موضوع انشا: باغ
به نام خدایی که تمام برگ های درختان جهان را افرید به نام خدایی که شگفتی را افرید مانند درختان آب برگ ها و...
جایی را میشناسم که در فصل بهار مانند بهشت است درختان تنو مند و قدرت مند که نشانه ی عظمت خداوند است تا چشم کار میکند سبز است سبز سبز سبز شاپرک ها با خوشحالی اینطرف و آن طرف می پرند گویا آنها هم مانند طبیعت زنده شده اند
در همان جا فصلی را میشناسم که نامش زمستان است سرد سرمایی که تمام وجودت را میگیرد اما وقتی به انجا نگاه میکنی به شاخه هایی که رویش سفید شده از درون گرم میشوی مثل فنجان چایی که در زمستان توی برف در دست داری
در همان جا فصلی را میشناسم تابستان نام دارد به شدت فصل شادی است بچه ها در باغ به اینطرف و ان طرف میپرند و با توپ های پلاستیکی خود که رنگ های مختلف دارند بازی میکنند و دخترانی هستند که با موهای دوطرف بافته شده با دو چرخه هایشان در دل باغ ها چرخ میزنند و میخندند
در همان باغ فصل زیبایی است فصل شگفتی های افرینش خداوند عظیم فصل پاییز
فصل رنگ فصل زندگی فصل عُشاق فصل قدم زدن های بی بهانه تنها یا با یک دوست صمیمی
فصل خش خش صدا دادن برگ ها به زیر پاهایتان
فصل یک لباس پاییزه ای که عجیب میچسبد که بپوشی فصل زیبایی
این زیبایی ها را میتوان همه جا دید ولی این زیبایی هایی که توصیف کردم توصیف باغیست که تمام فصل ها زیباست
باغ تنها جایی است که همه ی زیبایی ها را دارد
باغ را دوست دارم باغ را دوست داشته باشیم و از زیباییهایش لذت ببریم.
موضوع انشا: باغ
به نام آن خدایی که زندگی را حیات بخشید و مارا در گرو آن به زندگی واداشت.
سرسبزی و نشاط را در آن باغی یافتم که بوستان عشق است و در آن میتوان همه نوع زیبایی را تکاپو کرد.هنگامی که در باغ قدم میگذارم،به ناگه همه زیبایی ها و عشق را در آن محدود میبینم و نمونه ای از تجلی جهان هستی را در آن مشاهده مینمایم.
درختانی که با قامت های بلند و زیبایی بی دریغ خویش ،شاخه هایی را که حاوی برگ های خزان به آسمان بلند کرده اند و گویی همه ان ها در حال دعا کردن و شکر گذاری کردن از کردگارشان هستند.درختانی که با شنیدن اسم انان به یاد بوته های اطراف ان می افتیم و گل بوته های ان را در خاطر خویشتن مجسم مینماییم.
اری درخت،بوته و گل بوته و سبزه و ...همه دست به دست هم میدهند تا محفل عشق و نشاط را فراهم آرند باشد که مایه ارامش همگان باشد؛
در میان این باغ و همه زیبایی هایش چشمه ای را میتوان نظاره کرد که نفس باغ را احیا میکند و به انان وجود میبخشد.
اه کردگارا! این باغ همان امید،ناامیدی هست که در هیچ جای زندگیام نتوانستم ان را بیابم و از وجودش بهره ببرم.
در نهایت دیدار خویش و در احاطه ان چنان گویم که یک باغ با درختان سر به فلک کشیده اش و گل بوته های رنگینش در حالی که معدن عشقی از میان انها جاریست نمونه ای از زیبایی را متجلی می شوند.
موضوع: قطره اشک
قطره اشک آدما باهم فرق دارن گاها انقدر دلشان میگیرد که اشک میریزند و گاها اشک شوق.
هر از گاهی دل من هم انقدر می گیرد که میخواهم به اندازه ی تمام آدمایی که تا بحال دیدم گریه کنم اما نمیدانم چرا هر چه قدر گریه میکنم یک فرش پشمی بزرگ اشکهای مرا داخل خود می کشد و همچنان من هستم و یک آرزوی بزرگ . آسمان هم اشک میریزد گاهی با خود فکر میکنم آسمان هم دلش گرفته راستش را بخواهی نمیدانم چرا اشک های او خیلی خیلی زیاد از اشک های من است . شاید آسمان به جای همه گریه میکند .
گرچه میگویند (قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود)اما این سوال هنوز در ذهن من است که چرا اشک های من به اندازه ی یک لیوان هم نمیشود . شاید انقدر کوچکم که اسک های من هم مثل من کوچکند و یا ان فرش پشمی نمیگذارد که من یک استخر در حیاط خونمون با قطره قطره اشکهایم بسازم.
همه میگریند از پیر تا جوان چون در زندگی اتفاقاتی خوش یا بد به سود و ضرر آنها رقم خورده است.
فکر نکنید اشک نشانه ی بچه بودن و لوسی است اشک را میتوان در وفا. محبت. تجربه . عشق. دل سوختگی . شادی. غمگینی و هزاران چیز دیگر خلاصه کرد. به واقع کسی که اشک میریزد به طبع در وجود او نشانه ای از محبت و مهربانی دیده میشود.
فکر نکنید اشک ریختن فقط امدن قطره های آبی بر روی گونه هاست . گاهی انسان در خودش میریزد.
سعی کنیم قطره اشکمان را مخفی نکنیم . چون کسی این کار را میکند به واقع دارد گریه میکند....
به یاد روزی که هیچکس در دنیا بخاطر غم گریه نکند.
گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی نا امید نشود.
موضوع انشا: در چوبی...
صدای گنجشک ها و کبوتر را می شنوم روی من یک خونه کوچک درست کردند که دو کبوتر کوچک در این خونه هستند دیدن این کبوتر ها خیلی لذت بخش است
در یکی ازاین روز ها ناگهان صدای اره برقی را شنیدم که داشتند درخت هارا قطع می کردند من خیلی ترسیده بودم نوبت تنه بدن من رسید که من را هم بریدند من و چند تا از دوستانم را در یک ماشین بزرگ انداختند و راهی کارخانه شدیم که در آنجا درخت هارا در یک محفظه بزرگ می انداختند و از آن ها در چوبی می ساختند دستگاه بزرگی بود که برگ های من را ازم جدا کردند و من را در یک سوراخ بزرگ و گرم انداختند دمای گرما زیاد می شد و بعد از کمی گرمای زیاد من را به سمت پایین انداختند و به مرحله ی صافکاری رسیدم تمام بدنم را صاف و زیبا کردند.
و بعد من را به قطعه های بزرگ و پهن تبدیل کردند و در قسمت دیگر روی من طرح های زیبایی مربعی و بیضی ایجاد کردند و من را مشکی و سفید رنگ کردند خیلی زیبا بود در قسمتی کارگر های زیادی در آنجا دسته های در را امتحان می کردند البته روی بدنم سوراخی دایره ای ایجاد کردند برای قرار گیری دستگیره و رنگ دستگیره من مشکی شد حالت دیگری پیدا کرده بودم خیلی خوب بود در آنجا در های زیادی وجود داشت کوچک ، بزرگ، دراز و پهن و در رنگ های مشکی ، قهوه ای ، سفید
روی من سلفون کشیدند و در ماشین های بزرگ قرار دادند ومن را برای منطقه ای در شهر بردند و روی یک در خانه وصل کردند
در این خانه خانواده بسیار مرتب بودند و خیلی خوب از من مراقبت می کردند.
موضوع انشا: ریگی در کفش
تکه ای از سنگ تراشه های یک کوه که در اثر سردی و گرمی هوا و تغییر در شرایط آب و هوا و شرایط اقلیمی از سنک بزرگی جداشده در نظر بگیرید و این تکه سنگ در اثر برخورد با محیط اراف اعم از آب و خاک و غیره کم کم سایده شده و به تکه های کوچک تری تبدیل میشود و به شکلی در می آید که به آن ریگ گفته می شود , آری ریگ , و اکنون این ریگ اگر در کفش مسافر و یا فردی که قصد پیاده روی از روستایی به روستای دیگری را داشته باشد , بیفتد , می تواند ضربان کشنده و محکمی به پای این بنده خدای روستایی ویا هر شخص دیگری وارد کند و پیر مرد بیچاره هر چند وقت که پایش در هنگام راه رفتن اذیت می شود و کفشایش را از پا بیرون آورده و به اصطلاح می تکاند , و به راه رفتن خود ادامه می دهد ولی بازهم در مسیر راه پایش در اثر ریگ در کفش هایش که بتدریج خونی شده و جوابهایش را سوراخ سوراخ کرده و بشدت خسته و آزرده می شود و نتیجه ای هم جهت بیرون انداختن ریگ از کفش هایش نمی گیرد , بنظر شما این بنده خدا گناهش چیست و چکار کند و نهایتا" ,اینکه در برابر ضربات مستهلک ریگ تسلیم میشود و تمام مسافت و پیمودن مسیر حرکت را به سختی می پیماید ,آری بعضی از انسانها را میگویم که بمانند همان ریگ می مانند و بیخودی و از هر جهت موجب آزردگی خاطر همنوع خود می شوندو چون از نظر روحی و روانی بیمارند در جامعه موجب درد سر سایر افراد می شوند و این فراد را می توان سربار خانواده ها و جامعه دانست و در جامعه هیچ نقش مثبتی جز پس ماندگی ندارند , ما آدم ها طبق گفته قران کریم : انما المومنون اخوه
همانا ما انسانها و مومنان برادر یکدیگریم ,پس باید مایه افتخار و سر بلندی همدیگر و کشور عزیزمان شویم و هر گز سنگ سد را ه دیگران و ریگی در کفش هم نوعان خود نباشیم.
موضوع انشا: ای کاش
ای کاش می توانستم به مردمان این شهر بگویم ،چیزی که آرزو می کنید زود تمام شود ، بهترین دوره زندگیتان است بهترین دوره ای که نوازش های مادرتان، نصیحت های پدرتان را دارید. بهترین دوره ای که بدون دغدغه زندگی خواهید کرد .
ای کاش بتوان جار زد که دیوار صاف بزرگسالی از دور زیبا است نزدیک که میروی دیواریست پر از چاله و چوله
ای کاش ای کاش ای کاش
ای کاش های زیادی در زندگی وجود دارند، بیاید مهمترین ای کاش زندگیمان را از بین ببریم .
بیاید قدر کودکی را بدانیم تا در کوچه پس کوچه ها این دیار گمش نکردیم.
موضوع انشا: ای کاش می شد که ...
ای کاش می شد یک روز هنگام سحر، پر بگیرم و به آسمان ها بروم.ابرها را ببینم.آسمان راببینم.فرشتگان را ببینم،و شاید! شاید با نامهای که دست راست مرا در برگرفته به دری برسم که رویش نوشته شده:
به بهشت ابدی خوش امدی!
با سرعت دستم را روی دستگیره میگذارم.میخواهم وارد شوم،وارد بهشت خیالیام شوم!
در را باز میکنم.هنوز نیامده عاشق این بهشت خیالیام شدهام!
بویی فضای اطرافم را فرا گرفته است.اما براستی چه بویی افتخار بوی بهشتی را داراست؟
بوی شقایق ترین شقایق؟یا بوی گل یاسی که اندازه هزار یاس دیگر خوشبوست!
حتما بهترین بو لقب بوی بهشت را خواهد گرفت.ناسلامتی اینجا بهشت است.
اسب سفیدی انتظار مرا میکشد.اسب سفید یال طلایی و دمی سرخ دارد که سخت مرا در خود فرو برده است.
اسب مینشین تا مرا در راه رفتن کمک کند.
حالا دارم مانند یک اشراف زاده سربلند و پرافتخار سوارکاری میکنم.
اسب به من نعمات بی پایان بهشت را نشان میدهد.من جویبار شیرین عسل را میبینم. این نامی است که من روی ان گذاشتهام!زیرا از عسل شیرین تر است!
من جنگل درختان میوه و تپه های شنی،روباه و گرگ،خرگوش و موش،اسمان پاک و اب زلال و هزاران نعمت بی پایان خدایم را در خیالم تصور میکنم.
فکر خیال دیگر بس است.
من دیگر باید تلاش کنم،برای رسیدن به بهشت واقعی هرکاری که لازم باشد میکنم.
ظلم نمیکنم.گناه نمیکنم.حق کسی را نمیخورم. تا مگر!شاید!
این بنده حقیر توانایی طواف بهشت را داشته باشم.
موضوع انشا: انتظار
به بیرون پنجره خیره می شوم .پرتوهای خورشید اتاق را روشن کرده اند اتاقی که رنگ و بویش به تاریکی می زند...
در همان فنجان هایی که برایمان خریده بودی قهوه میریزم شاید امروز بیایی و زندگیم را که مانند همین قهوه که به تلخی میزند شیرین کنی
لباس پشمی آبی رنگم را میپوشم همان آبی آسمانی که تو عاشقش بودی. برای آب دادن به گلهایت سراغ باغچه می روم گلهایی که روز به روز با نبودت پژمرده میشوند; خودت که میدانی باغبان خوبی نیستم...
با قطره بارانی که روی صورتم می نشیند دست از کار میکشم به آسمان نگاه میکنم او هم مثل من دلش پر است با این تفاوت که بغض او میشکند اما من نه...
روی صندلی دونفره زیر همان آلاچیقی که برایم ساختی مینشینم به جای خالی ات که حال با عکست پر شده می نگرم
پایان روز است و خورشید در حال غروب ، باز هم شب شد و هیچ رد و اثری از تو نیست ;اما در را برایت کمی باز می گذارم شاید فردا برگردی...
موضوع انشا: موهبت نوشتن
نوشتن از نعمتها و موهبتهایی است که هر کس شیرینی آن را بچشد و آن را در وجود خود بارور کند، هرگز از آن دست نمیکشد. البته نوشتن شاید در ظاهر آسان باشد؛ اما سخت است.
هنگام نوشتن باید خود را رها کرد و ذهن را در آسمان خیال پرواز داد و محدودیتی برای واژگان قائل نبود تا نوشتهٔ ما نوآورانه و خلاقانه باشد. در نوشتن باید با توجه به نیاز از آرایههای ادبی بهره برد تا نوشته زیباتر و جذابتر شود.
وقتی وجود انسان سرشار از دردها و اندیشههای گوناگون است، هیچچیز مانند نوشتن آن افکار انسان را آرام نمیکند.
خاطرهنویسی و ثبت اتفاقات روزمره از اولین پیشنهادهای نوشتن برای نویسندههای نوقلم است.
در نوشتن باید صمیمی باشیم و تلاش نکنیم نوشتهمان رسمی و اداری و خشک و بیروح باشد. اجازهٔ آزادی و جنبش به واژهها بدهیم و رهایشان بگذاریم.
اگر طعم شیرین نوشتن زیر زبان ما برود و از لذت نوشتن آگاه شویم، هیچگاه این لذت را با چیز دیگری عوض نخواهیم کرد؛ پس شروع کنیم به نوشتن و نترسیم. پیشِپاافتادهترین موضوعات میتواند مقدمهٔ جذابترین نوشتهها باشد.
موضوع انشا: جام زرین
خش خشی آشنا سکوت پر هیاهوی قلبم را در هم می شکند و نوید از فرا رسیدن فصلی میدهد،ک برگ ها هنگام وداع با دامان پر مهر مادرشان تابستان را تداعی میکند.
دیو زرد رنگ پاییزی با سربازانش ب سوی فصل تابستان لشکر کشی کرده و نسیم های ملایم را ب گردباد های هراس انگیز مبدل میکند.
نغمه چکاوک ها در بام آسمان مژده از آمدن قاصدک های پاییزی را میدهد.
گیسو های طلایی رنگ خورشید اینبار با نوازش کمتری دست بر برگ های طلایی رنگ درختانی میزند،ک از شادابی خود خداحافظی کرده اند
برگ های پاییزی با یکدیگر نوایی میسرودند گویی میگفتند:«خیزید و خز آرید ک هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است»
وان هنگام ک برگ ها با حس طلایی رنگ در می آمیختند و غرور سر تا پایشان را فرا گرفته بود ،تنها بادی ضعیف یاد آور آن شد ک فرجام غرور زیر پا له شدن است ن پادشاهی و تاج سر بودن
ایوان مصلی پاییزی دیگر برای برگ ها ترانه های شور و شوق را نمیسرود بلکه صدای ناله های غمبار آنها را در زیر پای عابران ب تکرار می آراست
دیگر هنگام شمارش جوجه ها فرا رسیده بود ، جوجه هایی ک واپسین لحظات خود را با پاییز سپری میکنند جوجه هایی ک خود هم لباس های زرد پاییزی بر تن کرده اند.
درختان خود را برای خواب طولانی زمستان آماده میکردند.
پاییز نفس هایش ب شمارش افتاده و دروازه های خود را ب روی فصل های سال بست و راهی سفر دور و درازی میشود و معرکه را برای زمستان تهی میکند.
گویند قالی از صد رنگ بودن زیر پاست پس سعی کنیم در زندگی خود را اسیر باتلاق های غرور و تکبر نکنیم و همیشه یک رنگ باشیم زیرا ک غرور و تکبر برگ های وجود انسان را از عرش ب فرش میکشد ک پایان آن زیر پای عابران له شدن است.
موضوع انشا: خواب و بیداری
بیداریم را غرق خواب های خیالی میکنم، خواب هایی که نمی خواهند نبودنت را حتی برای یک ثانیه باور کنند و این زیباترین قانون زندگی من است که بعد از تو جز خوشی طعم تمام تلخی های روزگارم را بچشم...
در اتاق تار و مبهوتم غرق شده ام و باز هم سعی می کنم از بیداری فرار کنم که جای جای آن مرا به اغوای تو می کشاند و حتی گوش هایم نمی خواهند صدای قدم های دور شدنت را باور کنند ودائم خودم را به خواب و خیالی فرو می برم که تنها رنگ و بوی بودنت را به مشامم می رساند و گرمای آن مرا از هیچ سرما و زمستانی نمی ترساند و مصوب دور ریختن لباس های گرمم از خانه ای می شود که تک تک آجرهایش با عشق تو روی هم چیده شده و در گوشه ای دنج از آن کنار شومینه ای که شعله های محبت تو از آن زبانه می زند، ساز های خوشبختیم را کوک می کنم و هر صبح آن را به گوش تمام مردم شهر می رسانم و تنها می خواهم در بین هیاهوی شهر صدای خنده مان پیچیده شود و آغوش گرمت را چون حصاری می پندارم که هیچ گاه هوس پرواز از آن به سرم نمی زند و دستانم را تا ابد به دستانی گره می زنم که می دانم بی من خون به جای جریان در آن بر زمین سرد می چکد اما بیدار شدنم تو را برای همیشه از عکس های دو نفرمان زیر و زبر کرد و دوباره مرا در دریای نبودن کسی هدایت کرد که هیچ گاه شنا کردن را از او نیاموختم و لحظه به لحظه در آن فرو تر می روم و منتظر دست نجاتی هستم که تا ابد مرا از این کابوس رهایی بدهد.
موضوع انشا: خواب و بیداری
دلنوشته از کودکی که مادرش را از دست داده است
خواب دیدم ،خواب اینکه لحظه ای آزادم از بند دنیا ،خواب دیدم ساعتی می توانم با کسی که دیگر نمی توان با او حرف زد خاطره گویم . خواب دیدم آمده است ؛ شاید برای بردن من و شاید....
مادر آمدی ولی چرا دیر؟نکند نمی دانستی هربار که باران می آمد ،منتظر کلام آخرش می نشستم تا شاید حرفی از تو بزند،نکند نمی دانستی باسرنوشت آشتی کردم تا شاید روزی تو را آورد،همان سرنوشتی که تورا به بهشت هدیه کرد.
با فریاد به تقدیر گفتم:« اگر تو را نیاورد با تمام دنیا قهر خواهم کرد».حال که آمدی دیگر نه سر نوشت چیزی می خواهم نه از نویسنده ی آن.
مادر می دانی دنیا بی وفاست؟می دانی حقیقت ها تلخ است؟می دانی زخم روی قلبم آشناست؟می دانی ساز شکسته ای که در سینه ی من است درد می نوازد؟ می دانی بی وفایان قلم سیاه به دست گرفته ،تا دنیای کوچکم را تیره و تار کنند.
مادر چرا از من دوری؟اندکی نزدیک تر بیا می خواهم دست هایت را لمس کنم،تا از اسیر بودن در این دنیا لحظه ای آزاد شوم.
مادر چرا نمی توانی از این مرز عبور کنی؟نکند...شاید فراموشم کردی.چرا سخنی به زبان نمی آوری؟من برای این روز دعوت خورشید را رد کرده ام، مگر می شود تو نباشی و ستارگان میهمانی بگیرند؟می دانی کسی که نقاشی مرا کشید خیلی ماهر است ؛ آخر غم کشیدن کار هر نقاش نیست؟
با فرزندت سخنی نمی گویی؟حرفی نیست می دانی که دستان نویسنده ،دل مرا در گهواره ای گذاشته و از خوشبختی به بد بختی تکان داده و در نهایت جایی که ایستادم تباهی محض تمام زندگی ام را خریده ومالک دنیای کوچکم شده . غافل از اینکه هیاهویی بزرگ اما بی سر و صدا در راه است.
مادر باران چشم هایم را می بینی؟پس چرا برای خاتمه دادنشان کاری نمی کنی؟نکند سیل تو از باران من درد ناک تر است. نرو صبر کن؛شاید ندانی من برای لحظه ای با تو بودن و با تو درگلستانت قدم زدن، غرورم را دردستانم خفه می کرده ام،کلاس عاشقی گل ها را به هم می زنم.مگر می شود عشق تو باشی گل درس عاشقی دهد؟
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست.
موضوع انشا: دل
دل چیزی بس عجیب زبان نفهم است. از دیدگاه من دل هر انسانی از جنس شیشه است فقط نوعش فرق میکند. ادم هایی ک مهربانانه از ادم های اطرافشان انتظار دارند،ادم هایی ک عاشقند، انهایی ک وابسته اند،جنس دلشان از شیشه ی فانوس است.
نازک است و با ضربه ای هر چند کوچک از کسی ک توقعی ندارند تیکه تیکه میشود.
ادم های دورو، دروغ گو ، ظالم و پست و کسانی ک ذره ای ایمان در دلشان نیست جنس دلشان از شیشه است، اما از نوع مشجرش؛ صاف نیست پاک نیست و خدا در ایینه اش جایی ندارد . اما جای شکستن دارد.
ادم هایی ک داغ از دست دادن عزیزشان به دلشان مینشیند یا کسی را از دست میدهند منطقشان ب فنا و شیشه ی دلشان دوجداره میشود.
نه حاضرند صدایی بشنوند و ن حتی صدایمان را ب دلشان راه دهند . معتقدم هر انسانی از روز ازل ظالم ب دنیا نیامده است.
اما شاید جز ان دسته از شیشه فانوشی ها بوده ک بارها شکسته و هر بار تیکه هایش را محکمتر چسبانده. و ذره ای از ان گمشده و احساس و عاطفه ای برایش باقی نمانده است .
و جنس شیشه قلبشان مانند شیشه ضد ضربه طلافروشی میشود و اما بازهم جای شکستن دارد ادم های قاتل جانی هم روزی شیشه ی دلشان سالم بود. اما خرد شد.
و با تیکه ای از ان سعی بر ارام کردن دل خود را دارند گاهی دلهایمان را می شکنیم ذره ذره هایش از فشار قلبمان ب جسممان هم فرو میرود. و ان را میخراشد.
امـــا، امان از این لحظه دل بعضی هامان چقدر سگریختی و سخت است . و دل بعضی دیگر چقدر نازک و لطیف. باور کنید گاهی انهایی ک وانمود میکنند از سنگند مهربانند ، فقط هر بار ک شکستند خرده های دلشان را محکم تر می چسبانند.
تیکه تیکه و پودر شدن دل ها هم منزلت بالا و پایینی دارد . گاهی دل شکستن های سادست ک هیچ، اما انهایی ک وابسته و عاشقند اگر دلشان تنها شود ریزه ریزه های دلشان همانند شن ساحلی میشود. له میشود. دل دیگر دل نمیشود. دل شکستنی شان باید با احتیاط حمل میشد ک نشد پس از ان احتیاجی ب احتیاط نیست هر طور مایلید حمل کنید و انهایی ک خیانت میبینند دلشان همانند پودر لباسشویی پاک اما ریز ریز میشود گاهی هم همانند براده ی اهن سیاه میشود و رنگ کینه را ب خود میگیرد . انهایی ک دل میشکنند اما روز ب روز شیشه ی دل خود را مشجرتر میکنند و شیشه فانوسی ها را همانند خودشان میکنند .
همه ی ما از اول یکی بودیم سرنوشت و حکمت خدا، و اراده ی خودمان وضعیت این دل شیشه ای که متعلق ب خداست و از روح بزرگ او سر چشمه میگیرد سنگ نیست و نمیشود اگر سنگ هایی ک بر شیشه ی دل میزنیم را زمین بگذاریم و تسلیم شویم جنس دل همه ی مان فانوسی میماند . امــــا،امان از روزی ک سنگی ک بر دل میزنی انرا بشکند و اهش را تا اسمان بکشاند انگاه دامن گیرت میکند و دنیا هم ذره های دلت را ب همان اندازه خورد میکند اگر می دانستیم خرد شدن دل با روح وجسم انسان ها چ ها ک نمیکند دست و دلمان ب سنگ نمیرفت ...