موضوع انشا: آذر
آذر در صف پاییز همیشه آخر بود.پاییز شغلش حرکات موزون بود.
آبان و مهر همیشه با آذر بخاطر دیر رسیدنش بحث داشتند. مهر حرکاتش را به نمایش گذاشته بود و کنار صف ایستاده بود و منتظر تمام شدن حرکات آبان بود.
آذر دختری با پیراهنی از جنس سرما،چشم هایی با تیله های نارنجی و موهایی با صدای خش خش بود.گاهی اوقات با گوله های سفید برفی به موهایش تازگی می داد اما معمولا از گل سر قطره باران استفاده میکرد.
آبان حرکاتش را با ریتم خاصی به آذر سپرد چون زمانش تمام شده بود.
آذر یک سال برای اجرای حرکاتش منتظر بود.دامنش را تکان داد،بوی سرما تمام صحنه پاییز را فراگرفته بود.با چشمانش رنگ نارنجی را مثل نورافکنی در صحنه پخش کرد.شروع کرد به رقصیدن.
تماشاگران از کارهای آذر به وجد امده بودند.دستش را لا به لای موهایش برد،صدای خش خش موهایش برای بزرگ و کوچک خوشایند بود.کم کم وقت اجرای آذر تمام می شد که آذر با نوایی آرام یلدا را صدا کرد.
یلدا با سبدی پر از انار و فال حافظ وارد صحنه شد.
یلدا دختر بچه ای با موهای سفید،شبیه آذر بود،اما همه چیزش سفید بود.
همیشه با آمدنش به روی صحنه یک دقیقه وقت اضافه برای آذر میگرفت تا حرکات پایانیش را انجام دهد.
مهر و آبان همیشه به آذر برای داشتن دختری که با امدنش یک دقیقه وقت اضافه میگرد و خودش که همیشه با آن که دیر به روی صحنه می آید ولی محبوب دل ها بود حسودی میکردند.
حرکات آذر تمام شد، آذر صحنه را با خیالی آسوده ترک کرد و تماشاگران از اینکه یک سال آذر را نمی بینند ناراحت بودند.
موضوع انشا: شب ...
پشت مهتابی یک آرامش، همدم پلک زمان ،آسمان محو تماشا و زمین هرنفس در تب آمرزش خواب دگران ،نبض مغرور سکوت، هراس و داغ تب آلود مرا که کمر داده به دلواپسی بهت به خود میخواند ، رگ بی تابی احساس مرا سخت گرفته تن درد و نه چندان غافل و نه چندان بیراه در خودم میخواند، پشت مهتابی یک آرامش صبحدم می آید ...
شب مهتابی آسمان را پوشش مخمل مانندی جلوه گری میکند ک وجود ماه آن را منور و نورانی کرده است و ستاره ها و کهکشان که زیبایی و عظمت خودرا به بهترین آراینده و آرایش نمایش میدهند و آن گاه که در اوج خستگی و تلاش لحظه ای در شب به صدای دل انگیز ذوحیات و پرش طیران گوش فرا میدهیم و از سکوت و خواب غفلت به حالتی عجیب میرویم و بعضی ها در این لحظه شاد و سرزنده و گویی نیز شاعر شده اند و خیلی ها نیز غمگین و دلتنگیشان اوج گرفته است و در خود فرو میروند گویا شب هم از رفتن، خورشید داغ زده شده و جامه سیاه برتن کرده و خورشید زرین که با لالایی گوش نوازش برای شب یار و یاوری برای خود دارد و با او راز راز دل بسیار گوید و در این بیت عاشق ها صورت یار را در ماه میبینند و فراق وی با ماه نجوا و ستاره می شمرند.
نیمه شب ها را آسمان عالمیست...
موضوع انشا: دهکده ای در زمستان
صدای نرم آب شدن برف هایی که، وقتی پیرمرد مهربان دهکده بر روی آن قدم می گذارد به گوش می رسد؛ بخاری که دودش به آسمان فلک می کشد.
خانه های کاهی و گلی که با دیدنش حس آرامش نصیبت می شود؛ صدای اذان میاید مردم به مسجد کوچک دهکدشان میروند ؛ مغازه داران بعد از خوردن نهار مغازه های کوچکشان را باز می کنند ، تمام مردم های این دهکده هم دیگر را میشناسند به یک دیگر سلام می کنند زندگی در این جا خیلی زیباست خیلی پاک ،پاک منظوزرم از نبودن هوای آلوده و ماشین ها و ترافیک داخل شهر است.
چایی به دست؛ بر روی را کایش نشسته ،نگاهی به گنجشگ های کنار حوض کوچک داخل حیاط میکند و ماهی هایی که در آب سرد شنا می کنند این نگاه ها،نگاه های کسی است که بر روی برف ها قدم می گذاشت.
کم کم دهکده خلوت می شود و مردم به خانه هایشان باز می گردند گویا امشب، شب سردی است.
دی ماه است و سرد این دهکده،در زمستان باشد چه بهار باشد چه هر فصلی زیباست ،دهکده (روستا که ما میگوییم) خیلی فک میکنند زندگی کردن در آنجا خوب نیست اما دهکده (روستا)،...
زمستان تمام می شود مردم این دهکده زیبا خود را برای شاد باش بهار آماده می کنند.
موضوع انشا: باغ رنگین کمانی
این باغ رنگین کمانی با این درختان زیبا و رنگارنگ و بوی خوش گل ها که عطر آنها در فضای باغ می پیچد.
پرستو ها آوازه خوان در آسمان پرواز می کنند.
هیاهوی رقص آن ها خبری را می دهد؛ گویی که بهار آمده.....
همه برای شروع یک فصل جدید آماده بودند .
نسیم خنک به حال و هوای آن باغ جان می دهد.
چشمه سرازیر می شود و به آن رنگ و بویی میدهد.
کم کم قطرات آخر باران از آسمان می چکد و بلاخره با آفتاب مواجه می شوند
رنگین کمان کم کم پیدایش می شود و باغ زیبا ی مارا تکمیل می کند.
موضوع انشا: آرزوهای من
شبی در عالم مستی همین قدر آرزو دارم / که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
نوشتن درباره همه آرزو های من خیلی سخت است چون چیز های زیادی هستند که من می خواهم آن هارا داشته باشم اما معنی آرزو چیزی شبیه به هدف من در زندگی است .آرزو کلمه ای است که ثابت نیست و روز به روز درحال تغیر است .زمانی آرزو های من بسیار کوچک بود به طوری که می توانستم در اتاق اسباب بازی هایم جای دهم .گاهی در،زندگی ممکن است به خاطر یک آرزو از چند آرزوی دیگر بگذریم.تاالان آرزوی من پزشک شدن است و امیدوارم به هدفم برسم و برای به هدف رسیدنم مجبور شده ام از چند آرزوی دیگر خداحافظی کنم.اگر من درس هایم رابه موقع نخوانم باید آرزوی پزشک شدنم را همراه آرزو های کودکی در اتاق اسباب بازی بگذارم وبا آنها کاری نداشته باشم.......
آرزوی ما،انسان ها همانند رنگ های رنگین کمانی متفاوت است.وبرای همه ی شما ها آرزو می کنم به آرزو های رنگین کمانی تان برسید وبرای به دست آوردن آنها تلاش کنید...
رسیدم به پایان انشا
هنوز یک آرزو مانده برجا
هرنوکری را اربابی نیاز است / جهان بی جان مارا منجی نیاز است.
موضوع انشا: گلدان خالی ...
گلدان خالی؛ کلمه ای که خالی از همهچیز است :مهربانی، محبت و زیبایی و هیچ وقت آن جور که باید و شاید پر نمیشود . گلدان خالی به چیزی نیاز دارد چیزی که بتواند به آن زیبایی ببخشد .
گلدان خالی مانند دست های پدری است که وقتی وارد خانه می شود چیزی در آن ندارد تا بتواند فرزندانش را خوش حال کند .
گلدان خالی مثل دست های پینه بسته و سرد یک کودک است که در زمستان برای این که شاید بتواند هزینه سنگین بیمارستان مادرش جور کند مجبور است شیشه های ماشین ها را پاک کند و اگر مقدار کمی از آن پول ماند گلی بخرد و سر مزار پدرش بگذار.
هیچ کس گلدان خالی را دوست ندار حتی کودکان هم از دیدن گلدان خالی ناراحت می شوند .
گلدان خالی همچون چهره ی شرمسار پدر ومادری است که وقتی سال نو می رسد پولی ندارد تا بتواند لباس های نو برای فرزندش بخرد و او را به این امید که سال بعد لباس های نو می پوشد قانع می کند .
گلدان خالی اصلااا زیبا نیست پس بیایید تمامم گلدان های خالی زندگیمان راپر کنیم تا زشت نباشد.
موضوع انشا: دسته گلم را تقدیم میکنم به ...
دسته گلم را به خواهرم میدهم؛
چون بهترین و زیباترین لحظات عمرم را با او گذراندم.با او بزرگ شدم،با او بازی کردم،با او خندیدم،با او گریه کردم.درسفرها او همیار و همراهم بود، همیشه به فکرم بود؛خیلی دوستش دارم.
بی شک میگویم ثانیه ها،بی او خیلی دیر میرود،دیر میگذرد چون وقتی نیست دلم نگران است چون می دانم دیگر کسی نیست که به او تکیه کنم.
همیشه می گویند هرکس که خواهر بزرگتر از خود دارد مثل اینکه دو مادر دارد،واقعا راست است.خدایاشکر؛خدایا شکر که خواهری به این خوبی و مهربانی و دلسوز به من دادی که هیچوقت در زندگی احساس کمبود نکنم.
خواهرم نمی دانم بالاتر از بهشت هست یا نه؛ به هر حال،آرزو دارم جایت در بالاترین طبقه بهشت باشد. خوانرم چشمانت مانند خورشیدیست که وقتی طلوع و غروب میکند مرا یاد تو می اندازد. وقتی نیستی دقیقه ها و ثانیه ها خیلی سخت می گذرد و دلم هر ثانیه بیشتر هوایت می کند.
در آخر ،دوستت دارم عزیزم امیدوار همیشه در کنار من باشی ، این دسته گل را به تو که عزیز تر از جانم هستی،تقدیم کردم که بدانی خیلی دوستت دارم.
موضوع انشا: شخص کور
حضرت محمد (ص)میفرمایند:کور آن نیست که چشمش نابینا باشد،کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد.
در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم.بعد از عذر خواهی های آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود،از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم می گفت،او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد،از نسیم گفت،از لذتی که موقع وزیدنش می آید،از اشک گفت،گرمایی که با آمدنش گونه هایت را نوازش میکند،خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.
یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم،حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند
دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.
گفت میخواهدمرا با یک چیز جدید اشنا کند،انگشت های ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرام آرام کشاند بعد از مدتی ایستاد،دستم را روی شییء ضخیم گذاشت، رده رده های فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد )بود.
هر چقدر که دستم را تکان میدادم میشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شییء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکه ها به چیزی نرم که پاره میشد،میرسید،روی آنها میتوانست خط های برجسته را حس کرد.
دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنه اش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند،تکه های کوچکترش شاخه های آن است.شاخه ها، میوه ها و برگ هارا حمل میکنند.برگ ها همان چیز های نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه،و سکوت کرد.
دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس میگویند قلقلک.قلقلک را دوست داشتم.
آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت،خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم،اما دیگر تکان نخورد،خیلی ریز بود، اصلا نمی شد فهمید.از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانه اش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی دارد درست مانند دنیای تو!
اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!
آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.
چند روز بعد عملی برای چشم هایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.
بعد از عمل،چشمم را باز کردم،الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود.فردی زیبا با قلبی بزرگ.
یک چشمش را به من داده بود و گفت میخواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!
دنیای الکساندرا واقعا قشنگ تر از تاریکی مطلق بود.
موضوع انشا: عمر
عمر خیلی زود گذر است هر لحظه ای که از ان میگذرد با لحظه ی قبلی کاملا متفاوت است عمر چیز عجیب ولی جالب است.عمر و زندگی باعث میشود انسان مستقل باشد.قبل از پا گذاشتن به دنیا در شکم مادرمان هستیم.بعد که به دنیا می آییم در روز های اول خیلی زشت و با صورتی قرمز و سیاه هستیم در حدی که حتی فامیل ها هم نخواهند بغلت کنند و با تو بازی کنند.
ولی بعد از چند روز زیبا و بانمک شده و همه دوست دارند مارا بغل کنند و با ما بازی کنند و آنقدر ما را بالا و پایین میندازند که دل و روده ی ما از دهانمان بیرون میزند.
بعد از دو سال زبان وا کرده و شروع به راه رفتن میکنیم.البته بعد از راه رفتن مادر ما از دست شیطونی های ما کلافه میشود.
به دوران نونهالی و نوجوانی که میرسیم انگار نه انگار که تا چند سال پیش مادر ما برای راه رفتنمان ذوق زیادی داشت ولی الان هی توی سرما میزند که یک جا بنشینیم!
البته از شوخی که بگذریم این سن،سن سرنوشت سازی است واگر مادر ما بخواهد ما را تربیت کند باید از الان به صورت جدی اقدام کند؛چون این سن باعث بهتر یاد گرفتن ادب میشود و تمام چیزی که به ما در این سن یاد میدهند در ذهن ما تا اخر عمر باقی میماند.
به سن بیست سالگی و جوانی که میرسیم پدر از دست ما خسته میشود و آنقدر از او پول میخواهیم بخاطر همین حتی زیر بار قرض هم میرود.بعضی وقت ها هم که سوییچ ماشین را دزدکی میگیریم بدون انکه به فکر عواقب آن باشیم.
بعد از ازدواج هم که تازه مشکلات شروع میشود از جمله قسط،بدهی،اجاره خانه،پیدا کردن شغل و….
بعد از بچه دار شدن همین بلا هایی که سر پدر و مادر خود اوردیم به سر ما هم می آید.
بعد که به کهنسالی میرسیم بازنشسته شده و مجبور به مسافر کشی میشویم.
۸۰ساله که شدیم بچه ها از ما خسته شده و ما را به خانه ی سالمندان میفرستند و انقدر هم به ما سر نمیزنند که بعد از مرگ ما هم روحشان خبر دار نمیشود که ما مرده ایم.
با این انشا فهمیدم که آنقدر هم که فکر میکردم در زندگی مستقل نیستیم ودر کل عمر اختیار ما اول دست مادر است و بعد پدر بعد هم همسر بعد هم فرزند و بعد مسئول خانه سالمندان و بعد هم که عزرائیل.
بله زندگی فانیست و زود گذر و غیر قابل پیش بینی که هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و هیچ کس از لحظه بعد خبر ندارد.
انشا با واژگان مترادف متضاد
موضوع انشا: خاطرات تلخ از لحظات شیرین
دم دمای صبح بود هوا تاریک روشن بود هنوز نه خواب بودم نه بیدار تو فکر این بودم که اذان شده یا نشده که از جام بر خواستم دیدم یه صدای ملایمی به گوش می رسه متوجه نشدم بابام بود یا مامانم راز و نیاز می کرد برای همه دعا می کرد پیر جون دختر و پسر زن و مرد سالم و مریض مسافرین و حاضرین و غائبین همه وهمه...
منم سریع رفتم وضو گرفتم به نماز ایستادم نمازم که تموم شد شروع کردم به دعا خوندن که یک باره صدای انفجاری شهر را تکون داد نفهمیدم چی شد وقتی به خود اومدم نصف مردم محلمون تو کوچه بودن همه ترسیده بودن همهمه زیادی بود که یه ماشین جلو خونه متوقف شد در ماشین باز وبسته شد یه مرد میانه بالا نه بلند نه کوتاه نه چاق نه لاغر پیاده شد گفت عزیز اقا کیه بابا زبونش گرفته بود جلو عقبی کرد منمن کنان گفت مم ممنم چچیی شده گفت داداشت گفت محله بابا ئینا یه سر بزن ببمب زدن من که اصلا همونجا فرش زمین شدم از هوش رفتم نمی دونم کی منا اورد توخونه اما وقتی سر حال شدم هیچ کس خونه نبود لباس پوشیده نپوشیده خودما به خونه اقاجونم رسوندم نمی دونستم کی مرده کی زنده س کی سالمه کی مجروح اما همین که رسیدم تو کوچه یه عالمه ماشین امبولانس و آتش نشانی دیدم هول برم داشته بود. آسمون ریسمان می بافتم و دنبال اعضای خانواده ام می گشتم که علی را دیدم ازش پرسیدم آقا جوتم آقا جونم ...
علی بین خنده و گریه گفت آقا جونت سالمه پس خانواده شششمممااا؟
گفت همه اهل محل سالمند در حالی که کفرم در اومده بود گفت پس چه مرگته گفت زمین فوتبالمون رفت رو هوا من یه نگاهی به سمت حصاری که زمین فوتبالمون بود انداختم حلقه مردم اجازه دیدنش را تمی داد .
این بود شیرین ترین خاطره تلخ من