انشا با موضوع گفت و گوی ستاره با انسان
نشسته ام بر بام شب....
از ذهنم فقط آسمان می گذرد....
نشسته ام وستاره هارا رصد می کنم....
کاش امتداد نگاهم به ستاره ای برسد که مرا می نگرد.....
مثل همیشه تلسکوپم را برداشتم و به پشت بام رفتم.آسمان شب مانند همیشه با ستاره ها آذین شده بود.چه رمزی است در این تاریکی که در اوج سیاهی زیباتر از هرچیزی است.انتهای نگاهم به ستاره ای رسید که برایم چشمک می زد.
گفتم:«خوشا به حالت! سالهاست در اوج فلک دلبری می کنی و جهانی به تو چشم دوخته است. اما من جز چند نفر، کسی اسمم را نمی داند وسراغم را نمی گیرد.»
ستاره گفت:«تو از من چه می دانی؟ من سالهاست که می درخشم اما همیشه هم مورد توجه نبوده ام.»
گفتم:« چرا؟»
گفت:« این خاصیت ستاره است که هرچه تنهاتر باشد،نگاه های بیشتری شکارش می شوند؛ اما اگر دورش شلوغ باشد، گم می شود.»
گفتم:« ما انسان ها فرق داریم. ما ستاره نیستیم ولی عاشق درخشیدن هستیم. انسان هایی بین ما بوده اند که چون ستاره ای پرنور درخشیدند و هرگز از چشم نیفتادند حتی بعد از مرگشان.»
گفت:« ولی ما هروقت بمیریم هیچ کس نمیفهمد و برایش مهم نیست، حتی کسی صدای فریاد ما را هم نمی شنود ؛چون شما همه ی ما را به یک شکل می بینید. اگر الان نگاهت را برگردانی،مرا گم خواهی کرد.آری،ما در اوج درخشانی گم می شویم.»
گفتم:«ولی ماه وخورشید که هرگز گم نمی شوند.»
گفت:«این قانون فلک است که هرچه درخشان تر باشی هرگز از دیده نمی روی؟»
گفتم:« این قانون، فقط برای فلک نیست؛ بین ماآدمیان هم همین قانون پابرجاست.
هرانسانی درخشان تر باشد بعد از مرگش فقط از دیده ها می رود ولی هرگز از یادها نمی رود.»
یک لحظه احساس کردم ستاره را گم کردم، اما نه! او خاموش شد. آن،مرگ یک ستاره بود.حق با او بود؛ مرگ او برای هیچ کس مهم نبود. ستاره ها در چشم ما دراوج سکوت می میرند، ما هرگز صدای فریاد آنها را نمی شنویم.
نگارشیخ اسدی
دبیر: خانم خیامی
دبیرستان: دانشوران دزفول
_______________________________________
انشا با موضوع گفت و گوی ستاره با انسان
جهان را بنگر/که به رختِ رخوتِ خرابِ خود/از خویش بیگانه است
و ما را بنگر/بیدار/که هشیداران غم خویشیم
آسمان که رخت سیاه بر تن می کند،نبض دلتنگی ها هم انگار جان تازه ای می گیرد؛تک تک ستارگان می شوند چراغ های دلتنگی که لحظه ب لحظه به تعدادشان افزوده می شود. اما خب..... بیشتر افراد واهمه دارند از مرور گذشته ای که تک به تک آجر هایش را خودشان چیده اند، برای همین تصمیم می گیرند دلتنگی هایشان را در عمیق ترین گوشه قلبشان خاک کنند و به غار تنهایی خود پناه ببرند و آنچنان خود را در رویا غرق می کنند،گویی هرگز زنده نبوده اند!
و اما من......
به جدای همه مردم جهان لحظه شماری می کنم برای رسیدن هیاهوی خاطرات مرده و نورسیده، زل می زنم به تک تک چراغ های دلتنگی و گاه گاهی چشمانم خیس می شوند و در اوج گریه بلند بلند میزنم زیر خنده،شب است دیگر،دگرگون می کند حال و احوالت را. و به رسم و عادت همیشگی شروع می کنم به حرف زدن با چراغ نیم سوزی که فکرکنم چیز زیادی از عمرش باقی نمانده باشد.
گفتم :«خوش بحالت کلی دوست داری از هم جنس خودت!»
گفت:«هیچ گاه دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکن!»
گفتم:«پس این همه دورت شلوغ است و از تنها بودن نالانی؟»
گفت:«تو هم انسان های زیادی در دورت برت هستند،پس تو چرا تنهایی؟!»
گفتم:«به قول سهراب من به آمار زمین مشکوکم.»
گفت:«رمز بیداری را پشت بی خوابی این ثانیه ها فهمیدم تو به آمار زمین مشکوکی من به دل های زمین.»
گفتم:«تو هم انگار دلت بدجوری در دریای غم و تنهایی لنگر انداخته است.»
گفت:«برای همین گفتم از روی ظاهر قضاوت نکن، همیشه زیباترین لبخند ها بیشترین رنج ها و تنهایی ها را کشیده اند.»
گفتم :«آری!راست می گویی ، سخت است که در هیاهوی خلوت شهر حس کنی که تنها انسان روی کره زمینی!»
گفت:«و سخت تر از آن، این است در تمام این شلوغی ها هیچ قلبی به یادت نتپد:)»
🌟⭐️🌟⭐️🌟⭐️🌟⭐️🌟
نویسنده:صباجعفرپور
دبیر: سرکارخانم خیامی
دبیرستان:دانشوران دزفول،