نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی
روزهای پایانی عمرش را سپری میکرد . با عجله و دوان دوان وارد راهروی بیمارستان شدم و شماره ی اتاقش را از مسئول آن بخش پرسیدم . خودم هم نفهمیدم چگونه خود را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم ، حس عجیبی داشتم ، گویی برای اولین بار می دیدمش. به آرامی در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم . نگاهم که به بیمار روی تخت افتاد فکر کردم که اتاق را اشتباهی آمدم ، خواستم برگردم که صدایی از پشت صدایم کرد . خودش بود ، صدایش در ذهنم حکاکی شده بود . _ چه عجب! منتظره اومدنت بودم برگشتم و به چشمانش خیره شدم ، باورم نمیشد که روزی در چنین جایی و با این حال ببینمش. تن بی جان و خسته اش روی تخت افتاده بود ، هنوز هم مانند گذشته نگاهم میکرد . دیگر مویی در سرش نمانده بود ، چهره اش به کلی دگرگون شده بود . به سختی خودم را نگه داشته بودم که گریه ام نگیرد . اندکی جلوتر رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم . دلم میخواست تا صبح رو به رویش بنشینم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کنم . دلم میخواست دستم را لا به لای موهایش ببرم و نوازشش کنم ، اما مگر آن مریضی دیگر مویی هم برایش گذاشته بود . به پنجره خیره شده بود و رفت و آمده ماشین ها را تماشا میکرد ، لام تا کام حرف نمیزد. دستم را جلو بردم و دستانش را درون دستانم گرفتم و محکم فشردم . دستانش هنوز هم گرمای گذشته را داشت ، هنوز هم برایم تکیه گاهی امن بود . سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد . اما نگاهش مثل قبل نبود. تحقیرآمیز و طلبکارانه بود . _ اومدی ناتوانیمو ببینی ؟ اومدی ببینی بعد تو چه جوری شدم ؟ خیلی وقته منتظره اومدنتم فکر کردم فراموشم کردی!!! پوزخندی زد!!!! با حرفهایش دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم . قطره های اشک روی گونه ام جاری شد . به صورتش خیره شدم ، صورتش دیگر جذابیت و سرحالی گذشته را نداشت . از کت و کول افتاده بود . چند دقیقه ای که گذشت دستانش را از دستانم کشید و به سمت کت مشگی رنگ آویزان در کنار تخت برد . پاکت سیگارش را از درون جیب کت بیرون آورد . خواست جعبه اش را باز کند که جعبه را از دستش کشیدم . + گفته بودی دیگه سیگار نمیکشی! _ توام گفته بودی که ترکم نمیکنی! با شنیدن حرفهایش دست و پاهایم سست شد ، پاکت سیگار از دستم افتاد و اشک روی گونه هایم جاری شد . کیفم را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم . دلم میخواست همان لحظه با شنیدن حرفهایش بمیرم . ولی خب حق داشت ، زجرش داده بودم . دقیقا پانزده روز بعد از همان روز ملاقات برادرش با من تماس گرفت و خبر فوتش را به من داد . باورم نبود رفتنش را!!! همیشه با خود میگفتم با اینکه کنارم ندارمش ولی بودنش در این دنیا برایم قوت قلب است . اما حال او رفته و من ماندم کوهی از خاطرات و حرف های نگفته آن روز . من مانده ام و سنگ قبر سردش. حال من از او گله دارم که چرا دستم را در این دنیا رها کرد؟ دلتنگی بد دردی است. آدم را دیوانه میکند ، دلتنگی آدمی را سرگشته و حیران این خیابان ها میکند . آری!!!! دلتنگی آدم را عاشق تر از پیش میکند. و حال من مانده ام و دلتنگی. دلتنگ صدایش، چشمانش، صورتش و دستان گرمش. من مانده ام و حرف های نگفته ی آن روزم که دارد ذره ذره آبم میکند. من مانده ام و اتاقی سرد و تاریک و دیوارهایی که پر است از جای مشت هایم از سره دلتنگی!!!! [enshay.blog.ir]
نویسنده: لیلی محمدزاده میمندی دبیرستان امامت تهران دبیر: سرکار خانم مهتاب
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
دوست عزیز و مهربانم سلام،امیدوارم مثل همیشه سالم،شادوخندان باشی.باورکن هیچ وقت خنده های مهربانت را که گرمابخش دلتنگی های من بود فراموش نمی کنم.
بودنت در کنار من زمانی که دیگران نبودند برای من خیلی باارزش بود.البته شایدآن موقع زیاد متوجه نبودم،ولی وقتی خاطراتم را در ذهنم مرور می کنم تماماََ بودن های مثبت و انرژی زای توست که در من نمود پیدا می کند.
از این که با کلمات صمیمی و دلپذیرت مثل فرشته های مهربان از رفتار و شخصیت من نگهبانی می کردی خیلی ممنونم و می دانم که این رفتار ذات دوست حقیقی است.آری حقیقتاََ الآن می فهمم که چنین دوستی ها وچنین روابط دوستانه چه ها در زندگی انسان ها نمی کند!!! از این که همیشه به من گوشزد می کردی که با مطالعه آثار بزرگان،بامطالعه رمان های ارزشمند و کتب تاریخ شخصیتی منسجم تر داشته باشم خیلی خیلی ممنونم. این ها را از صمیم قلب می گویم و دوست دارم که تو هم باور کنی من لحظه لحظه موفقیت هایم را به تو مدیونم.
شاید دستم به تو نرسد و شاید فرصت مستقیمی برای تشکر از تو پیش نیاید و شاید هیچ وقت دیگر تو را نبینم و... ولی از این که انسان کاملی مثل تو در کنارم بوده است را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.توبرایم الگویی ماندگار بودی و هر لحظه تو را و خوبی هایت را در ذهنم تصور می کنم و... . خدا کند دوستی مان برای همیشه استوار و پابرجا بماند و برای مان رفاقت چندین ساله رقم بخورد. دوستدار تو:مجتبی عبدالهی
نویسنده:مجتبی عبدالهی
دبیر:آقای نوری زاده
شهرستان:فومن،
_________________________________________
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رفیق
موضوع:نامه ای به رفیق♡
الان که داری این نامه را میخوانی یکی از احساسی ترین نوشته های من در مقابل تو قرار دارد و واقعا نمیدانم از کجا شروع کنم،خیلی سخت است تفسیر انسانی که فقط یک دوست است ولی در عین حال همه کَست است،انسانی که در عین حال رفیقت است،هم صحبتت است،همدردت است،جای برادر نداشته ات است و حتی صمیمی تر از آن،برادری که دلسوزت است،به تو فکر میکند،به درد و دل هایت گوش میکند و به تو دل داری میدهد.
دقیقا یادم نمی آید که شروع این رفاقت برادرانه از کجا بود،ولی اخرین چیزی که به یاد دارم دوچرخه بازی هایمان در داخل کوچه محله قدیممان است،کوچه ای که خاطره های زیادی از آن دارم،آن زمان ها آن کوچه برایم وسعت بسیار زیادی داشت،به نوعی یک دنیای کوچک بود برایم ولی الان که دارم دقت میکنم آن کوچه واقعا کوچک بود، ولی با خاطره های بسیار قشنگی که برایم ساخته شد واقعا یک دنیایی بود برای خودش و آن هم بخاطر وجود برادری مثل تو بود،من از بهترین روزهای عمرم را با تو گذراندم،با تو گریه کردم و با تو خندیدم و این از قشنگ ترین حس هایی بود که من در تمام عمرم تجربه کردم.
هرچقدر که با خودم فکر میکنم میبینم تنها کسی که در مواقع تنهایی، ناراحتی و خوشحالی به یاد می آورم و مشتاقانه دوست دارم با او آن زمان را بگذرانم تویی،اصلا شاید بهتر است اینطور بگویم ،تو تنها کسی هستی که از هر نظر مرا درک میکنی ،میفهمی و آرامم میکنی و مطئنم که همیشه هم برایم همچین جایگاهی را داری بلکه بیشتر.
امیدوارم من هم بتوانم برایت همچین فردی باشم و بتوانم همین قدر که در زندگی ام تاثیر گذاری،برایت رفیق خوبی باشم.
از خداوند میخواهم که تا ابد تو را برایم حفظ کند و رفاقتمان را پایدار تر از همیشه نگه دارد.
دوستت دارم♥️
نوشته:امیرمحمدمشعرپور
دبیر:جناب آقای نوری زاده
مدرسه:عبدالوهاب محمدی
_______________________________________
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
سلام جانانمن یک سالی است ،که پروانه ی دل ، هوای پرواز و سرزدن به شکوفه نگاهت رادارد. ام دوری و فاصله باعث بی قرار تر شدن این پروانه می گردد .🦋 شاید هنگام خواندن ایننامه ی خاموش ِ پرصدا با خود بگویی ؛ ( وقتی ما هر روز باهم در دل هایمان سخن می گویم دیگر چه لزومی به نوشتن نامه است ؟؟) راستش خودم هم نم دانم . دیوانگیست دیگر ، ناگهان هوای دلم دگرگون شدو ح خواست دست به قلم شود.که این قلم عشق و جوهرش آتش عشق است. و هیچ چیزی مانند نوشتن افکار را ارام و ذهن را خُجسته نمی کند . جانان من ، کاش شمعم می شدی و من نیز پروانه ات .آنگاه تا جانی باقی بود، در شعله ات میسوختم جانان من ، دلممی خواست باز هم درکنارم می بودی و غم های دلم را با نگاه گرم و لبخند شیرینت زیبا می کردی تویی که لبخند هایت به زیبایی طلوع خورشید و صداقت چشمانت به زلالی دریا و صوت صدایت بارانی بر دل است. جانان من افسوس که هرساعت دلتنگی به هفته ها و حال به سال ها دارد تبدیل می شود و تنها مرهم دلتنگی ام این است که می دانم در آسمان ،بهشت خدا، به ارامش رسیده ای و می دانم که هر چند جسمت در بین خروار ها خاک فرو رفته باشد و فاصله ها بین ما زیادباشدقلبت به من نزدیک است و حرف هایم را می شنوی خدا همیشه بهترین هارا انتخاب می کند دلم برایت تنگ است خوب من کاش این نامه را می توانستی بخوانی...
نویسنده: سیما جلیلیان دبیر: سرکارخانم شیخ رودی دبیرستان: خیر قاسمی، مشهد
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
یکی بود یکی نبود نامه ام اهل جدایی بود نامه با مضمون باران بود نامه ام بهانه های اشک الودم بود سلام چای پاییزی. سلام تک بیت سروده هایم سلام خاموشی شوق پرواز م سلام گلایل زیبای من، نامه ام هرگز بدست تو نمیرسد اما به خیالم میرسد به خیالی که به تو میرسد اسطوره خیالی ام. تو شوق شکفتن را به من آموختی تو یادم دادی پرواز خودش یک معجزه است تو گفتی شوق پروزام را چگونه بسرایم اما تا من مصرع اول رانوشتم قلم خشکشد تا جای خالی ات را دید تکمصرع شعرم میان انبوه کلمات پنهان شد و کاغدی که صورتش از درد جمع شد اه ای همسفر پاییز یلدا هم نتوانست ۶۰ ثانیه بیشتر تورا نگه دارد اه اگر میشد شعرم را تمام میکردم و میرفتی حیف حیف که سرمای زمستان تورا سرد کرد و مرا به هوای بهار دیگرخواباند . حالا چه نامه بنویسم چه تومار نه من دوباره شکفته میشوم نه تو معجزه میکنی این اخرین نوشته من قبل از خواب زمستانی است.
نویسنده: مرضیه طالبی امینی دبیر: خانم امیدی دبیرستان: فاطمه الزهرا، قزوین
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
مدت هاست که برایت می نویسم. دیگر حتی آن فروشنده ای که خودکارهای آبی ام را از آنجا می خرم هم مرا می شناسد. یادم است که می گفتی به نظرت دو دسته از انسان ها در دنیا آزار دهنده اند: آن هایی که در هرکاری سرک می شکند و آن هایی که مدام از مشکلات می نالند! بارانِ عزیزم خوشحالم که تو آن فروشنده را ملاقات نکردی! او جزء دسته ی اول است. هربار که می پرسد بالاخره موفق به فرستادن نامه شدی یا نه من لبخند می زنم و به بهانه ی اینکه سرم شلوغ است یا خودکارهایم را گم کرده ام از آنجا فرار می کنم. شاید تنها مزیت نامه نوشتن برایت و ترس از فرستادنش ان بود که حداقل در یک چیز مهارت پیدا کردم. نمی دانم معیار آدم های دیگر برای نویسنده ی خوب بودن چیست اما من اگر در کاری سرعتم زیاد باشد و بی درنگ آن را انجام دهم، احساس می کنم نویسنده ای در حد چارلز بوکوفوسکی هستم! می دانم احمقانه است! گاهی فکر می کنم تو چطور توانستی مرا تحمل کنی؟ چطور توانستی مرا بیشتر از آنچه از خودم متنفرم دوست بداری؟ و می دانم اگر اینجا بودی و این حرفاهایم را می شنیدی نگران می شدی و می گفتی باید یک جا برایت در تیمارستان پیدا کنم و من برای آنکه نشان دهم دختر شادی هستم با صدایی بلند می خندیدم. می دانم هنوز هم از دست من دلخوری، وقتی خواستی برای آخرین بار ملاقاتم کنی گفتم که در شهر نیستم دروغ نگفتم! آنقدر گریه کردم بودم که دیگر حضورم را در این جهان حس نمی کردم چه برسد به شهر به این کوچکی! تا آن روز نفهمیده بودم که چقدر برایم بارزشی! نه آنکه تا آنروز برایم مهم نبودی، نه! انسان موجودی است که به همه چیز سریع عادت می کند و ترس رهایی از آن عادت آزارش می دهد. هرکسی هم جای من بود به جای ترس از جدا شدن و از بین رفتن دوستی هایش ترجیح می داد به صدای خنده ها گوش کند. باران! دلم تنگت است! کاش می توانستی صدایم را بشنوی و بدانی چقدر درد درونش نهفته است. ولی نه همان بهتر که نمی شنوی ! دقیقا شبیه همان آدم های منفی نگر شدم. همان هایی که بدت می امد و اگر صدایم هم اکنون با همین بعض از رادیو پخش می شد قطعا با عجله صدا را کم می کردی. شاید در این سال ها عوض شده باشی و صدای رادیو را زیاد کنی. نمی دانم.! ولی باران خواهش می کنم عوض نشو! من هنوز دلتنگ آن دختریم که مرا به خاطر خودم دوست داشت! هوگو میگوید: «بزرگترین خوشبختی این است که مارا به خاطر خودمان و به خاطر آنچه که واقعا هستیم دوست بدارند!» در آن روزهای سرد زندگی ام مرا خوشبخت ترین کرده بودی کاری که هیچکس نتوانست انجام دهد. باران رفته ای و من مانده ام. با مردم لاف زنی که حرف هایشان تضاد عجیبی با کارهایشان دارد. برای همین ترجیح می دهم به جای ماندن در این جامعه و سپری کردن روزهایم با این آدم ها در اتاقم کنار عکس هایمان به خواب بروم. آری این هم رنج آور است! اما وقتی در بین مردمم هیچ چیز را حس نمی کنم. همه چیز سیاه است. ولی در کنار عکس هایمان حداقل می دانم که چشمانی وجود دارد! آن هارا حس میکنم! نوازش اشک هایم مدام آن ها را به من یادآوری می کنند. می دانی که من اهل شعر نبودم ولی وقتی که رفتی مجبور شدم همه چیز را امتحان کنم و خودم رو سرگرم سازم. چون فکر می کردم اگر خودم را مشغول کاری کنم دیگر وقت فکر کردن به تورا نخواهم داشت و چقدر اشتباه بود این اندیشه ی من.بگذریم .! فروغ حال مرا خوب فهمیده است: «دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست.» "فروغ فرخزاد" می گویند در نامه ها باید خبر های خوش را نوشت!ولی من چه خوشیِ دارم بی تو؟! مطمئن نیستم!شاید این بار هم کاغذم را مچاله کنم و شاید هم در این هوای سرد بی تو و با نامه ای برای تو به سمت اداره پست قدم بردارم.
نویسنده: سیده سحرِ کاشی الحسینی دبیر:سرکار خانمِ شیخ رودی دبیرستان: خیر قاسمی، مشهد
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
دلم آنقدرگرفته بود که دیگر نوازش خورشید صبحگاهی و تماشای آسمان پرستاره و مزرعه سبزپوش زیر پایم هم آرامم نمی کرد.برجای خود ایستاده و خیره به افق مانده بودم .رنگ لباس هایم از اثر آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان گریخته بود. چشم های مبهوت دکمه ایم شل شده بود و رنگ و رویم پریده بود .با این وجود هنوز هم پرندگان از من می ترسیدند .شاید در خیال خود مرا هیولای مهیبی می پنداشتند .صاحب مزرعه مرا تک و تنها در مزرعه نشانده بود تا جانشینش باشم .در سکوت وهمناک مزرعه در دلم غوغایی بر پا بود.آرزوی پرواز داشتم همچون پرندگانی که در آسمان بالای سرم می چرخیدند تا این که تو با گروهی از پرندگان کوچک و بزرگ آمدی.در میان گیاهان به این سو وآن سو می پریدی .و با وزش نسیم دل انگیز همراه بوته ها می رقصیدی. هیچ کدام از دوستانت جسارت نزدیکی به من را در خود نمی دید.اما تو درست مثل یک خیال رنگی و پر نقش و نگار آمدی و بر شانه هایم نشستی.و این قلب و هوش نداشته ام را با خود بردی.از آن پس هرازگاهی به سراغ من می آمدی و بر دست های چوبی ام می نشستی و ریز، ریز می خندیدی .در دلم شوری به پا می کردی و می رفتی. تا این که روزی شنلی سیاه بر من پوشاندند. و تو ترسیده از دور تماشایم کردی.من دیگر همبازی آشنایت نبودم .اگر نزدیک تر می آمدی شاید برق آشنای چشمانم را می دیدی.اما تو نیامده باز گشتی .و من با زبان بی زبانی چه قدر التماست کردم و تو نشنیدی و رفتی و من تنها با حسرت نظاره گر رفتنت بودم. تنها کاری که از من بر می آمد .همین بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
نویسنده: نجیبه آق ارکاکلی دبیرستان شهید حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک مزرعه
صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند. به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد![enshay.blog.ir]
نویسنده: غزاله صادقی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان: شاهد اسوه، مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
زمستان سردی بود، اما نه به اندازه قلب مترسک!! همیشه تنها بودم هرلحظه هرثانیه... از همان روز که پایم را در زمین ثابت کردند تنها ماندم. گویی به تنهایی محکوم شدم. روزهای اول سخت می گذشت...حس میکردم در مردابی گیر افتاده و هیچ کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا از این منجلاب خلاص کند!! اما بعد ها عادت کردم. پیش خود می گفتم "مگر نیلوفر در مرداب نمی روید؟!من هم نیلوفر زندگی خود خواهم شد!!" دگر تنهایی برایم عادی شده بود اما، گه گاهی در غروب های سرد روز جمعه، که انگار هوایی برای تنفس ندارد و حتی در آن روز پرستوها بی خیال کوچ می شوند، دلم می گرفت. رفته رفته با تنهایی خو گرفتم. دیگر تنهایی جزئی از وجودم شده بود. طوری که اگر کسی وارد زندگی ام می شد، پیش از ورودش در را می بستم!! قلبم سرد شد. سنگ شد. حتی سنگ تر از دل سنگ!! زندگی اش را اینگونه با تنهایی سپری می کنم اما تا کی؟!
نویسنده: پریا زراعی دبیر: خانم صدیق پور دبیرستان : شاهد ملارد
نگارش دهم گزارش نویس با موضوع گزارش بازدید از کتابخانه شهر
پرسش ها:
1_گزارش مربوط به چه زمانی است؟ 2_مکان گزارش کجاست ؟ 3_کتابخانه در کدام مکان شهر قرار دارد؟ 4_کتابخانه بزرگ است یا کوچک؟ 5_آیا مردم یا دانش آموزان از آن استقبال می کنند ؟ 6_آیا سکوت کامل در جو آن وجود دارد؟ 7_آیا کتابخانه حیاط دارد؟ 8_آیا حیاط آن برای اوقات استراحت آرامش بخش است؟ 9_آیا کتابهای متنوع در آن وجود دارد؟
متن تولیدی:
زمان:فصل بهار،سال1396 مکان:شهرستان رودبار جنوب در حیاط خانه نشسته بودم وسر،صدای اهل خانه بسیار زیاد بود که ناگهان به ذهنم رسید به کتابخانه روبروی بانک ملی بروم.کتابخانه ای کوچک و باصفا که حیاط بسیار زیبا،سرسبزی دارد، قطرات شبنم مانند اشکی از روی گونه های سبزه ها شروع به دویدن می کردند و بر خاک زیر پای سبزه ها بوسه می زدند و این مایه آرامش خوانندگان بود.روح،جسم خسته شان با مشاهده این صحنه آرامش می یافت.در کتابخانه سکوت قابل توجهی حکمفرما بود گویی که در آن هیچ کس نیست،سکوتی که قلبها،فکرها،ذهنها را به خود واداشته و مدهوششان می کرد،حدس میزنم علت استقبال دانش آموزان،دانشجویان هم همین باشد،فضای بسیار زیبا،جذاب،آدم های زیاد،رفت و آمد های زیاد با آن کتابهای بسیار که دیگر جایی برای قرار گرفتن در قفس ندارند،هر کدام یکدیگر را هل می دهند.کتابهای متنوع تاریخی،فلسفی،ادبی و کتابهای بسیار آموزنده دیگر که فقط مشتاق و منتظر خواننده اند.من که بسیار برای خواندنشان اشتیاق دارم و می خواهم با تک تکشان درد و دل کنم، حرف بزنم و دل به دنیای کتابها بسپارم..
نویسنده: پروانه امیری دندسکی دبیر:مریم آیین شهرستان رودبار جنوب، هنرستان رضوان.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
وقتی به کلمه پدر می اندیشم ناخود آگاه سختی های یک پدر به ذهنم خطور میڪند،پدری ڪه سال ها سال با سختی های روزگار دست و پنجه نرم ڪرده تا مبادا کمی برای تو وجود داشته باشد.
ڪلمه پدر که میگویی فقط یک کلمه نیست ،میتوانی مزه ی عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی ، انگار خدا تمام زیبایی ها، فداکاری ها، عشق و محبت ها را فقط در یک ڪلمه نهاده آن پدر است . پدر مانند یک قهرمان برای دختر، پدر یعنی شعر بلند عاشقانه ، پدر یعنی بهترین تکیه گاه تنهایی .
ای پدرم، موهای سپیدت یک دنیا خرابم میکند و آن زانوهایت ڪه هرشب از درد برایشان آواز سر میدهی برایم دردمند است . آخر ای پدر تورا به چه مانند کنم که زیبا ترین تعریف برای تو باشد. اما میدانم آنقدر از روزگار فلک زده ، زخم خورده ای که جبران کردن آنها کار دشواری است.
پدرم آنگاه که معلم ، درس بابا نان داد را برایم خواند فهمیدم که نان دادن همان زندگی دادن است و نان دادن تو همان عشق اوست.
چه خوب است هر روز تو را دیدن، هر روز تو را شنیدن ، درعشق تو ، در قلب تو جاری بودن .
قهرمان من ، میدانی دست هایم را خیلی دوست دارم زیرا یادآور دست های پینه بسته ی توست ، زخم هایی که شاید هرکدامشان برای آرامشم بریده شده اند ، پدرم میگویی خسته نیستی اما خسته ای ، خسته ! خسته ! کوه دردی اما دم نمیزنی ، پدرم مبادا ریزش کنی ڪه اگر ریزش کنی اولین کسی ڪه به زیر آوار خواهد رفت منم .
ای رستم شاهنامه ی زندگی من ، تورا در اوج خلوت و تنهایی ام صدا میکنم چون تورا اینگونه معنا کردم : پدر یعنی نفس ، یعنی صداقت / پدر یعنی ستون صبر و طاقت / پدر یعنی شکوهی جاودانه ، پدر یعنی نخستین عاشقانه ...
میدانی سالهاست به دوست داشتن تو آرامم ، ای همه هستی من...
نویسنده: منوره ستوان
دبیر: نورملک ملازهی
دبیرستان نمونه دولتی شهرستان بمپور(بلوچستان)
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
سلام به بهانه های زندگیم! امیدوارم همیشه سایه ی مهربانی شما بالای سرم بمونه و چراغ خونه ام با نگاه شما تا ابد روشن باشه! امیدوارم که همیشه پشت و پناهم بعد از خدا تو باشی پدر جان... و با هرم نفس های تو شعله های زندگی ام زبانه بکشند مادر جان... من در این نامه می خواهم با واژه ها اندکی قدردان زحمت بی دریغ شما عزیزانم باشم و می خواهم که دعای شما بدرقه ی سرنوشتم باشد... دعاهایی که می دانم اگر باشند همه چیز خوب می شود حتی تلخی ها هم شیرین... دعاهایی که تا همیشه مرا سرشار از خوشبختی خواهند کرد و چه نعمتی بالاتر از این؟ من همیشه خجل بودم از اینکه نمی توانم فرزندی سپاسگزار برای والدینِ خوبی همچون شما باشم اما، عهد می بندم که در لحظه لحظه های زندگی چشمان پر فروغ شما را بارانی نکنم و لبخند را تا وقتی که این قلب دردمند بر تخت سینه ام می کوبد بر لب های شما بکارم...! من عهد می بندم که خوب باشم و با خوب بودنم باعث افتخار پدر عزیزم که سالیان سال همراهم بوده و مادر زیبایم که سالیان سال محبت هایش را قرین ثانیه ثانیه های زندگیم کرده، شوم ! شاید گاهی دل شکستم و گاهی باعث دلخوری شدم اما، به بزرگواری خودتان این بنده ی عاجز را ببخشید که من جوانی هستم کم تجربه و شما عزیزانی هستید که می دانم، هزاران بار با دلسوزی هایتان عمرتان را فدای ما کرده اید...! با احترام فراوان فرزند شما "دوستتان دارم دلبندانم"
نویسنده: نازنین اژدر پیکر پایه: دوازدهم دبیر: سرکار خانم شیخ رودی دبیرستان قاسمی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
به نام بلندای سایه نامتان سرو های همیشه سبز زندگی ام دلیل آفرینشم ای جزء به جزء تمام وجودم خون در رگهایم هوای نفس هایم نبض زندگی ام خدای زمینی من به خدا که وجود تو مرا هر دم گره میزند به نفس های این زندگی و قلب من همیشه خیالش راحت است که هستی و میتواند خودش را به تو بسپارد هستی و این بودنت ذهن نا آرامم را آسوده میکند و ترسم را از تنهایی میکشد و قلبم را زندگی میبخشد در این هفده سالیانه زندگی ام حرفهای زیادی را در انباری قلبم برایت تلمبار کرده ام و درش را قفل کرده و کلیدش را نگهداشته ام امروز اما کلیدش را با خیال راحت میسپارم به دست قلمم خودش خوب بلد است از میان کلمات کدام را انتخاب کند تا تو را آنطور که شایسته ات است وصف کند پدرم جان جانانم حواسم که پرت وجودت میشود من شاعر ناشی تمام شعر هایم را میریزم زمین کلماتم را گم میکنم به حضورت که فکر می کنم آن گاه ناتوانی قلمم را درمی یابم. «پدر» متفاوت ترین کلمه برای هر دختریست محکم ترین و سخت ترین واژه برای تکیه کردن امن ترین واژه برای اعتماد تو اما برایم خاص ترین پدر دنیایی این را زمانی فهمیدم که باهم در فروشگاه بودیم چشمانم ابتدا گره خورد به دستانت سپس به دستان تمام مردهای آن فروشگاه نگاه کردم دستان تو فرق داشتند دستان تو خودش یک دنیاست خودش یک سرزمین زنده است دستان تو اصلا می سازند. عشق می سازند نفس می سازند هوای زندگی می سازند. سرزمین بحران زده خشکسال دستان تو برایم تواناترین واژه هارا می سازند. گاهی دوست دارم ساعت ها به تماشای چشمانت بنشینم طراحانه ترین طراحی مینیاتوری دنیا در چشمان تو نهفته است. پدرم وجودت کوه است لحن صدایت کوه است شانه هایت اما خانه خیال راحتی من هستند پدرم جان جهانم بمان برایم تا آخر واژه ی پدر تا آخرِ نفس تا آخرِ آنجا که خداست هست ...
دشت سرخ داستان زندگی ام فرش هزار رنگ نقش آسودگی خیالم دانا ترین معلمم گاهی به خود می بالم که شایسته نهفته شدن در وجود تو را داشته ام امید بخش تاریکی های زندگی ام پیشانی تو خود شرح ماجراست پیشانی تو حسب حال زندگی مان است هر خطش ورق به ورق این داستان ناتمام است سرزمین موهایت را دوست دارم که همیشه همچون آسمان بماند سرزمین موهایت همیشه سقف زندگی مان بماند و هیچ گاه برف سپد رنگ به خود نبیند حتی اگر هوای زندگی طوفانی شد تو برایم قشنگ ترین ملکه جهان باقی خواهی ماند حتی اگر گذر از رنج ها خم دور چشمانت را کمی بتکاند باز هم من ناتوانم از سخن گفتن از قلمرو پادشاهی چشمان تو نفست برکت است وجودت بهانه اتراق دلخوشی ست در حوالی زندگی ام مادرم بت پرستی اگر کفر هم باشد من کافر ترین بت پرست دنیا میشوم اگر صنم تو باشی جاودانه باد نفسایت ...
نویسنده: مهسا امیری یازدهم تجربی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
دیگروقت آن رسیده است که این جمله راتغییر دهم سهراب می گفت:« تاشقایق هست زندگی باید کرد» اما حال من می گویم تا شقایق هست باید درس خواند! تامبادا ازدیگران جابمانی، مدتی می شود که کتابهای بی روح فیزیک و شیمی وریاضی جای رمان های عاشقانه ام راگرفته اند، چند صباحی میشود که دیگرعصرهای چهارشنبه بخاطرخواندن رمان های عاشقانه به کتابخانه نمی روم، مدتی میشودکه قهوه خوردن درروزهای کسالت بار زمستان ،جایشان راباکتاب های تست خسته کننده ای که ازهرکدام انواعی ازفرمول ها می بارد عوض کرده اند. فرمولی ازفیزیک حکایت ازاین داردکه اگر جنبش مولکول های وجودت را در زندگی بیشتر کنی انرژی بیشتری بدست می آوری، امانه این در وجود من کاملا برعکس صدق می کند، مبحثی در ریاضی حاکی ازاین است که اگر به توان صفربرسی برابر با یک می شوی اما مگر می شود به توان صفر رسیدو برابر بایک شد. ماننداین است که هیچ کاری انجام ندهی وبه بهترین چیزهاهم برسی، اما شیمی رادراینجا جاگذاشتم،کاش دردنیاپیوندهای کوالانسی هم وجودداشت که انسان ها برای رسیدن به کمال چیزهایی راباهم به اشتراک می گذاشتند، تنهاچیزی که می تواند میان این همه کسالت زندگی رابه یاد آدمی بیاورد بحث جالب زیست شناسی است، وقتی شهادت می دهد که اگر نفس می کشی هزاران دستگاه باهم درارتباط اند، اگرتک ضربان قلبت را می شنوی حاصل انقباضی است که قلبت آن رابه استراحت برای دقیقه ای برای زنده ماندن تو ترجیه می دهداما دلم هوای شعرهای حافظ و سعدی و مولانا راکرده، دلم هوای میهمانی های خانوادگی بی دغدغه راکرده! مدتی می شودکه این درس های عجیب و غریب را که ازلایه هر ورقشان چیزی جدید ازدنیای ماانسانها به رخمان می کشند را به شب نشینی درشب های طولانی زمستان به فراموشی سپرده اند، آخر همه می گویند: اززندگی آینده،ندایی اززندگی فردایی می دهند که نمی دانم به کجاخواهیم رسید،ترسی ازآینده به جانم افتاده است،شاید هم مانند غولی که هرلحظه به من نزدیک و نزدیکتر میشود،غولی ازجنس یک ورق سفیدکه اگر به قول بزرگان باچشم بصیرت به آن نگاه کنی زندگی آینده ات راتضمین می کند،این برگه های سفیدآچار زندگی آینده ام را بدجور بدایم به چالش می کشد،مدتی میشود که برگه های آچاری که جلوی چشمانم می گذارند ترسی عجیب بر وجود نحیفم تزریق میشود،... غول من،سرنوشت آینده من کوتاه بیا،مرابسازوباخودهمراه کن،آخر میدانی چیست؟؟؟ مدتی است که شعرهای عاشقانه نمی نویسم ودرعوض که برایم ازهرموضوعی عزیز تر شده ای آن هم چه عزیزی...!
نویسنده: عسل صفایی شهرستان نیشابور دبیر: سرکارخانم عرب
مدتیست که جا مانده ام از لمس اشعار زیبای شاملو، از عشق لیلی و مجنون! مدتیست که جا مانده ام بین این فاصله های تنگ و نفس گیر بین این کتاب های بی حس و خسته! نه برای بالغ شدن، نه برای فهمیدن بلکه برای رقابتی بس بزرگ اما، کوچک... مدتیست که شادی هایم در میان این هیاهوی بی رحم دفن گشته و نه تنها مرا بلکه تمامِ مرا از اشعار فروغ سهراب ناکام گذاشته... دلم هوای حافظ را دارد؛ هوای یک فالش را که بگوی: « ای دل شوریده حالت به شود، غم مخور» زندگی را خلاصه کرده ام؛ در میان هزاران فرمول، در میان یک مشت تعریف بی هوده و بی فایده، "اگر آنطور نشود عقب می مانی، اگر فلان طور نشود آینده ات تباه و خاموش است...و هزار جور تهدید و هزار جور حرف... برای آینده ای روشن اما، غمگین! نه برای خودم بلکه برای همه... آینده ای را نمی خواهم که الآنش تباه باشد؛ پر از درد باشد... پر از تنهایی و یک اتاق با صدها کتاب بی روح باشد! کتاب هایی که قیمت شان از نجوم هم نجومی تر باشد... کتاب هایی که بسیاری از پدر ها را خجل کرده، بسیاری از خانواده ها را درگیر و بسیاری از جوانان را شکنجه! به کدامین گناه؟ آینده ای را نمی خواهم که تب و تاب جوانی ام را می سوزاند در شعله های بی فروغ دانش! آینده ام را نمی خواهم که احساسات سرش نمی شود، که خالی از یک شعر ملایم در روز های سرد زمستانیست! آینده ای را نمی خواهم که خالی از یک شاملوست، خالی از یک کابوس...
نویسنده: نجمه محسنی سال دوازدهم مشهد
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
نامه ای به رئیس سازمان سنجش حال که اندام قلمم را در آغوش انگشتانم میرقصانم ، دنیای قلبم آشوب و دردناک است ، هوای نوجوانی ام پریشان است ، قلمرو صورتم شکست خورده و پاهایم بی رمق اند . من دختر ایرانی که این روزهای عمرم را در دنیای کاغذ و ارقام و جذر و معادله و یک مشت کتاب بیرحم و فرمولهای تستی ای که قصد جانم را کرده اند سر میکنم . هدف بزرگی در سر می پرورانم و با تمام وجودم در مقابل سختی های این مسیر پر سنگلاخ می ایستم ، هرزگاهی بد زمین میخورم ، طوری که ساختمان وجودم خاک آلود میشود و شانه هایم شرمنده دستانم ؛ اما من ، بلند شدن و ایستادن را خوب یاد گرفته ام ، دوباره شروع کردن را از شانه ها ی پدرم خوب فرا گرفته ام ؛ اما درد است ، زمین خوردنهای پی در پی ای که تو را بجای اینکه به هدفت نزدیک تر کند ، حتی از آن دور تر هم میکند ، گاهی رمق انگشتان دخترانه ام در مقابل ژرفای سختی ها و پیچیدگی های این روزگار کتاب و دفترهایِ هزار رنگ هر روز متولد شده کمر خم میکنند. بین خودمان باشد ، اما زور این کتابهای بیرحم آنقدر زیاد است که گاهی به شکستن کمر پدری اقدام میکنند یا سرخ کردن گونه های مادری نمیدانم ، آخر این داستان ، زور زدن های من و امسال من به کجاد این کره ی خاکی میرسد ؟ هم سن و سال های من بهترین و قشنگترین روزهای عمرشان را در اضطراب مطلق سر میکنند ،در دویدن های یک سر ، در زمین خوردنهای پی در پی ، به امید روزنه ای روشن در آینده ای نزدیک . زندگی ، این روزها برای دستان من کمی ترسناک است ، منی که جز توان نازک دخترانه ام و تکیه به خدای خودم ، هیچ در دست ندارم ، آری من در این مسیر پر سنگلاخ ، تنها با دلی با اراده ی آهنین و توکل به خدایم میجنگم ، و سه سال از آفتابی ترین و درخشان ترین روزهای عمرم را در تاریکی و خاکستری به سر میبرم . موسیقی را به فراموشی سپرده ام ، شعر های شاملو را دیگر حتی نگاهی هم نمی اندازم ، کتاب حسن امینی چند صباحی میشود که زیر سنگینی کتابهای تست زورگویم جان میدهد ، و هر روز با روزنه ی نور خوشید خاکش را میتکاند ، با خیابانها و قدم زدنهای یک هو هم قهر کرده ام ، موهایم را چند ماهی میشود که هر روز صبح زود به دار می کشم و شب آنها را به انفرادی تبعید میکنم ، رهایی شان را صلب کرده ام ؛ گمانم ذوق دخترانه ام در حال کور شدن است . حالا هم که زمستان است و برف هر دم مرا فرا میخواند ، رمقی در قلبم نمیبینم برای تجربه ی جرعه ای شادی ، هر چه هست درد است ، رنج است ، حسرت خاک خورده است ، درد است ، درس خواندن بشود عامل تنهایی، شکست خوردن بشود ، مرگ تدریجی ، تصاحب یک صندلی برای رشد بشود ، رویای کاخانه شکلات سازی کودکانه چارلی . من میگویم ، پزشکی که بخاطر پزشک شدن دست به قلم شدنش را تحریم کند ، لبخند را در صورتش ممنوع الصویر کند ، و لختی نگاه آرام را از دنیایش دریغ کند ، نمی تواند بشریت را جان ببخشد ، من میگویم ، درس شیرین است ، اما در زندگی ، میگویم ، آدمی برای هدفی که دارد ، باید چند قطره امید ته استکان قلبش داشته باشد . درس باید دلیل حال خوب ما باشد ، تا بتوانیم جامعه ای درست بنا کنیم ، جامعه ای که در آن عدالت موج بزند ، و هر انسانی وظیفه ای جز خدمت نداشته باشد . کنکور باید سازنده باشد پزشکانی محکم بسازد کا برای نجات جان کودکد جان میدهند ، مهندسانی که امنیت را در آجر به آجر خانه ها بنا میکنند ، و بیرانی که در مکتب ها انسانیت تدریس کنند ، آنگاه ، شعر هم نفس میکشد ، زمستان هم از سرما یخ نمیزند ، کتابها هم میخندند ، هیچ عرقی هم به خود اجازه خشک شدن در پیشانی پدری را نمیدهد ، و من هم نوجوانی ام را زندگی می کنم .
نویسنده: مهسا امیری دبیر: خانم مریم صدیق پور دبیرستان: شاهد شهدای اقتدار ملارد
مطالب مرتبط:
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزندم
نامه ای به فرزندم!
کوچولوی من
اکنون که این نامه را برای تو مینویسم بدان که تو اصلا وجود نداری نه در منی و نه در هیچ کس دیگر اما در این لحظه تو در تمام بند بند من خلاصه ای
تو خلاصه ای، خلاصه ای از چیز های کوچک،از آبنبات های رنگی،از تاب و سرسره و از بادکنک ها.میدانی چرا اینقدر جذابی؟شاید بخاطر این است که تو هنوز به دنیا نیامده ای.
کوچولو جان
این دنیا انقدر بی رحم است که اگر بیایی شاید تمام خلاصه هایت را نابود کنند شاید سال ها بعد به خودت بیایی و ببینی که چه چیز هایی را هنوز بدست نیاورده از دست داده ای شاید چند سال بعد بودنت حتی تمام چیز های داشته ات راهم از تو بگیرند ،ناراحت نشو این دنیا رسمش همین است اگر این کار را نکند گویی دنیاییست که کمی فقط کمی معرفت دارد.
کوچک زندگی من
از تو میخواهم جوری زندگی کنی که هیچوقت ورد زبانت ای کاش نشود مبادا زرق و برق این دنیا تو را انچنان به خودش جذب کند که همه چیز را فراموش کنی نمی خواهم سال ها بعد که گذر زمان موی من را سپید و قد وبالای تو را بلند کرد،جای خالی عشق در زندگی ات بماند کوچولو مبادا عشق را در روزمرگی ها گم کنی که اگر چنین کنی شاید حتی نتوانی یک نامه ی ناقابل برای فرزندت بجا بگذاری حتی اگر فرزندی هم در راه داشته باشی میدانی چرا؟چون تو ان فرزند را عاشقانه دوست نداری.
نمیدانم چرا با اینکه حتی اندک خبری هم از تو ندارم اما دلم به بودن یک روزی ات در. روزی از روزگاران خوش است حتی نمیدانم دختری یا پسر همه میگویند که فرزند دختر و پسر ندارد اما من میگویم فرق دارد .کوچولو اگر پسر بودی به تو می اموزم که چگونه مرد باشی یک مرد واقعی مثل پدرم نمیدانم شاید مثل پدرت یک مردی که نه فقط کارزار بلکه شعر گفتن راهم بلد است شاید هم نامت را فرهاد گذاشتم
اما کوچولو اگر دختر بودی از تو یک شاعره میساختم بیت به بیت شعر هایم را لای موهایت می بافتم یکی رو یکی زیر، در گل به گل پیراهن دنباله دارت اثری از نیما،سهراب و فروغ را گلدوزی میکردم انوقت تو در شهر قدم میزدی و کوچه ها مست میشدن از بوی شعر
کوچولوی من
اگر امدی و با من بودی به تو میاموزم که انسانیت را میتوانی تا اخر عمر داشته باشی تو میتوانی دریا را از بالا و خورشید را از پایین ببینی اما انسانیت را نمیتوانی جهت دهی انرا باید برای خودت برای دنیایت داشته باشی.
بیا کوچولو بیا تا باهم دنیا را عوض کنیم بیا تا نشان دهیم ما همانگونه که همه میگفتند نیستیم ما توانستیم.
نویسنده: مهدیه نخعی قائنی
دبیر: نورملک ملازهی
دبیرستان نمونه دولتی کوثر,شهرستان بمپور
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
فرزندم! از بلند ترین شاخه های رویایم در انتظار شکفتن شکوفه ات بودم. درد و زخمت را چگونه خواهم دید؟ اشک ها ذخیره ی چشمانم می شود. غمی پیچیده در تنم، زخمی که تار تار وجودم را می لرزاند. ثانیه های اندوهم در دروازه ی پایانِ شهریور می خندد. قامتت به پناه دستانم،دل می بندد. چشمان دریایی و بی قرارت به نگاه اضطرابم گره می خورد. و چه شبهایی که تنهای تنها هم آغوشِ هم،درد را هجی می کردیم. تو بودی و اشک و درد. من بودم و اشک و زجر. نگاهت، ملتمس آرامش بود. چه دردناک ! وقتی که نه دستانم آرامت می کرد نه آغوشم و نه بوسه هایم. شرم بر منِ مادر حتی شیره ی جانم خوابت نکرد. وای بر من! که آغوشم سرد بود . من بهت زده یِ لحظات درد بودم و خطی که هر روز تنت رامی خراشید. بر قامتِ یاس بهاری ام، تن پوشِ زرد و نارنجی بود که او را مهیای غارت برفی سرد می کرد . ناله هایِ درد در سومین بهار، وجود تو و قلبم را تسخیر کرد. سکوتِ مرهم ها,مجال اندوه شبانه ات بود. اشک های زلال, نمک بر زخمِ پهلویت می پاشیدند. ماه زیبایم! چه شب های عصیانگری! که در شبح تاریکش،نور را نمی دیدم. سپیدی و روشنی را هم نمی دیدم. اما در آن نیمه شبِ مهتابی فواران زخم هایم بود و التماس نور و ستاره ها و بانوی مهتاب. آن شب، هبوط ستاره را غریبه دید که برقلبت نقشینه شد. من اعجاز آرامش را در استواری قامتت دیدم. ضربان مهیّج و نفس های گرمم گرمای تنت را بر پوستِ احساسم نشاند. و حال منم که لحظه به لحظه پیشانی به آستان نور می سایم. وشکرگزار طبیب دردها هستم. آری لذّت عشقت را ،جرعه جرعه نوشیدم. و امروز عزیزکم، در انتهای گرما و در پایان تمام دردهایت، به وسعت دشتهای سبز سرسبزیت را می خواهم. و بمانی جاودانه برایم. تقدیم به محسن عزیز و دلبندم که سالها هم خانه ی درد بود. با آرزو ی بهبودی و سلامتی برای همه ی غنچه های خوشبو![enshay.blog.ir]
نویسنده: فاطمه حجه فروش دبیر ادبیات همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
به نام آفریننده ی باد و باغ و باران سلام ای نور دیده و نهال قد کشیده ام! سلام ای بهار و ای میوه ی نو رسیده ام! سلام ای زمزمه ی جویبار زندگانی ام ، ای که به پایت ریخته ام، جوانی ام! سلام فرزندم! اینک که دور از برمی و سبوی احساسم از عطر و یاد شیرینت سرشار است؛ کاشکی دست و قلم یار شوند و یاری ام کنند تا شاید به مقدار چند سطر آرام و قرار پیدا کنم. فرزندم! چه زیباست آنگاه که سوار بر بال خیال، سری به روزگار نه چندان دور می زنم و می بینم؛ غنچه ای بودی در باغچه ی حیات ما و دم به دم شبنم شادی و نشاط به لبهای تشنه و منتظرمان می بخشیدی و چقدر لذت بخش و روح نواز است که من برگ برگ بالیدنت را به تماشا نشستم و چه دلچسب و گواراست که قطره قطره شکوه بزرگ شدنت را چشیدم. فرزندم! اکنون که در آستانه ی سطبری و برومندی و جوانی ایستاده ای و آماده ای ، قدم به باارزش ترین طبقه ی عمر بگذاری؛ کوتاه بگویمت؛ زیرا گفته اند:( در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.) آری؛ از منظر پدرت، مغز کلام و کلام نغز این است که ؛ هدف اصلی و بهروزی و پیروزی و خوشبختی واقعی؛ رسیدن به آنی است که حضرت دوست گفته است و می خواهد و می پسندد. پس بدان و آگاه باش که آن هم ، بدون سعی خود و لطف و عنایت خدا و توسل به اهل بیت(ع) غیر ممکن است: " تا شوی از جمله ی عالم عزیز جهد تو می باید و توفیق نیز" در پایان ؛ سعادت و عاقبت خیرت را از کردگار خواهانم و خدا را به قداست عشق پدر به فرزند، سوگند می دهم که فرجامت آن شود که خود می خواهد. چنین بادا به امید دیدار، پدرت 🌹🌹🌹🌹🌹
نویسنده: محمد شریفی، دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
سلامی به گرمی چشمانت ک غصههای یخ بستهٔ دلم را آب می کند.
چقدر دوست دارم زنگ کلاست را... کلاسی که افکارم محدودیتی ندارد وتا هرکجا که بخواهد پیش میرود وتو مشتاقانه دنبالش می کنی.
گاه دل، پراست از فریادهای خاموش شدهای ک گوشی برای شنیدن پیدا نمی کند، اما تو دل را وادار به ترجمهٔ سکوتش می کنی و چقدر مهربانانه ب خواندن کلمات بیقاعدهٔ این دل میپردازی..
کدام معلم است ک از حرفهای دل درماندهٔ دانش آموزش چشمانش تر شود؟!! من معلم زیاد دیده ام اما گلی چون تو ندیده ام ک برای دردهایمان بگرید..
نیازی نیست دستانت موهایم را نوازش کند وقتی نگاه مهربانت دلم را آرام می کند.
چقدر لطیف است احساساتت ک با حرفهایمان اشکانت سرازیر می شود و من شرمندهٔ صورت سرخ شده و آن عینک بر میز نشستهات می شوم.
نگاهت چقدر مهربان است و حرفهایت چقدر دل نشین، کلاست سرزمین رویاهاست ک درآن نیمکتهای سخت چوبیاش چقدر نرم می شود ،دیوار بیرنگ کلاست با کلمات رنگینت رنگ می شود، اتاق تنگ وتاریک خسته کننده با آمدنت رنگ شادی و روشنی به خود می گیرد.
کلماتت چه قدرتی دارند که سقف و دیوار سنگی کلاس را کنار می زنند! و به ذهنمان پروبال می دهند و کبوتر ذهنمان تاآسمان پرواز می کند وتو عاشقانه به نظاره مینشینی ،چه تبسم قشنگی بر لبانت می نشید وقتی می دانی درخت تلاشت ثمر داده است و چقدر دوست داشتنی میشوی وقتی لبخندت مبدل به خنده می شود.
صدای شیرین زنگ تفریح چقدر دردناک می شود وقتی پروبال کبوتر اوج گرفته را با تیر می زند ،، و باید تا چهارشنبهای دیگر منتظر بمانیم تا زخمهای پروبال این کبوتر غریب را با نگاه وحرفهایت پانسمان کنی.
ای که مهربانیت از همه پیشی می گیرد ازته دل آرزو دارم لبخند و خندههایت همیشگی باشد.
تقدیم به مهربانترین معلمم:
خانم آتابای.
نویسنده: آسیه ازون دوی
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه-استان گلستان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
با آمدنت هیچ تختهسیاهی دیگر سیاه نبود.
وقتی نور در دست میگرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی خود را سوختی و ما را ساختی. از لوح کلاس تا لوح وجود، سپیدیمان را از تو داریم.
همه میگویند تجربه بهترین معلم در زندگی است؛ اما برای ما داشتن معلم بهترین و شیرینترین تجربه در زندگی است.
ورقههای دفتر من سیاه میشوند و گیسوان تو سپید.
من قد میکشم تا تو نفس میکشی. هر روز با من سخن میگویی و چشمهایت از بیخوابی سرخاند. در کلاس تو حتی تختهسیاه روسفید شده. من هنوز شرمندهام. چهقدر خستهات کردم.
نویسنده: فاطمه قبادی
دبیرستان: آفرینش
دبیر:خانم منوچهری
منطقه قائنات خراسان جنوبی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
سلام معلمم. سلام منبع علم و تعلمم. چقدر منتظر چنین فرصتی بودم تا نمایان کنم لطف شما را ،تا همگانی کنم محبتت را،تا بگویم تو بهترین شاهکار من هستی . تا باز گوکنم چه زحماتی برای من کشیدی تا بگویم مرا چگونه رشد و پرورش دادی ،تا نمایان کنم بر ایرانیان محترم که بدانند معلم بهترین اعجاز خداست که برای داشتنش باید وضوی باران گرفت.اسم معلم مهربان و خوبم سرکار خانم تهذیبی است ،معلمی که واژه ها تاب عظمتش را ندارند.اینکه چرا ایشان را بهترین اعجاز می دانم از آنجا شروع شد که رابطه ای مشترک بین ما پیدا شد!!!معلمم شعر می سرود و من نیز شعر می سرودم.واقعاخوشحالم معلمم تو مرا از منجلاب نا آگاهی ها بیرون کشیدی و به من آموختی چگونه با مشکلات در ستیز باشم. همچنین آموختی مبارزه با مشکلات اصلا سخت نیست زیرا اگر میم مشکلات را برداری دهانت را با مزه ی شکلات شیرین کردی !!!معلم مهربانم سپاس از این که مرا راهنمایی کردی تا مستقل شعر بگویم و بسرایم در مدح معلمی همچون سرکار خانم تهذیبی!!!معلمم ای معنای پروازم از اینکه یک سال برای من زحمت کشیدی سپاسگزارم، ممنونم از لطفت، ممنون از بزرگیت و ممنون از محبتت [enshay.blog.ir]
نویسنده: محمد سینا برنده 13 ساله از همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
پیشکش به همه معلمان ایران زمین! به نامه آفریننده ی عقل ها! «از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم ،جان روشن یافتیم» صد سبد سلام و بی نهایت درود بر هرکه و هر چه معلم! بر آن دریای علم و بر آن کوه حلم! بر آن باغ بینش و بوستان دانش! بر آن گنجینه ی رنج ها و معدن با ارزش ترین گنج ها! چه گنج هایی! گنج هایی از جنس متانت و صداقت، راستی و درستی، محبت و بصیرت. سلام بر آن که شمع وار سوخت و مرا عاشقی آموخت، بر آن که الفبای آدم بودن و چگونه زیستن و پایبند ماندن به عهدنامه روز الست را نشانم داد. آن که مرا از خاک به افلاک رساند و غبار جهل و ناآگاهی را از ذهن و زبانم زدود و با جهان آگاهی و بینایی و روشنایی ها آشنایم نمود. راستی را، کدام قلم یارای آن را دارد که در شان معلم چیزی بنگارد و حرفی بر کاغذ آرد؟ معلم عزیز! مدال و نشان افتخار تو را حضرت کردگار عطا فرموده است؛ زیرا بر تو و بر سلاح تو ، قلم، سوگند یاد نموده است: "ن والقلم و ما یسطرون". معلم عزیز! در بزرگی و عظمت جایگاه تو همین بس که؛ بزرگ ترین معلم بشریت و برگزیده ترین مخلوق خدا، محمد مصطفی(ص)، خود را معلم نامیده و به آن بالیده است؛آنجا که می فرماید: "انما بعثت معلما". معلم عزیز! وقتی مولا علی(ع) می فرماید: " هر کس یک کلمه به من آموزد مرا بنده خود کرده است". پس چگونه من، خود را برای همیشه وامدار تو ندانم؟ ای معلم عزیز! بهترین واژه ای که میشود نام تو را موازی و مساوی و معادل آن دانست، "عشق "است و هنوز کسی از آدمیان، مدعی نیست که عشق را آن چنان که باید و شاید شناخته و توصیف کرده باشد. به قول یکی از خوب ترین معلمان عشق و عرفان ، جلال الدین مولوی، : «شرح عشق ار من بگویم بردوام صد قیامت بگذرد وان ناتمام» ناچار، در پایان، اقرارکنان به عجز و ناتوانی خود از وصف تو، با همان صمیمیت کودکانه، بلند می سرایم تا در گوش قله ها و جاری جویباران و نبض دشت ها بماند: معلم عزیزم! "شمع شدی، شعله شدی،سوختی تا هنرت را به من آموختی." پس تا ابد دوستت دارم.
نویسنده :محمد شریفی دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
مهربانم!چشمانت آرامشی دارد که آرامش شبهای دریا در مقابلش به خاک می افتد و زانو می زند.... اراده ات برای آموختن به گونه ایست که کوه را سست و بی اراده می کند.... اقیانوس با آن همه وسعت و عظمت در برار بزرگی قلب تو خشک و بی آب می شود.... اگر از دلسوزی و محبت تو برای سنگ بگویند دل او هم رئوف و مهربان می شود.... من الفبای زندگی را از زبان شیرین تو آموختم. اما حال نمی دانم چگونه این الفبا را در کنار هم بچینم که شایسته ی نام پر عظمت تو باشد.... تمام کلماتم از جلو نظام گفته و به صف ایستاده اند اما در میان آنها هیچ واژه ای را نمی یابم که برای تشکر و قدر دانی از تو کافی باشد.... من فلسفه و منطق زندگی ام را از تو آموختم.... شمال و جنوب کشورم را، معنی کویر و دریا را به کمک تو شناختم و فهمیدم.... از تو آموختم که جامعه، فرهنگ و سکولار چیست؟ و حتی از تو آموختم رهبر و خدا و پیغمبر کیست؟ من از تو آموختم پنجه و ساعد و پرش سه گام را برای آبشاری بی نقص.... جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را به کمک تو فرا گرفتم که اکنون محبت هایت را یک به یک می شمارم.... چه قدر بی شمارند ابیات شعری که معنا و مفهومشان را از تو آموختم و امروز که این نامه را می نویسم همه ابیات در مقابل نام مقدست وزن و قافیه ی خود را از دست داده اند.... چه کردی با این ابیات که آن ها امروز نه مفاعیلن را می شناسند و نه می دانند بحر هزج و رمل چیست .... به کمک تو با تاریخ گذشته ی کشورم از هخامنشیان گرفته تا میرزا کوچک خان جنگلی و انقلاب مشروطه آشنا شدم.... آری من از تو آموختم که چگونه رشد کردم و به اینجا رسیدم، اینکه چگونه خودم را،احساساتم را ودر آخر افکارم را بشناسم.... پس حق دارد این قلم که ناتوان و بی رمق باشد برای این که بر سطرهای دفترم از گذشت ها و مهربانی های مادرانه ات بنویسد ... بیا و این بار هم مانند همیشه با آرامش چشمانت جانی دوباره ببخش به این الفبای بی جان زندگی.... بیا و باز هم روشن کن چراغی از دانش را بر کودکان سرزمینت..... گر از یادم رود دنیا تو را در خاطرم دارم درون دفتر قلبم ، نهال عشق می کارم نرفت از یاد من حرفت که گفتی تو به قلب من در این سختی آموزش تو را تنها نمی گذارم.
نویسنده: سپیده اسدی فریسار سال ۱۲ انسانی دبیرستان «شهید حجه فروش» همدان
مطالب مرتبط:
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
اولین درس نوبت دوم کتاب نگارش «نامه نگاری» است.
همراه من به کلاس بیایید!
در آغاز از دانش آموزان می خواهم نامه ای اداری با مضمون «اعتراض به نمره» یکى از درس ها بنویسند.( ۱۰ دقیقه)
نامه های دانش آموزن جمع می کنم و بدون توجه به نامه های دانش آموزان، مراحل نوشتن نامه اداری تدریس می کنم.( ۲۰ دقیقه)
سپس به سراغ نگاه های نوشته شده می روم. دو نامه را به شکل تصادفی انتخاب می کنم، نامه های انتخابی را در کلاس می خوانم و اشتباه های آن را با کمک دانش آموزان اصلاح می کنیم.
نامه ها را به دانش آموزان بر می گردانم تا با توجه به مراحل نگارش نامه اداری، نامه های خود را اصلاح کنند.
سپس چند نفر نامه اداری اصلاح شده خود را در کلاس بخوانند ( ۲۰ دقیقه)
در ادامه به سراغ نامه های دوستانه می رویم. به دانش آموزان می گویم: « بر خلاف نامه اداری که اسلوب و روش خاصی داشت. این نامه دوستانه، هیچ الگو و چهارچوب خاصی ندارد.»
در واقع نامه دوستانه« هر چه می خواهد دل تنگت بگوى» است.
نوشتن بدون محدودیت و بدون دستور العمل!
برای آشنایی با ساختار نگاه های دوستانه، یکی دو نمونه از نامه های دوستانه از نویسندگان و مشاهیر ادب و هنر را در کلاس می خوانم.(۲۰ دقیقه)
تعیین تکلیف:
دو نوع تکلیف برای هفته آینده مشخص می کنیم:
الف: نوشتن یک نامه اداری،( بر رعایت بخش های نامه اداری تاکید شود.)چند موضوع مشخص کنیم.
ب: نوشتن یک نامه دوستانه و خصوصی
با احترام،
حسین طریقت
موضوع انشا: غروب
غروب خورشید از زیبا ترین منظره هایی است که جلوه گر زیبایی های خداوند است.هرکدام از ما این منظره ی زیبا را به گونه ای توصیف می کنیم.
چقدر زیبا و دل انگیز است تماشا کردن غروب خورشید آن هم در کنار دریا و حتی کوه ها!
اما این منظره هر چقدر هم که جذاب و زیبا باشد برایم از همه چیز دلگیر تر است.
وقتی غرور آسمان شکسته می شود وآفتاب محو می شود،دلم می گیرد! سخت می گیرد!
کسی نمی داند چرا هنگام غروب دلتنگ می شوم!
هنگام غروب،بی قراری ها و بهانه گیری هایم شروع می شوند،دلتنگ کسی می شوم که مدت هاست از او بی خبرم.نمی دانم دلش برای من تنگ می شود؟[enshay.blog.ir]
می دانید چرا هنگام غروب یاد او می افتم؟
چون او همیشه به من می گفت من هنگام غروب احساس دلتنگی می کنم...
خلاصه،منظره ی غروب تکرار دلتنگی بود.
اما هرگز فکرش را نمی کردم که روزی غروب باشد اما او نباشد!
یک سال است که از من دور ونزد خدایش رفته.اما من چه کنم با دلتنگی هایم هنگام غروب و فقدانش؟!
آه ای غروب دلتنگی!
متحیّرم چه بنویسم!
فقط تو می دانی با من چه میکنی!
چگونه می شود آشوب درونم را آرام کنم؟
می دانی وقتی آسمان را پر از دلتنگی می کنی در من چه هیاهو و غوغایی می شود؟
از خود می پرسم که غروب چه اتفاقی افتاد که تو هم غروب کردی؟
با غروبت خنده ات را فراموش کردم.
مادر بزرگ خوبم! مهربان مادر! ای غروب دلتنگی هایم
دوستت دارم...
نویسنده: اسماء حزباوی - دوازدهم انسانی