انشا با موضوع ماسک و سلامتی
دوشنبه ی سردی بود ماسک جلوی ورود و خروج دم و بازدم مرا گرفته بود؛ از این کارش ناراحت بود.اما نمی دانست که دارد از جان من محافظت می کند.
با او حس رفاقت داشتم؛زیرا خودش را سپری در برابر ویروس کرونا کرده بود.
او مرا سلامت از هر پلیدی نگه داشته است؛ واقعا نمی دانم چگونه لطفش را جبران کنم.
باران سراسر وجود ماسک را خیس کرد؛ او خیس شد من با مهربانی فراوان ماسکم را از روی صورتم برداشتم و با کمی دقت و وسواس روی شومینه گذاشتم.جنگ گرمای شومینه با سرمای ماسکم را می دیدم. ماسک با تمام سپاهیانش در برابر گرما مقاومت می کرد تا شاید فردای دیگری محافظ من باشد.
آیا در این جنگ نابرابر ماسک من پیروز می شود و از آتش سوزان سلامت بدر می آید؟
و صبح دیگری مرا همراهی خواهد کرد؟
نویسنده : حسین تجری
فاضل اباد، استان گلستان ،
دبیرستان: شهید مفتح
دبیر : آقای بهمن سلیمانی
_________________________________
مطالب مرتبط:
انشا با موضوع جهان این روزهای من
این روزهاجهانم دیگرجهان نیست یعنی هیچ چیزی مثل گذشته نیست نه جانی است ونه جهانی خیلی چیزهاتغییرکرده است مردم ازنزدیک شدن به هم می ترسندازفشردن دست های یکدیگرمی ترسندازبه آغوش کشیدن عزیزانشان می ترسنددیگرنمی توانندآزادانه قدم بزنندوباخیال راحت ریه هایشان راازهواپرکنند کنندبلکه شایدهواپاک نباشد زمانی تنهاازتنهایی می ترسیدم ،هرچه بزرگ ترمی شوم ترس هایم باخودم قدمی کشندوبزرگ می شوندازآینده می ترسم، امااکنون ویروسی هست که بیشترازهمه ی ترس هایم ازاومی ترسم .غول نیست که مانندکودکی ام بتواند،مرابخوردسیل وزلزله نیست که مرانابودسازد،ولی ولی ویروسی است که ازهمه ی آن هاخطرناک ترشده است .هرروزدرخانه می مانم وبه این فکرمی کنم مگرمی شودیک ویروس کاری کندکه همه ازهم بترسنداشتباه کردم بزرگ ترین ترس تنهایی نیست. اکنون درجهان بزرگ ترین ترس ویروس کرونااست. تنهایی که به خاطرحفظ جان من وهم میهنانم باشدراباجان ودل می پذیرم، اگربه قطع شیوع کرونا کمک می کندمی پذیرم ،حاضرم صبح تاشب گرچه ناعادلانه است گرچه بی رحمانه است درخانه بمانم وبپذیرم ،چون این پذیرش من دربرابرکسی که صبح تاشب راازبیماران کرونایی مراقبت می کنکاربزرگی نیست، اگر کم شدن مسافرت هاباعث می شودپرستاران ذره ای خوشحال شوندمن می پذیرم . امن ترین مکان دنیاخانه می شود،این روزتنهاترشدیم خسته ترشدیم نه ازاین که کاری انجام می دهیم نه ازاوضاع به وجودآمده خسته شده ایم کاش می شدهرچه زودترویروس کروناازبین برودمحدودیت هاتمام شودمااین شرایط رامی خواهیم کاش می شدباردیگربه مدرسه بروم وکناردوستانم ازهیاهوی جهان فارغ باشم دورنیست می دانم می رسدروزی که خوب شوددرآن روزهم حال من وهمحال جهانم خوب می شودپس برای رسیدن به آن روزدرخانه می مانم ،ماسک می زنم وبه مکان های شلوغ نمی روم تاآن روزبرسدوازحال جهان بنویسم....😷
نویسنده: یگانه افراشته
دبیر: خانم سیرجانی
شهر فیروزه
___________________________________
جهان این روزهای من
یک چشم، در نگاهی به جهان، جهانی در این روز های من
انگارنه انگار این روز یک روز سخت و سرد بود ؛ عشق به نوشتن با قلم وجودم (تدریس) روز ها و ساعت ها و سال ها بیشتر می شد ( دو چندان).♡
_ اما یک چیز' فقط یک چیز" مرا در نقطه وجودم (ذهنم) تنها می کرد ؛
آن فقط شش حرف داشت ^ فقط شش حرف" که قلبم را درهم می فشرد .
آن حرف فقط یک حرف نبود ، بلکه یک دلی تنها و خاموش (خاموش شده) در کناری (گوشه) از اعماق (عمق) الفبای گمشده در ذهنم بود ، آری نامش دلتنگی بود ، دلتنگی این روز های من/* دلتنگی به صدای قهقهه بلند و کوتاه دوستانی که سال هاست در کلاس مانند خاطره در قلم ذهن من نوشته شده است و .... و آن، آن معلمی که ماه ها و سال ها و شاید تا انتها (بی پایان) با سوز دستان و قلم وجودش (ذهنش) آموختن (نوشتن) را بر آن تابلوی سیاه ادامه می داد ......
و اینک صحبتم (بحثم) را تا اینجا پایان می دهم ..& انتهای بحثی که پایانش نامشخص است و تا کجا ادامه خواهد داشت ¿●○
_ می خواهم حال و هوای این روز هایم را از قلم وجودم (ذهن) بر برگی خالی از هر نوشته ای با قلم بنویسم (جای دهم) &
⚜️ اولین بند خود را شروع میکنم ؛
کلاسی به وسعت دریایی از دانستنی هایی که هرگز ندانستیم ☆ ، مدرسه ای که با هر رنگ و بوی خود لطافتی تازه داشت ، مدرسه ای که با هر مدرسه یا شاید هم هزاران مدرسه دیگر تضاد داشت آن هم از هزاران تفاوت $
تفاوتی که به گوشی موبایل ختم می شد ؛
دیگر تا اینجا کافیست (کافی است) فک کنم همگی تان می دانید منظورم با چیست ¿¡ / آری مدرسه ای مجازی (کلاسی مجازی) ؛ کلاسی ای که میتوان آن را در یک نگاه در موبایلی که من و تو دوست (معلم) را از دلتنگی و دوری نجات می دهد دید .... و علوم و علمی که تا حدی فراتر تر از مدرسه گسترش می یابد (درحال گسترش یافتن است) را رقم زد .
⚜️ و اینک آموزشی مجازی ، آموزشی که حماسه ای زیبا را خلق کرده است ؛
و این بار معلمی که با چشمانی خسته و بسته به عینکی خمیده در گوشی (در گوشی) ، صبح ها تا شب ها در حال آموختن قلمی از ذهن خود (نوشته ای ، دانسته ای) به صد (هزار) زبانی که هر کدام از کلماتش هزاران علم و دانش را در ذهنمان صدا می زند (قوی تر از دیروز می کند).
_ آری این هم بود جهان این روز های من ^
# جهانی که در یک مدرسه ختم می شد (بسته میشد) ؛ مدرسه ای که در یک گوشی به کار خود پایان می داد ....... *♡
و اینبار را با صدای بلند خواهم گفت که ما هیچ وقت و در هیچ اوضاعی شکست نخواهیم خورد ! آری خانه ی من مدرسه ی من و مدرسه ی من گوشی من .....
💠 و اینک نتیجه ی مشخصی را رقم خواهیم زد"◆ نتیجه ای که گرچه پایانی در ره ( راه ) داشته باشد یا نه ؛ یک چیز ¿¡ فقط یک چیز ارزشمند را میهمان لب های خندان مان خواهد کرد ... و آن هم *موفقیت* است
⚜️ موفقیتی از جنس پیروزی ⚜️
موفقیت هایی در اعماق زندگی و حتی فراتر از آن ، یعنی آموختن علم و علوم و کسب پیروزی در ختم (پایان) راهی که یک موفقیت برای ملت و یک افتخار جهان برای یک *قلب*..♡★
نویسنده: آیناز قصاب
دبیرستان کوثر دزفول
دبیر: خانم ادیب فرد
انشا با موضوع خاطرات کودکی
خاطرات کودکی من درنقاشی هایم خلاصه میشود.من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان.
به همان خانه با سقف شیروانی و دودکش.
که نزدیک دو درخت سیب بود.
و پنجره اش به سمت سپیدار ها باز میشد.
به همان کوه های بلند که همیشه خورشیدی پشتشان میدرخشید و خانه هایی که همیشه چراغشان به لطف مدادرنگی زرد روشن بود.
به دریایی که میکشیدیم..گفتم دریا؟آخ که من چقدر دریا ها را دوست دارم..
آن امپراطوری ماهی ها..زندان بان اژدهای آب.
که موج موج مهربانی میبرد و می آرد..
هنوز به یاد دارم آن غروب سرد را که به دنبال آخرین درخشش خورشید بر تن رنجور اب بودم.
من عصایی نداشتم که تو را به دو نیم کنم.من موسی نبودم!
اما صدای شلاق موج های تو ساحل را فرا گرفته بود..
چه روز هایی بود.و من چقدر کوچک بودم.[enshay.blog.ir]
و تو چقدر بزرگ بودی ای آبی پهناور..ای دریا!
تو که در چهار حرف خلاصه شدی اما وسعتت در آن چهار حرف جا نمیشود.
تو که خاطرات کودکی ام با تو معنا پیدا میکنند؛از خدا سپاسگزارم که تو را بر ما ارزانی داشت..
و ما را با مهربانی تو..ای زلال آبی رنگ؛ آشنا کرد .
من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان..و دوباره بزرگ میشوند.
نویسنده: نگار رضایی،
دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران دبیر: خانم لیلا ملکی
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت
همیشه سکوت کردم غافل از لذت بی حد و اندازه ای که در فریاد زدن بود.
زنگ خانه به صدا در می اید،مادرم ایفون را بر می دارد،
کیه؟!
صدای گذاشتن گوشی ایفون گوش هایم را تیز می کند،
مهربان بود می گوید بروی در کوچه بازی کنی همه منتظر تو هستن!
نارضایتی مادرم پیش از اجازه گرفتن برای رفتن به کوچه مبرهن بود.
اجازه هست؟
نه...
چرا؟!
خودت خوب می دانی هنوز اثار دسته گل قبلیت هویداست...
قول می دهم دیگر همچین اتفاقی نمیوفته،قول.
گفتم نه،تمام!![enshay.blog.ir]
همیشه از اصرار کردن متنفر بودم ولی این دفعه ناچار بودم.
دنبالش دویدم، قول می دهم ،اصلا باشه هر چه شما بگویید فقط بگذارید اینبار و بروم،خودتان که بهتر می دانید مهربان اجازه ی بیرون رفتن نداره، الان هم که اومده عجیبه، لطفا...
گویا دلش به حالم سوخته بود،خوش حال بودم،پیروز شده بودم.
فقط همین یکبار، مبادا کار اشتباهی انجام بدی.
شال و کلاه کردم،کفش های بند دارم که با مهربان ست خریده بودیم رو پوشیدم، مطمئن بودم مهربان هم این کفش هارو پوشیده...[enshay.blog.ir]
در حیاط و باز کردم مهربان پشت در ایستاده بود ، صدایش کردم سرش را برگرداند،بعض گلویم را با بی رحمی می فشرد ولی باید قورتش میدادم حداقل بخاطر مهربان.
صورتش زیر ماسک پنهان بود،گیس های دو طرفه ی بلندش نا پدید شده بودن...
سریع به خودم امدم رفتم جلو دوست داشتم بغلش کنم ولی اجازه ی همچین حرکتی هم نداشتم.
خوبی؟
تو رو دیدم عالی شدم...
تو چی؟
منم خوبم.
خوش حال رفتیم کنار بقیه ی بچه ها، قرار بود بازی مورد علاقه ی مهربان و بازی کنیم.
من گرگ شدم: سه،دو،یک اومدم...
می دونستم مهربان کجا قایم میشه،انتهای کوچه، کنار خونه ی اقای اسدی،کنار درخت وسطی.
دویدم، صدای قدم هام مهربان و باخبر کرده بود.
خیال کردی می تونی منو بگیری...
خیال و که من نکردم ولی شاید تو، اره!
پا به فرار گذاشت نباید از اونجا رد میشد ولی...
صدای جیغ بچه ها،کل محله رو خبردار کرد، ماسک سفید رنگش به پرچم ترکیه تبدیل شده بود.
دیگر توانم هم توانایی شکستن سکوت همیشگی ام را نداشت گویا تمام جهان روی سرم خراب شده بود مهربان روی زمین افتاده بود و من سکوت کرده بودم.
🤫🤫🤫🤫🤫🤫
نویسنده: روژینا کاوری زاده، دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران
دبیر: خانم ملکی
انشا با موضوع شب پر ستاره
هرشب به آسمان شب نگاه می کنم تا حتی یک شب هم زیبایی های ان را از دست ندهم
شب کلمه ای پر عظمت؛کلمه ای پر از احساسات ناب عاشقانه،کلمه ای پر از آرامش آرامشی که شب دارد مانند آرامش دستان مادر است، وقتی که دستت را در دست شب بگذاری تورا در آرامش نورهای درخشانی که در عمق سیاهی نوید امید می دهند فرو می برد.
شب را با تمام سیاهی اش با تمام آرزوهای کودکانه اش و با تمام لحظه های چشمک زدن ستاره هایش عاشقانه می پرستم.
ماه راببین چگونه دارد بر سیاهی پادشاهی میکند، ستاره هارا ببین که چگونه مانند تک نگین انگشتر ملکه قصر در سیاهی شب شیطنت می کنند و می درخشندو چشمک می زندد و انسان را به هوس چیدن می اندازند.
آری بنشین و گوش فرا ده به صدای شب،نه!اول گوش های ظاهری که داریرا کاملا ببند،چشم هایت را هم ببند زبانت را هم قفل کن فقط گوش فراده ،آری گوش دل فراده ببین چه می گوید این پارچه حریر یک دست سیاه درخشان،ببین چه نجوا میکند در گوش تو گوش کن هیس!ساکت!؟[enshay.blog.ir]
ببین دارد می گوید از قصه ی هزارو یک شب شهرزاده قصه گو،گوش کن دارد می گوید از شیرین و فرهاد اه، گوش فراده دارد می گوید از آرزوهای کودکانه از اشک های مادرانه و خنده های بچه گانه بازی های دنیا
آری او دارد می گوید و تو گوش هایت را بسته ای گوش فراده که این همه سیاهی دارد تو را پند و اندرز خلقت الهی و پند اندرز زندگانی می دهد پس گوش فراده.
و شب های مهتابی شب هایی ک ماه کامل است و ستاره ها درحال درخشیدن به آسمان می نگرم و در این اندیشه ام که چگونه می شود نتوان دید این همه شکوه و عظمت خالقت را و تاج گذاری ماه را در غروب وقتی شنل سیاه مروارید داره درخشنده خود را بر تن می کند و با ابهت یک پادشاه می آید و بر مملکت سیاه خویش پادشاهی می کند
و چگونه می توان این همه را دید و به ستایش پروردگار بر نخاست
نویسنده: آیدا آذری
دهم انسانی، ارومیه
دبیر: خانم پریزاد ملکی
نگارش یازدهم
گسترش محتوا ذکر زمان و مکان با موضوع آخرین پاییز مادر بزرگ
بعضی ها آنقدر خوب هستند که کلمات عاجز از وصف آنها هستند...
همان ها که دوست داری خارج از جادهی زمان، آنها را در کنار خود داشته باشی!
مادر بزرگ از همان بعضیهای خیلی خوب بود که بی او زندگی، خاکستری بنظر میرسید!
بارها به او گفته بودم چروک دستانش و زبری نوازش هایش را به هیچ قیمت ابریشمینی نمیفروشم.
پائیز سال ' نود و شش ' حیاط خانهی مادر بزرگ حال و هوای شاعرانه به خود گرفته بود!
جامهای نارنجی از برگ درختان به تن حیاط پوشانده شده بود؛ ماهی های قرمز در حوض آبی با نوای باد، میرقصیدند...
خرمالوها، بر تن نیمه لخت درختان بوسه زده بوند و بید عاشق تر از هر گاه دیگر، کمر خم کرده بود...
و گنجشگان در آسمان وسیع، اندک شده بودند![enshay.blog.ir]
داخل خانهی نقلی مادر بزرگ، گرمای کُرسی و بوی آش و بخار داغ چای نبات و عطر نارنگی پوست کنده، حاکم بود که سرمای مسیر رفت را از ذهنم ربوده و حواسم را نسبت به هوای بیرون پرت کرده بود!
خانهی مادر بزرگ، همیشه عطر شمعدانی و گل محمدی میداد...
با درهایی چوبی و طرحهایی سنتی که نظر از آدمی سرقت میکرد!
خانهی مادر بزرگ، در یکی از محلههای با صفای شهر شیراز بود.
موهای حنا شدهی مادر بزرگ، برایم به سان زیبایی خورشیدِ هنگام طلوع بود و چشمهای کم سویش، چنان مهتابی بود که مرا از هرچه تاریکی شبانه در زندگیم بود، رها میساخت!
بعد شامِ مادر بزرگ پَز در بالکن دلنشین خانهاش، برایم داستانی تاریخی تعریف کرد و من آنقدر غرق جادوی صدایش گشته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
کاش میشد که میدانستم آن شب، آخرین پائیز مشترک من و مادر بزرگ است تا که هرگـز گول فریبای خواب را نمیخوردم و تا سَحَر در آغوش گرم او بیدار میماندم.
ولی افسوس که ذهن انسان، محدود است به اسرار جهان!
درست است که زمان، به سان قطاری بیرحم در گذر دائمی است ولی، ما که میتوانیم به نهایت زندگی خویش رحم کنیم.
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیرستان فاطمیه، ارومیه
دبیر : خانم پریزاد ملکی
انشا با موضوع نامه ای به ماه
ماه من چه شده؟ چرا هروقت نگاهت میکنم غمگینی؟ چهرهات درخشان اما دلگیر است. تو دیگر چرا؟ چندین بار به حرف های آدم هایی مثل من گوش داده ای و سنگ صبورشان شدی؟ می دانی چرا تو را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون تو مهربانی. نور تو خشن نیست. چشم آدم را کور نمیکند. میتوانم تمام شب را به تماشای تو بنشینم و مستقیم به تو اشعه های نورانی و زیبایت زل بزنم اما تو آنقدر مهربانی که نمی گذاری چشمانم از دیدن زیباییت به درد بیاید. چهره ات انقدر مظلوم و غمزده است که گاه دلم به حالت می سوزد. شاید تنهایی؟ اره.... توی آسمان تک و تنها نشسته ای و به سفره ی ستاره ها که دست جمعی دورهم و در فاصله ی خیلی زیاد از تو جمع شده اند و بهشان خوش میگذرد. ای کاش ماه من میتوانستی بیایی این پایین پیش من. میتوانی اینجا دوستی پیدا کنی و من هم دیگر لازم نیست برای رساندن صدایم به تو فریاد بزنم. دیگر تنها نخواهیم ماند. میتوانیم شب ها از پنچره به شب های بدون تو نگاه کنیم و ستاره های مغرور را ببینیم که از نبودنت متعجب و حتی ناراحت شده اند. این نامه را برایت مینویسم تا بتوانم به دستان باد به تو برسانم و تو آن را بخوانی و دلت شاد شود از این که کسی در این جهان به فکرت است و تو را غیر از چیزی که بقیه به ظاهر می بینند می بیند. می توانی هرشب وقتی که احساس تنهایی کردی و غم به سراغت آمد به جای غبطه خوردن به جمع ستاره ها نامه ی من را بخوانی در آغوشت بفشاری و حتی اشک بریزی. و انوقت دیگر خودت را تنها نمیبینی.
اشک بریز.... اشکالی ندارد. چون من گریه هایت را نمیبینم و صدای هق هق هایت را نمیشنوم. پس رها کن خودت را . بگذار اشک هایت سرازیر شود.... ما که نمیتوانیم همیشه قوی باشیم ... گاهی اوقات لازم است گریه کنیم تا به خودمان یاد آوری کنیم که ما هم قلب داریم.... روزی پر میشود و دیگر جایی برای نگه داشتن حرف ها و اصرار ندارد .....ما هم حس میکنیم هر چیزی را که در اطرافمان اتفاق می افتد یا نمی افتد.
این ها را می نویسم به امید روزی که بتوانم به جای کلمات از زبانم استفاده کنم و برایت بگویم و تو هم بگویی از هر چیزی که هیچ وقت نتوانسته ای بگویی. امیدوارم نامه ام به دستت برسد چون هم تو و هم من به آن نیاز داریم. به امید دیدار ماه من... ارادتمند شما تکه ای از وجودت.
نویسنده: فاطمه امامی
کلاس هشتم ، دبیرستان پردیس، نوراباد لرستان
دبیر :خانم اکرم رضایی
نگارش دوازدهم درس 4 چهارم نامه نگاری
نگارش یازدهم درس اول با موضوع پرواز
هر پروازی نیاز به بال ندارد و هر آنچه پرواز میکند پرنده نیست.
هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
«پرواز» یعنی : رها کردن امروز ثانیه های دیروز ، از زندان رهایی یافتن از قفل و زنجیر آزاد شدن ، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن ،در رویا ها و آرزو ها سپری کردن ، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن ، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن ، فردایی از جنس آرامش ساختن ، پرواز یعنی اوج گرفتن !
پرواز ، گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آن ها به یک مرخصی اجباری ؛ شب، شب بهترین زمان پرواز است ؛ زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبود به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دل نشین آن لحظه ها قرار می دهی!
« رها شدن » سر آغاز پرواز است ؛ در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام ، افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خمه ذهنت را ریل آن قرار بده ، بار دغدغه های همیشگی را روی شانه هایش بگذار و آن ها را راهی سفری طولانی کن ؛ پلک هایت را بر هم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن ، پرواز را دوست به دار و خودت را از کمند دنیا نجات بده ،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هر آنچه که پیش روی تواست ...
پرواز کن و به یاد داشته باش : اوج بهترین پرواز ها در سخت ترین لحظات زندگی است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
معصومه زلقی
دبیر: زهرا ابراهیمی
______________________________
مطالب مرتبط:
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
حکایت_نگاری
صفحه ی 110 نگارش دهم
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
📜حکایت
چون یونس، علیه السّلام، از شکم ماهی نجات یافت؛متفکر بود و کمتر سخن می گفت. یکی از موجب سکوت و سبب خاموشی پرسید.
گفت:سخن، مرا در حبس شکم ماهی انداخت تا وجودم در آتشِ وحشت،
شمع وار بگداخت.
خاموشی با سلامت، بِه از گفتن با ملامت.
🖌بازنویسی
در سال های دور، زمانی که حضرت یونس (علیه السّلام) از شکم ماهی بیرون آمد و نجات پیدا کرد، بیشتر از پیش فکر می کرد و کمتر صحبت
می کرد.
یکی از افراد دلیل سکوت حضرت را پرسید.
حضرت یونس (علیه السلام ) فرمود:(( من بخاطر سخن گفتن در شکم ماهی حبس شدم و بخاطر ترس و وحشت وجودم می سوخت و مانند شمع ذره ذره در حال آب شدن بودم. پس از آن فهمیدم که سکوتی که با سلامت همراه است، بهتر از سخن گفتن و زیاده گویی با پشیمانی است.
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
نویسنده: سیما سیاح
دبیر: سرکار خانم فیضی
قوچان، دبیرستان عطار،
______________________________________
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید. [enshay.blog.ir]
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
نوشته: مرجان سجودی
انشا با موضوع پاییز کرونا زده
موضوع:
پاییز خاکستری و کرونا زده!
تابستان کوله بارش را می بندد و صدای قدم های پاییز به گوش می رسد . صدای خش خش برگ های زرد ، نارنجی ، پاییز عزیزم امده است .
پاییز هر سال پر از شور و اشتیاق به زندگی بود ، اما پاییز امسال کمى متفاوت تر ، غمگین تر ، کمی دلگیر تر امده . پاییز امده اما با انبوهی از دلتنگی ، می گویند پاییز امسال غرق در بیماری است . دیگر نشاط گذشته را ندارد ، دیگر توان مقابله ندارد ، انگار رمق از پاهایش رفته . پاییز امسال خیلی خسته است . کمی دلخور است از ما . ماسک زده صورتش را نبینیم ، دستکش گذاشته دست هایش را لمس نکنیم و اگر کسی دستش را گرفت ، خودش را غرق الکل و ضدعفونی می کند تا به بیماری مبتلا نشود . او در میان این همه فاصله گم می شود ، وقتی حتی رفت و امد دانش اموزان را در خیابان نمی بیند . وقتی می اید کسی حضورش را حس نم کند ، یا صدای زنگ مدرسه را نمی شنود . تنفرش از این بیماری غصه دار منطقی است ، مثل همه ما .
سال دیگر به یاری خداوند همه چیز به روال سابق بر می گردد ، دوباره همه اینها را باهم تماشا خواهیم کرد ... به امید روز های خوش و پاییزی بی کرونا .
🍁☘️🍂🍁☘️🍂🍁☘️🍂
نویسنده: کیانا سودایی
دهم انسانى
دبیرستان افروز شهرستان آستارا
دبیر: خانم شیرین ترکاشوند،
_______________________________
انشا با موضوع پاییز کرونا زده
تابستان کول بارش را میبندد و صدای قدم های پاییز به گوش می رسد .. صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی، پاییز عزیزم آمده است.
پاییز شروع عاشقانه هاست ، فصل عاشقی کردن است . پاییز هر سال پر از شور و اشتیاق به زندگی بود ، امّا پاییز امسال کمی متفاوت تر ، کمی غمگین تر ، کمی دلگیر تر آمده.
پاییز آمده امّا با انبوهی از دلتنگی ، می گویند پاییز امسال غرق در بیماری ست .
دیگر نشاط گذشته را ندارد ، مثل فرزندی که تاوان اشتباه پدر را بدهد ، دیگر توان مقابله ندارد ، انگار رمق از پاهایش رفته.
پاییز امسال خیلی خسته است.کمی دلخور است از ما.
ماسک زده صورتش را نبینیم ، دستکش گذاشته دست هایش را لمس نکنیم و اگر کسی دستش را گرفت ، خودش را غرق الکل و ضدعفونی می کند تا مبتلا نشود .
امّا من می دانم ، پاییز از این فاصله ها و محدودیت ها بیزار است . پاییز سرشار از عشق و محبّت است . او خندیدن را ، عاشقان را ، گردش و تفریح را ، حتی غریبه های مسافر را دوست دارد.
او در میان این همه فاصله گم می شود ، وقتی حتّی رفت و آمد دانش آموزان را در خیابان نمی بیند . وقتی می آید امّا کسی حضورش را حس نمی کند ، یا صدای زنگ مدرسه را نمی شنود.
تنفّرش از این بیماری غصّه دار منطقی است ، مثل همه ی ما.
این کرونا هر چقدر هم دشمن جان ما باشد ، هزار برابر بیشتر پاییز را آزار می دهد.
پاییز نازنینم، به این بی لطفی ها عادت ندارد ، از این بیماری غریب ، ناخشنود است ، قلب مهربانش شکسته.
امّا بالاخره تمام می شود ، پاییز جانم، کمی امسال را تحمّل کن . سال دیگر به یاری خداوند همه چیز دوباره به روال سابق برمی گردد ، و تو می بینی عاشقان را که چگونه دست در دست هم روی برگانت،
زیر درختان خزان زده ات
قدم می زنند.
تو دوباره همه ی اینها را با هم تماشا خواهی کرد...
به امید روزهای خوش و پاییزی بی کرونا
🌺🤲🏻🌺
🧡🍁🧡
مائده رضایی
یازدهم انسانی
دبیرستان تلاش ، دزفول
دبیر: خانم شهلا زهتاب پور