اندک اندک درحال تیره شدن بود گویی که طاعون بدی را در وجودم ریخته باشند.عرق شرم بر دستانم نشسته بود که توانایی پیکار نداشتند و عاجزانه درخواست کمک میکردند حال از پشت بر زین به زین بر پشت تبدیل شده بودم.
    در آن ظلمت یارای کمک بودم که ستاره ای در آسمان درخشید و پرده دلش را درید و با نوری بسیار فرود آمد،ستاره زنی بود نورانی با دوبال و سیمایی آسمانی.
    دیو با زبانش شروع ب فحاشی کرد ولی فرشته با سپر ادب مقاومت کرد ولی ناگهان دیو حمله ور شد و جنگی سخت میان آن دو در گرفت.
    زمین از شدّت ترس به خود می لرزید و دریا درخود غوطه میخورد،کوه سرتعظیم فرود آورده بود و آسمان نظاره گر این پیکار بود.
    فرشته کوچک درمقابل دیو بزرگ جثه کم نمی آورد گویی که شجاعت او ده برابر حیدری تر بود.ساعتها گذشت و بالأخره چرخ فلک دیو را چرخانید و آن را از عرش پاسداری به فرش خاکساری انداخت.
    فرشته باجسم و جان زخمی به سمت من آمد و پهلوی من جای گرفت،من با ناله هایم درد او را بیشتر میکردم تحمل نکرد از درد و رنج من خنجری ساخت و بالهای خود را برید و از آنها جامی ساخت،به حال من می گریست و اشکهای الماس گونه خود را درون جام می ریخت.
    زبان دیو را برید و به سوزنی تبدیل کرد و تارموی ابریشمی خود را به آن وصله کرد.با خنجر سینه مرا شکافت و حاصل مهربانی خود را درون جسم من خالی کرد گویی که شفاعت ایزدی را به من عطا کرده اند و سلامتی خود را باز یافتم،سپس با سوزن جسم مرا دوخت و وصله به جان خود کرد و به راه افتادیم.
    آری فرشته دیگر آن جلال و شکوه سابق را نداشت اما هنوز اسمی به عظمت خدا به نام مادر داشت.

    نویسنده: علی شیخی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: ماه و سایه

    ستاره ای از مرز قلمرو بی رحم سایه ها می گذرد.
    از پشت پرده توری ابرها سرک می کشد برای دیدن خورشید.
    ورود غیرقانونی برای موجودات شب به دنیا روز.
    گرد طلایی خورشید که سراسر گیتی را مزین کرده،تحسین می کند.
    با نگاه کنجکاوانه اش پرکشیدن کبوتران بی بند از قید و شرط را دنبال می کند.
    بوی نداشته گرما را نفس می کشد و این اخرین دیداری بود که هرگز کسی نفهمید بار دیگر نخواهد بود.
    با بغضی سنگین خورشید را ترک می کند و در دل امید دیدار دوباره را زنده نگه می دارد.
    دور از چشم همه به سایه ها برمیگردد....

    شب که شد و لالی صدا آسمان گوش همه را کر کرد،ماه آرزویی می شود برای دل هایی هراسیده از بوی مسموم سایه ها.
    ستاره های رقصان پشت ماه را خالی نمی گذارند
    ستاره ی ما،ماهی را استعاره ای از خورشید می داند همراهی می کند.
    باد آواره تر از هر زمانی به هر سو سرک می کشد.
    زوزه بچه گرگ تنها،داستان تراژدیک شب را کامل می کند‌.
    ماه به سایه ای که شب نامیده می شود،زل می زند؛
    سرد،ترسناک و با بوی مرگ و از تنهایی رنگ باخته است.
    پرده های غلیظ مه نگهبان شب هستند و حقیقت تلخ تاریکی را می پوشانند.


    تضاد لکه ای سفید بر سیاهی بی پایان مَثَل ماه در شب است.
    تضادی منحصر به فرد که جمعی را می سازند،غیر قابل انکار.
    برای یک عاشق شب،فرصتی ست برای به هم بافتن خیالاتش به سوی سرزمین رویاها.
    برای شب بو های کوچه باغ پشتی نمایشی است برای برتری.
    به رخ کشیدن قدرت آلفای گله گرگینه هاو دلیلی است برای قدردان بودن از خورشید.
    برای یک شاعر شب،دیدن چشمانی ست که به یادشان دیوان ها شعر سروده است.

    ماه کورسوی امیدی در میان خرابه های تاریکی
    هر چند ناچیز،ابهت و هیبت شب را می شکاند.
    قاصدک ارزویی میشود و به جور باد برآورده.
    سایه همیشه دوام نمی آورد اما وقتی پرنیان روح ستاره ی ما را درید و به ژرفای تاریکی کشید،او در حسرت دیدار مام روشنایی و شمیم گرما ماند و قلب عاشقش از درخشیدن دست کشید و به خواب ابدی فرو رفت.
    دل کسی که ستاره را از آن خود می دانست،نا امید کرد.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: زندگی

    کلاس شلوغ بود.امروز قرار بود وصیت استاد بزرگ در کلاس خوانده شود. مرد بزرگ قبل از مرگش برای دانشجو هایش نامه ای نوشته بود.مرد جوانی به نیابت از استاد مرحوم شروع به قرائت نامه کرد:
    «به نام آنکه جان می بخشد و جان می گیرد.زندگی جاده ای پر پیچ و خم است و مقصد آن سعادت و خوشبختی.جاده ی موفقیت سرراه نیست موانعی دارد؛ برای رد کردن این موانع سه اصل مهم زندگی را بدان:
    اول:به تعظیم انسانهای دورو اعتماد نکن.تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هرچه به هم نزدیکتر شود تیرش کشنده تر است.به هر کس اعتماد نکن اما خوبان را دوست بدار؛زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامی تر از آنند که بشکند فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ، پس به حرمت خاطرات فردا زیبا زندگی کن.
    دوم:تمام باورهایت را به پای معبودت بریز. خداوند تنها کسی را به لبه پرتگاه زندگی اش می برد که میداند قدرت پرواز دارد و بس.به او ایمان داشته باش تنها کافیست که به جایگاهت در جهان هستی بنگری آنگاه خدا را خواهی دید که به تو می نگرد.گاهی خداوند در هارا می بندد و پنجره ها را قفل می کند زیباست اگر فکر کنی شاید بیرون طوفانی سخت به راه است و او میخواهد از تو محافظت کند.
    سوم:حساب زندگی ات را داشته باش. مراقب زبانت باش،بعضی از زخم زبان ها تحت هیچ شرایطی قابل جبران نیستند. حساب نعمت یت را داشته باش نه مصیبت ها یت را،حساب داشته هایت را داشته باش نه باخته هایت را،حساب دوستانت را داشته باش نه دشمنان ات را،حساب سلامتی ات راداشته باش نه سکه هایت را.اگر روزی محبت کردی بی منت،لذت بردی بی گناه وبخشیدی بدون شرط،بدان آنروز واقعا زندگی کردی. زندگی قانون باور ها و لیاقت ها است، باید باور داشته باشی که لایق بهترین هایی.ودر آخر،فرزندم!آنگونه پاک و صادقانه زندگی کن که اگر روزی رازهایت فاش شد،بغض دنیا بشکند.»
    کلاس در خاموشی فرورفته بود.استاد بزرگ در واپسین لحظات زندگی اش بهای تمام زندگی خود را برای دانشجو هایش وصیت کرده بود.

    نویسنده: زیبا فلاح رضایی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: مرگ و زندگی

    تصویر ماه کامل بر پیکر اراسته ی اسمان شب تاریکی را سرکوب میکند و با تکبر خاصی در اسمان میدرخشد و دسته دسته ستاره همچون الماس های کوچک به دورش می رقصند باد سرکش به هر جایی سرک میکشد و پرده را عاری از هرگونه تظاهری می رقصاند .
    صدای گریه ای سکوت نیمه شب را میشکند نوایی که تازگی دارد؛نوایی که صدای لال شب را در حنجره ی اسمان حبس میکند؛تنها اشک هایی که تبسم را بروی لبان لرزان و خشکیده ی مادر ضعیف می آورد همان اشک هایی که طلایه دار لبخند است.
    چشمان به رنگ شبش را باز میکند و نور ماه در ان مردمک ها همچو ستاره ای گمشده در عمق اقیانوس تاریک میدرخشید با ان چشمان سیاه برای نخستین بار نظاره گر اسمان مهتابی شد
    در همان لحضه ستاره ای فرخنده با دنباله ی خود پیکر بی پایان اسمان را درید و پس از لحضه ای محو شد .
    چشم از اسمان برداشت و خیره ی رخ مادر شد عطر او را نفس کشید و حفظش کرد و به او خو گرفت انگار پرده ی حریری پاک روحش را به نفس های مادر دوخت.
    مادر لحضه ای خیره شد در او و با شعف و سرور بوسه ای بر پیشانی لطیفش کاشت.تکه ای از گلیم منفوری به دور نوزاد زیبا کشید و کنار خود خواباند.درد به روحش چنگ میزد و سعی در تسلیم شدنش داشت اما مادر تقلا میکرد که چند لحضه ی دیگر کنار فرزندش باشد و او را در اغوش گیرد .
    نگاهی به اطراف کرد به ان اتاقک نگریست که تنهایی همچون عکس های یادگاری قاب دیوار شده بودند؛صدای زوزه ی گرگی زخمی زینت ان هیاهوی لال شد؛گرگ اهنگ درد را میخواند و قطره قطره اشک از چشمان مادر سقوط میکرد.
    ارام ارام انگار میخواست نوای سفر دائمی را بخواند جگر گوشه ی زیبای خود را به خدا سپارد شمعدانی های لب پنجره را به باران و خود را به دست فراموشی.
    پلک های خسته را برهم گذاشت و قلبش از حرکت ایستاد.
    این چنین دفتر نانوشته ی سرنوشت کسی باز شد و کتاب کامل زندگی کس دیگری بسته و این تضاد در مرگ و زندگی تلخ ترین پارادوکس این گیتی بی رحم شد .

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: جنگ و صلح

    جنگ و صلح دو برادرند؛ از یک پدر و از یک مادر، با یک خون وبایک فرهنگ؛ اما به قدری دنیاهای متفاوتی دارند که راهشان از یکدیگر جداست.این دو برادر ، همواره در تقابل با یکدیگرند؛ یکی برای حقانیت تلاش می کند ودیگری برای نفرت ودورویی. وقتی صلح بیرق خود رابر فراز آسمان رها می کند، این مژده را به همه می دهد که موسم دوستی و شادی فرارسیده، موسم باهم بودن درکنار هم قدم برداشتن.کار صلح این است که از پله های گلدسته ی مسجد خیالم بالا رود و بر فراز گنبد این مسجد ، آرامش را علم کند ‌.
    اما هنگامی که نوبت به پرچمداری جنگ می رسد ، آشوب و واهمه رادر دل همه می نشاند.جایگاه پرچم جنگ کجاست؟ نمی دانم؛ شاید بر روی ویرانه های خانه ی پیرزنی، شاید هم برروی مدرسه ای آوار شده روی بچه های بی گناه، شاید هم برروی خرابه های یک بیمارستان؛ ولی هر کجا که باشد، بذردشمنی ونفاق را می کارد.جنگ همیشه خشمگین است؛ به همین خاطر اگر به او بگویی که بالای چشمت ، ابروست، بی درنگ قصد کشتنت را می کند. اما برعکس صلح، همیشه مهربان است و همین مهربانی اوست که همه را مجذوب او می کند و محبوب همه می شود .
    جنگ و صلح، این دو تافته ی جدا بافته، همواره در سفرندوهمیشه برای دوستدارانشان سوغاتی می آورند. سوغاتی هایی از جنس خودشان.مثلا ًجنگ برای دوستانش ، ترس و اضطراب و آشفتگی به یادگار می آورد. اما صلح کوله بارش را پر از صمیمیت و همدلی ونشاط می کند .هردو برادر به این معتقدند که درست نیست دست خالی پیش دوستانت باز گردی.اما ای کاش، جنگ چنین باوری نداشت. این باور او همواره بدی و بدی و بدی به همراه دارد و این یعنی...
    در آخر می گویم: امیدوارم همواره پرچم صلح پابرجا باشد و پرچم جنگ به زیر کشیده شود .امیدوارم روزی برسد که جنگ سرش به سنگ خورده وراه برادر درستکارش، صلح رادر پیش گیرد و درنهایت امیدوارم که همیشه در همسایگی صلح باشیم وصلح نیز مارا به عنوان دوست خود برگزیند.

    نوشته: سیده فاطمه موسوی 

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: صلح و جنگ

    صداهای بسیاری در اطراف ما در روزهای مختلف به گوش می‌رسند .صدای آواز پرندگان ،قهقهه کودکان ،لالایی مادران،سرود دسته جمعی قطرات باران و نجوای باد زیر گوش درختان بید و نارون و آواز زیر شقایق در دشت .یا شاید جیغ کودکان ،بمب‌ها ،تانک ها،تکبیر مبارزان و گلوله و گلوله و صدای زمخت جنگ در قلب یک شهر ...
    صلح کلمه‌ایست دوست داشتنی .دختری کوچک موهای عروسکش را نوازش می‌کند و برایش قصه می‌گوید ، پسری با شوق برای مادرش از گنجشکی در لانه صحبت می‌کند .پسر های بزرگتر با لباس بازیکنان مورد علاقه خود محکم توپ پلاستیکی دو لایه را شوت می‌کنند . آن طرف تر دختر ها کنار هم نشسته‌اند ؛یک نفر با صدای بلند کتاب شعر می‌خواند ،دیگری با مدادش چهره دوست عزیزش را می‌کشد ،یکی دیگر با سوزنی ظریف دامنی می‌دوزد و آن یکی خاک گلدان را زیر و رو می‌کند تا گل نفسی تازه بکشد. پروانه ها دور گل ها می‌چرخند ،رودهای پر آب ترنم شادی سر می‌دهند و سپیدار پیر با سرفه‌هایش سعی دارد آرامشان کند.بید مجنون گیسوان سبزش را تاب می‌دهد و لبخند می‌زند .مادری آن‌سوتر کوزه‌اش را از آب پر می‌کند و پدری با دست پر و قلبی سرشار از عشق به خانه برمیگردد و فضا پر می‌شود از قهقهه و زیبایی و خورشید با غرور به کنج آسمان تکیه می‌کند و نورش را زیباتر از همیشه به سمت زمین می‌فرستد .
    جنگ با چهره زشتش پدیدار می‌شود .صدایی نیست تا اینکه ،تا اینکه نارنجکی بر زمین فرود می‌آید .صدای جیغ بر فضا غلبه می‌کند. سپیدار پیر جان می‌دهد ،بید مجنون از غصه دق می‌کند ،قلب رودخانه می‌ایستد ،گل ها پژمرده می‌شوند و پروانه ها در وصال یارشان می‌میرند .در نهرها خون جاری می‌شود .کتاب های شعر پاره می‌شوند ، عروسک ها بی مادر ...و مادرها در غم از دست دادن عروسک هایشان ضجه می‌زنند .توپ پلاستیکی گوشه‌ای می‌افتد ،پسرکان حالا باید با لباس رزمندگان گلوله ها را شوت کنند .پدرها دست هایشان پر می‌شود از تفنگ و نارنجک و قلبشان سرشار از نفرت ...خورشید چشمانش را می‌بندد ،گوش هایش را می‌گیرد ،نمی‌خواهد نظاره‌گر جان دادن و جان گرفتن باشد .دامنش را جمع می‌کند و سیاهی شب همراه می‌شود با سیاهی جنگ ...
    تمام تاریخ عبارت است از جنگ دو سرباز که همدیگر را نمی‌شناسند و می‌جنگند برای دو نفر که همدیگر را می‌شناسند .همان سربازی که روزی به خانه که برمی‌گشت دستانی کوچک محکم دور گردنش حلقه می‌شد و با عشق صدایش می‌کرد بابا !و یا شاید آن سرباز همان پسرکی بود که بوسه‌اش درمان تمام درد های یک مادر یا شاید همدم غصه‌های یک زن و تمام امید او بود .
    و آن سرباز دیگر شاید کسی بود که آن کودک دوستداشتنی را به پرواز در آورد بی‌آنکه بداند با قلب پدرش چه می‌کند ؛یا پیرزنی فرتوت را کشت بی‌آنکه بفهمد چه گوهری به دست او جان داده است .یا زنی زیبا را که فرشته‌ای در راه به همراه داشت.یا جان پسرکی کوچک را گرفت که می‌خواست در آینده یک انسان باشد، یک انسان ... آن سرباز همه این افراد را کشت بی‌آنکه بداند یا دقیق‌تر بی آنکه بخواهد !او فقط یک سرباز بود و شاید حتی دشمنش را نمی‌شناخت و فقط میدانست که لباسش رنگ متفاوتی با لباس او دارد و لهجه‌اش و یا چهره‌اش اما هیچ وقت نتوانست بفهمد که او هم مانند خودش لبخند می‌زند و عشق می‌ورزد و او هم فقط یک سرباز است درست مثل خودش که جنگی احمقانه انسانیت را از آنها ربوده است .
    زندگی زیباست در صلح و زشت می‌شود با جنگ،با ریختن خون انسان ها و چقدر خوب است انسان ها باور کنند با جنگ نمی‌توان چیزهایی را که با صلح می‌توان پیدا کرد بدست آورد چیزهایی مانند عشق و انسانیت ...
    جنگ آن پیچک وحشی است ؛
    که بر قامت یک ملت ،
    تنگ می‌پیچد و
    می‌پیچد و
    می‌خشکاند ...

    نویسنده : نغمه رضائی‌پور لاسکی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: مهربانی

    حیف نیست که با وجودمهربانی خشم به کار رود؟!با وجود مهربانی اعصبانیت الگو شود؟! مهربانی،مهربانی می آورد،عشق می آورد،دوستی می آورد اما خشم چی؟ وقتی خشم درجمعی حضور داشته باشد،دیگر مهربانی وجود نداردومهربانی وارد آن جمع نمی شود؛اما خشم هیچ احترامی برای مهربانی قاعل نیست، گاه جایی که مهربانی هست و عشق است وارد می شود و فضای حاکم بر آن جمع را پراز کینه و نفرت می کند.
    مهربانی ،مهربان است؛با وجودش دنیا گلستان است،باوجودش کسی باکسی دشمنی ندارد،کسی از دیگری کینه ای بردل ندارد،از دیگری متنفر نیست اما خشم.....
    خشم فقط میخواهد انسان را از خودبی خود کند،میخواهد آرامش انسان را از اوبگیرد و کوله باری از حرص و اعصبانیت به او بدهد.
    برای یک کودک مهربانی یعنی مادرش برای او آبنبات چوبی بخرد و خشم را در این می بیند که مادرش اجازه ندهد برای بازی به کوچه برود؛اما چندین سال بعد که عاقل تر و بالغ تر می شود مهربانی را دراین می بیند که دست فقیری را بگیرد،انسانی را از منجلاب نجات دهد و کارنیک انجام دهد،خشم را دراین می بیند که افراد بدون توجه به انسان های نیازمند از کنار آن ها بی اهمیت می گذرند.
    مهربانی بی انتهاست و زمان مکان ندارد؛خشم هم بی انتهاست ولی مهربانی کجاو خشم کجا؟! مهربانی بذرمحبت در دل می کارد و خشم بذر بذر اهمیتی.
    مهربانی وخشم با ما حرف میزنند،مهربانی آرامش میدهد و خشم آن را میگیرد، مهربانی میخنداندوخشم میگریاند،مهربانی دلی راشاد میکند و خشم آن رامیگیرد،مهربانی بی سروصدا انجام می شود اما خشم پرازهیاهوست، مهربانی تفسیرصدای خداست خشم خدارابه سکوت وا میدارد، مهربانی بوسه صادقانه ای است که بر پیشانی مادر و دستان پینه بسته پدر میزنی، خشم صدای توست که وقتی برسرپدر و مادرت بلند میکنی،مهربانی تقدیم لبخند به خسته ای است که امید را می جوید،خشم همان است که امید را میگیرد.
    من وقتی فهمیدم مهربانی چیست که زحمات مادرم رادیدم، زحماتی که بدون توقع و چشم داشتی از کسی انجام می دهد. او همیشه به من میگفت مهربان باش اما هیچوقت نگفت این مهربانی چه حدی دارد. از او پرسیدم:«حد مهربانی کجاست؟» اوخندید و گفت:«دخترم، مهربانی حد ندارد،مهربانی یک اقیانوس است که نباید دنبال ساحل برایش بگردی باید فقط در آن شنا کنی».فهمیدم که برای مهربانی نمی شود حد گذاشت، مهربانی بی نهایت است.
    اما خشم مانند باتلاق است.هنگامی که خشمگین هستیم و دردشواری خود به دام می افتیم و هرچه بیشتر خشمگین شویم و دست وپا بزنیم بیشتر در این باتلاق فرو خواهیم رفت.
    با مهربانی لحظه ها ماندگار می شود،
    دل ها زنده و روزگاران بهار مهربان
    باشید تا روزگارتان بهاری باشد
    زندگی آنقدر ابدی نیست
    که هرروز بتوان مهربان
    بودن را به تاخیر
    انداخت.

    نویسنده: خاطْــره غفاری نژاد

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    خوشه ها

    گرما [ نور ، درخشانی ، آتش و...]
    سرما [زمستان ، سوز ، فقر و...]

    موضوع: سوزِ گـرما

    در آتش بازی های سال پیش ، کودکی را دیدم که از سرما می لرزید و به نور درخشان فشفشه ها خیره مانده بود.
    اجـداد ما یا همان انسـان های نخـسـتین ، از هـمان زمانی که دیـنی نبود و زمین قـلمرو داینـاسور ها به شـمار میرفت، می دانستند که نور یعنی گـرما ؛ و وجود گرما نجات دهنده ی نـسل بشر اسـت. به همین عـلت بسیاری از آنها به پرسـتش خورشید روی آوردند. چـرا که در هنگام شب ، سرما آنان را در بر می گرفت و در روز ، گـرچه نمی توانستند به خورشید خـیره شوند، اما وجودش برای دلگرمی شان کافی بود.
    من می دیدم که وقـتی فشفـشه ها خاموش می شوند و سر کودک از آن هیاهو ها به سوی دیگری می چرخد ، از لرزش بدنش کاسته می شود. اما تا دوباره نگـاه حیرانش به سمت هیاهویی دیگر می چرخید ، سرما بدنش را فرا می گرفت.
    میدانید علـت این تغییر ناگهانی بدنش چه بود؟
    وقتی او نوری نمی دید گمان میکرد که سرما یک چیز طبیعیست ، و بقیهً مردم نـیز ، اگر چه لباسی گرم تر پوشیده اند ، اما آنها هم حس او را دارند. امـا به محض روشن شدن یک فشـفشه ، خنده را بر لب مردم می دید ، و می فهمید که کسی حس او را درک نمی کند؛ پس سـرما به جسم کوچکش چیره می شد و سـوزِ گـرما ، اندامش را می لرزاند.
    خدا کند سرما ، حـواسش به دل هایی که می لرزاند باشـد.

    نویسنده : علی ادریس پور - دهم انسانی - دبیرستان شاهد خاتم الانبیا

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۷۴ نظر
    • انشاء