نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: ممنوعه
حوای طماع،حوای طمع کننده...
حوایی که جایی میان اسمان و زمین را کشف کرد.
کسی که با اشتباه کوچکش همه ما عمری در ازمون و خطاییم!
حوایی که میپرستمش، او اسطوره ی من است.
جرئت می خواهد رفتن به ممنوعه ها، خوردن ممنوعه ها، وقتی قرار است رانده شوی.
اما او...
نترسید؛ ماند و کاری را کرد که دلش خواست.و چه زیباست وقتی پیرو قلبت هستی...
شاید از اول هم نباید حوایی می آمد تا دنیا را به هم بریزد،با دلبری هایش، با هوس هایش و با تمام زیبایی هایش.
شاید نباید حوا می آمد تا آدمی را مات خود کند، تا اشتباه کند،تا عاشق شود و دلش برود.
شاید وجود حوا و چون حوا از ریشه اشتباه بوده، شاید نباید کسی در دنیا دلبسته شود تا دنیا ادم های بدش را بشناسد؛ آدم هایی که بی محابا تو را در تنهایی هایت رها می کنند و میروند...
یا شاید همه اینها که بر سر ما می اید تقاص سیب قرمز بهشت است،نمی دانم...
نمی دانم،نمی دانم قرار است چه بر سر حوا های این دنیا بیاید.
کاش می شد سیب را دوباره بر درخت آویزان کرد...
کاش می شد دوباره برگشت،به بهشت،به خداوند؛ به ممنوعه ها...
به نظرم ممنوعه های انجا راحت تر از ممنوعه های عشق اینجاست...
و چه بی محابا رانده شده ایم... :]
نوشته: مهسا خواجه افضلی