موضوع انشا: گذر زمان
مقدمه:
به نام خدایی که بدون یاد او زندگی تاریک است و انسان بدون تکیه گاه هراسان.یکی از انعام خداوند،رودخانه است.
بدنه:
داشتم قدم می زدم
که صدای دلنواز و آرامش بخشی به گوشم میرسید.
این صدا را دنبال کردم انگار بارقه ای از آرامش، نور پاکی در دلم رسوخ کرده بود،هر چه جلوتر رفتم صدا بلند تر می شد،و من بیشتر خوشحال میشدم .
به رود خانه رسیدم ،آنقدر هیجان تمام وجودم را گرفته بود که چیزی نمانده بود به داخل آب بیو فتم .رودخانه ای از میان تمام سنگ ریزه ها و از دل سنگ های سختی و نرم بیرون میآید و جاری میشود و همچنین جز سلامتی جنگل ها و طبیعت بی مانند و بی همتا را به خود میآورد.
به همراه این خبر بوی خوش گل هاو گیاهان سبز و قرمز و صورتی و....را همراه خود برای ما میاورد.
دستم را داخل آب زلال و روان رود خانه کردم و صورتم را شستم .
وقتی که دیدم آب بسیار تمیز است ،دلم خواست کمی از آن بنوشم تا همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند ،دل پژمرده من را هم همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند،دل پژمرده ی من را هم تازه میکند .
لیوانم را از کیفم بیرون آوردم و آن را پر از آب کردم ونو شنیدم.....
وای چه مزهای!
مردم میگویند آب هیچ مزه و بویی ندارد،اما من،این مزه خوب و بویی عالی را امروز احساس کردم
نتیجه:
این محتوات و گفت و گو برای شما چه فایده ای دارد ؟
من که خیلی لذت بردم و از خداوند معبود خود میخواهم که هیچ وقت ،نعمت هایش را از من دریغ نکند.
موضوع انشا: گذر زمان
چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که میخواستم برم مدرسه یادش بخیر چه گریه ای میکردم چه اشکایی میریختم اخه دلم واسه مامانم خیلی تنگ میشد با یه بغض و حس عجیبی که نمیتوونم بیانش کنم تمام وسایل مدرسه امو خرید مهم ذوق داشتم هم ناراحت بودم هم ...خلاصه اول مهر رسید و من لباس فرم مدرسه امو پوشیدم مامان از زیر قران ردم کرد و با هم به راه افتادیم کل راه مامانم نصیحتم می کرد که خوراکی هاتو بخور به حرف معلمت گوش کن باید درس بخونی مراقب خوودت باش از پله ها نیفتی هر کی چیزی بهت تعارف کرد نخوری با بچه ها دوست باشی و البته تاکید زیادی که داشت این بووود که شبا⛼ زود بخوابی تا صبح زود بلند شی ولی من هنوزم که هنوزه به این حرف مامانم عمل نکردم اونموقع هم که صبحی بودم با گریه از خواب پامیشدم الانم تا لنگ ظهر خوابم خوووب از بحث خارج نشیم بالاخره با نصیحت های مامانم به مدرسه رسیدیم همه با مادراشون اومده بودن بعضی ها گریه میکردن بعضی ها میخندیدن بعضی ها هم مثه من بغض کرده بوودن و آماده ی گریه کردن بودند بالاخره زنگ مدرسه به صدا در اومد و یه خانم ناظم بد اخلاق با اون صدای کلفتش که بعدها فهمیدم چقد مهربونه اومد و به ما گفت باید بریم تو صف بایستیم دست مامانمو ول کردم رفتم تو صف البته ازش قول گرفتم تا زنگ آخر تو حیاط مدرسه بشینه حس بدی بود غربت تنهایی . تو صف بوودم ولی همه حواسم پیش مامانم بوود که مبادا بره و من تنها بموونم ما رو کلاس بندی کردنو یه خانم دیگه اوومد و مدرسه و معلم ها ومدیر را بهمون معرفی کرد من که کلا گیج و منگ موونده بوودم تا صحبتاش تمووم شد و برای مامان دست تکوون دادمو رفتم بالا اما همین که پام به کلاس رسید جوری زدم زیر گریه که بچه ها کپ کرده بوودن یهو یه خانم معلم که از چهره اش مهربوونی میبارید وارد کلاس شد تا خواست با هامون خوش و بش کنه و بهمون خوش آمد بگه چشمش خورد به من که چطوری مظلوم یه گوشه کپ کرده بوودم گریه میکردم انقد دلش سوخت واسم که اومد پیشمو بغلم کرد و ازم پرسید چی شده انقد بغض داشتم که نتونستم حرف بزنم ولی خوودش حدس زد بخاطر دوری از مامانم گریه میکنم بهش گفتم مامانم تو حیاطه و اجازه گرفتم برم اونم قبول کرد و خودش من و پیش مامانم برد مامانمو که دیدم رویه یکی از نیمکت ها نشسته بود خیالم راحت شد و رفتم تو کلاس و...
هفته ی اول مدرسه با لووس بازیای من تموم شد و من حالا یکم عادت کرده بودم به فضای مدرسه با مامانم میرفتم و میومدم خدایش درسمم خووب بود و روزها پشت سر هم میگذشت و من یذره با بچه ها انس گرفته بودم. فقط یه بغل دستیه خیلی قلدر داشتم که نمیذاشت من سر میز بشینم و زورم هم بهش نمیرسید پیش دبستانی تموم شد وارد کلاس اول شدم و همینطور گذشت و گذشت و ب خودم اومدم فهمیدم تکلیف شدم و دیگه دارم کم کم بزرگ میشم اولا با خودم میگفتتم من باید ۱۲ سال درس بخوونم ولی الان که میبینم به لطف خدا ۹ سالش گذشت و من دیگه بزرگ شدم من دیگه اون دختره لوس بچه ننه که گریه میکرد نیستم من بزرگ شدم وخیلی چیزا رو تجربه کردم و رشد کردم الان که دیگه کلاس نهمم وسال بعد باید انتخاب رشته کنم تابتوونم به اهدافی که واسه آیندم تعیین کردم برسم الان که به عکسام نگاه میکنم میفهمم چه زود گذشت ای کاش بر می گشتن اون روزها روزهای خووبی بود شاید اگه من بزرگ نمیشدم پدر و مادرمم پیر نمیشدن شاید اگه من بزرگ نمیشدم خیلی چیزا اتفاق نمی افتاد و هنوز اون دورهمی های خونه ی مامان بزرگم ادامه داشت ولی حیف روزهایی که گذشتن و ما قدرشونو ندونستیم ای کاش من هنوز اون دختر کوچولو با موهای خرمایی روشن و چشمای سبز بودم هموون دختری که روز اول مدرسع یه عکس داره و افتاب خوورده تو چشاش و قیافش چپر چلاغه
بدک نیست
ولی خیلی طولانیه یه چیز جمع و جور لازم دارم