انشا با موضوع خاطرات کودکی
خاطرات کودکی من درنقاشی هایم خلاصه میشود.من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان.
به همان خانه با سقف شیروانی و دودکش.
که نزدیک دو درخت سیب بود.
و پنجره اش به سمت سپیدار ها باز میشد.
به همان کوه های بلند که همیشه خورشیدی پشتشان میدرخشید و خانه هایی که همیشه چراغشان به لطف مدادرنگی زرد روشن بود.
به دریایی که میکشیدیم..گفتم دریا؟آخ که من چقدر دریا ها را دوست دارم..
آن امپراطوری ماهی ها..زندان بان اژدهای آب.
که موج موج مهربانی میبرد و می آرد..
هنوز به یاد دارم آن غروب سرد را که به دنبال آخرین درخشش خورشید بر تن رنجور اب بودم.
من عصایی نداشتم که تو را به دو نیم کنم.من موسی نبودم!
اما صدای شلاق موج های تو ساحل را فرا گرفته بود..
چه روز هایی بود.و من چقدر کوچک بودم.[enshay.blog.ir]
و تو چقدر بزرگ بودی ای آبی پهناور..ای دریا!
تو که در چهار حرف خلاصه شدی اما وسعتت در آن چهار حرف جا نمیشود.
تو که خاطرات کودکی ام با تو معنا پیدا میکنند؛از خدا سپاسگزارم که تو را بر ما ارزانی داشت..
و ما را با مهربانی تو..ای زلال آبی رنگ؛ آشنا کرد .
من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان..و دوباره بزرگ میشوند.
نویسنده: نگار رضایی،
دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران دبیر: خانم لیلا ملکی