موضوع انشا: جوهر عشق
چقدر شکوهمند است که آدمی معشوق باشد وبر کرسی ناز بنشیندو چقدر باشکوه تر است که آدمی عاشق باشد و در مهراب نیاز زانو بزند.
عشق آدمی را قهرمان میکند وعاشق از هیچ چیز مرکب نیست مگر آنچه پاک وپالوده است و بر هیچ چیز قرار ندارد مگر آنکه بلند و عظیم است.
یک اندیشه بی ارزش هرگز نمیتواند در قلب او بشکفد چنانکه گزنه ای زهرآگین نمیتواند در صخره ی عظیمی از بلور یخ نفوذ کند روح او در این هنگام بر اوج تعالی نشسته است و در آرامش مطلق است.
شهوات وعواطف فرودست به وی دسترسی ندارند.او بر فراز ابرها وسایه های تاریک جهان قرار دارد واز خطاها ودروغها وبیزاریها وغرورها وبیچارگی های این جهان فراتر است.
منزلگاه او بلند آسمان آبی است و بازی های ژرف و تکان دهنده سرنوشت را در طبقات سفلای زمین همانقدر حس میکند که قله های بلند کوه ها از لرزش دشت ها باخبر میشوند.
قلبش را آنگونه با گوهر عشقش خشت سازی میکند،که هرخشتش تقریر روحی بلند مرتبه است وهر ابراهیمی را مامور بر ساختش نمیکند ودر برابرهیچ نامهربانی طبیعت از پای در نمی آید و اثبات وجودی خودش را به همه آشکار میسازد.
حریم عشقش را سرپناه هرچکاوکی نمیکند و به راحتی معتکف هر خدایی نمیشود و کعبه رحمش را محرم هر کسی نمیکند،زیرا مغیلان و بیابان راه این کعبه عشق،معماهایی میسازد وسراب هایی رو بوجود می آورد که هر تیغی برنده آن نیست.
واین از او پوشیده نیست که روزی غنای خودش را خواهد شناخت و با آن انس خواهد گرفت .او نغمه نغمه اش را اذان عشق بازی کعبه اش میکند ودر هر لحظه در طواف به دور آن،خشنود و به دور از فکر وخیال ملخ های زیر پایش،برای آینده خویش،دیوان مسروری را به رشته تحریر درمی آورد و جوهر دواتش را به آن رنگی آغشته میسازد که بیانگر قصه شیرین وفرهادیش باشد وآنچنان کعبه اش را تذهیب میکند که هیچ پالوده ای حریف بر آن نباشد و رمز دفترش را بازی گل یا پوچ زندگی قرار میدهد،با وجود او زندگی را گل میداند و بی وجود او زندگی را پوچ .
اما اگر روزی فدای حسرت قلبش شود،رنج خواهد کشید از دوره ای که باورش سرکوب شد،تا بدترین اتفاقاتی که لاجرم محبوب شد،او مشت در گل مانده است با ساقه دستان عشق.
عشقی که ریشه اش در بنیاد او منصوب شد.
شاید هم برعکس شود و زمین برای او آماده یک اتفاق خوب بشود، اتفاقی که او را عاشق خواب چشمانش کند و چشمانش را شرط او از مشروطه خواه یار کند تا بتواند شبی را بدون درد در آغوش رحمت او به سپیده دم برساند. او بر این باور زنده است که ناز عشقش را به قیمت جان بخرد و از گندم گیسوی او به سفره اش نان ببرد.
من ایستاده ام چون به این حقیقت ایمان دارم که برای هدفی مقدس خلق شده ام وتو ایستاده ای تا همانند من آرمان های وجودی ات را به اثبات برسانی.
ما ایستاده ایم تا بر بلندای اهدافمان بایستیم و راهنمای کسانی باشیم که میخواهند پایدار بودن را یادبگیرند و خود را در مسیر عشقی ببینند که پایانش رسیدن به کعبه عشق است.
اگر هم بخواهیم روزی تحلیل برویم باید استنتاج خودمان را بر اساس واقعیت جلوه بدهیم و اگر غیر این باشد هیچ وقت تن به خواری نمیدهیم و در این حال است که ارتجالا بانگ آزادی سر میدهیم تا دیگران بدانند که من ما در ما بودن ما خلاصه میشود و تو تو گفتن ما در رهاورد های افکار خیال گونه مان.