موضوع انشا: مثل یک حمام عمومی...!
اخیش! بالاخره عروس خانوم اومد...همان لاک پشت چهارچرخی که تقریبا نصف عمرم در انتظارش به باد رفته!
خیلی هم مهربون تشریف دارن ایشون؛ آغوششون مثل پرانتز برای همه بازه... خلاصه ایشون انگاری منو هم به کنیزی قبول کردن و درو برام گشودن![enshay.blog.ir]
یه لحظه چشمام سیاهی رفت! مثل اینکه تمام جمعیت چین ریخته بودن تو اتوبوس!
آخه یکی نیست بگه دورت بگردم ای رانندهٔ سیبیلو، هرچیزی یه ظرفیتی داره، مگه مجبوری آدمارو کتلت تحویل بدی به جامعه!؟
خلاصه بعد از کلی ضرب و زور عین گوسفند خودمو جا کردم تو سیل جمعیت! وای وای خدا اون روز رو نصیب هیچ کس نکنه! اون وسط نمیدونستم له شم یا خفه![enshay.blog.ir]
بو ها رو نگو... همین قدر میتونم بگم که اگه وارد فاضلابی میشدم بیشتر خوش میگذشت تا اینجا
صداها هم که عین ارتش نظامی ایران روی مغزم رژه میرفتن
یکی با صدای بلند غیبت اقدس خانم، همسایهٔ روبه رویی شون رو میکرد، یکی دیگه که دقیقا شبیه اصغر آقا، قصاب سر کوچمون بود با صدای کلفتش با تلفن حرف میزد![enshay.blog.ir]
یهو دادش رفت هوا: چرا حالیت نیس چی میگم، بابا به خدا به پیر به پیغمبر ندارم! ندارم!
خب راست میگفت بیچاره، حتما نداشت دیگه! امروزه کلا هیچ کس نداره!
تو همین گیرو دار یهو چشمم افتاد به یه پیرزن که عین جغد عینکی زل زده بود به من!!!
منم نگران تخم چشماش بودم که نکنه یه وقت از کاسه بزنه بیرون!
از اون طرف نگاهم روی یه پسر بچه ترمز کرد. طرف عین موش آزمایشگاهی لم داده بود به صندلی
یکی نبود بگه آخه مارمولک امروزی، بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن، عوض اینکه از جاش بلند بشه و به من تعارف کنه با یه لبخند ملیح با کمال پر رویی تماشام میکرد...
منم از هر چهار جهت اصلی و فرعی جغرافیایی داشتم له میشدم
یا خدا همینارو کم داشتیم!
دوتا دختر موفشن مد امروزی!
معلوم نبود پشت اونهمه رنگ و روغن چه قیافه هایی قایم بود...
خلاصه تو همین وضعیت یهو همه افتادن رو هم... کم مونده بود فاجعهٔ منا رخ بده
منم از اینور داد زدم: بابا چه خبرته، این چه وضع رانندگیه، خب یکم آروم تر ترمز کن!
بالاخره درهای اتوبوس باز شدن و جماعت عین دراژه های رنگی سر خوردن بیرون!
منم بین اونا![enshay.blog.ir]
خلاصه چشمتون روز بد نبینه! تا برسم به مقصد، هفت جد و آبادمو جلوی چشمم دیدم که داشتن برام دست تکون میدادن...