موضوع انشا: صدا
خدا،صدا را در وجود انسان نهاد.عروسک گِلی را نگریست.خنده ای کرد اما توام با نگرانی.فرشتگان گفتند:"صدای او با صدای دیگر مخلوقاتت گویی فرق دارد!"خدا حرفی نزد.انسان پرسید:"الها!گویا چشمانت از حال دل ناراحتت خبر میدهند.چه شده؟"
خدا،نگاهی به انسان کرد.گفت:"صدارا آفریدم تا همچون خون قلبت،بگردد و بگردد.تو قلب باشی و صدایت رنگین کننده ی تو.این رنگ را برای تو که زیباترینِ نقاشی های منی،آفریدم.ولی انسان!نگران پیوند تو این رنگ رنگینم."انسان پرسید:"چرا؟!نقاش هم مگر دلواپس پیوند بین نقاشی و رنگهایش میشود؟!"
خداخندید.گفت:"هر یک از رنگها را با حرفهایی آغشته کردم.جانت را با'نون'که با نان کمی آشنا باشد.خوابت را با 'واو'که در واژه باشد،ولی تو آن را نخوانی.صدایت را با 'صاد' آغشته کردم.بی نقطه و بی ریا.شاید حرف غریبی باشد،به امید آشنا.
صدا را هرطور میخواهی،بخوان و ببین.صدا باشد یا ندا و حتی صبا.فرقی ندارد.هراسم از این است که مبادا صدا را داد بخوانی.داد خشم،داد نفرت...حواست باشد.صدا در همسایگی من است.صدا و خدا.مراقبش باش."
انسان پرسید:"چگونه خسروِ زندگی من،طعم صاد را دوست تر دارد؟"خدا،نگاهی به او کرد و گفت:"شیرینِ نفسهای من،چیزی را دارد که از ارض تا عرش همه در آرزوی آنند.'اختیار'من میگویم برایت.اگر اطاعت کنی که احسنت بر شیر و شکر!
انسان!صدا را هر از گاهی مردن پروانه بخوان.گاهی هم سقوط رود و تجزیه ی نور.گاهی هم رکوع و سجده های دریا به سمت ماه برای اطاعت از خورشید.صدا را مقدس بخوان.چون نام پاکم.چون نام پاکت!"
انسان خندید.خدا هم.عروسک گلی خدا گفت:"به صاد قسم و به نام پادشاهی ات،به نفسهایت و همسایگی نامت،صدا را نه در قلبم و نه در خیالم،در چشمانم محافظت میکنم و روانه ی زبانم که اول تورا ببیند،بعد خلق تورا.اگر تو اینگونه میخواهی،پس من صد هزار اینگونه را خواهانم."
موضوع انشا: زنگ های بی صدا
زنگ در لغت، به معنای آوا و یا هر صدایی است که برای مدتی مکررا تکرار می شود و خواهان فهم دریافتی از سوی ماست. اما در واقع، زنگ ها طیف وسیعی از عبارات و اتفاقات را شامل می شوند که هر کدام دنیایی جداگانه دارند و معنا و مفهومی متفاوت...
چون قلم می رقصد بر صفحه کاغذ،خواستار تمرین نوشتن درباره موضوعیست و آن موضوع،زنگ های بی صداست...
شاید از خودتان بپرسید،ماهیت یک زنگ این است که بنوازد و صدایی از خود ایجاد کند،اما من زنگ هایی را به رشته تحریر در می آورم که گوش مانده اند و مهر سکوت بر لب آویخته اند.
همه ما بارها و بارها صدای زنگ مدرسه را شنیده ایم،کودکانی که با شادی و شور وارد حیاط مدرسه شده،سر کلاس ها به نوبت حاضر می شوند و در آخر هم با کوله های عروسکی و رنگارنگشان راه خانه را در پیش می گیرند.
یک نفر مادرش منتظر است،او می رود. گروهی با اتوبوس به خانه بر می گردند.چندی با دوستان جان جانشان پیاده مسیر را می پیمایند اما در این میان،پسرکی است که آخر از همه،طمانینه وار بیرون می آید.عجله ای برای خروج ندارد،زیرا کسی را در انتظار نمی بیند.
زنگ مدرسه مکررا نواخته می شود او هم مسیرش را ادامه می دهد،از خیابانهای پر ازدحام گذر می کند و از رودخانه،داروهای مادر را خریداری می کند.شکلاتی که در مدرسه به او داده اند را در کیف نگه داشته است،برای خواهرش می خواهد،خواهری که در خردسالی،قربانی این تقدیر بی رحم شد و بر اثر سرطان خون درگذشت...
تنها بخاطر چند قران مال این دنیا،کودکیش با غم و رنج ادغام شد و در صبحگاهی دگر هیچگاه چشم هایش را نگشود.
پسرک قصه من چشمان خیسش را به روی تلخی ها بست و به مانند هر روز،راه بهشت زهرا را در پیش گرفت...
تا به حال گوشتان زنگ خورده است؟اصلا مگر گوش هم می تواند زنگ بزند؟من پاسخ می دهم،آری...
زمانی که دخترکی بر اثر بیماری تلف می شود و هیچ کس را ندایی برای یاری نیست،زمانی که یک کارگر ساختمان بر اثر اتفاقی ناگوار،مهمان دائم یک ویلچر می شود و ذره ذره فروپاشی خانواده اش را به نظاره می نشیند و شاید هم زمانی که من این ها را می شنوم،می بینم و می فهمم اما دستی را نمی گیرم،گوش ها هم زنگ می زنند،زنگ هایی بی صدا که شاید شنیده نشوند اما ریشه های احساس و عشق را هدف می گیرند،می سوزانند،می خشکانند و می روند.
و حال قلمِ تنها،تقلایی برای سمع آوای سکوت خواهد انگار...
موضوع انشا: بهترین همدم، یعنی مادر
مقدمه:گرچه پدر تاج سر است سلطان غم ها مادر است
تنه:مادر یعنی دلسوز و بیقرار،مادر یعنی امید درسختی ها،مادر یعنی رایحه ی خوش گلها،مادر یعنی تمام وجود.ای که همه جا هستی وبوی تو آرامش بخش دلهاست.ای که پادشاهان قدرتمند گدای دستان تواند.ای کسی که بهشت بی صبرانه منتظر توست.
بگو چگونه ستایش جان سوزی هایت رابکنم،بگو چگونه شب هایی راکه درخواب ناز بودم و تو بیدار ماندی را جبران کنم،بگو چگونه دوایی باشم بر دردهای زندگی ات.ای مادرم،بدان تا تو به بهشت نروی به بهشت نمیروم،بدان پس از گذشت سالها،سال مهرت در دلم جای می ماند.
دوستت دارم،اشک های گوشه چشمت را هنگام موفقیتم دوست دارم،نگاه مادرانه ات را هنگام جدایی ها دوست دارم وتاابد محتاج دستانت هستم،محتاج دستانی که سرم را نوازش میکرد،محتاج دستانی که پارچه خنک بر پیشانیم نهاد.حتی محتاج آن دستانی هستم که سیلی بر صورتم نهاد و راه بد وراست را به من نشان داد.
ای مادرم،ای کسی که هر چه گویم تلافی جان سوزی هایت نمی شود.ای کسی که آوردن نامت پرافتخارتر از قهرمان شدن درجهان است.بخاطر تمام خوبی هایی که در حقم کردی و من نادیده گرفتم ببخش.بمیرم،نبینم پیری مادر.نفهمیدم کی مادرم،کمر کرده خم، به پای نفهمی من،ندانم که از کی خدا، دوچشمان آغوش او،شده منتظر واسه بودنم.بخاطر ندارم به روزی که مادر،به گرییدنم گریه میکرد،زمانه چه کاری برایم بکرد!که آخر به گرییدنش،خنده آرم.یادم آید که ز مادر طلبیدم که مرا،بغلم کرده ونازم بکند.اینک او چون طلبی کرده که من،بغلش کرده وراهی ببرم.یادم آید نفسش،حافظه جانم بود.دیگر اکنون نفسش رفته وگاهی...نفسی می آید،یادم آید که چو دستش حرم...
نتیجه:میم مثل مادر،مادر مثل ماه،ماه مثل روشنایی و روشنایی چون چشمانت و چشمانت چون آرزو.هر انسانی بوی خاصی دارد اما گاهی بعضی ها عجیب بوی خدا می دهند مثل مادر
موضوع انشا: بهترین همدم،یعنی مادر
مقدمه:
گرچه پدر تاج سر است سلطان غم ها مادر است
تنه:
مادر یعنی دلسوز و بیقرار،مادر یعنی امید درسختی ها،مادر یعنی رایحه ی خوش گلها،مادر یعنی تمام وجود.ای که همه جا هستی وبوی تو آرامش بخش دلهاست.ای که پادشاهان قدرتمند گدای دستان تواند.ای کسی که بهشت بی صبرانه منتظر توست.
بگو چگونه ستایش جان سوزی هایت رابکنم،بگو چگونه شب هایی راکه درخواب ناز بودم و تو بیدار ماندی را جبران کنم،بگو چگونه دوایی باشم بر دردهای زندگی ات.ای مادرم،بدان تا تو به بهشت نروی به بهشت نمیروم،بدان پس از گذشت سالها،سال مهرت در دلم جای می ماند.
دوستت دارم،اشک های گوشه چشمت را هنگام موفقیتم دوست دارم،نگاه مادرانه ات را هنگام جدایی ها دوست دارم وتاابد محتاج دستانت هستم،محتاج دستانی که سرم را نوازش میکرد،محتاج دستانی که پارچه خنک بر پیشانیم نهاد.حتی محتاج آن دستانی هستم که سیلی بر صورتم نهاد و راه بد وراست را به من نشان داد.
ای مادرم،ای کسی که هر چه گویم تلافی جان سوزی هایت نمی شود.ای کسی که آوردن نامت پرافتخارتر از قهرمان شدن درجهان است.بخاطر تمام خوبی هایی که در حقم کردی و من نادیده گرفتم ببخش.بمیرم،نبینم پیری مادر.نفهمیدم کی مادرم،کمر کرده خم، به پای نفهمی من،ندانم که از کی خدا، دوچشمان آغوش او،شده منتظر واسه بودنم.بخاطر ندارم به روزی که مادر،به گرییدنم گریه میکرد،زمانه چه کاری برایم بکرد!که آخر به گرییدنش،خنده آرم.یادم آید که ز مادر طلبیدم که مرا،بغلم کرده ونازم بکند.اینک او چون طلبی کرده که من،بغلش کرده وراهی ببرم.یادم آید نفسش،حافظه جانم بود.دیگر اکنون نفسش رفته وگاهی...نفسی می آید،یادم آید که چو دستش حرم...
نتیجه:
میم مثل مادر،مادر مثل ماه،ماه مثل روشنایی و روشنایی چون چشمانت و چشمانت چون آرزو.هر انسانی بوی خاصی دارد اما گاهی بعضی ها عجیب بوی خدا می دهند مثل مادر
موضوع انشا: خلیج فارس
ای خلیج کشور من!
تو از اَزَل فارس بوده ای و تا اَبَد هم خواهی بود.
کسی تاریخ کُهَن کشور ما را هزاران سال قبل میلاد قدمت دارد را نمیتواند از بین ببرد.
چه ترامپ باشد که تاریخ کشورش به۳۰۰ سال هم نمیرسدو چه عرب هایی که چِشم دیدنِ ایران و ایرانی را ندارند.
بعضی کشور ها میخواهند با پول تاریخ بخرند؛مثلا جدیدا عمارات ۲ میلیارد دلار برای ساختن موزه هزینه کرده است و ۳۰۰ میلیون دلار به فرانسوی ها دادند که به مدت ۳۰ سال،اسم موزه را لوور بگذارند...!
آن ها ۳۰۰ اَثر خریده اند و ۲۰۰ اَثر هم قرض کرده اند که فقط اَندکی تاریخ بسازند!
اما آن ها زیر اَثر تاریخی چه میخواهند بنویسند!؟
آیا عرب ها آثار تاریخی دارند!؟
قِدمَت کشور هایشان چند سال است!؟
آیا میتوانند یک نقشه ی قدیمی در موزه بگذارند!؟
آیا نقشه ی تاریخی به نام خلیج جعلیِ "ع ر ب ی" وجود دارد!؟
آن ها هر اشیائی هم که در موزه بگذارند،متعلق به کشور های :ایران،مصر و یونان میباشد و باید تاریخ کشور های دیگر را برای مردم خود نمایش دهند...
کسانی که از واژه ی مجهول خلیج "ع ر ب ی" نام میبرند،بخاطر پول و هدایایِ مادی میباشد!
مثل ترامپ!
ولی او انقدر نمیداند که مردم او را بیسواد خطاب میکنند!
اسکندر مقدونی که "ایران" را فتح کرد،نتوانست تاریخ ایران و تخت جمشید را نابود کند..!
حال چه به این افراد بیسواد ونالایق که اِدعای رهبری جهان را هم میکنند
کاش میشد این رئیس جمهور آمریکا و نوچه ی دست نشانده اش(پادشاه عربستان)را به ایران آوریم و تخت جمشید را به آنان نشان میدادیم که ببینیم باز هم میتوانند از این واژه استفاده کنند..!
"خزر را دوست دارم مثل بابا"
"خلیج فارس اما مادرِ من"
موضوع انشا: یک روز زمستانی خود را شرح دهید
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم نگاهم به پنجره افتاد که دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته است… حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…سریع از جا بلند شدم و به سمت حیاط دویدم برف سفید همه جا را سفید پوش کرده بود ..به سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم…. خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی! بی اختیار یاد لباسهای زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه چیز خریده بودم خرسند شدم اما در کنار این خوشحالی به یادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم به یاد لباسهای کهنه اش…. قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟ وقتی به مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود بر خلاف انتظارم که امروز لباسهای گرمی خواهد داشت باز هم کفشهای پاره ی او سردی برف را برایم سردتر کرد…
این بود انشای من.
پایان.
موضوع انشا: جوهر عشق
چقدر شکوهمند است که آدمی معشوق باشد وبر کرسی ناز بنشیندو چقدر باشکوه تر است که آدمی عاشق باشد و در مهراب نیاز زانو بزند.
عشق آدمی را قهرمان میکند وعاشق از هیچ چیز مرکب نیست مگر آنچه پاک وپالوده است و بر هیچ چیز قرار ندارد مگر آنکه بلند و عظیم است.
یک اندیشه بی ارزش هرگز نمیتواند در قلب او بشکفد چنانکه گزنه ای زهرآگین نمیتواند در صخره ی عظیمی از بلور یخ نفوذ کند روح او در این هنگام بر اوج تعالی نشسته است و در آرامش مطلق است.
شهوات وعواطف فرودست به وی دسترسی ندارند.او بر فراز ابرها وسایه های تاریک جهان قرار دارد واز خطاها ودروغها وبیزاریها وغرورها وبیچارگی های این جهان فراتر است.
منزلگاه او بلند آسمان آبی است و بازی های ژرف و تکان دهنده سرنوشت را در طبقات سفلای زمین همانقدر حس میکند که قله های بلند کوه ها از لرزش دشت ها باخبر میشوند.
قلبش را آنگونه با گوهر عشقش خشت سازی میکند،که هرخشتش تقریر روحی بلند مرتبه است وهر ابراهیمی را مامور بر ساختش نمیکند ودر برابرهیچ نامهربانی طبیعت از پای در نمی آید و اثبات وجودی خودش را به همه آشکار میسازد.
حریم عشقش را سرپناه هرچکاوکی نمیکند و به راحتی معتکف هر خدایی نمیشود و کعبه رحمش را محرم هر کسی نمیکند،زیرا مغیلان و بیابان راه این کعبه عشق،معماهایی میسازد وسراب هایی رو بوجود می آورد که هر تیغی برنده آن نیست.
واین از او پوشیده نیست که روزی غنای خودش را خواهد شناخت و با آن انس خواهد گرفت .او نغمه نغمه اش را اذان عشق بازی کعبه اش میکند ودر هر لحظه در طواف به دور آن،خشنود و به دور از فکر وخیال ملخ های زیر پایش،برای آینده خویش،دیوان مسروری را به رشته تحریر درمی آورد و جوهر دواتش را به آن رنگی آغشته میسازد که بیانگر قصه شیرین وفرهادیش باشد وآنچنان کعبه اش را تذهیب میکند که هیچ پالوده ای حریف بر آن نباشد و رمز دفترش را بازی گل یا پوچ زندگی قرار میدهد،با وجود او زندگی را گل میداند و بی وجود او زندگی را پوچ .
اما اگر روزی فدای حسرت قلبش شود،رنج خواهد کشید از دوره ای که باورش سرکوب شد،تا بدترین اتفاقاتی که لاجرم محبوب شد،او مشت در گل مانده است با ساقه دستان عشق.
عشقی که ریشه اش در بنیاد او منصوب شد.
شاید هم برعکس شود و زمین برای او آماده یک اتفاق خوب بشود، اتفاقی که او را عاشق خواب چشمانش کند و چشمانش را شرط او از مشروطه خواه یار کند تا بتواند شبی را بدون درد در آغوش رحمت او به سپیده دم برساند. او بر این باور زنده است که ناز عشقش را به قیمت جان بخرد و از گندم گیسوی او به سفره اش نان ببرد.
من ایستاده ام چون به این حقیقت ایمان دارم که برای هدفی مقدس خلق شده ام وتو ایستاده ای تا همانند من آرمان های وجودی ات را به اثبات برسانی.
ما ایستاده ایم تا بر بلندای اهدافمان بایستیم و راهنمای کسانی باشیم که میخواهند پایدار بودن را یادبگیرند و خود را در مسیر عشقی ببینند که پایانش رسیدن به کعبه عشق است.
اگر هم بخواهیم روزی تحلیل برویم باید استنتاج خودمان را بر اساس واقعیت جلوه بدهیم و اگر غیر این باشد هیچ وقت تن به خواری نمیدهیم و در این حال است که ارتجالا بانگ آزادی سر میدهیم تا دیگران بدانند که من ما در ما بودن ما خلاصه میشود و تو تو گفتن ما در رهاورد های افکار خیال گونه مان.
موضوع انشا: باران (عینی ذهنی)
ازآسمان آبی فروفرستادیم که هم پاک است و هم پاک کننده.
آب مایه حیات است که زندگی وحیات سایر موجودات به آن وابسته است،چرا که هرموجود زنده ای برای ادامه ی زندگی خویشتن محتاج آب می باشد.
شبی سرد وسوزناک در اوایل پاییزبود،کرختی را در دستانم احساس می کردم.به حیاط خانه مان رفتم.نسیم دست نوازشگر خود رابر سر وصورتم می کشیدو با مهربانی گیسوانم را شانه میزدو آنها را رهسپار باد می نمود.
به آسمان خاکستری رنگ شب که دیگر در آن خبری از ستاره های نقره فام وچشمک زن نبود نگریستم.آسمان در ظلمت فرو رفته بود.ناگهان صدای رعب انگیز رعدوبرق راشنیدم،صاعقه ی سفید رنگی ایجادشد به گونه ای آن سیاهی محض برای مدتی کوتاه به روشنایی چشمگیر تبدیل شد.قطره های باران به سوی زمین سقوط میکردند،زمین نیز چون مادری مهربان آغوش گرم خود را برای در آغوش گرفتن عزیزک هایش گشوده بود.قطره های باران باسرعت برق وباد به شیشه های خانه برخورد می کردند ونوازنده ی آوای دلنشین چیک چیک بودند،گویی گردنبندی از درهای درخشان بریده شده بود.وجود قطره های لطیف را بر پوست صورت خود احساس می کردم که وجودم را سرشار ازشور وشعف می کرد.بوی نم خاک نیز نوید از وجود طراوت،شادابی وسرزندگی میداد.
به حسن یوسفی که درگلدان قرمز کنج پنجره بود نگریستم،تبسمی زیبا بر لب داشت،گویا دروجوداو نیز به خاطر باران ذوق واشتیاق طغیان کرده بود،چنانچه دستان خودرابه سوی آسمان بی کران بلند کرده بودوخداوند عزوجل رابرای نعمت های بی پایانش شکر میگفت.
بنابراین باران تاثیرشگرفی بر سرزندگی وشادابی طبیعت داردبه گونه ای که عدم وجود آن شادابی ونشاط ازطبیعت رخت برمی بندد وخشکسالی روح زیبای طبیعت رامی بلعد.پس اکنون چه شایسته است ازخداوند تعالی برای نعمت های بی پایانش سپاس گذاری کنیم وقدر دان این نعمت هاباشیم.
چه زیبا گفت قیصر امین پور:
گلبو!
باران
بابوی بوسه های تو می بارد
بابوی خیس یاس
بابوی بوته های شب بو،
بابونه وبنفشه ومریم،
محبوبه های شب.............
گلبو!
گلخانه جهان
خالی است
لبریز بوی نام تو بادا
باد!(بهار بوسه باران)
موضوع انشا: چهره ی شهر هنگام صبح (عینی)
درهنگام سپیده دم پنجره ی اتاقم را که به سوی خیابان بود گشودم.نسیم خنکی درحال وزیدن بود و درختان کاج وبیدمجنون رابا آوایی دل انگیز تکان میداد.بهار بود و زیبایی وجلوه های خاص خودرا داشت.شهر در آامشی بی سابقه غرق بود؛گویی کسی در شهر زندگی نمی کرد.چلچله ی خوش بلبلان بود وبس،همین هم برای آرامش روح بشر بسنده میکرد.خیابان ها خالی از اجتماعات مردم نبود به عبارت دیگر پرنده هم در خیابان پر نمیزد.صدای گوش خراش بوق ماشین هاکجا واین آرامش کجا؟آسمان نیلگون صبح بیش از پیش زیبا به نظر می رسید .دسته ای از پرنده های مهاجر در آسمان دیده می شد.درباغچه ی کنار مغازه ی مش عباس غنچه های گل رز،مریم،نرگس بارنگ های قرمز،زرد،صورتی وآبی جلوه ی خاصی را به شهر داده بود.دست دعا به سوی آسمان بالا بردم واز خداوند منان به خاطر زیبایی ها ونعمت های چشمگیرش شکرگزاری کردم.
موضوع انشا: شهر در هنگام صبح
به نام خداوند بزرگ، خدایی که در بزرگی و جلال بیهمتاست. امروز سپیدهدم از خواب بیدار شدم. در اتاقم پنجرهای است رو به خیابان که اکثر روزها بهخاطر سروصدای زیاد و آلودگی هوا بسته است. ناگاه با خودم گفتم پنجره را باز کنم تا چهرهٔ شهر را بههنگام سپیدهدم نظاره کنم. شهری که همیشه شلوغ است.
پرسروصدا، از بالا که بنگری انسانهای زیادی را میبینی که همانند رباتهای فعال در حال حرکتاند. هرکس پی کار و مشغلهٔ روزانهٔ خود است. چهقدر شهر شلوغ است و هوای آن غیرقابلتحمل!
اما در این هنگام چهقدر چهرهٔ شهر آرام بود! نه سروصدایی، نه بوقی، نه فریادی، اصلاً کسی را در خیابانهای اطراف نمیبینی. چهقدر هوا بهتر از هوای روز است! چهقدر آسمان صافتر از آسمان صبح است! بهغیر از صدای پرندگانی که در آسمان در حال پروازند، چیزی نمیشنوی!
چهقدر چهرهٔ شهر اینگونه زیباست! هرچه میبینی سکوت است و آرامش. گویی شهر هم در خواب است. خبری از شلوغی و صدا نیست. باورم نمیشود که تا چند ساعت دیگر که خورشیدِ زیبا از پشت کوه درآید و صبح آغاز شود این چهرهٔ آرام جای خود را به شهری پرسروصدا، پر از انسانهای جورواجور که هر کدام پی کار و رفع مشکلات خود هستند میرود. امیدوارم هوای شهر همیشه پاک باشد و آسمانش آبی!
موضوع انشا: کودکان کار
با الهام از حادثه این روزهای فضای مجازی، انداختن کودک کار در زباله،
یک صبح سرد ...
با سردی و سوز هوا مانند روز های قبل از خواب بیدار شد . از خوابی سرد و بی لذت. دیشب از شدّت سرما به سختی خوابیده بود.
صدای چرخ خیاطی مادرش به گوش می رسید ، گویا کل دیشب را نخوابیده بود . مادری خسته ، که از بیماری نیز رنج میبرد .
چشمانش را که کامل باز کرد ،سقف نم زدهٔ اتاق به چشمش خورد ، دوباره چشمانش را بست ! فکر کرد ، فکر کرد و فکر کرد ...
از جایش بلند شد و به سمت مادرش رفت .او را بوسید و از او خواست که کمی استراحت کند .مادرش پسرک را در آغوش گرفت و گفت :« خسته نیستم عزیزم!»
چرخ دستی اش را که در کوچه به میلهای آهنی قفل کرده بود ، برداشت و به سمت خیابان روانه شد.
مثل هر روز ،کودکان و نوجوانانی را میدید که با سر خوشی همراه پدر یا مادرشان و یا با دوستان به سمت مدرسه میرفتند.
با خودش فکر کرد که « اگر امسال را به خوبی کار کند ،شاید بتواند سال بعد برای ادامه تحصیلش به مدرسه برود . شاید بتواند هزینه درمان مادرش را جور کند ، شاید بتواند هزینه تعمیر چراغ نفتیشان را تأمین کند ، شاید سقف نم زده اتاق کوچکشان را تعمیرکند .
شاید ، شاید وهزاران شاید دیگر ...
اولین سطل زباله را که دید به سمت آن روانه شد تا درونش را برای پیدا کردن کارتن ، بطری ، کاغذ باطله و... جستوجو کند . تا بشود اولین روزی اش برای کسب درآمدی بهتر .
به داخل سطل زباله خم شد ، درحال جستوجو بود که ناگهان با لمس دستانی و سپس صدای قهقهای رو به رو شد !
تا برگردد و بفهمد که چه شده ،خود را درون سطل پر از زباله و پوشیده از برف ، دید !
صدای قهقهه دو و برش را گرفته بود . پسرک حیران مانده بود ، نمیدانست چه کند یا چه بگوید . از همه بدتر روبهرویش مردی را دید که با گوشیاش در حال فیلم گرفتن از این صحنه بود .سرش را پایین گرفت تا چهرهاش را زیر شالگردن پارهاش پنهان کند .
با هزار سختی و تلاش از داخل آن سطل بیرون آمد ، بدون هیچ حرکت اضافه و حرفی به سمت خانه روانه شد .
در طی مسیر برگشت به خانه ، اشک های چشمانش صورت یخ زده اش را گرم میکردند .
به خانه رسید وهقهق کنان به سمت مادرش دوید ...
نویسنده: فاطمه مرادی
دبیرستان نمونه دولتی صدیقهکبریٰ(س)،ناحیه دو قزوین
دبیر: سهیلا معدن پور
موضوع انشا: کودکان کار
بعضی از کودکان با نگاه کردن به کارتون میخابند اما بعضی دیگر از شدت خستگی و کار روی کارتن میخابند
همه ی ما با این کودکان اشنایی داریم کودکانی که بجای بازی در خیابان ها و تحصیل در مدرسه ها مشغول کار در خیابان ها هستند کودکانی که حق تحصیل و زندگی دارند اما به دلیل فقر مالی مجبور به کار هستند
روزی شخصی حرفی زد که بسیار قلبم به درد آمد
او گفت روزی به دلیل مشکلات زیاد کاری حال مساعدی نداشتم پشت چراغ قرمز کودکی نزدیک ماشین من شد و از من خواست که از او گل بخرم به اون گفتم که من گل نمیخواهم و برود اما کودک مجدد اسرار کرد که نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و فریاد کشیدم مگر نمیشنوی میگم گل نمیخام
در این حین کودک با چشمان اشکی به من نگاه کرد و گفت اقا تروخدا داد نزن
بابای منم مثل شما عصبانی بود هفته پیش سکته کرد و مارو تنها گذاشت
او میگفت که دگرگون شدم وقتی که آن کودک آن حرف هارا زد و بسیار از کار خودم پشیمان شدم
روزهایمان ارام است اما هرگز به اطراف خود نگاه نمیکنیم که ببینیم آیا حال هم وطنانمانم ارام است
پس کجا هستند انهایی که شعار میدادند بنی آدم اعضای یکدیگر اند.
موضوع انشا: حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد
در شب کوچک من ، افسوس...
باد با برگ درختان میعادی دارد.
در شب کوچک من دلهره ویرانیست؛
گوش کن ! وزش ظلمت را میشنوی؟!
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم...
کفش هایش از تمیزی برق میزد. لباس هایش خیلی خوشرنگ بودند. کیفش را ببین! چقدر زیباست...اما حال که فکر میکنم، میبینم چه بچه بی فکری است! چرا پدرش را مجبور میکند تا با آن دستان تاول زده اش کار کند تا بتواند برایش این وسایل رابخرد؟ من که پدرم مریض است و نمیتواند کار کند. مانند شمعی است که کم سویی آخرین شعله اش را نظاره میکند و آب شدن خودش را به تماشا مینشیند... مگر همه پدر ها مانند هم نیستند؟! وقتی پدر من نمیتواند ، پس پدر او چگونه این وسایل را برایش خریده است؟! حتما پدرش سالم است و کار میکند. اگر پدرم سالم بود ، من هم مانند آن دختر بودم؟ پس به پدر میگویم که وقتی حالش خوب شد، دوباره کار کند. اما نه! پدرم چون خیلی کار کرد مریض شد. من دوست ندارم که دیگر کار کند. نمیخواهم شمع وجودش برای همیشه خاموش شود و من از گرمای آن بی نصیب بمانم. ولی... من هم دوست دارم به مدرسه بروم... خدایا! اگر ماهم پول داشتیم چه میشد؟ از پول دیگران کم میشد؟ اگر اینگونه است که من پول نمیخواهم؛ دوست ندارم کودک دیگری مثل من آرزو هایش را به دست باد بسپارد...
هر روز میروم در پیاده رو مینشینم و گل هایی را که به من میدهند ، میفروشم. امروز افراد زیادی از من گل خریدند. گل هارا برای جشن باز گشایی مدارس میخواستند. و من گل هارا، همراه تکه ای از وجودم به دانش آموزان خوشحال و نوپوش میدادم و آرزو میکردم که ای کاش، من هم مانند آن ها، با لباس های نو و کیف و کفش زیبا ، گل به دست به سمت مدرسه راهی میشدم. افسوس که همه اینها ، آرزو هاییست که گفته بودم همسفر باد شدند...
- «ببخشید! گل میخواستم.»
از فکر بیرون آمدم. به دخترکی که روبرویم ایستاده بود، نگاه کردم. موهای طلایی اش همچون خورشید تابان بودند و کمی از زیر مقنعه سفید رنگش مشخص بودند. گونه های سرخی داشت که آدم دلش میخواست آن را تا جان دارد بکشد. لبخندی به لب داشت و دندان هایش مشخص بود. اوهم مثل من، یکی از دندان های شیری جلویش افتاده بود. چه دختر بامزه ای!! به او لبخندی زدم و گفتم :« چندتا میخوای ؟» لبخندش عریض تر شد و گفت :« یه دونه». یکی از گل هارا برداشتم و به او دادم. یک اسکناس درشت در دستم گذاشت و بدون توجه به من رفت. چند قدم دور شده بود که ناگهان ایستاد و به سمت من برگشت و با آن لحن کودکانه اش گفت:« راستی! تو چرا اینجایی؟! مدرست دیر نشه؟» چیزی مانند گردو در گلویم گیر کرد. چشمانم برکه ای از اشک شد ولی به اشک هایم اجازه خروج ندادم. بغضم را قورت دادم و به سختی لبخندی بر لبم نشاندم و جواب دادم:« اگه بیام مدرسه، بابام تو خونه تنها میمونه ؛ مریضه.» راست گفتم. پدرم را نمیتوانستم ساعات زیادی تنها بگذارم. ولی مشکل اصلی این نبود. بود؟! با لبخند گفت:« خوش به حال بابات که بچه ای مثل تو داره.» و برگشت تا به راهش ادامه دهد که صدایش زدم. برگشت. گفتم:« پول زیادی به من دادی و...» ریسمان سخنم را درید و گفت:« فکر کنم بتونی باهاش لباس و کتاب بخری.» و بعد دوید و رفت و مرا در دریایی از بهت رها کرد. برگشتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. با نگاهم پی او گشتم. اما نبود ؛ گویی فرشته ای از سوی خدا بود...
موضوع انشا : حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد...