نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: مادر
تقدیم به تمام کسانی که هنوز نوای دلکش لالایی های گوش نواز مادری در گوش جانشنان موسیقی احساس وجود را طنین انداز می نماید....
من کودک کوچکی هستم...شب ها با صدای لالایی مادرم به خواب میروم..صدایش آرامش بخش زندگیم است.. وقتی که می آید مرا بخواباند و مرا در آغوش گرم خود میگیرد... گویی در آن لحظه تمام دنیا مال من است؛حالم را دگرگون می سازد...مادر مقدس ترین موجود روی زمین به شمار رفته و مادر زیباترین و گرانبها ترین هدیه الهی است که برای هرکس به ارمغان آورده است...[enshay.blog.ir]
مهر و محبتش مانند دریای بیکران حد و اندازه ندارد....آن قدر دوست داشتنی است ؛که حتی غر زدن هایش هم به دل می نشیند...
به راستی که نبودنش حتی برای لحظه ای کلبه ی ما را احزان می کند..و سرمای کلبه را همانند شبهای قطب جنوب می کند...
مادران فرشتگان زمینی اند..که به زندگی رنگ و روح می بخشند..امید است که همگی ما قدرشان بدانیم و دلشان را نشکنیم..
نویسنده: زهرا ایزدی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به دبیر ریاضی ام
سلام به تو ای انتهای نامتناهی ترین مجموعه های جبر دنیا.
اکنون بدون نوشتن حکم و فرض یا استدلال و اثباتی برای حرفهایم با تو،آنچه در دل و سر ای دلم هست برایت باز گو میکنم.
شاید ندانی ولی همیشه برای من جالب و شگفت آور بوده که چگونه یک نفر میتواند در عمق فضای خشک و خفقانِ فرمولهای ریاضی لبخند بر لبان از ترس بسته ی دانش آموزان بیاورد.[enshay.blog.ir]
شاید من با شش دست و پای عنکبوتیم برایت نامه می نویسم بعد از اینکه به ما گفتی :اگر این روابط را نفهمیدید عنکبوت شوید.ولی من و همان شش دست و پای عنکبوتی ام عاشق آن پاچه های گشاد و نگاه نافذت هستیم وقتی وارد کلاس میشوی.
وقتی درکلاس هستی و میپرسی: همه این درس را متوجه شدندیا نه؟ عاشق آن توضیحات. دوباره ات هستم که میگویی برای خودت است.
یا آن وقتها که میگویی با خودت حرف میزنی درحالی که برای ما که برای بار صدم نفهمیده ایم ،حرف میزدی.
میدانم نیمه های کلاس ،اگرکلاس را برانداز کنی،چه میبینی،
چهرههایی با موهای به شانه شدگی و مرتبی موهای انیشتین، وبا چشمهایی مانند چشمان یک دورگه چینی_ ژاپنی و دهانهایی با شعاع همان دایره هایی که وقتی از تصحیح برگه های امتحانی میپرسیم دور خودت میکشی،همان وقت ها که میگویی به شعاع سیصد متری ات نزدیک نشویم.
واز همه اینها که بگذریم،عاشق آن بیست وپنج صدم هایی هستم که در برگه های امتحان از ما کم میکنی که وقتی به خودمان می آییم به ناگاه با پنج نمره کم شده مواجه میشویم.
ودر آخر میخواهم صورت مسئلهی همه اینها را با شیشه پاک کن، پاک کنم ، اعتراف کنم و بگویم با اینکه تیره عنکبوتهای دانش آموز ،هشت چشم دارند، بعید میدانم سرجلسه درس حتی یکی از چشمهایم متوجه درس شده باشند.
دوست دارت،شاگرد عنکبوت شده ی همیشه خنگ تو
نویسنده: فاطمه فتحی
نمونه دولتی خرم از اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع توپ فوتبال
⚽️ سلام دوستان حالتان چطور است؟ خوش به حالتان که خوب هستید ،چون من اصلا حال و احوالم خوش نیست. اگر اشتباه نکنم با امروز ۳۵۰ روز است که در گوشه این باشگاه سرد و تاریک، در حال خاک خوردن هستم. منی که زمانی برای خودم کسی بودم.
از آن زمانی که یادم میآید سوگلی بودم، کسی حق نداشت بگوید بالای چشمتان ابروست من همیشه زیباترین بودم ،شاید به همین دلیل هم من را به عنوان توپ فوتبال مدرسه دخترانه برگزیدند؛ چون آسیب کمتری به رخ همچو مهتابم می خورد. راستش را بخواهید هیچ وقت از جایگاهی که داشتم راضی نبودم .خوب آخر چه کسی دوست دارد همیشه خدا زیر پاهای چند دختری که راه رفتن را هم بلد نیستند ،قل بخورد ؟من همیشه آرزو داشتم توپ والیبال باشم، که همیشه در اوج آسمان به پرواز در بیایم. اما خوب در این روزها آنقدر این گوشه خاک خوردم و کسی به سراغم نیامده، که دلم برای قل خوردن زیر پاهای دختر بچه ها هم تنگ شده .حتی یادم رفته چطور فوتبال بازی می کردند. نمی دانم دلیل مدرسه نیامدنشان چیست؟ نمیدانم چرا این همه وقت است صدایشان از حیاط نمی آید. همیشه با خود می گویم نکند از من دلگیر هستند. نکند به خاطر اینکه گاهی از قصد خودم را به سر و صورتشان کوبیدم از من دلگیر شده باشند و دیگر به مدرسه نمی آیند. نکند من تا آخر عمر در این گوشه سرد و تاریک بمانم. می شود از طرف من به بچه ها بگویید بیایند؟ باور کنید حتی اگر این بار بی دلیل مرا به دیوار بکوبند هم چیزی نمی گویم فقط بگویید بیاید من دلتنگ صدای خنده هایشان هستم بگویید بیایند.
⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️
نویسنده: هانیه پور رمضان
دبیر: خانم میر کریم پور
دبیرستان فرزانگان لنگرود
__________________________________
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع توپ فوتبال
من توپ فوتبالم .از بچه- های کوچک گرفته تا بازیکنان تیم ملی ،همه با من سرو کار دارند .حتی پیرمردی که نای- حرکت ندارد از رفتن من به درون دروازه ،خوشحال یا ناراحت می شود .در طی بازی همه به من لگد می زنند ومرا از زمین خود دور می کنند اما این مکان من است که نتیحه بازی را مشخص می کند .بله من همین قدر مصمم ![enshay.blog.ir]
این که در کدام لحظه از نود دقیقه ی بازی در کجای زمین باشم ،چه کسی مرا شوت کند ودر آخر در دست دروازه بان جای بگیرم یا به درون دروازه بروم یا روی سر تماشا چیان فرود بیایم نتیجه بازی را مشخص می کند .
در سراسر جهان تیم های بسیاری هستند که میلیاردها
دلار را صرف تمرین با من
می کنند تا از این بازی عجیب فوتبال نتیجه بکیرند .هیچ کس نمی تواند نتیجه بازی را دقیقا پیش بینی کند حتی خود من !
من می توانم لبخند را روی لب ملتی بیاورم یا ملتی را ناراحت وگریان کنم.
نویسنده: نیلو فر معصومی
مرکز استعداد های درخشان
لنگرود،استان گیلان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: جغد
عنوان: یگانه آوازخوان گیتى
با غرور و ابهتى وصف نشدنى بر تن سرد و خشک درختى پیر،تکیه داده بود. از دنیا و آدم هایش آزرده شده بود.از خدا،که خالق خلقتى خیال انگیز است،دلگیر بود.از خورشید و رنگین کمان هفت رنگش،خاطره اى به یاد نداشت. آنها،نگاه گرمشان را از چشمان خسته و بغض آلود غرورى درهم شکسته دریغ مى کردند. هرچه به یاد مى آورد،سیاهى شب بود و ماه،و ستارگانى که آیینه دار عشق و محبت بودند و براى مخلوقات مغرور خدا،خودنمایى مى کردند.هرشب را به امید ستاره ى دنباله دار آرزوهایش سحر مى کرد تا بلکه دنباله ى آرزوهایش را به او برساند.آرزوى دنیایى سراسر نور...[enshay.blog.ir]
و آرزوى شب هاى آرزومندى اش،آرزویى نبود جز رسیدن به آرزوهاى زندگى اش.
در کنج خلوت و تنهایى خویش،زندگى را مى گذراند و آواز مى خواند.آوازى که در ماوراى تارهاى گره خورده ى ذهن مردم این شهر،شوم و بدیُمن و پلید بود.
او خواست برخیزد و به راه بیفتد تا بلکه به آرزوى نهفته اى که سالهاست چراغ دلش را دراین ظلمات وهم، روشن نگه داشته برسد؛چون مى دانست خواستن به تنهایى کارى از پیش نمى برد؛خواستن باید با برخاستن همراه باشد؛اما ایستاد،ایستاد و به برکه ى زلالى خیره شد که عروس شب هاى تاریک را، در دامان خود مى پروراند.آرى،ماه را مى گویم.قرص قمرى که سال ها،تنها همدم و همنشین تنهاى دل شکسته بود.به چشمان خود خیره شد.چشمان الماس گونه ى زمردى.چشمانى که از تالاب اشک هاى بى حساب تیره و تار شده بودند.چشمانى که سالهاست تحمل مى کنند تمام طعنه هاى تلخ آسمان و زمین و هرچه در آنهاست را.چشمانى که فریاد مى زنند،شکستگى بند بند دل کسى که آدم ها،با زبانشان،تکه تکه کرده اند.آدم هایى که نادیده اش مى گیرند.آدم هایى که او و تمام نگهبانى هاى شبانه اش را نمى بینند.آدم هایى که خرافه مى گفتند و مى گویند و این خرافات چشمانشان را کور کرده است.
او،تک تیرانداز میدان جنگى است که سربازانش،خفاش هاى بدخویى هستند که شاخه به شاخه ى میدان را تسخیر کرده اند.میدانى که پادشاهش،عقلى محصور، و فرمانده اش زبانى محضور است. جنگ،جنگى نابرابر است.یک طرف دریایى از حرف و طرف دیگر،نگاهى سرد،از کسى که تمام نگاه ها از او سلب شده.این یکتاى صحنه نمى دانست براى زنده ماندن بجنگد یا بُگذارد این زندگى سرد و کرخت،کوله بارش را ببندد و براى همیشه،از زمین،به مقصد مرگ،قدم بردارد.
او تنها بود.تنهایى باخودش مى جنگید.دراین تب تند میدان جنگ،اما تاب نداشت. نمى ترسید،نه از مرگ که دیگر بعد از مرگ هاى پرتلاطم خاموش دلش،عادت شده بود، و نه از زندگى؛چون هنوز پرتویى از امید در دلش مى درخشید.انگیزه داشت.انگیزه اى از جنس فولاد،که با تمام ناباورى ها مقابله کند،که پیام آورشادى باشد،که عشق را زنده کند،که...
که زندگى کند.
زنده بودن،حرکتى است افقى از گهواره تا گور؛اما زندگى کردن حرکتى است عمودى از فرش تا عرش.زندگى،یک تداوم بى نهایت اکنون هاست.ماموریت ما در زندگى،بى مشکل زیستن نیست،با انگیزه زیستن است.
در این زمانه ى بى هیاهوى لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم،لحظه لحظه خود را
براى این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینى خرچنگ هاى مردابى
چگونه رقص کند ماهى زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده مى افتند
به پاى هرزه علف هاى باغ کال پرست
سیده ام به کمالى که جز انالحق نیست
کمال دار را براى من کمال پرست
هنوز هم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمى مردم زوال پرست
جغد شوم قصه ها،هنوز هم زنده است. گذشته را فراموش کرده و به فردایى روشن مى اندیشد.زندگى تکرار زخم کهنه ى دیروز نیست...
نویسنده: زهرا شیرخواه
دبیرستان حضرت معصومه (س)
شهر قم
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کودکان زلزله زده
دلی خون از جهان زرد داریم به این دنیا نگاهی سرد داریم زمین بس کن تو دیگر لرزه ات را که ما در حد کافی درد داریم ساعت پنج دقیقه به شش صبح بود، نمی دانم چرا خوابم نمی برد، همانطور که مشغول فکر کردن به آینده بودم صدای اذان را شنیدم، بلند شدم و به حیاط رفتم کنار حوض نشستم تا وضو بگیرم، که ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم می لرزد، ترسیدم ، خیلی زیاد، با تمام سرعت به سمت خانه دویدم اما همه چیز با صدای جیغ مادرم و برخورد چیز محکمی به سرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم... با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم دو سه بار پلک زدم بلکه کمی واضح تر اطرافم را ببینم. با هزار زور و بدبختی توانستم از جایم بلند شوم. باورم نمی شد، شهر با خاک یکسان شده بود، از آن خانه ی زیبایمان فقط چند ستون باقی مانده بود. لنگان لنگان خودم را به ماموران هلال احمر رساندم و سراغ خانواده ام را از آن ها گرفتم. یکی از ماموران گفت که خانواده ام را به بیمارستان شهر منتقل کرده اند و وضعیت خوبی ندارند. سریع خودم را به آنجا رساندم اما وقتی آن ها را در آن وضعیت وحشتناک دیدم، کور سوی امیدی در دلم روشن بود هم خاموش خاموش شد. همانطور که کنار خانه های ویران شده ی شهرم راه می رفتم و گریه می کردم، نا خودآگاه یاد تولد دوستم افتادم که دو شب پیش بود. کی فکرش را می کرد که چهل و هشت ساعت بعد از آن همه بزن و بکوب و جشن و شادی ، چنین وضعیتی پیدا کنیم. الان یک ماه از آن زلزله ی وحشتناک و ویرانگر می گذرد، خانواده ام از بیمارستان مرخص شده اند، اما وضعیت خوبی نداریم و در این سرمای زمستان در چادر هایی زندگی می کنیم که بعضی از همشهری هایم به خاطر گرم نگه داشتن آن پیک نیک روشن کردند و متاسفانه به دلیل گاز گرفتگی جان خود را از دست دادند. چاره ای نیست، باید تحمل کنیم، خواست خدا بوده و حتما حکمتی داشته است .به امید روزی که در کنار خانواده ام زیر سقف خانه ای امن و گرم زندگی کنم.[enshay.blog.ir]
نویسنده : دنیا مرادی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به دخترم
دخترم برایت کمی حرف خواهم زد، قصه نه! حرف زندگی پس خوب به حرف های مادرت گوش کن.
فدای چشمان زیبایت فرشته زیبای من نهایت آرزوهای دخترانه مادر، برای تو مینویسم تویی که نیستی ولی هستی ترین هستی دنیای منی!
ماه چهره من به دنیا که بیایی عاشقانه برایت مادری خواهم کرد، قدم هایت که کمی سفت شد به بلند ترین نقطه شهر تورا خواهم برد تا بدانی این دنیا کوچکتر از این حرفهاست، تا ببینی آن نقطه های ریز سیاه مورچه ها نیستند، دخترم آنها آدمها هستند.
برایت لاک های رنگارنگ خواهم خرید ، گل سر های یکی از یکی زیباتر ، لباس سفید دنباله دار توری خواهم خرید تا بدانی دنیای ملکه من باید پر از زیبایی های دخترانه باشد تا بدانی باید دختر باشی و دخترانگی کنی ...[enshay.blog.ir]
به پدرت میگویم برای بوسیدن پیشانی مقدس تو زانو بزند تا تو بدانی بوسیدن تو آنقدر گران بهاست که شاه خانه برای آن به پای تو زانو میزند، و یادبگیری که مبادا روزی در خفا بوسه به غریبه ای ببخشی!!
دخترم به دنیا که بیایی حرف هایی زیادی برای گفتن دارم ...
غصه هایم را در پیچ و تاب موهای زیبای مشکی یا شاید هم خرمایی ات پنهان کرده و خواهم بافت، با تو بچه خواهم شد، لباس های صورتی خواهم پوشید، موهایم را خرگوشی خواهم بست؛
با تو بهانه خواهم گرفت ، با تو دلبری های دخترانه خواهم کرد ...!
آب بازی تو و پدرت را که از پشت پنجره تماشا کنم حسودی خواهم کرد و میان حسودی هایم قربان صدقه جفتتان خواهم رفت و قند در دلم آب خواهد شد از این عاشقانه ناب حاکم در خانهی پر عشقمان ...
آوازه خنده های سرمست تو که در کنج کنج خانه کوچکمان بپیچد، وجود پست فطرت شیطان از چهار طاق خانه دور خواهد شد، آری گویی که قهقههای تو ندای الحمد الله رب العالمین است که دور خانه حلقه زده؛
مادر تصدق چشمانت به دنیا که بیایی
من و پدرت در تو گره خواهیم خورد و حضورت پیوند عاطفی مان را دوچندان محکم و استوار تر خواهد ساخت...
نهایت آرزوهای من، دنیا را برای آمدنت رنگارنگ کرده ام قدمت روی چشمانم است!
دخترم، من ملکه پدر و مادرم بودهام و بابا شاهزاده پدر و مادرش؛
به دنیا که بیایی به تو میآموزم ملکه باشی، ملکه بمانی ، و در آینده ملکه ای
چون مادرم چون مادرت چون خودت به دنیا بیاوری ...
دوستت دارم از طرف:
مامان
نویسنده: پریسا سلیم پور
نگارش دوازده نامه نگاری
موضوع: نامه به استاد شفیعی کدکنی
سلام وعرض ادب به محضر فرزانه دهر ، آن دردانه ی نازنین!
بیست سال پیش برای اولین بار شعرزیبا
"به کجا چنین شتابان "ازمیان تمامی اشعار زیبایتان برای دانش آموزان خواندم، بغض صدا همراه باشعر فاخرتان برای بچه ها گوش نواز بود!
راست میگویند:" هرآنچه ازدل برآید،لاجرم بردل نشیند.آری ،بردل نشست براعماق وجود!!!
میدانستم ازاهالی کوچه باغهای نیشابوری !
واژه استاد برازنده ی شماست.پس چرامن درشماذره ای فخرنمی بینم؟ تبختری که این روزهای بلای جان آدمهای این زمانه شده ! من در شمای والا وجود، نمی بینم؟[enshay.blog.ir]
لباسهای ساده ورخسار بی آلایش ونهاد پر مهرتان چه دلنشین بر دل ما جلوه گری می کند!این رانیز درخیلی ها نمی بینم!!!
راست می گویند:" دل اگر پاک بود ، جلوه گه نور خداست."
من این نوررا درشما وامثال شما می بینم.
آن زمان که بر سرکلاسهایتان، مشق عشق می کنید، چهره ی آن دانش آموختگانت که گوش جانشان را به کلام ونگاه شما سپرده اند دیدنی است.من این رادرکلاسهای خود نمی بینم!!!
چقدر غبطه می خورم! کاش من نیز میتوانستم دقایقی درکلاس شما حضور داشته باشم.تنها افتخارمن این است که هماره خودرامرید شما بدانم.ای پیر ومرادمن!
این چه سری است دروجود شما،که لحظه به لحظه بر خیل عظیم مشتاقان مکتب شما افزون می گردد!
با جادوی کلامتان چه می کنید که اینگونه اشعارنابتان با ماحرف میزند؟
خشوع نگاهتان، خضوع وجودتان چه زیبا درشما متبلور می شود!
تجلی کدام آینه هستی" ای مهربان ترازبرگ... " درجای میفرمایید:" بیرون زتو نیست آنچه می خواسته ام/ فهرست تمام آرزوهای منی!
ای کیمیای جان،تک بیت های زیبایتان مرابه یاد تک گویی های جناب صائب می اندازد.آری این بیت سزاوار معرفت شماست!
خوشا به سعادت ما!
استاد ، میدانم گاهی دراین دوره ی " زر نشناس " طلای نابی چون شمارا قدر نمیدانند.
میدانیم ازاین زمانه بی وفا، این آدمهای نامهربان، ناخرسندید.دل اگر چرکین شد، چکارش می کنیم؟!" استاد،حال و روز مانیز تعریفی ندارد ؛ از این همه بی هنری ، قدرناشناسی ها، دلگیریم .اما شماغمناک نباشید شعرهای طربناکتان ، حال دلمان را دگرگون میکند.
استاد ، افسوس گاهی اززبان شما سخنانی نقل میشود که بر قامت علم ومعرفت شما گاه برخورنده است.چاره ای نیست .توقع ماازشما دریا دریا بزرگی است .میدانیم از سرعمدنیست.سپس ازخوانندگان دلجویی می نمایید.مانیز منتظر همین تفقد شماییم.تفسیرواژه بزرگواری همین است.
ولی بازهم آن کلام جاودانه ی استاد همایونفر در توصیف شما بس که فرمودند: " احترامی است به فضلیت شماست."
کجا می کشانی مرا سوی آسمان یازمین...
آری ،او کسی نیست جز
استاد عالیقدر، آقای محمدرضا شفیعی کدکنی.
میگویند:" باید خیلی عزیز باشی تادریاد فردی ،درقلب فردی و دردعای فردی باشی.پس تقدیم تان باد:
"بهارسبززندگی ، مال شما"
نویسنده: زینب وروایی، ، دبیر دبیرستان استاد شیرازی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: تو
من اکنون خودم را بجای تو گذاشته ام.خوشا به حال تو.خوشا بحالت که دوست داشته میشوی.خوشا بحالت که همه تو را قبول دارند.خوشا به حالت که من را داری.
راستی! اکنون که من جای تو هستم،تو هم جای منی؟ خوش می گذرد آنجا؟ اکنون عمق حرفهایم را درک کردی؟ طاقت نمی آوری.
بگذار از خود توام برایت بگویم:تو اینجا و همه دنبال تو.تو را خوووب می پندارند همه.فکر می کنند که تو،دردی نداری در سینه.آآه به راستی که سینه پر رمزو رازی داری.راستی اشکالی ندارد که من،درون سینه ات قرار دارم؟
در این یک تکه کوچک از روحت هزاران زخم بسته داری و.هر زخمت،مثل چشمانت،حیران میکند من را.سراز کار هیچ کدام در نمی آورم.تو چطور توانسته ای،ساکت بمنی؟من چطور نتوانسته ام سکوت کنم؟تو چرا چیزی به من نگفتی؟ من، چرا همه چیز را به تو گفتم؟
در دو.دنیای متفاوت از تو زندگانی میکنم.زمانی که به قلبت راه میایم، آشفته بازاری را می،بینم که از قلب خودم بدتر است.و مغزت همچون دفتر خط خطی،شده ایست که چیزی نصیب آدم نمیکند. وقتی،بیرون می آیم دلم میخواهد فریاد بزنم اما یادم می افتد که من،تو نیستم.پس من کیستم؟نه منم،نه توام. من هیچم،، هیچ. هیچی پر از معنا
نویسنده: مائده خسرو شیری دبیرستان فرهنگ بانو امین
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .
درواقع داستانی که میخواهم از جوهر خامه به کاغذ بنشانم اینگونه بود که...:
سایه ای بودم!!!، به دنبال حقیقت میگشتم ، .
من با چشم هایم در خودم میگشتم،!! و در تاریکی هایم نور نمیدیدم و بدنم پر از جای خنجر هایی بود که خاموشی ،غم آلوده، بر تنم حکاکی کرده بود .و هیچ عشقی را نمیدیدم و نمیدیدم ....!
از همه جا نامید ، پریشان خاطر ،دراز کشیدم و در آیینه آسمان شهرمان خود را نظاره میکردم .
بغض گلویم را چنگ میزد . چشمانم به من گفتند اشک بریز .
پس چشمانم باریدند و اشک هایم با من سخن گفتند.:((دیده را برهمه چیز ببند، و تصویر آیینه را بر قلبت بگذار.))
تصویری از آیینه گرفتم ،در دل نهادم و دیده را بر هر آنچه که بود بستم .
ناگهان خودم را در دنیای بالا دیدم (شهره دل) ،خودم را ، و خودم را...!!
در چشمان خودم نگریستم و با خودم یکی شدم، دیگر سایه نبودم ..!
سپس من در آن دنیا تنها کسی شدم که در شهر دل اختیار دار خویش بود و در هر دوشهر زندگی می کردم.
نویسنده: معصومه بهادرى
دبیرستان مهرفروغ،
ناحیه یک اهواز
دبیر: خانم ماندانا گرجیان
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
چندصباحی از ردوبدل شدن حرف های عاشقانه میان من وامیر می گذشت و من درپس رویاهای دخترانه ام جدایی ازامیر رامحال وهرشب درخواب های شیرین کودکانه ام خودرادرلباس سفیدبرسرسفره ء عقد می دیدم آنهم کنارامیر، پسرک کاظم آقا رامی گویم،،،
باورتان میشود؟ ؟ ؟
بعدازگذشت یک سال هردویمان بزرگ شده بودیم، دیگر امیر آن پسرک 17ساله نبود، دیگررویاهایش تنها لمس کردن دست های من نبود،،،
رویاهایش رافعلی به نام"رفتن"تغییرداده بود، رفتن ازاین کشور،آری یک فعل ساده آنهم ازجنس رفتن شکست کمررویاهای دخترانه ام را ...
امیر رفته بودو چند هفتهای از آن روز کذایی می گذشت ومن تنهاباخاطراتمان روزهایم را سپری می کردم ودرخیالم فراموش کردن امیررایابهتر است بگویم آن عشقِ 17ساله را اتفاقی محال می دانستم، اما پس ازگذر یک سال تمامی خاطرات درآخرین اتاقک تاریک ذهنم زندگی می کردند...
دیگررنگ چشمان امیررافراموش کرده بودم وباشنیدن اسمش چیزی دراعماق قلبم به وجود نمی آمد...
ودر آن روزبود که به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : از دل برودهرآنکه ازدیده برفت °°°
نویسنده: فاطمه یعقوبی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دماغ
من دلیل نفس کشیدن همه هستم...منم که باعث می شوم اکسیژن وارد شش ها شود و آدمی زندگی کند و نفس بکشد.
من دماغ هستم!با دو حفره در قسمت جلویی خود , با مویرگ های بسیار نازک و حساس , به گونه ای که با یک ضربه کوچک خون از حفره هایم جاری می شود.
برخی از آدم ها به من ظلم می کنند , قدر من را نمی دانند و دائما از من بد می گویند . بعضی از آدم ها عقیده دارند که من زیادی بزرگ هستم و به قول خودشان به فیس آن ها نمی آیم . آنها به کار هایی که برایشان انجام می دهم که فکر نمی کنند , آنها فقط می خواهند از نظر بقیه خوب به نظر برسند و دائم به فکر کوچک کردن من بی نوا هستند و از وجود من شرم می کنند.
باز خدا خیرشان بدهد این دسته از آدم ها را...بعضی ها هستند که کلی پول خرج می کنند تا من را اندازه نخود کنند ! آخر آن ها نمی دانند چه کارها که از دست من بر نمی آید , وگرنه غیر ممکن است که این گونه مرا شکنجه دهند…با عمل جراحی . آدم های سفید پوش با تیغ و چاقو و کلی وسایل تیز و ترسناک دیگر به جانم می افتند و نیمی از مرا می برند و از من جدا می کنند . جدا از درد طاقت فرسایی که می کشم , درد جدایی نیز بد دردی است!
بعضی وقت ها که با خود فکر می کنم می بینم در حق من خیلی ظلم شده است . زمانی که بر روی من چسب می زنند و وانمود می کنند که مرا عمل کرده اند . به قول خودشان کلاس دارد دیگر…مد است!
برخی از آدم ها نیز از قصد من را به در و دیوار می کوبند تا به بهانه ی شکستگی من پول هنگفتی از خانوادههایشان بگیرند و مرا به زیر تیغ جراحی ببرند . آخر خانوادههایشان راضی به اذیت شدن و درد کشیدن من نیستند و می گویند که من به صورت فرزندانشان می آیم…می گویند هر چه که خدا آفریده بی عیب و نقص است و البته که راست می گویند . آخر مگر می شود خدا چیزی را زشت خلق کند!?
من را همانطور که هستم دوست بدارید . تحقیقی کنید و دریابید که چه کار های خوب و مفیدی برایتان انجام می دهم . شاید اگر شما بفهمید من کمتر از اکنون درد و عذاب بکشم…شاید دیگر با جراحی من را کوچک نکنید…البته در حق من که فقط ظلم نمی شود , شما نیز با این کار صورت خود را مصنوعی می کنید.
نویسنده: آرتمیس مصطفی پور