موضوع: آسیب های اجتماعی
مقدمه:
آسیب های اجتماعی اول ازخانه و خانواده شروع میشود و بعداز مدرسه،وگاهی هم از اجتماع.
بند۱:
هرجوان و نوجوانی که در دوران جوانی اش کارهای نابهنجاری انجام دهد،بیشتردرمعرض خطرآسیب های اجتماعی قرار میگیرد،چه بسادراین دوران مشکلات اولیه شروع میشود،مثلااز دوستان ناباب.
بند۲:
اعتیاد تنهاموادمخدرنیست بلکه همه چیزهایی که بیش از حد به آن وابسته شویم اعتیاد است،مثلا زیاد قرص خوردن یا بیش از حد از گوشی استفاده کردن،یا هرچیزی که بیش از حدآن رااستفاده کنیم اعتیاد نام دارد،وخانمان سوزترین اعتیاد،مواد مخدراست و متاسفانه درجامعه امروزی بیشتر انسان ها به آن مبتلا شده اند،که بدترین آنها ،نوع صنعتی می باشد که جوان ها را به کام مرگ میکشاند .
بند۳:
دشمن برای منحرف کردن جوانان ما دستگاهی به نام ماهواره ساخته است،که اصلا با دین ما تطبیق ندارد و این ها همه از آسیب های اجتماعی هستند،واین کاری که دشمن به دین ما وجمهوری اسلامی ایران میکند،جنگ نرم نام دارد.
نتیجه:
خانواده ها بایدبیشترمراقب فرزندان خود باشند و آنها را همیشه زیر نظرداشته باشندونگذارند با دوستان ناباب بگردند.
موضوع انشا: مرگ
مرگ
تصویر ذهنی هر یک از ما از مرگ یک چیز است . اکثرا فکر میکنند مرگ همان چیزی است که نفس انسان میبرد و جسمش از این دنیا میرود. اما به نظرم مرگ چیز خیلی متفاوت تری است . مرگ اصلی مرگ روح است .
آدم هایی را میشناسم که راه میروند،غذا میخورند،
حرف میزنند، نفس میکشند اما مرده اند. افرادی را میشناسم که با من زندگی میکنند ،میگویند،میخندند،
ظاهرا کنارم هستند اما در اصل نیستند . آنها با مرده هیچ تفاوتی ندارند ؛چه بسا مردگانی هستند که جسمشان در زمین جا مانده.
مثلا خود من:سن جسمم سی و پنج سال است اما در اصل در سی سالگی مردم. روحم کشته شد ؛به دست خودم. سال ها پیش دوستی داشتم که برایم با برادر هیچ فرقی نمیکرد . من هم برای او مثل یک برادر بودم. او هیچ کس را نداشت جز یک مادر پیر، مادرش هم جز او کسی را نداشت . روزی بر سر کار به اختلاف
نظر خوردیم و بحثمان بالا گرفت . به طور خیلی اتفاقی هلش دادم ،افتاد و سرش به لبه میز خورد و بی هوش شد . وقتی به بیمارستان رسیدیم خیلی دیر شده بود . مرده بود .من آن روز هم او را کشتم و هم خودم را . خلاصه بعد از چند روز با بازسازی صحنه جرم من به عنوان قاتل شناخته شدم و حکم قصاصم
آمد . شبی که منتظر بودم که وقت اعدام برسد
خیلی بد بود . با اینکه من فقط یک مرده متحرک بودم اما باز هم میترسیدم ؛ استرس غیر قابل وصفی داشتم ؛ دعا میکردم زودتر تمام شود. وقتی پایه چوبه دار آمدم هیچ چیز نمیشنیدم ، فقط در لحظه
آخر صدای زنی پیر و خستا را شنیدم که گفت :میبخشم .
او با بخشِشَش نه یک بار بلکه هزار بار مرا کشت و نمیدانم تا کی باید باید بارآن اتفاق را بر دوش بکشم.
من همان پنج سال پیش مردم ، جسم دوستم و روح خودم را کشتم . در تمام این سال ها هر روز ، هرساعت ، هر لحظه به او فکر میکنم ؛ در اصل من او هستم . مقتول ها ادامه زندگیشان را در بدن قاتل ها میگذرانند . اینگونه است که همه ما با یک اتفاق تبدیل به مردگانی میشویم که جسمشان در زمین جا مانده.
نویسنده: حدیثه حیاتی
دبیرستان نرجس
دبیر: خانم مژگان برادران نصیری
موضوع انشا: مرگ
مرگ یک حقیقت است ، حقیقتی که همه انسان ها آن را تجربه می کنند . مرگ با امر خداوند به انجام میرسد و از رگ گردن به ما نزدیک تر است .
پس از مرگ دیگر فرصتی برای نفس کشیدن ، زندگی کردن ، دیدن ، شنیدن و... باقی نخواهد ماند . انسان دیگر نمیتواند مهربان باشد ،
انفاق کند، خوش زبان باشد ، خانواده و جامعه تشکیل دهد ،
ازخوبی ها و پاکی ها لذت ببرد ، دست پدر و مادرش را ببوسد ، دوست بچگی اش را ملاقات کند ، به آرزوی نهفته در ته دلش برسد که جز خداوند کسی آن را نمیداند.
مرگ یک حقیقت است که فرد دستش از دنیا کوتاه و بار سختی روی دوشش است ، زیرا نمیداند جهنمی است یا بهشتی . مرگ چهره ها ی دیگری هم دارد که رویش را در زندگی نشان میدهد ، مرگ مثل سرد شدن از امید ، بی هدف بودن در زندگی ، مزگ یعنی درست نفس نکشیدن ، مرگ یعنی پژمرده دیدن پدر که به ظاهر همچون درخت و به باطن مانند یک برگ گل ، مرگ مثل دیدن یک بچه ی گریان و فقیر زیر خروار ها غم که کاری ازدستت بر نیاید برای کمکش ، مرگ مثل بیماری و کسالت ، مرگ یعنی ظالم بودن به روح و وجود خود ...این است مرگی که در دل زمین تجربه تش می کنی نه در بیرون.
پس نزدیک ترین چیزی که میتواند در هر لحظه و ثانیه از زندگیت به تو نزدیک باشد مرگ است ، حقیثت زندگی .
بیاییم تا فرا رسیدن مرگ سودمندانه زندگی کنیم ، پیش برویم در فراز و نشیب ها، فرار نکینم چون چیزی ترسناک از مرگ روی زمین نیست.
موضوع انشا: گذر زمان
مقدمه:
به نام خدایی که بدون یاد او زندگی تاریک است و انسان بدون تکیه گاه هراسان.یکی از انعام خداوند،رودخانه است.
بدنه:
داشتم قدم می زدم
که صدای دلنواز و آرامش بخشی به گوشم میرسید.
این صدا را دنبال کردم انگار بارقه ای از آرامش، نور پاکی در دلم رسوخ کرده بود،هر چه جلوتر رفتم صدا بلند تر می شد،و من بیشتر خوشحال میشدم .
به رود خانه رسیدم ،آنقدر هیجان تمام وجودم را گرفته بود که چیزی نمانده بود به داخل آب بیو فتم .رودخانه ای از میان تمام سنگ ریزه ها و از دل سنگ های سختی و نرم بیرون میآید و جاری میشود و همچنین جز سلامتی جنگل ها و طبیعت بی مانند و بی همتا را به خود میآورد.
به همراه این خبر بوی خوش گل هاو گیاهان سبز و قرمز و صورتی و....را همراه خود برای ما میاورد.
دستم را داخل آب زلال و روان رود خانه کردم و صورتم را شستم .
وقتی که دیدم آب بسیار تمیز است ،دلم خواست کمی از آن بنوشم تا همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند ،دل پژمرده من را هم همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند،دل پژمرده ی من را هم تازه میکند .
لیوانم را از کیفم بیرون آوردم و آن را پر از آب کردم ونو شنیدم.....
وای چه مزهای!
مردم میگویند آب هیچ مزه و بویی ندارد،اما من،این مزه خوب و بویی عالی را امروز احساس کردم
نتیجه:
این محتوات و گفت و گو برای شما چه فایده ای دارد ؟
من که خیلی لذت بردم و از خداوند معبود خود میخواهم که هیچ وقت ،نعمت هایش را از من دریغ نکند.
موضوع انشا: گذر زمان
چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که میخواستم برم مدرسه یادش بخیر چه گریه ای میکردم چه اشکایی میریختم اخه دلم واسه مامانم خیلی تنگ میشد با یه بغض و حس عجیبی که نمیتوونم بیانش کنم تمام وسایل مدرسه امو خرید مهم ذوق داشتم هم ناراحت بودم هم ...خلاصه اول مهر رسید و من لباس فرم مدرسه امو پوشیدم مامان از زیر قران ردم کرد و با هم به راه افتادیم کل راه مامانم نصیحتم می کرد که خوراکی هاتو بخور به حرف معلمت گوش کن باید درس بخونی مراقب خوودت باش از پله ها نیفتی هر کی چیزی بهت تعارف کرد نخوری با بچه ها دوست باشی و البته تاکید زیادی که داشت این بووود که شبا⛼ زود بخوابی تا صبح زود بلند شی ولی من هنوزم که هنوزه به این حرف مامانم عمل نکردم اونموقع هم که صبحی بودم با گریه از خواب پامیشدم الانم تا لنگ ظهر خوابم خوووب از بحث خارج نشیم بالاخره با نصیحت های مامانم به مدرسه رسیدیم همه با مادراشون اومده بودن بعضی ها گریه میکردن بعضی ها میخندیدن بعضی ها هم مثه من بغض کرده بوودن و آماده ی گریه کردن بودند بالاخره زنگ مدرسه به صدا در اومد و یه خانم ناظم بد اخلاق با اون صدای کلفتش که بعدها فهمیدم چقد مهربونه اومد و به ما گفت باید بریم تو صف بایستیم دست مامانمو ول کردم رفتم تو صف البته ازش قول گرفتم تا زنگ آخر تو حیاط مدرسه بشینه حس بدی بود غربت تنهایی . تو صف بوودم ولی همه حواسم پیش مامانم بوود که مبادا بره و من تنها بموونم ما رو کلاس بندی کردنو یه خانم دیگه اوومد و مدرسه و معلم ها ومدیر را بهمون معرفی کرد من که کلا گیج و منگ موونده بوودم تا صحبتاش تمووم شد و برای مامان دست تکوون دادمو رفتم بالا اما همین که پام به کلاس رسید جوری زدم زیر گریه که بچه ها کپ کرده بوودن یهو یه خانم معلم که از چهره اش مهربوونی میبارید وارد کلاس شد تا خواست با هامون خوش و بش کنه و بهمون خوش آمد بگه چشمش خورد به من که چطوری مظلوم یه گوشه کپ کرده بوودم گریه میکردم انقد دلش سوخت واسم که اومد پیشمو بغلم کرد و ازم پرسید چی شده انقد بغض داشتم که نتونستم حرف بزنم ولی خوودش حدس زد بخاطر دوری از مامانم گریه میکنم بهش گفتم مامانم تو حیاطه و اجازه گرفتم برم اونم قبول کرد و خودش من و پیش مامانم برد مامانمو که دیدم رویه یکی از نیمکت ها نشسته بود خیالم راحت شد و رفتم تو کلاس و...
هفته ی اول مدرسه با لووس بازیای من تموم شد و من حالا یکم عادت کرده بودم به فضای مدرسه با مامانم میرفتم و میومدم خدایش درسمم خووب بود و روزها پشت سر هم میگذشت و من یذره با بچه ها انس گرفته بودم. فقط یه بغل دستیه خیلی قلدر داشتم که نمیذاشت من سر میز بشینم و زورم هم بهش نمیرسید پیش دبستانی تموم شد وارد کلاس اول شدم و همینطور گذشت و گذشت و ب خودم اومدم فهمیدم تکلیف شدم و دیگه دارم کم کم بزرگ میشم اولا با خودم میگفتتم من باید ۱۲ سال درس بخوونم ولی الان که میبینم به لطف خدا ۹ سالش گذشت و من دیگه بزرگ شدم من دیگه اون دختره لوس بچه ننه که گریه میکرد نیستم من بزرگ شدم وخیلی چیزا رو تجربه کردم و رشد کردم الان که دیگه کلاس نهمم وسال بعد باید انتخاب رشته کنم تابتوونم به اهدافی که واسه آیندم تعیین کردم برسم الان که به عکسام نگاه میکنم میفهمم چه زود گذشت ای کاش بر می گشتن اون روزها روزهای خووبی بود شاید اگه من بزرگ نمیشدم پدر و مادرمم پیر نمیشدن شاید اگه من بزرگ نمیشدم خیلی چیزا اتفاق نمی افتاد و هنوز اون دورهمی های خونه ی مامان بزرگم ادامه داشت ولی حیف روزهایی که گذشتن و ما قدرشونو ندونستیم ای کاش من هنوز اون دختر کوچولو با موهای خرمایی روشن و چشمای سبز بودم هموون دختری که روز اول مدرسع یه عکس داره و افتاب خوورده تو چشاش و قیافش چپر چلاغه
موضوع انشا: افکار منفی
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَوید، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش» اش را به هم میزند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد.
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر افکار موهوم میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردن خودش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...
موضوع انشا: هدف من برای آینده
خداوند گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید در دیگری
با کوله ی قرمز گل گلی که برای خریدنش آواره ی کوچه و خیابان شده بودم در پیاده رو تند تند راه میرفتم،انگار مسابقه ی دو میدانی گذاشته بودند ومن هم میخواستم اول بشوم(آره یه روزی تو دو میدانی هم اول میشم)
فکر بهترین دانشگاه های پزشکی تمام وجودم را در بر گرفته بود(آره منم یه دختر پشت کنکوری تیزهوش و پر تلاش، با اراده و پر از پشتکار)
چقدر فکر کردن به این رویا ها شیرین و دلنشین بود(کاش الان سال بعد بود درست همین موقع ها لابد من الان رزیدنت بیمارستانم و بازم با یه تخته شاسی گل گلی دارم تو سالن راه میرم و همه هم منو خانم دکتر صدا میکنن! تازه کلی از درسمو باید تو کانادا بخونم و....)
الان دقیقا از اون روز 10 سال گذشته تخته شاسی قرمز گل گلی زیر دست هایم است در حال نوشتنم اما تمام کلمات پر از احساس و عاطفه و حرف های ناگفته ی تمام آدم ها در نوشته های من است خبری از قرص و شربت و سرم نیست و قلبم مملو از عشق نویسندگی و روحم سر شار از انرژی مثبت ،
درست است که 10 سال از آن ماجرا گذشته و من در دانشکده ی پزشکی درس نخوانده ام ،درست است که 10 سال گذشته است و من لباس سفید پزشکی بر تن ندارم،درست است که 10 سال گذشته است تخته شاسی من این بار حکم دیگری را ایفا میکند،اما چقدر تمام این اتفاقات در برابر نشستن 10 ساله ی من بر روی این ویلچر آهنی کنار پنجره پیش پا افتاده است،
تنها چیزی که من را در این حادثه امیدوار نگه داشته این بوده که شاید من با تخته شاسی و لباس سفید در بیمارستان هرگز به اندازه ی امروز خوشحال نبودم ،حالا که زندگی من جزء داستان زندگی های موفق در نشریه در حال چاپ است ،در میابم که زندگی به آن گونه که من میخواهم جلو نمی رود و تازه میفهمم که چقدر برای خداوندگارم خنده دار بود حرف زدن من از آرزوهای محالم ،
در نهایت از انتشارات این مجله خواهشمندم در آخر داستان زندگی من حک کنند..(باشد تا روزی بیش از این ها بدانیم..بیش از این ها بنویسیم و چیز هایی بخوانیم و بنویسیم که پس از خواندن و نوشتن آن ها این احساس در ما بیدار شود که انسان تر شده ایم.!)
موضوع انشا: اهمیت و فایده درس خواندن
یادش بخیر روزهای پراسترس مدرسه،چقدر تحت فشار روحی بودیم هر هفته امتحان هر روز مسق هر روز حساب و کتاب حسرت بیشتر خوابیدن را داشتیم وقتی پنجشنبه می آمد به ذوق جمعه ان روز راسپری می کردیم .
تقویم میگشتیم ایام تعطیل رو پیدا میکردیم و برای رسیدن به تعطیلی ردزشماری می کردیم .
زنگ ورزش چقدر لذت بخش بود 2 ساعت تفریح میکردیم .
ولی امان از روزی که معلم ریاصی یا عربی یا زبان کلاس تقویتی میگذاشت و به جای معلم ورزش می آمد .
هواس سرد بارانی و برفی زنگ ورزش داخل کلاس میماندیم کنار بخاری چقدر با همکلاسیهایمان صحبت می کردیم
و ان زمان آرزو میکردیم درسمان زود تمام شود .
الان که خوب فکر میکنیم میبینم چقدر درس خواندن نیاز بشر است امروزه انجام معاملات ،تجارت،ارتباطات نیاز به سواد داریم تعدا زیادی افراد بودنند که بر اثر بی سوادی تمام هستی و دارایی خود را از دست است .
در زمان گذشته کشورهای استعمال گر از بی سوادی کشور مستعمره استفاده کرده اموالشان را عارت کردنند .
الان که خوب فکر میکنیم در میابیم سواد با استفاده بهینه از زمان می شود
در پیری زمان تنهایی باعث میشود با خواندن کتاب سرگرم شویم
سواد تنهایی مارا پر میکند مشاغل زیادی با سواد ارتباط مستقیم دارد .
اگر سواد نداشتیم شاید بر اثر مصرف قرص اشتباه که نمی توانستیم بر چسب ان را بخوانیم دارفانی را وداع می گفتیم.
سواد بینش انسان را تغییر میدهد نوع نگرش متفاوت میشود قضاوتها با تحلیل منطقی انجام می گیرد .
موضوع انشا: دوست خوب
دوست،واژه ای که هرکس را به فکر وامی دارد.فکری به زیبایی لحظه هایی که هرکس درکناریک همراه همیشگی،یک هم نشین خوب و یک رفیق وفادارتجربه کرده وبرایش خاطره شده است.
زندگی بدون دوستی ها بی معناست.دوست یک شخصیت پررنگ درزندگی است که دربعضی موارد میتواند تنهاییت را پر کند.
دوستی هایی واقعی هستند که با به یادآوردنشان لبخند برروی لبت نقش میبندد،آنها که در وفاداری وصداقت خود راثابت کرده اند و میتوان عطر معرفت رادرچند قدمیشان حس کرد.
بهترین آیینه های مادوستانمان هستند. دوستی که باورت داشته باشد،همانطور که هستی واز توبهترین را می سازد یک دوست واقعی است.
دوست نیمه ای است که تکمیلت میکند وقتی کامل نیستی،پیدایت میکند وقتی درخود گمشده ای.
درک میکنم تمام خوبی های یک دوست خوب رازیرا طعم یک دوستی ماندگاروپایداررا چشیده ام.
آن هم بادوستی که درکنارش لحظات خوبی راتجربه کرده ام ودر نبوش یادش برذهنم ومهرش بردلم پابرجاست.
دوستیمان هم درست وقتی همیشگی شد که قول دادم وقول دادی که تاابدویک روز باهمیم و هردویمان این راخوب می دانیم که بدقول نیستیم.
آری دوست خوب یعنی این:)
حکایت نگاری
موضوع: عاقبت طمع کاری...
روزی روزگاری در جنگلی دور افتاده و ناشناخته سگی زندگی میکرد که به تازگی وارد جنگل شده بود واز همان لحظه ی ورودش زیبایی اش زبانزد تمام حیوانات جنگل بود، به گونه ای که این زیباییِ فوق العاده سلطان جنگل را هم تحت تاثیر قرار داده بود وبرعکس رفتاری که با سایر حیوانات داشت او را دوست میداشت وبه او احترام میگذاشت. همه ی اینها والبته زیبایی خیره کننده ای که داشت به اصطلاح اورا از بقیهءحیوانات سَرتر وبه سگی مغرور وخودشیفته والبته حریص وطمع کار تبدیل کرده بود.
تا اینکه بعد از چند روزی تصمیم گرفت کمی در جنگل بگردد ومثلا خودی نشان دهد.باغرور وتکبر غیر قابل وصفی به را افتاد،سرش را بالا گرفت وچنان به حیوانات می نگرید که گویی سلطان جنگل او است! البته که سلطان جنگل هم اینگونه با آنها رفتار نمی کرد.سگ مغرور قصهء ما فکر میکرد حیوانات به او و موقعیت هایی که دارد حسادت میکنند.خلاصه درحال گشت وگذار ولذت بردن از عظمت خویش بود که ناگهان به جوی آبی رسید،قصد داشت با بی تفاوتی از کنار جوی هم بگذرد اما وقتی استخوانی را در کنارش دید چشمان به رنگ شبش مانند آسمان پرستاره چراغانی شد.
حال دیگر به شانس خود هم افتخار می کرد.به طرف جوی آب رفت واستخوان را با دندان های تیز وبراقش بر دهان گرفت قصد بازگشت به سوی خانه اش را کرد که سگی را همانند خود،به زیبایی خود،به تمیزی خود،وحتی به خوش شانسیِ خود دید.نه !!!امکان ندارد او در میان حیوانات تک است هیچ کدامشان به پای اونمی رسند.حسادت وطمع هردو باهم در وجودش لبریز شدند وطی یک تصمیم آنی به قصد قاپیدن استخوانِ دیگر دهانش را به طرف آب برد و گشود...
وقتی به خود آمد تصویر سگی غمگین وناامید را در جوی آب نظاره می کرد که از حرص وطمع فراوان آن چیزی را که به آسانی به دست آورده بود به سادگی وبا کم عقلی به باد داده بود.
با خود می اندیشید که حرص وطمع وخود شیفتگی نه تنها چیزی را برای کسی زیاد نمی کند بلکه سبب می شود آنچه را که دارد هم از دست بدهد.
موضوع انشا: از زبان گلی که چیده شده است
بنام خداوندی که ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند.
هر نفسم را هنوز با امید می کشم اما چه فایده دیگر حتی امید هم ناامیدی رادر امروزم صدا می زند
به زیبایی ام چه گلها و گیاهانی که حسرت نمی خوردند، از رنگ رخم چه دل ها که شاد نمی شدند، ولی حالا دنیای زیبایم با دستانی که لطافت برگ هایم را پس زدند نفسم را برید و کمرم را در این دنیا خم کرد
دیگر بازی نسیم را با برگهایم حس نمیکنم، دیگر نور خورشید رادر قلبم فریاد نمی زنم، از الان دیگر قلبی ندارم که برای باران بتپد، قطرات شبنم دیگر روی تنم نقش دنیا نمی بندد
نقاشی ابرهای اسمان را تیره تر از همیشه میبینم، پرواز پرندگان گویی با سقوط همراه شده، آه! دنیایم برعکس شده
انگار دیگر زندگی به گلهای بی آزاری مثل من هم رحم نمی کند
اکنون دیگر امیدی نیست، گل برگ هایم پژمرده شده و وداع برگهایم در قلب زخم خورده ام حکاکی می شود
نمی دانم چرا با من این کار را کردند ، گناه من در این دنیای خاکی به جز، مشتی خاک، مروارید روشن آسمان، قطرات عشق آبی خداوند چه بود
دلم تنگ می شود برای سکوت شب همان سکوتی که با هم آغوشی موجودات کوچک و بی پناهی که ترسیده بودند از هیاهوی ترسناک بی صدای شب، سپری می شد
دلم تنگ می شود برای زنبور هایی، پروانه هایی، که ارزش برگ های لطیفم را می دانستند
وجودم نت های موسیقی زندگی را میخوانند که بر امواج باد ها سوار می شدند و به قلب پر تب و تابم آرامش می دادند
چشم هایم دیگر فروغی ندارد، گویی آخرین لحظات است دیگر تمام می شود دنیای گل گلی ام
خداحافظی می کنم از آسمان، که فرستاد برایم قطرات زندگی را، از خورشید نورش را که خالصانه نثارم می کرد، از نسیم هایی که همیشه مرا می خنداندند و به بازی می گرفتند برگ هایم را، و از خاک تشکر می کنم، توصیفی ندارم. برایش چشمهایم را باز کردم از وجودش بودم و وجودم را از او دارم، از دوستان جان دارم با وجودشان نقشی نکو از این دنیا در قلبم کشیدند اما با دلی گرفته از انسان هایی می روم که زندگی ام را پژمرده کردند، نفسم را بریدند، قلبم را خفه کردند، سوی چشمانم را گرفتند و مرا از همه جدا کردند.
از پیش خدا برایشان شکایت می کنم، قلبم را خیلی به درد آوردند همان قلبی که در این دنیا می گذارم و می روم چون زندگی ام در این دنیا هر چند کم و دردناک بود اما شادی های زیادی را به من هدیه داد، قلبم یادگاری باشد از یادم
امیدوارم دیگر هیج گلی حس مرا تجربه نکند و از دید الان من به دنیا ننگرد و دوران شیرینی را سپری کند؛
(بهاری کن مرا جانا که من پابند پاییزم
و آهنگ غزل های جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم گریه می خواهد)
موضوع انشا: زلزله
باز لرزید ....
تمام جانم ، با او لرزید ...
با او که کودکش را زیر آوار جستجو می کرد
با او که صدای نفس های مادرش را
هنوز می شنید
با او که پدر را میان سنگ ها جستجو می کرد
تمام روحم ؛جسمم جانم ،لرزید ....
دوباره آه
دوباره درد ....
دوباره بی کسی ....
دوباره عکس و قاب ....
دوباره رنج و درد ...دوباره زلزله ...
دوباره لرز مرگ ...دوباره نام او ...
و او
صدای یاخدا
خدای کشورم
آه که چه قدر سخت است ...
موضوع انشا: زلزله کرمانشاه
شهرم زخمی جنگ است زلزله امانش بده
دلم لرزید از این لرزش بزرگ و ناگهانی چه زود آمدی زلزله و چه زود کودکان شهرم را یتیم کردی
زلزله به مردمان شهرم نگاه کن که چگونه در میان آوار به دنبال عزیزانشان میگردند
به آن کودک نگاه کن که چگونه در آغوش پدر و مادرش آرام گرفته است
زلزله آمد و همه به بیرون از خانه هایشان پناه بردند
اما نه با آرامش بلکه با جیغ و داد و گریه
زلزله شاید بتوانی همشهری های مرا داغدار کنی
اما کورد ریشه دارد و سبز میشود. حتی از زیر آوار
تو اشک هزاران کودک را در آوردی و هزاران مادر به داغ فرزندانشان نشاندی
اما مردمان شهر من هر دردی را تجربه کرده اند
به طوری که این لرزش کوچک و دردی که به جای گذاشت همانند فرو رفتن سوزن در نوک انگشت دست است
کوردم و غیرت دارم
موضوع انشا: زلزله (عینی)
یکی ازحوادث غیرقابل پیش بینی که سبب تخریب شهرها وروستاها می شودزلزله است۰
درتاریخ ۹۶/۰۸/۲۱ درامتدادزلزله ای درمناطق غربی کشور،درشهرستان سرپل ذهاب،کرمانشاه،ازگله؛خرابی های بیشماری پدید آمد.این حادثه ی حزن انگیز ،مردم غیور ایران زمین رادر غم واندوهی فراوان باقی گذاشت.این حادثه تاکنون شامل دویست وبیست ودو پس لرزه بوده که سبب جان باختن چهارصدو سی ودو تنازهم وطنان عزیزمان ومصدوم شدن هفت هزاروهشتصدوهفده تن ازمردمان سرزمین مان شده است.
زمانی که در شبکه های مجازی،تصاویری ازاین شهر رامی بینم اندوهی فراوان را در دلم احساس می کنم؛تصاویری ازقبیل :کودکی پنج روزه که مادر خودرا ازدست داده است،دختری که هشت تن از اعضای خانواده اش دراین حادثه جان گداز جان باخته اند،مادری که کودک سه ساله اش را که دیگر روحی در کالبدش نیست بامهربانی در آغوش خود می فشارد وقطره های اشک بی مهابا صورتش را خیس میکنند،همه وهمه،سبب میشود ناخود آگاه کوله باری از غم سراسر وجودم رافرا می گیرد.
اکنون که ما درکانون گرم وپرمهر خانواده هایمان هستیم وازنعمت وجد دو فرشته ی بزرگ برخورد داریم و شبها ماوایی داریم باآسودگی خیال به خواب فرو می رویم ؛درگوشه ای از وطنمان باوجود سوز وسرمای شب،کسانی هستند که در گوشه ی کوچه هاوخیابان ها مستقر شده اند ،برخی نیز در کنج بیمارستان ها در بستر بیماری خوابیده اند.
اکنون چه شایسته است که هریک ازما خودرا در جایگاه این عزیزان تصور نماییم واز کمک رسانی به آنها دریغ نکنیم .
به گفته حضرت سعدی:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چوعضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
موضوع انشا: زلزله
سلام زلزله جان
کاش بی خبر نمیامدی
کاش خبر می دادی که قرار است بیایی
تا من از غذای مادرم که با زحمت و در تنگدستی برایم پخته بود ایراد نمیگرفتم
و با عشق می خوردم
کاش دستای پینه بسته ی پدرم را در این سرمای سرد آجر رو آجر می گذارد تا بتواند شکم ما را سیر کند می بوسیدم
کاش می توانستم خواهر کوچکم را نگه دارم تا مادرم بتواند راحت به کارهایش برسد
کاش شب را در بغل پرامن مادرم بودم و برایم قصه همیشگی را می گفت ومن به خواب می رفتم
می دانی زلزله جان
به جای آغوش گرم مادرم زمین سرد مرا در آغوشش گرفت
به جای غذای مادرم دهانم پر از خاک و کلوخ شد
و به جای دستان پدرم سقف خانه یمان بر سرمان آوار شد
مهمانی آمدنت زیاد طول نکشید ولی تمام زحمات پدرم آجر هایی که روی هم
گذاشته بود تا خانه ایی باشد برای مردم شهرمان
هیچ وقت آدم های مهم به روستایمان نیامده بودند ولی حالا روستایمان مر شده از آدمهای رنگارنگ
برای کمک به مردمی که حالا زیر آوار مانده بودند
کاش زودتر می آمدند
نمی دانم شاید زلزله تو باید می آمدی تا روستای کوچکمان،بزرگ می شد.
آمدنت سبب خیر شد.
ولی حیف که مردم مهربان روستایمان
نیستند تا ببینند
زیر آوار برای همیشه به خواب رفته اند
خوابی ساکت و طولانی
می دانی زلزله
دلم برای مردم روستاهای بعدی می سوزد که قرار است زیر آوار جان دهند
تا مردم کشورمان به خودشان بیایند و قدر زندگی رابدانند و باهم مهربان باشند.
کاش! زلزله، جان من رو میگرفتی و جان ... را نمیگرفتی
موضوع انشا: زلزله
دوباره زلزله ،دوباره غم و دوباره غم و تنها غم.زلزله ای ک در حین تولد او آمد و شمع فوت نکرده ای ک در زیر آوار روشن بود.
کدام مصیبت را باور کند و برای کدام یک از عزیزانش گریه کند.
پیراهن نوزادش ک آکنده از عطر خوش او بود را بر روی سینه می گذارد و ب دنبال او می رود.ای نوزاد زمینی شدنت مبارک .زمینی شدنی ک ختم ب آسمان شدن بود.
دردها پشت دردها،غم ها پشت غم ها.
زلزله ای ک پس از غم های دیگر حالا گل سر سبد غم های ماست.
دنبال پدر و مادر و خانواده ات نگرد ،آنها رفته اند، رفته اند ب جایی ک از زیر آوارها بهتر است ، جایی ک دیگر زلزله ای نیست.در آینده نمی تواند این کلمه را بر زبان بیاورد زلزله.....ذره ذره ی زندگی او با شمع تولدش سوخت
عزیزان ،ما خود را می رسانیم ثانیه ب ثانیه نفس های شما برای ما باارزش است.
موضوع انشا: زلزله کرمانشاه
آن روز در غرب ایران، قلب گرم مردم به ناگه لرزید و از اندوه و غم و تاریکی آغشته شد.آن روز زمین ناخودآگاه خشم پرهیاهویش را با غرشی خشمگین و تلخ به جهان بیرون جاری ساخت.درآن روز قلب ایران تکه تکه شد و اشک میهن رودی به رنگ خون مردمان از دست رفته برپا کرده بود.آری آن روز ایران،ایران نبود و مردمانش شب را در ظلمت سایه ی غم ،سحر کردند😔😔
زلزله واژه ایست مملو از صدای سرد شیون.صدای فریاد مادری که پی یافتن فرزند خون آلود زیر آوار مانده اش تکاپو می کند،تمنا می کند و ... .زلزله وحشت است،اظطراب،ترس،خشم ،زلزله طوفانی است که قلب ها ویران می کند و چشم ها بارانی چهره ها خونی و افکار، پریشان.
رودبار و بم و کرمانشاه،بهانه اند.زلزله همه مان را زیر آوار برده است .آواری که تارو پودش از جنس جهل و غفلت و گمراهی است .آواری افکار را محبوس و متلاطم ساخته و جسم را در دریای گناه، بی قید و بند.آواری که هیاهوی آن خاموش است و فریادش لبریز از سکوت .
مردمان جامانده زیر آوار سنگ و در و پنجره تنفس را ستایش می کنند و نور خورشید را در گرو آزادی می بینند.دردبرای آنها درمان نیز هست.آری درمان بیماری گمراهی ،جهل،کفر،دوری از خدا و... مردمان زیر آوار خوب می فهمند معنی عشق را محبت را احساس و درکنار هم بودن را ❤️.
مردمان کرمانشاه دست یاری می خواهند،قلبی برای همدردی ،یاری برای یاری،آنها چشم انتظار کمک های ما هستند بیایید دست به دست هم دهیم تا نه با حرف ،بلکه با عمل بگوییم:هنوز هم گیاه انسانیت شاخ و برگ دارد.
موضوع انشا: زلزله
شب که بیاد غربتم باهاش میاد، شب که بیاد شاید شب آخری باشد که برای برخی رقم میخوردوفردایی برایشان وجودنداشته باشد، شب ک بیاد زندگی همه مثل سیاهی شب میشود، شب ک بیاید ممکن است اخرین شبی باشد ک عزیزانمان راببینیم.
لعنت ب شب تاریکی ک کودک ۶ ساله ای را ازخانواده اش جدا کرده
امیدوارم هیچ کس عزیزترین فرد زندگی اش را درشب سیه از دست ندهد،بدترین لحظه ی زندگی، لحظه ای است که بچه ای در زیر آوار گرفتار شده وصدای آه وناله اش آنچنان غمناک است که ازخداوند تمنای مُردن میکنی. تا اه وناله ی بچه یتیم شده ای رانبینی، تا نشنوی صدایی راکه بخاطر زیر آوار ماندنش پدرومادری راصدا میزند پدر و مادری که زودتر از فرزندش دنیا را برای همیشه ترک کردند و پدرومادری که وجود ندارند فرزند نیمه جانش را از زیر آوارها نجات دهند.
پدرومادی وجود ندارد که ب کمک فرزندش بشتابد اما زلزله ای که فرصت این کار را ب آنها نداد.
اما فرزندی ک ب کمک دیگران نجات میابد و بچه ۶ ساله ای ک برای همیشه یتیم ماند......
وداغ پدرو مادرش برای همیشه در دلش ماند
دلنوشته ای برای مردم کرمانشاه
امیدوارم از این پس ز مثل زندگی معنا شود
ن ز مثل زلزله
تسلیت میگویم ب مردم ایران وخانوادهایی ک عزیزانشان در این حادثه قربانی شدند وامیدوارم ک هیچ بچه ای یتیم نشود وخانه ای بدون پدرو مادر نماند
موضوع انشا: زلزله
سلام زلزله
دیشب که آمدی
من ولیلا و حمید را در خواب بردی
نمی دانم دفتر مشقم را از زیر آورا پیدا می کنند یا نه
تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم
راستی بقیه آدم ها هم ، تکلیف شان را انجام داده اند ؟
دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد
ساکتِ ساکت ، برای همیشه
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود ،
پیکرهای کوچک مان را در هم کوبید و ...
حمید نگران ترس لیلا از تاریکی بود و می گفت نترس آبجی من هستم
ولی بعد از مدتی ، دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من
می دانی زلزله ، ما که رفتیم
ولی روح کوچکمان دید که خیلی ها آمدند
هم آنهایی که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودیم شان
لودر هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
ولی ما دیگه نبودیم ،
اگر هم بودیم که با دهان پر از خاک ... بگذریم
لودر که می دانی چیست
همان ماشینی که در شهر ها برای ساخت خانه
از آن استفاده می کنند
ودر روستا ها ، برای برداشتن آوار از سر مردم
مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند
و دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع باشد
همان وامی که به دلیل نبودن ضامن برای پدر
برای دادن نصف آن نیز ، هرگز موافقت نکردند
کاش قبل از آمدن تو ، وام را داده بودند
تا پدر خانه بهتری برایمان بسازد
تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
وای پدر ، چقدر سنگین کرده بودی ، این آوار را
نمی دانم زلزله
شاید برای دادن وام پدر ، به پادرمیانی تو احتیاج داشتند
می دانی زلزله
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ، درست
ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ، ثواب ندارد؟
راستی چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟
می دانی زلزله به چه فکر می کنم
به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، درمانگاه بعدی و دستورات بعدی
و به زنده های لودر و همدلی ندیده
به پدرهای روستاهای دیگر که با تنگدستی ،
آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه بر سقف خراب خود می چینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند
دلم برای لیلا و حمید و مریم های روستاهای بعدی می سوزد
می دانی زلزله
ما که رفتیم
ولی خدا کند روزی بنویسند :
" ز" مثل " زندگی"
موضوع انشا: زلزله
موضوع انشای این هفته ما خیلی موضوع جالبی است و 100% ریشه علمی دارد و به درد می خورد.راستش خدا بگویم این آقا معلم ما را چیکارش بکند که برای انشا موضوع های جنایی و ترسناک به ما می دهد و دل نازک ما را می لرزاند و تویش رامثل هندوانه ای که با قاشق به جانش بیفتی خالی می کند. آخر بابایم می گوید:" زلزله آدما رو قتل عام می کنه." و حقیقتش از شما چه پنهان من از هفته پیش تا الان هفتاد بار پس افتاده ام.
من از هفته پیش تا الان، شیش دانگ حواسم را به صداهای بیرون داده ام تا ببینم کی عر عر خرها و عوعوی گرگ ها و وق وق سگ ها و قدقد مرغ ها و قوقولی خروسها و شیهه اسبها و بق بقوی کبوترها در می آید.حتی یواشکی سمعک ننه بزرگم را که ننه چاق و غر غرویی است، کش رفته ام که مبادا زبانم لال یکدفعه سگی وق وق کند و صدایش از دست من در برود.آخر بابایم می گوید: "قبل از زلزله حیوونا به صدا در میان" البته من هنوز نتوانسته ام کاشف به عمل بیاورم که چه ارتباطی بین کنسرت حیوانات و زلزله وجود دارد.
یکی دو هفته پیش بود که عمو ماشا»لله، از توی یک روزنامه برایمان خبرهایی از زلزله خواند.آخر از وقتی که صاحاب کار عمو ماشا»لله او را از آجرپزی بیرون انداخته است و زن عمو هم با سه تا بچه قد و نیم قد طلاقش را از عمو ماشالله گرفته است، عمو همه اش خانه ما پلاس است و به قول مادرم:"چترش را باز کرده است و آویزان دائمی شده است."
بعد از اینکه عمو ماشا»لله خبر را خواند و مادرم فهمید قرار است زلزله بیاید، بدو بدو پارچ پلاستیکی قرمزمان را پر از آب کردو آن را توی حیاط ۱۲ متری مان برد. و پارچ را جوری تنظیم کرد که عسک! ماه کامل بیفتد توی پارچ.بعد چشمانش را تقریبا بست و یک چیزهایی زیر لب خواند.قیافه اش درست مثل زمان هایی شده بود که مشغول غر زدن است و من را ذلیل مرده صدا می کند.بعد مادرم چندتا حرکت ایروبیک روی پارچ رفت و سرآخر هم چندتا فوت گنده توی پارچ کرد و من از همان پشت پنجره دیدم که چند قطره تف هم همراه فوت مادرم توی پارچ افتاد.مادرم پارچ را توی خاونه آورد و توی لیوان برایمان از آب پارچ ریخت و مجبورمان کرد که لیوان هایمان را یک نفس هورت بکشیم.حتی برای خواهر نق نقوی بی ریختم هم توی شیشه پستانکش ازآب پارچ ریخت و داد دستش. بعد مادرم با غرور سرش را تکان داد و یک ابرویش را بالا انداخت و با ژست نامادری سیندرلا گفت که:"توی آب پارچ ورد ۷۰ قوت خوندم.حالا اگر زلزله هزار ریشته ای! هم بیاید ما چیزیمان نمیشه". راستش در آن لحظه اشک توی چشمان همه ما جمع شد و از داشتن چنین مادر با درایت و دانایی به خودمان مفتخر! کردیم.