انشا با موضوع جهان این روزهای من
این روزهاجهانم دیگرجهان نیست یعنی هیچ چیزی مثل گذشته نیست نه جانی است ونه جهانی خیلی چیزهاتغییرکرده است مردم ازنزدیک شدن به هم می ترسندازفشردن دست های یکدیگرمی ترسندازبه آغوش کشیدن عزیزانشان می ترسنددیگرنمی توانندآزادانه قدم بزنندوباخیال راحت ریه هایشان راازهواپرکنند کنندبلکه شایدهواپاک نباشد زمانی تنهاازتنهایی می ترسیدم ،هرچه بزرگ ترمی شوم ترس هایم باخودم قدمی کشندوبزرگ می شوندازآینده می ترسم، امااکنون ویروسی هست که بیشترازهمه ی ترس هایم ازاومی ترسم .غول نیست که مانندکودکی ام بتواند،مرابخوردسیل وزلزله نیست که مرانابودسازد،ولی ولی ویروسی است که ازهمه ی آن هاخطرناک ترشده است .هرروزدرخانه می مانم وبه این فکرمی کنم مگرمی شودیک ویروس کاری کندکه همه ازهم بترسنداشتباه کردم بزرگ ترین ترس تنهایی نیست. اکنون درجهان بزرگ ترین ترس ویروس کرونااست. تنهایی که به خاطرحفظ جان من وهم میهنانم باشدراباجان ودل می پذیرم، اگربه قطع شیوع کرونا کمک می کندمی پذیرم ،حاضرم صبح تاشب گرچه ناعادلانه است گرچه بی رحمانه است درخانه بمانم وبپذیرم ،چون این پذیرش من دربرابرکسی که صبح تاشب راازبیماران کرونایی مراقبت می کنکاربزرگی نیست، اگر کم شدن مسافرت هاباعث می شودپرستاران ذره ای خوشحال شوندمن می پذیرم . امن ترین مکان دنیاخانه می شود،این روزتنهاترشدیم خسته ترشدیم نه ازاین که کاری انجام می دهیم نه ازاوضاع به وجودآمده خسته شده ایم کاش می شدهرچه زودترویروس کروناازبین برودمحدودیت هاتمام شودمااین شرایط رامی خواهیم کاش می شدباردیگربه مدرسه بروم وکناردوستانم ازهیاهوی جهان فارغ باشم دورنیست می دانم می رسدروزی که خوب شوددرآن روزهم حال من وهمحال جهانم خوب می شودپس برای رسیدن به آن روزدرخانه می مانم ،ماسک می زنم وبه مکان های شلوغ نمی روم تاآن روزبرسدوازحال جهان بنویسم....😷
نویسنده: یگانه افراشته
دبیر: خانم سیرجانی
شهر فیروزه
___________________________________
جهان این روزهای من
یک چشم، در نگاهی به جهان، جهانی در این روز های من
انگارنه انگار این روز یک روز سخت و سرد بود ؛ عشق به نوشتن با قلم وجودم (تدریس) روز ها و ساعت ها و سال ها بیشتر می شد ( دو چندان).♡
_ اما یک چیز' فقط یک چیز" مرا در نقطه وجودم (ذهنم) تنها می کرد ؛
آن فقط شش حرف داشت ^ فقط شش حرف" که قلبم را درهم می فشرد .
آن حرف فقط یک حرف نبود ، بلکه یک دلی تنها و خاموش (خاموش شده) در کناری (گوشه) از اعماق (عمق) الفبای گمشده در ذهنم بود ، آری نامش دلتنگی بود ، دلتنگی این روز های من/* دلتنگی به صدای قهقهه بلند و کوتاه دوستانی که سال هاست در کلاس مانند خاطره در قلم ذهن من نوشته شده است و .... و آن، آن معلمی که ماه ها و سال ها و شاید تا انتها (بی پایان) با سوز دستان و قلم وجودش (ذهنش) آموختن (نوشتن) را بر آن تابلوی سیاه ادامه می داد ......
و اینک صحبتم (بحثم) را تا اینجا پایان می دهم ..& انتهای بحثی که پایانش نامشخص است و تا کجا ادامه خواهد داشت ¿●○
_ می خواهم حال و هوای این روز هایم را از قلم وجودم (ذهن) بر برگی خالی از هر نوشته ای با قلم بنویسم (جای دهم) &
⚜️ اولین بند خود را شروع میکنم ؛
کلاسی به وسعت دریایی از دانستنی هایی که هرگز ندانستیم ☆ ، مدرسه ای که با هر رنگ و بوی خود لطافتی تازه داشت ، مدرسه ای که با هر مدرسه یا شاید هم هزاران مدرسه دیگر تضاد داشت آن هم از هزاران تفاوت $
تفاوتی که به گوشی موبایل ختم می شد ؛
دیگر تا اینجا کافیست (کافی است) فک کنم همگی تان می دانید منظورم با چیست ¿¡ / آری مدرسه ای مجازی (کلاسی مجازی) ؛ کلاسی ای که میتوان آن را در یک نگاه در موبایلی که من و تو دوست (معلم) را از دلتنگی و دوری نجات می دهد دید .... و علوم و علمی که تا حدی فراتر تر از مدرسه گسترش می یابد (درحال گسترش یافتن است) را رقم زد .
⚜️ و اینک آموزشی مجازی ، آموزشی که حماسه ای زیبا را خلق کرده است ؛
و این بار معلمی که با چشمانی خسته و بسته به عینکی خمیده در گوشی (در گوشی) ، صبح ها تا شب ها در حال آموختن قلمی از ذهن خود (نوشته ای ، دانسته ای) به صد (هزار) زبانی که هر کدام از کلماتش هزاران علم و دانش را در ذهنمان صدا می زند (قوی تر از دیروز می کند).
_ آری این هم بود جهان این روز های من ^
# جهانی که در یک مدرسه ختم می شد (بسته میشد) ؛ مدرسه ای که در یک گوشی به کار خود پایان می داد ....... *♡
و اینبار را با صدای بلند خواهم گفت که ما هیچ وقت و در هیچ اوضاعی شکست نخواهیم خورد ! آری خانه ی من مدرسه ی من و مدرسه ی من گوشی من .....
💠 و اینک نتیجه ی مشخصی را رقم خواهیم زد"◆ نتیجه ای که گرچه پایانی در ره ( راه ) داشته باشد یا نه ؛ یک چیز ¿¡ فقط یک چیز ارزشمند را میهمان لب های خندان مان خواهد کرد ... و آن هم *موفقیت* است
⚜️ موفقیتی از جنس پیروزی ⚜️
موفقیت هایی در اعماق زندگی و حتی فراتر از آن ، یعنی آموختن علم و علوم و کسب پیروزی در ختم (پایان) راهی که یک موفقیت برای ملت و یک افتخار جهان برای یک *قلب*..♡★
نویسنده: آیناز قصاب
دبیرستان کوثر دزفول
دبیر: خانم ادیب فرد
___________________________________
جهان این روزهای من
حالِ جهان خوب نیست
در روزها و ماههای اخیر
مرگ،کرونا،امید،زندگی،خنده،گریه و غم همیشه پایدار بوده است...
این روزها حال جهان خوب نیست
مردم روز به روز ناامید تر و خسته تر از قبل بیدار میشوند به امید فردایی بهتر روزشان را شروع میکنند.
کرونا...
درد این دورهی ما
دردی که مثل کنه به جانمان افتاده است
دردی که به غیر از عذاب جسمی،به روحمان هم آسیب زده است،
درد ندیدن دوستان و نزدیکان و دوری از عزیزان...
ماسکهای نازک و ضخیم و ترس از حتی دست زدن به صورت
دیگر حتی نمیتوانیم دست بدهیم و احوال پرسی کنیم
بلکه از دور...
هم غمهایمان،
هم خوشیهایمان،
در گروی این ویروس کشنده است...
مراسمهای ازدواج و شادی به کل تعطیل و مراسمهای تشیع هم کنسل...
شادیهایمان در گروی دستان کروناست
خنده و ذوق چشمانمان را دزدید وترس و هراس را به ما هدیه داد
----------------
تدریس مجازی...
دردِ و عذاب این روزها...
چه برای مادرها و معلمها
چه برای دانشآموزان...
برنامهی شادی که دقیقا مخالفِ اسمش عمل میکند
استرس و ترس اینکه قطع میشود یا نه
معلمهایی مهربان و دلسوز و به همان نسبت معلمهایی که با بیرحمی تمام رفتار میکنند...
جوری که انسان با خود میگوید کاش ملاک معلم شدن شعور و انسانیت بود...
کاش در این روزها
با این همه استرس و درد و ترس
همه همدیگر را درک میکردیم
ما همان بچههاییم
با همان ذهن و همان کشش
یکی دیر میفهمد و یکی زود..
بیایید همه با هم همدیگر را درک کنیم
-----------------
یکی دیگر از دغدغه های جهان امروزی،مشکلات اقتصادی است
مردمی که در سراسر جهان از بی پولی و اقتصاد افتضاح و کثیف این روزها از گرسنگی یا میمیرند یا دچار سوء تغدیه میشوند
کودکانی که به جای بازی با عروسک و ماشینهایشان و بچگی کردن سر چهار راه خیابان های بزرگ فال و گل و میفروشند و گویی همراه با آن فالها و گلها
کودکیشان هم به تاراج میرود...
کودکان کار...
قشر ضعیف جامعه...
و هزاران انسان با هزاران درد و مشکلات اقتصادی در سراسر جهان...
شاید هم درست باشد که پول همهچیز را حل میکند...
کودکانی که شب شاید حتی لقمهای نان به دست نگیرند و پدر و مادرانی شرمنده...
دستان خالیای که رو به آسمان دراز شده اند
برای ذرهای معجزه...
برای ذره ای امید .....
و برای زندگی بهتر
نتیجه:
زندگی باور می خواهد آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید از ته قلبت به تو گوید
که خدا هست هنوز …
آری خدا هنوز اینجاست میان آدم ها..
نویسنده: بهنوش ولی عباباف
دبیرستان کوثر دزفول
دبیر: سرکار خانم ادیب فرد
___________________________________
جهان این روزهای من
در اندیشه خود همیشه به مواردی میپردازم کهدرپردهیگمانمجهان اطرافمرازیباجلوهمیدهد...
هرچقدراینجهانرازیباترجلوهدهم، عیبهایشپنهانترمی شود.
ودردلقعرچاهباقیمیماند...ولیتاکی بایدبهایناندیشههابالوپردهم!و بگذارمدرخیالمبهپروازدرآیندوآسوده بمانندتاکی؟...
جهاناینروزهای من،اینروزهاحال خوشیندارد .مانندکودکیبیتابدر جستجویآغوشمادریبراییافتن کمیآرامشاست.جهانمنهمانند پراونهایدرپیلهاششدهاست....
ولیازپیلهاشبرایحفاظتخود استفادهمیکند.
ودوستنداردازآنخارجشودوخود رانمایانکندوباحالتیبیتفاوت میخواهدآسودهبماند... وباقیبماند.
جهاناینروزهاییمنسفیدپوششده است.ودرجنگینابرابردرحالمقابله با مرگ و زندگی کردناست.
جهانمنبهکمکنیازدارد. ولیصدایندارد.کهدرخواستکمککند وبهاینحالادامهمیدهد.
صدایی نمیشنوم ، ولیاحساسش راحسمی کنم...
می بینمحالو روزهایشراکهچگونهدر رودخانهحواشیهاغرقشده؟هرچقدر دست و پنجه نرم می کند تا خود را بیرون بکشد ،بیشتر فرو می رود.
ماهیگیرهایحواشیتلاشآن را می بینند. ولیهیچکمکیبهآننمی کنند. ومی گذارندبیشترغرقشود.
جهاناینروزهای منبیتاباست. حالخوشینداردواینمقدارتحولو تغییر، حالش را دگرگون کرده است ......
وبهگمانمباخصوصیتهایشتداخل پیداکردهاست ...
بیاییدحالشراخوب ....آرامَشکنیم.. درآغوششبگیریم .... بگوییمکهتنهانیست...
وهمراهیشمی کنیمتاازپیلهخودبه پروازدرآید تا باترسهاوحالهایناخوششمقابلهکند.
کمکشمی کنیم ...🍁
نویسنده: هستینصرالهی
دبیر: سرکارخانممقالی
پایه دهم تجربی
مدرسه:سیدجمالاسدآبادی
___________________________________
جهان این روزهای من
جهان این روزهای من!!!جمله سنگینی است!!چون میدانم که این روزها حال هیچ کداممان خوب نیست و به نوعی در حصر به سر میبریم.
اماخوب چه میشود کرد!؟باید ساخت!باید کنار امد و باید انگیزه را حفظ کرد و انگیزه داد.
خبطبیعتاً ما دانش اموزان به صورت انلاین درس میخوانیم و هرکسی بنا بر رشته تحصیلی که انتخاب کرده است سختی های متفاوتی را هم تجربه می کند.منطیبه سجودی دانش اموز پایه تجربی این روزها سخت مشغول نوشتن و خواندن هستم و ساعت های بسیار از روز را مشغولیت درسی دارم.
طبیعتاًدر این وضعیت خطرناک نه دورهمی هست ،نهشب نشینی ونه تفریحی...
فکرمیکنم دوستان من هم همینطور باشند و اگر اوقات فراغتی داشته باشیم طبق عادت تلویزیون تماشا میکنیم.
حقیقتاًمن برای این دوره از زندگی ام دنیای دیگری ،بااسترس های خاص و شیرینی را تصور می کردم ولی خب جور دیگری شد و کاملاً برعکس تفکرات من.
منفکر میکردم انقدر کلاس های متفاوت در طول این دوره از زندگی ام شرکت می کنم که اصلا وقتی برای بی حوصلگی وجود نداشته باشم.،اماخب چه میشود کرد...
شایدصلاح ما و کارهایمان در این است که یه وقتایی زمان بایستد و تنبیه بشویم و بفهمیم که انقدر بدو بدو و دویدن اخرش به کجاست؟!
شایدصلاح است که بدانیم خداوند از کارهایمان راضی نیست،که بنده های عزیزش را به یک چالش دعوت کرده تا ببینند چه خبر است!!.
برایما زود بود اما کوچک و بزرگ نداریم که تر و خشک همه با هم!!!!
امیدوارماز این وضعیت سخت و دلهره اور زودتر نجات پیدا کنیم و بعد از ماه ها یا شاید سال ها یک لبخند واقعی روی لب هایمان بنشیند.روزیبیاید که بدون استرس در خیابان ها،بازارهاو رستوران ها کلی کیف کنیم.
بهامید این روزها خدای مهربانم!!
خدایاباز هم تو بزرگی کن و مارا ببخش...
نویسنده: طیبه سجودی
دبیر: خانم مقالی
___________________________________
جهان این روزهای من
غول تنهایی
آن دَم که در میان جمع بُر خورده ام، غول تنهایی رهایم کرده و دیگر خبری از آن نیست. یکی درد دل می کند و سینه ای به این وسعت را خالیِ خالی می کند. یکی قصه می گوید و همه را در عمق آن فرو می برد؛ دیگری جوک می گوید و فضا را عوض می کند. این جمع، تنهایی مرا فراری می دهند اما ناگاه ناله ی آسمان و خشم خدا جمع را پراکنده می سازد.
شمایل باران روی پنجره جلوه می کند و مرا محو خود می کند. جسمم را بر می دارم و با پاهای برهنه ام فاصله ام تا پنجره را می پیمایم و پنجره را می گشایم. دستم را از آن بیرون می برم و نم نم باران را لمس می کنم. آرامشم کامل تر، تمرکزم بیشتر و خاطراتم زنده تر. خیال هایم صف می کشند و تنهاییم غوغا می کند و غول تنهایی مرا در دام می اندازد. این جور مواقع آنقدر سرد و افسرده می شوم که حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس حتی خودم را ندارم و در پی ویران شدنی آنی ام.می خواهم از غول تنهایی بگریزم اما افسوس شب شد و دیگر نشدنی است.
هر شب وقتی به جامه ی خواب می روم و سر بر بالین می گذارم، مروری بر اوقات روزم می کنم. از زمانی که خروس صبحگاهی نغمه ی دلنشینش را آغاز می کند تا زمانی که آسمان شب، سکوت را پیشه می دارد. اما روز که گذشته و باید در اندیشه ی گذراندن شبا هنگام باشم. خطری که از جانب شب تهدیدم می کرد، اینک مرا فرا گرفته و چاره ای برای جَستن از آن را ندارم. از شب ها بیزارم چرا که آمیخته به تنهایی است و همچون صیادی مرا در دام می اندازد.
با خیال و خیال بافی ام نصفی از شب را می گذرانم. خیالاتی که گاه با قهقهه ای از عمق وجودم همه را بیدار می کنم و گاه با سیلاب اشکهایم خود را غرق می کنم. با خیال هایم داستان هایی سر هم می کنم که حتی خود خیال هم درمانده می ماند.
قلم به حرف می آید و خسته نمی شود و از تاریکی شب تا روشنایی روز مونسم است.
با خدایم آنقدر درد دل می کنم که کامم خسته شود و دیگر به حرف نیاید اما نمی دانم چرا از جانب او فقط سکوت سهم من است!
احساس می کنم زیادی ازش دورم، باید بساطم را جمع کنم و نزدیکتر شوم.
همانطور که در خیالاتم قدم می زنم ، خوابی که هر شب از دستم فراری بود، به سر وقتم برگشت و غول تنهایی ام را نیز خوابانید
نویسنده: آیدا شریفی
یازدهم تجربی
دبیر: آقای حسین کریمی
دبیرستان شایستگان مریوان