حکایت نگاری
موضوع: عاقبت طمع کاری...
روزی روزگاری در جنگلی دور افتاده و ناشناخته سگی زندگی میکرد که به تازگی وارد جنگل شده بود واز همان لحظه ی ورودش زیبایی اش زبانزد تمام حیوانات جنگل بود، به گونه ای که این زیباییِ فوق العاده سلطان جنگل را هم تحت تاثیر قرار داده بود وبرعکس رفتاری که با سایر حیوانات داشت او را دوست میداشت وبه او احترام میگذاشت. همه ی اینها والبته زیبایی خیره کننده ای که داشت به اصطلاح اورا از بقیهءحیوانات سَرتر وبه سگی مغرور وخودشیفته والبته حریص وطمع کار تبدیل کرده بود.
تا اینکه بعد از چند روزی تصمیم گرفت کمی در جنگل بگردد ومثلا خودی نشان دهد.باغرور وتکبر غیر قابل وصفی به را افتاد،سرش را بالا گرفت وچنان به حیوانات می نگرید که گویی سلطان جنگل او است! البته که سلطان جنگل هم اینگونه با آنها رفتار نمی کرد.سگ مغرور قصهء ما فکر میکرد حیوانات به او و موقعیت هایی که دارد حسادت میکنند.خلاصه درحال گشت وگذار ولذت بردن از عظمت خویش بود که ناگهان به جوی آبی رسید،قصد داشت با بی تفاوتی از کنار جوی هم بگذرد اما وقتی استخوانی را در کنارش دید چشمان به رنگ شبش مانند آسمان پرستاره چراغانی شد.
حال دیگر به شانس خود هم افتخار می کرد.به طرف جوی آب رفت واستخوان را با دندان های تیز وبراقش بر دهان گرفت قصد بازگشت به سوی خانه اش را کرد که سگی را همانند خود،به زیبایی خود،به تمیزی خود،وحتی به خوش شانسیِ خود دید.نه !!!امکان ندارد او در میان حیوانات تک است هیچ کدامشان به پای اونمی رسند.حسادت وطمع هردو باهم در وجودش لبریز شدند وطی یک تصمیم آنی به قصد قاپیدن استخوانِ دیگر دهانش را به طرف آب برد و گشود...
وقتی به خود آمد تصویر سگی غمگین وناامید را در جوی آب نظاره می کرد که از حرص وطمع فراوان آن چیزی را که به آسانی به دست آورده بود به سادگی وبا کم عقلی به باد داده بود.
با خود می اندیشید که حرص وطمع وخود شیفتگی نه تنها چیزی را برای کسی زیاد نمی کند بلکه سبب می شود آنچه را که دارد هم از دست بدهد.