نگارش دهم درس هفتم ناسازی معنایی (تضاد مفاهیم)
موضوع: سوز گرما
خوشه ها
گرما [ نور ، درخشانی ، آتش و...]
سرما[زمستان ، سوز ، فقر و...]
موضوع: سوزِ گـرما
در آتش بازی های سال پیش ، کودکی را دیدم که از سرما می لرزید و به نور درخشان فشفشه ها خیره مانده بود.
اجـداد ما یا همان انسـان های نخـسـتین ، از هـمان زمانی که دیـنی نبود و زمین قـلمرو داینـاسور ها به شـمار میرفت، می دانستند که نور یعنی گـرما ؛ و وجود گرما نجات دهنده ی نـسل بشر اسـت. به همین عـلت بسیاری از آنها به پرسـتش خورشید روی آوردند. چـرا که در هنگام شب ، سرما آنان را در بر می گرفت و در روز ، گـرچه نمی توانستند به خورشید خـیره شوند، اما وجودش برای دلگرمی شان کافی بود.
من می دیدم که وقـتی فشفـشه ها خاموش می شوند و سر کودک از آن هیاهو ها به سوی دیگری می چرخد ، از لرزش بدنش کاسته می شود. اما تا دوباره نگـاه حیرانش به سمت هیاهویی دیگر می چرخید ، سرما بدنش را فرا می گرفت.
میدانید علـت این تغییر ناگهانی بدنش چه بود؟[enshay.blog.ir]
وقتی او نوری نمی دید گمان میکرد که سرما یک چیز طبیعیست ، و بقیهً مردم نـیز ، اگر چه لباسی گرم تر پوشیده اند ، اما آنها هم حس او را دارند. امـا به محض روشن شدن یک فشـفشه ، خنده را بر لب مردم می دید ، و می فهمید که کسی حس او را درک نمی کند؛ پس سـرما به جسم کوچکش چیره می شد و سـوزِ گـرما ، اندامش را می لرزاند.
خدا کند سرما ، حـواسش به دل هایی که می لرزاند باشـد.
نویسنده : علی ادریس پور
دبیرستان : شاهد خاتم الانبیا
دهم انسانی ، آبادان
دبیر : آقای فاضل قالبی
موضوع انشا: عید نوروز
صبح میشود وقت آن است که خورشید دست از دامن طبیعت بردارد و به گیسوی سحر آویزد. شب کم کم دامن خود را از کوچهها جمع میکند. زمستان مدتها پیش از این صحرا رفت اما انگار رد پایش بر آسمان باقی مانده است که اکنون آسمان اینگونه زنگار گرفته است...
وقت آن است که کم کم بهار از راه برسد، درختان در خود فرو رفتهاند ، وقت آن است که سر را بالا آورند و به بهار سلام گویند و از طراوت آن بهره گیرند.[enshay.blog.ir]
وقت آن است که پروانهی چمن از پیله درآید و در نفس باد صبا سینه بگشاید، وقت آن است که شادی در رگهای دشت سوسو زند...وقت آن است که روزی از نو آغاز شود، امروز بهار وارد صحرا میشود و بر درختان شکوفهی سپیدی و پاکی میکارد و از درختان لخت دشت عروسی زیبا میسازد.
لکهی سرخ غروب از گوشهی آسمان پاک میشود که خورشید از پشت کوه سر بالا میآورد و به بهار زیبا خوش آمد میگوید ... در جنگل غوغایی برپاست نمیدانم چرا درختان از خواب زمستانی بیدار شده و با هم زمزمه کنان حرف میزنند گویا خندانتر و شادتر از همیشهاند آسمان از سر شوق میگرید انگار درختان دستهایشان را برای گرفتن دانههای بازیگوش باران که از گونهی آسمان میچکد در هوا نگه داشتهاند چه هوایی است بوی عجیب و مست کنندهای مشامم را قلقلک میدهد و مرا به بازی میگیرد، نمیدانم از کجاست ولی انگار با من قایم باشک بازی میکند و خودش را به من نشان نمیدهد، نگاهم به خطی مشکی در آسمان میافتد نزدیکتر میشود فکر کنم دستهای پرستو در آسمان پرواز میکنند، دستم را در هوا برایشان تکان میدهم و به راهی که چون خطی خمیده و پرپیچ و خم در قلب جنگل کشیده شده به کنار رودخانه میرسم که بچههای شیطون در آن بازی میکنند ، صدای شادیشان در جنگل پیچیده و خروشان فریاد میزنند، صدای چهچجه بلبلان گوشم را نوازش میدهد، کم کم شب از راه میرسد و آسمان گیسوی سیاه زیبایش را با پنسهایی از جنس ستاره و چلچراغی از جنس ماه به من نشان میدهد ، امشب آسمان مهتابی است چهرهی ماه را به تمامی مینگرم ولی نمیتوانم سخنانش را بشنوم فقط شادی و سرور را در نگاهش میخوانم اینک صدای پای عابری خسته را میشنوم صدایی آشنا با لبخندی بر روی لبانش و سرخی صورتش ، رهگذری که با آمدنش فقط میخواهد خندهی زیبا را به همه هدیه دهد، بله بهار زیبایم تو آمدی با تمام سرسبزی با تمام شکوه و با تمام جذابیت هایت، بهار من خوش آمدی
مقدمه: با نام خداوند هستی بخش انشای خود را از زبان یک کودک سیل زده آغاز میکنم.
انشا درباره سیل
بعضی وقتی ها تنها چند دقیقه زندگی تو را زیر و رو میکند. این چند دقیقه در زندگی من زمان آمدن سیل بود.
خانه ام ، وسایل زندگی ام . کوچه هایی که در آن بازی میکردم .
محله که از آن خاطره داشتم.
درخت روبری خانه ، گل فروشی سر خیابان ، ساندویچی ته کوچه … مسجد محل ، سالن ورزشی شهر …
سیل همه کودکی و خاطراتم را در چند دقیقه شست و رفت.
هرگز فکر نمیکردم روز از باران بترسم .
اما حالا قطره های بی شمار بارانی که عاشقش بودم جمع شدند و زندگی ام را نابود کرده اند.
حالا من مانده ام و شهری شناور در آب .
حالا من مانده ام و خاطرات شبی که سیل جاری شد و بسیاری از نزدیکان مرا با خودش برد.
حالا که سیل تمام شده است و ما ماندیم و زندگی گل آلودی درد آور که باید با امید و تلاش دوباره بسازیم .
از خداوند بزرگ و مهربان میخواهم که با دستان قوی و مهربانش کمک کند تا کودکان ضعیف و بی پناهی مثل من دوباره خانه و تکیه گاه و پناه داشته باشند . آمین.
نتیجه گیری: سیل ، زلزله ، طوفان ، آتش سوزی ، خشکسالی ، بیماری ها و … همه روی دیگر زندگی هستند و ممکن است در همه جای جهان رخ دهند. بد نیست به خود تلنگر بزنیم که شاید روزی ما مبتلا به این بلاهای سخت و دردناک باشیم . پس نباید هموطنان و هم نوعان خود را در روزهای سخت فراموش کنیم و حتی کمترین کمک های ساده را از آنها دریغ نکنیم.
لرستان زیبایم برخیز بهاراست بلبلان بی قرار میخوانند
لاله های واژگونت از شرم سر برنمی یارند
درختان کهنسال بلوط غمباری وچهره به گل نشسته تو را دربهار به یاد نمی آورند
برخیزهنگام خواندن کبکان در قله کوه هاست
مگر کدام چشم زخم به چهره زیبایت رسید که اشک آبشارانت خونین شد
سرزمینم هربهارمناظردل انگیزت دل ازعاشقان می ربود تو را چه شد که چون زنان داغدار باران صورتت را خراشید
خروش کشکان آرام را باور نداشتیم سیمره برایمان سرود زندگی بود وسرزندگی
پل هایت برایمان افسانه دلدادگان را میگفتند
درلابلای هیچ ورقی ازتاریخ خم شدن کمرت را نخوانده ام
زخم خورده ایستاده ای میدانم
سفره هایت را آب برد اما سخاوتت برجاست
برخیزوگیسوان آشفته دخترکانت رابباف وبردوسوی شانه هایشان انداز
بهاراست پسربچه هایت هوای رفتن به کوه وصحرا دارند دیدن انبوهی ازگل بجای گل های دشت وصحرا را تاب نمی آورند
برخیزتا دوباره زنان سیه چشمت آواز(سیت بیارم )بخوانندوجوانانت درحلقه(چوپی)دوباره باشادی بارون بارون را بخوانندبیاد ندارند که باران برایشان غم باریده باشد
برخیز شنیدن سوز چمری از سرنا قلبمان را میشکند ساز کمانچه ات راساز کن همه ایران آمده اند تا باز رقص دوپا را از سر بگیری
نویسنده: خانم اکرم ابراهیمی
دبیر ادبیات شهرستان کوهدشت
مهمان ناخوانده ی سال ۹۸ هم از راه رسید،
باران...
آمدنت شروعی بود که هنوز پایانش را نمی دانم تا کی و کجا ادامه دارد،
از غرق شدن زیبایی های گلستان،تا ویران شدن دروازه ی قرآن در استان فارس و یا فرو ریختن پل دختر در خرم آباد...
سیستان بلوچستان وجودش سالهاست تشنه ی قطره ای آب است،ولی حال از این سیرابی زیاد فریادش حتی گوش فَلک را هم کَر کرده است...
نمیدانم آسمان دلش از چه پُر است که این چنین می بارد...
نَبار باران،
بُگذار رخت نو فصل بهار به تن داشته باشیم،این چنین انصاف نیست که لباس داغ از دست دادن هموطنانمان را به تن کنیم...
آسمان،حال و هوای ما بیشتر از تو بارانیست...
ما همه با چشم خود داریم میبینم که باران همچون سایه ای سیاه بر کشورمان ماندگار می شود،
سایه از جنس داغ هم وطنانمان...
از آمدنت دلگیرم،
آمدنت خراشی بر سَختی سَد های خوزستان، شکست کَمر دروازه ی قرآن و حتی چنگ زدن را بر قلب همه ی مردم ایران هدیه کرده...
همیشه دستانمان را به طرف آسمان بلند میکردیم برای بارش باران،
ولی حال دستانمان محتاج دستی ست برای نجات در زیر ویرانی و سیل ها...
باران دیگر تمامش کن، تا بدتر از این را در ذهنمان ثبت نکرده ای،
سال۹۸را برایمان تلخ کرده ای...
میدانم که همه ی ایرانی ها به مهمان نوازی معروفند ولی این بار همه دَرها به رویت بسته شده است، ای مهمان ناخوانده ی سال ۹۸...ایرانم تسلیت...
نویسنده: آسیه قاسمی
دبیر: خانم نظری
سال یازدهم دبیرستان ۱۲ بهمن
موضوع انشا: سیل
سیل هیولای ویرانگر خشمگینیاست که هر آنچه و هرآنکه پیشِ رویش باشد را از بیخ و بُن بر میکَنَد و با خود میبرد...
تصورش در مُخیله، هم نمیگنجد،
تا با چشمهای خودت این غول گردابِ خروشان را نبینی، درک درد و وحشت حاصل از دیدن این صحنهها بسیار سخت و حتّی غیر ممکن است!
این غولِ گرداب خروشان، محاصرهمان کرد، به دورمان پیچید ،
دهان باز کرد و آدمها و خانههایمان را بلعید...
ساختمانهای بزرگ در مقابل قدرت خیرهکنندهاش چون مشتی خاک فرو ریخت و در کامش ناپدید گشت...
با چشمهای بهت زدهی خودمان دیدیم که چگونه خانه خانه، پلدخترِ زیبایمان را بلعید....
ما را در بهت و حیرت و وحشت
با کوهانی از گِل و لای و ویرانی برجای گذاشت و با سرعتی دیوانهوار ، رفت...
من ماندم و شهری ویران شده...
و مردمانی در گِل مانده...
من و ماندم و ماتم
من ماندم و رنج و سوگ و عزا...
این دردها و رنجها قابل توصیف نیست،
میدانم الآن زمان عزاداری نیست
باید پلدخترم را از گل و لای و ویرانی و بوی چندشآور سیلِ وحشی و بیرحم پاک کنم و دوباره آبادش کنم!
حس تنهایی و انبوه ویرانی آزارم میدهد
اما
همدردیها و همدلیهای تو هموطن
وفادار و غیرتمندم ،تسلّایم میدهد،
تویی که علارغم اینهمه مشکل اقتصادی که با آن دست به گریبانی،
همیشه در چنین شرایطی ، در زلزله و آتشسوزی و سیل،
همیشه با تمام وجود و توانت برای دستگیری از هموطنت ، حضور داری...
محبّتها و کمکهای بیدریغت را بر دیدهی منّت مینهم و دستهای یاری و همدلیات را صمیمانه میفشارم و قدر میدانم.
هرگز فراموش نمیکنم که مرا در این رنج تنها نگذاشتی و نمیگذاری،
فراموش نمیکنم که
تو با اطلاعرسانیهای به موقع و پیگیریهای مداومت ،
با فرستادن کمکهای ارزشمندت،
و با حضورِ صبورانهات در شهرِ به گِل نشستهام و زحماتِ بی دریغِ بدونِ چشمداشتت در کنارم بودی!
در این مسیر اگر نامردمانی بیانصاف،
که به دنبال گرفتن ماهیهای حقیر از این سیلِ گِلآلود هستند، به پای خستهات سنگ زدند و تو را دلسرد و مأیوس کردند
آنها را عفو کن،
تـــو بزرگوارتر از آنی که با فرو رفتنِ خاری در پایت از قدم گذاشتن در مسیرهایِ انساندوستانهات پشیمان شوی و همه را مثل هم قضاوت کنی.
قطره قطرههای محبّت و لطفت را ، دریا دریا عوضِ نیک از خداوند ِقهّار بخشایشگرِ بخشنده ،برایت آرزومندم!
نویسند : سهیلازارع
شهروند پلدختر
موضوع انشا: چگونه عید تبریک بگوئیم؟
با اینکه خودم اهل شعر و ادبیاتم، ولی تو این سال ها هیچ وقت برای تبریک تولد و عید و سال نو دنبال نوشتههای قلمبه سلنبهی ادبی نگشتم.
هول و ولایی که همه برای پیدا کردن یه «متن یا شعر قشنگ» دارند که «سِند تو آل» کنند و این جوری مناسبت ها را تبریک بگویند به دوستان و آشناهاشون یه کم غریبه؛ و همیشه میپرسم «خب چرا؟»
خودمون از زبان، اندیشه و با قلم خودمان تبریک بگوییم.
هر چه که از ته دلمان بر میاد را بنویسیم. [enshay.blog.ir]
این گونه متن تبریک ساده و صمیمی که خیلی بهتره؛ حتی اگه خیلی هم شعرگونه و پر از تشبیه و استعاره نباشه.
جداً دریافت یک پیام «عیدت مبارک، سال خیلی خوبی داشته باشی» قشنگتره از گرفتن این پیامایی که معلومه واسه همه ست و گاهی هیچ روح و اشتیاقی هم پشتش نیست، صرفا یه عادته.
نویسنده: آنا جمشیدی
موضوع انشا: دریغ یاد عیدهای قدیم
نزدیک عید پدرم و مادرم ما را به کفش ملّی میبردند.
خودشان از پشت ویترین انتخاب میکردند و به فروشنده میگفتند سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمیکردند که این کفش را دوست دارید یا نه؛
فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ "ﻣﺮﮒ" ﻧﺪاﺭﻧﺪ...
عاشق عید بودم.
بوی عید را دوست داشتم.
بوی شیرینیها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادر بزرگهایم و سفرهای که اولین روز عید پهن میشد و همه فامیل دور آن مینشستند ...[enshay.blog.ir]
چرا فکر نمیکردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظهها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشتهها و خیره شویم به آن و با خاطراتش زندگی کنیم...
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست؛ اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه، خیلیها را از دست می دهیم.
ما در همین از دست دادنها بزرگ شدیم، پخته شدیم و ساخته شدیم!
خیلیها ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال، میخواهم بنویسم فقط کفش ملّی نیست که مرگ ندارد، "عشق" هم مرگ ندارد،
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد،
بعضی قلبها،
بعضی آدمها،
و ...
نویسنده: ...
نگارش دهم درس ششم سنجش مقایسه
موضوع: دیوار و تنهایی
انسان های تنها مثل دیوار سرد و بی روح هستند.
دیوار و تنهایی رابطه تنگاتنگی با یکدیگر دارندفردی از تنهایی تکیه به دیوار سرد می زند ،دیوار تنها تکیه گاه تنهایی هاست.
دیوار مانند حصاری برای انسان است که وقتی در بیابانی بی آب و علف نشسته ایی به دور خود بکشی فقط برای ترس از تنهایی؛تنهایی واژه بسیار غریبی است.
بعضی اقات تنهایی ها را دیوار پر می کند با واژه هایی که روی آن نوشته می شوند یا اینکه روی دیوار خط های روز های تنهایی را بکشی...
چه دردی میکشد دیوار از این همه واژه های غریب[enshay.blog.ir]
دیوار ها انواع مختلفی دارند:
دیوار خانه...دیوار مدرسه...دیوار بغض و دیوار تنهایی...
وقتی تنهایی،وقتی از همه آدم های دور ورت خسته ایی و آنها مدام جلو چشمانت رژه می روند که به گفته ی خودشان ادای آدم های خوب را در می آورند
آنگاه باید با همان خشت های تنهایی دیواری دور تا دور خودت بکشی که تنها تو بمانی و هوایی برای نفس کشیدن.
نویسنده:یاسمن عالی نژاد
دبیر: سرکار خانم مجیدی
دهم معارف اسلامی شهید مطهری
استان لرستان(خرم اباد)
نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: روح و سایه
اوبود هرجا ،همه جا و یا گاهی هیج جا!
او بود در حال نبودنش،مرا دنبال می کرد،قدم به قدم، پا به پا وحتی گاهی من سکوت می کردم او پرحرفی می کرد!!
مانند سایه ای،سایه ای که بودنش را پشتم احساس می کردم اما هرگاه دست دراز می کردم لمسش کنم سرمای نبودنش را لابه لای انگشتانم احساس می کردم درست ،درست مانند زمانی که لابه لای این انگشتان را دستان مادرم پر می کرد اما حالا فقط و فقط روحش بود.
روحی که گاهی مرا سفت می چلاند و گاهی مرا بین زمین آسمان رها می کرد
آیا گاهی شده سایه تان را در آینه ببینید اما تا رویتان را برمی گردانید خبری از سایه نباشد؟
آگر شده که شاید بتوانید درک کنید شباهت و تفاوت یک وجب از احساس روحی که مانند سایه دنبالت می کند اما تا چشم کار می کند هیچ گاه نیست.!
بودن و نبودن!مسئله این است .
سایه ها هستند تا زمانی که روشنایی روز باشد مانند روحش ،سایه در کل روز تا زمانی که قدم هایت را استوارو محکم برمیداری و به پشت سر نگاه نمی کنی هستند و هیچگاه ناپدید نمی شوند دقیقا مانند روح گرمش.
که روز ها پشت به پشتت می آید،در کارها وتصمیم هایی که گاه به فریاد هایم وگاه به چشمان ذوق زده ام منتهی می شود.
اما شبها .شبهایی که من به پهنای صورت اشک می ریزم و یا گاهی صدای هق هق دخترانه بغض دارم گاه در سینه وگاه در بالش خفه می شوند.
آن موقع ها نیستند،نه سایه ونه روحش،زمانی که من از تاریکی شب می ترسم نه سایه ای هست که پشتم را گرم کند و نه روح مادری که مانند کودکی ام سرم را سینه اش پنهان کند.
ومن چنگ بزنم به پیراهن گلدارش،گل هایی که هیچگاه چشمه اشک وجود من آن ها را سیراب نمی کند.
اینجا فقط می ماند روح مادری که سایه وار هوایت را دارد.
قدم می زند،مانند سایه!
هست و یا گاهی نیست مانند سایه!
اما تنگ نمی شود یا نمی گیرد از نبودش این دل،سایه را می گویم!و خدانکند بگیرد روزی دختری دلش برای آغوش گرم که نه
اما دلش برای گرمای حمایت روح مادرش تنگ شود.
خدا نکند:)
نویسنده:زینب وحدانی
منطقه:تولمات، دبیرستان الزهرا
دبیر: خانم نوروزی
نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: جنون و فاصله
خلاء ای دیوانه کننده که انتظاراتمامش به لب میرساندجان را.به حدی که درپایان روزگارانی تاریک که توام بوده با درماندگی،دیگرجانی نداری برای لذت بردن از روزهای روشن پیشِ رو.
هزاران هزارنفر،بیخوابی کشیده اندتا درمان کنندجنون را!امّا چه کسی یک بار،فقط یک بار تلاش کرد تا التیام بخشد زخم هایی که فاصله،میزندبر روح وجان آدمی؟
مگرهست جانسوزترازدوری؟مگرهست دیوانه کننده تر ازینکه بدَوی امّا فاصله همچون سدی محکم مانع رسیدنت شود؟
کسی چه میداند!شایدهم جنون دردناک ترباشد.شایدبی تابَت کندکه ببینندتورا،امّانبینند!یعنی نخواهند که ببینند.به چه جرمی؟جنون!شایدهم دردناک ترباشدکه انگشت نمای همه باشی وبگویند:《فلانی مجنون است وفارغ ازغوغای این جهان پرهیاهو!》امّادریغ ازیک نفرکه بشنودهیاهوی غوغایی که جنون دردلت به پاکرده![enshay.blog.ir]
بعضی گفته اند دنیا کوچک است چه خوش خیال اندبعضی هایی که دهان گشوده اند تابه رخ بکشندحقارت این دنیارا.شایدهم نچشیده اندطعم تلخ فاصله را،آنهم فاصله ای بی پایان که هرچقدرهم بمیری وجان بدهی نتوانی مُهرپایان بزنی برآن.
جنون وفاصله هردوسیاه می کنندسرنوشتت را وروزی"به خواست خودشان!"کوله بار رابردوش می نهندو تَرکَت می کنند.امّاهیچگاه فکر کرده ای روزی که اثری نباشد از آن دو،چطورروشنی روز هایت دل به سیاهی شب می سپارد؟می بینی؟سخت است عاقل باشی و ببینی حقایق تلخ روزگار را وخودت را به ندیدن بزنی ومتهم شوی به نفهمیدن!سخت است به عادت روز های تلخ یاشایدهم شیرینِ دوری بدَوی امّا مقصدی برای رسیدن نداشته باشی!
هردو میروندامّاردپای روزهای سیاهی که باروحت عجین بوده اندپاک نمیشود!
و درپایان:《تا "جنون" "فاصله" ای نیست از اینجاکه منم! :) 》
نویسنده:سوگندابراهیمی
پایه:دهم تجربی
دبیرستان: الزهرا تولمات
دبیر: سرکارخانم نوروزی
نگارش دوازده سازه نوشتاری مثل نویسی
ضرب المثل: آفتاب پشت ابر نمی ماند!
در دشتی وسیع،جویبارجوینده در
جستجوی حقیقت جهان گردی میکرد در پستی و بلندی کوه ها،اعماق دره ها ،بالای شاخسار های بیدمجنون ،در دل سیاه شب و در بین امواج پر تلاطم اقیانوس ها.[enshay.blog.ir]
خسته ازاین هیاهوی زمین در گرمای ان روز تابستانی سری سوی اسمان بلند کرد که گله و شکایت خودرا اغاز کند
نگاهش به ابرهای وسیع افتاد که نور لطیف حقیقت از لابه لای انها سرک میکشید و دل و جان جویبار را با خود میبرد. به اسمان چشم دوخت ان ابرهای زیبا دیگر زیبا نبودند چون جویبار می دانست خورشید حقیقت را از او پنهان میکنند.
ابرها کنار رفتند نور حقیقت تابید و تن جویبار را ایینه کاری کرد ایینه هایی که هرکدام با انعکاس نور خورشید حقیقت ،نمادی راهنما هستندبرای جویبار های دیگری که در جستجوی حق و حقیقت هستند.
نویسنده: دریا صیدی
پایه دوازدهم انسانی
دبیرستان 13 آبان موسیان
نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: غم و شادی
این اواخر خنده ازلبانش جدا نمی شد. روزها غرق درشادی بود و از سیاهی شب هراسی نداشت؛ نمی دانم شجاع بود یابی تفاوت! امّا تا آنجا که یادم می آید می گفت: من این راه نرفته را صدها بار رفته ام. منظورش رانمی فهمیدم؛ هربارکه می پرسیدم جوابش با سکوت همراه بود!
پای حرف هایش که می نشستم همه چیز بود جز خودم؛ می گفت: به شادی لحظه هایت عادت نکن که روزی چیزی بیشترازخاطره نیست و در غم هایت رژه نرو چند مدّت بگذرد فراموش می شود.[enshay.blog.ir]
گاهی میان خنده هایش گریه می کرد سوال که می کردم، باوقار کامل جواب می دادکه غم وشادی همدیگر را کامل می کنند. اگرغم نباشد مدّتی که سپری شود از شدّت غرورگمان میکنی، روزگاردراز در پیش داری و با نبود شادی به شمار روزها و شب ها می نشینیُ این چندروزی هم که هست بار غم را به دوش کشیده و زندگی خود را تلف میکنی.
حرف هایش قشنگ بود؛ مخصوصاً آنجاکه می گفت: اگرشادی را می خواهی نگاهی به خودت وخانواده ات بنداز، غم هم همان نزدیکی هاست! کافی است چشم هایت راببندی و تصوّر کنی تمامی اینها ناقص است، درمیان همه اینها یک قدم فاصله است، یک قدم.
شاید تابه حال فکرمی کردیم خنده نماد شادی واشک نماد گریه است. امّا که میدانداگر این دونبود حال طرف مقابل را چگونه می خواستیم دریابیم؟ شاید هم پای احساس ها کوتاه ترمی شد و به زندگی ماکشیده نمی شد! گاهی اوقات هم کشتی افکارمان برای دیگران، درمیان امواج سردرگم نمی گشت. یاشاید چشم هارا میتوانست آینه ی احساس دانست!فقط نگاهی گذری لازم داشت تا شادی وغم را از لابه لای افکار بیرون بکشیم.
هر دو متضادند ولی رفیق نیمه راه نیستند، نمی شود در زندگی فردی، یکی شان باشد و دیگری نه. شادی بدون غم نیست.
نویسنده: سمیه علیزاده
دبیرستان امیرکبیر
دبیر: خانم اسکندری