نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو با موضوع آدم برفی و خورشید

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

زمستان بود. آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.
سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.
چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!
-‌سلام.
به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟
-زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری...
-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.
-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.
-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!
با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.
-تو واقعا زیبایی!
به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟
-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.
-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.
خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.
-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.
-از چه بگویم؟
-از عشق...
-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.
-پس کار تو چیست؟
یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.
-کار من گرم کردن و سوزاندن است.
-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.
-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.
-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم...
دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.
-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!
بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.
-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم...
برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!
و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.
روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.


نویسنده: امینه خرم آگاه
دبیر: سرکار خانم فوزیه خردخورد
هرمزگان،بستک