موضوع انشا: عشقی که بین کلاغ و مترسک پلی از جنس زندگی ساخت
تکهپارچهٔ کوچک پوسیده را روی بازوی کاهی مترسک که لایهای از برف روی آن، جا خوش کرده بود انداخت. رهاشدن پارچه از میان نوک کوچکش، انگار جان را از تنش زدود. بیحال و بیرمق مقابل پای مترسک روی زمین افتاد. تن نحیفش روی دامن سفید زمین میلرزید و نگاه درماندهاش در پی یافتن نگاه خشک و بیاحساس مترسک، در تلاش بود. صدای خستهاش که از حنجرهٔ یخزدهاش بیرون تراوید، نوازشگر گوشهای مترسک شد.
مترسک؟ مترسک در حالیکه رقص شنلِ روی دوشش را در آغوش سرد باد تماشا میکرد گفت: «برو کلاغ. اینجا جای تو نیست».
کلاغ تمام توان خود را بهکار گرفت و روی پاهای بیرمقش ایستاد. قدم از قدم برنداشته بود که صورت کوچکش، در پنبههای سفید برف به خاک افتاد. تمام تنش انگار بهناگاه تکهتکه شد؛ اما دوباره ایستاد. قلب کوچکش از شدت بیرحمی مترسک، ریتم گمکرده بود. خود را به پای مترسک چسباند و با صدایی که عجز فریاد میزد گفت: «اینجا جاییه که من دوباره متولد شدم. اینجا جون به تن بیجونم تزریق میکنه. چهطور ازم میخوای برم؟».
مترسک نگاه قندیلبستهاش را دورتادور گندمزار تهی از خوشههای طلایی گندم چرخاند و گفت: «گفتم برو. این دستمال رو بردار و به لونهت برگرد».
کلاغ بدون اینکه اعتنایی به حرف مترسک بکند، تکانی به بالهای ناتوانش داد. سرمای آخرین روزهای دیماه برایش گران تمام شده بود. به دانهها و غذاهای ریز و درشتی که جلوی پای مترسک، روی زمین ریخته شده بود نگاهی انداخت. سر بلند کرد و با غم گفت: «هیچی نخوردی!»
مترسک این بار با عصبانیت فریاد زد: «مگه نمیشنوی میگم برو؟ چرا نمیخوای قبول کنی داری تو بیراهه قدم برمیداری؟ از اینجا برو! دیگه هیچوقتم برنگرد».
اشک از دیدگان کلاغ جاری شد. مگر گناه دل اندوهگینش چه بود؟ غم و اندوه رسوبکرده در دل کوچکش، او را به تباهی میکشاند.
فکر تکاندادن بالهای همچو سنگش، مرگبارترین حس جهان را بهارمغان میآورد. با آخرین قدرتی که در خود سراغ داشت، بال زد و روی شانهٔ خشک مترسک که بلورهای برف روی آن خودنمایی میکرد پناه گرفت. صورت یخبستهاش را به صورت مترسک چسباند و با بغض گفت: «سردته؟»
مترسک با کلافگی گفت: «تموم کن این کارای بیسروته رو کلاغ. عشق کلاغ به یه مترسک؟! تو کجای تاریخ داریم؟ چرا داری خودت رو زجر میدی؟
سرمای خانمانسوز زمستان، رعشه به تن کوچک کلاغ انداخت. با روحی که از بیرحمی مترسک درهم شکسته بود گفت: «سردته».
دانههای درشت برف، بیامان خود را بر تن زمین میکوفتند. مترسک این بار، نگاه نگرانی به تن لرزان کلاغ انداخت که با بیحالی روی شانهاش رها شده و نفسنفس میزد.
سه روز بود که مدام برایش غذا میآورد و تکههای پارچه روی تنش میانداخت. درست از زمان شروع این بوران! نگاهی به چشمان مظلوم کلاغ انداخت. هیچ دلی برای عاشقشدن نداشت. اصلاً مگر مترسک هم عاشق میشود؟ کجای قصههای کهن آمده؟
ضربان نامتعادل قلب ضعیف کلاغ را حس میکرد. با نگرانی صدایش زد و لحظاتی بعد، صدای بیرمق آن کوچک بینوا به گوشش خورد. میگی عشق کلاغ به مترسک کجای تاریخه؟ مگه همهی افسانههای دنیا از ابتدا وجود داشتهن؟ مگه همهی شخصیتای موندگار جهان، از ابتدا بازیگر یه عاشقانهی موندگار بودهن؟ متولد شدهن و خلق کردهن افسانههایی رو که دل رو به بازی میگیره و روح رو بهوجد میاره. شاید چند سال بعد، تاریخ خبر بده از عشقی که بین یه کلاغ و مترسک پلی از جنس زندگی ساخت؛ شاید.
با سقوط جسم کوچک کلاغ روی زمین، مترسک با چشمانی هراسان و ناباور فریاد کشید: کلاغ.
اما هیچ صدایی جز هوهوی باد شنیده نمیشد. کلاغ دیگر نه میلرزید، نه ضربان کم قلب کوچکش، ضربان قلب مترسک را بالا میبرد؛ اما مگر مترسک هم قلب دارد؟ روز بعد در میان صدای خرچخرچ برفی که زیر پا له میشد، فریاد پسرکی سکوت مزرعه را در هم شکست: پدر، مترسک شکسته.
فاطمه خدابنده