نگارش یازدهم گسترش محتوا با موضوع آیین برگزاری شب یلدا در خراسان
خراسان که عظمت آن در تاریخ این مرز و بوم از سابقه ای دیرینه برخوردار است،همواره در ادوار تاریخی از بخش های اصلی ایران زمین محسوب و به عنوان بزرگترین استان شرقی از آن نام برده شده است.
اکثر مردم خراسان از آیین و رسومی تقریباً یکسان پیروی میکنند.شب یلدا یکی از جشن هایی است که به منظور آخرین شب پاییز و استقبال از فصل سرما برپا میشود.
یلدا به معنای ولادت خورشید است.در شب یلدا تسلط تاریکی بر زمین بیشتر است و چون فردای آن شب روشنایی بر ظلمت غالب و روز طولانی تر میشود،پس تولد دوباره خورشید را که مظهر روشنایی است جشن میگیرند.
در این شب افراد خانوار دور هم جمع میشوند،لذا کوچکتر ها به رسم دید و بازدید به دیدن بزرگتر ها میروند.
گفت و شنود خانوادگی،بازگویی خاطرات و قصه گویی پدربزرگ ها و مادربزرگ ها از مواردی ست که یلدا را برای خانواده ها دلپذیر تر میکند.[enshay.blog.ir]
شب چلگی نیز یکی از رسومات در شب یلدا است،پیشکش بردن هدایایی بصورت خُنچه از سوی فامیل داماد به خانه نوعروس از دیگر آیین های این شب است.
از سوی دیگر خانواده عروس با برگزاری جشنی کوچک و آماده کردن شام از خانواده داماد و اقوام نزدیک خود پذیرایی میکنند.
شب یلدا نیز بهانهای هرچند کوچک برای گرم شدن صمیمیت بین اقوام و خویشان است .و چه خوب است تمام دلخوری ها و کینه هایی را که نسبت به یکدیگر داریم به بهانهی این شب از دل هایمان پاک کنیم و با دلی سرشار از محبت و گرما به استقبال فصل سرد زمستان برویم.
و هزاران افسوس که امسال با وجود کرونا از این فرصت خوب محروم هستیم اما چه خوب است که از همین راه دور نسبت به اقوام و بزرگان عرض ادب کنیم و به دیدنشان نرویم چه بسا که اینگونه برای همه بهتر است...
نویسنده: عفت یزدهی،
دبیرستان عطار شهرستان قوچان
دبیر: خانم بنفشه فیضی
نگارش یازدهم درس دوم گسترش محتوا زمان و مکان
موضوع دوشاب
به نام خدایی که جهان و جهانیان را آفرید و انسان را اشرف مخلوقات قرار دادآفریدگار هستی جهان را زیبا و منظم آفریده است از این رو عالم انشای الهی است.....
شهر مراغه یکی از شهر های زیبای استان آذربایجان شرقی است ودر دامنه کوه زیبای سهند واقع شده است،دوشاب یکی از محصولات شهرستان مراغه است که از انگور سفید یا انگور کشمشی مرغوب که از باغات همین شهرستان کشت می شود بدست می آید و طعم و مزه بسیار خوبی دارد و از ارزش غذایی بالایی برخوردار است و بسیار مقوی و خاص است.
تهیه دوشاب یا شیره انگور فوق العاده سخت و خاص است و به راحتی به دست نمی آید ،از طعم و مزه خوب و رنگ و بوی جذاب آن که بگذریم،خواص بسیاری دارد: دوشاب یا شیره انگور منبع غنی آهن است و می تواند آهن مورد نیاز بدن را تامین کند،استفاده از آن در دوران رشد بسیار مفید و موثر است،از ضعف جلوگیری می کند و... از این رو میان مردم بسیار محبوب است .
علاوه بر اینها از دوشاب برای تهیه بسیاری از شیرینی ها استفاده می شود برای مثال:سجوق و باسلوق از شیرینی های خوشمزه و خوش طعم و از سوغاتی های معروف شهر مراغه هستندکه برای درست کردن آنها از دوشاب استفاده میشود.
پس نباید از مصرف این خوراکی مقوی و خوش طعم غافل شویم و از رنگ و مزه لذیذ آن لذت ببریم.😋😋
نویسنده: مائده مقدمی
کلاس:دهم ریاضی
مدرسه شاهد زهرای مرضیه(س )
دبیر: سرکار خانم صادق،
انشا با موضوع ماسک و سلامتی
دوشنبه ی سردی بود ماسک جلوی ورود و خروج دم و بازدم مرا گرفته بود؛ از این کارش ناراحت بود.اما نمی دانست که دارد از جان من محافظت می کند.
با او حس رفاقت داشتم؛زیرا خودش را سپری در برابر ویروس کرونا کرده بود.
او مرا سلامت از هر پلیدی نگه داشته است؛ واقعا نمی دانم چگونه لطفش را جبران کنم.
باران سراسر وجود ماسک را خیس کرد؛ او خیس شد من با مهربانی فراوان ماسکم را از روی صورتم برداشتم و با کمی دقت و وسواس روی شومینه گذاشتم.جنگ گرمای شومینه با سرمای ماسکم را می دیدم. ماسک با تمام سپاهیانش در برابر گرما مقاومت می کرد تا شاید فردای دیگری محافظ من باشد.
آیا در این جنگ نابرابر ماسک من پیروز می شود و از آتش سوزان سلامت بدر می آید؟
و صبح دیگری مرا همراهی خواهد کرد؟
نویسنده : حسین تجری
فاضل اباد، استان گلستان ،
دبیرستان: شهید مفتح
دبیر : آقای بهمن سلیمانی
_________________________________
مطالب مرتبط:
نگارش دهم عینک نوشتن با موضوع آسمان شب
شب عیش است و ساقی با شراب ناب می آید
ز عکس طلعت او شعلهٔ مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید
چون اندر می آید خیال لعل می گونت
به جای آبم از دیده همه خوناب می آید
"ابن حسام خوسفی"
▪️قلمم را در حصار انگشتانم می رقصانم و او چه دلبرانه نوازش می کند سفیدی دفترم را، همانگونه که شب خاک را عارفانه در آغوش پر مهر ولی سردش جای می دهد.
آسمان شب،معبد پرواز خیالات شاعرانه و رویا های دلبرانه است.
اشعاری که گاه قصیده هایش برگ غم بر تن می کنند و گاه غزلیاتش رخت شادی.
بی خوابی امشب مهمان ناخوانده ی دیدگانم گشته😴روشنائی الماس شب از لابه لای پنجره میگذرد و بر قالی کهنهٔ خلوتگاهم خودنمائی می کند، وسوسه می شوم که چشمانم را درسیاهی ظلمت وسفیدی عشق شب به پرواز در آورم.🌌
چه ناشیانه دلبری می کند آسمان شب امشب😍در عمق تاریکی اش گم می شوم! می شوم همانگونه که روزگاری در ژرف میکده ی چشمانت ساقی مجنون می شدم😔
سکوت این شب سرمشق کدام تقدیر است؟
خلوتی که خاطرات شیرین پیشین را در ذهنم به هیاهوی و آشوب تبدیل می کند. هر بار با رؤیت آن چادر سیاه رنگ دلتنگی وجودم را در بر میگیرداما نه دلتنگی که از فراق فرزند آدم باشد بلکه بیقرار مرور خاطرات می گردم
خاطراتی شیرین که امروز بزرگترین مؤذل دلشکستگی ام گشته
شب یعنی تنهایی و غم در عالم دلتنگی و نبود!
آه ای آسمان شب گرچه تو از هر دردی درد تری ولی با این حال باز ضرورت قلب منی
نویسنده: صدف عبدالله زاده
دبیر: خانم کفاشی
نگارش یازدهم گسترش محتوا با موضوع سال تحصیلی جدید
اون روز حالو هوای خوبی داشتم و احساس مسئولیت خاصی بهم دست داده بود.
تا ۱ مهر ۱۳۸۹ لحظه شماری میکردم تا ببینم انقدر ادمای دورم ازش تعریف میکنن و میگن خانه دوم هرانسانی اونجاست،کجاست و چه شکلی میتونه باشه. فردا اون روز باشکوه بود که من تا صبح خوابم نبرد استرس اینو داشتم که چطور از پسش میتونم بربیام تا صبح شکل های مختلفی از اون مکان تو ذهنم بود که بهش میگفتن مدرسه. ساعت ۶.۳۰ پدرم منو بیدار کرد و اولین صبحانه روز دانش آموزی ام را در کنار هم خوردیم.بسیار برام دلنشین بود .تا به حال این موقع از صبح را ندیده بودم.بالاخره رسیدیم به مقصد،مقصدی که سرنوشت را برای من رقم خواهد زد. با خدا به همراه و موفق بشی پدرم راهی مدرسه شدم.دختران زیادی در مدرسه بودن که هیچ کدام از انها برای من اشنا نبودند و یه تنهایی خاصی داشتم ولی امیدوار بودم این تنهایی زود از بین خواهد رفت.اول صبح پشت بلندگو به کلاس اولی ها تبریک گفتن و ورزش صبحگاهی را آغاز کردند.وارد کلاس هایمان شدیم و معلم ها برای آشنایی پیشتر اسم و فامیلیمون رو میپرسیدند.من با بغل دستیم که اسمش یلدا بود دوست شدم و هرروز قبل از شروع برنامه صبحگاهی منتظر هم میموندیم و تکالیفمون رو انجام میدادیم.
روزهای خوبی بود که تکرار شدنشات ممکن نیست پس در همین لحظه قدر زندگی کردنت را بدون و به خوشی زندگی کن!
نویسنده:مهدیه صبح صادق
دبیرستان: سید جمال الدین اسد آبادی تهران
دبیر: خانم مقالی
انشا با موضوع جهان این روزهای من
این روزهاجهانم دیگرجهان نیست یعنی هیچ چیزی مثل گذشته نیست نه جانی است ونه جهانی خیلی چیزهاتغییرکرده است مردم ازنزدیک شدن به هم می ترسندازفشردن دست های یکدیگرمی ترسندازبه آغوش کشیدن عزیزانشان می ترسنددیگرنمی توانندآزادانه قدم بزنندوباخیال راحت ریه هایشان راازهواپرکنند کنندبلکه شایدهواپاک نباشد زمانی تنهاازتنهایی می ترسیدم ،هرچه بزرگ ترمی شوم ترس هایم باخودم قدمی کشندوبزرگ می شوندازآینده می ترسم، امااکنون ویروسی هست که بیشترازهمه ی ترس هایم ازاومی ترسم .غول نیست که مانندکودکی ام بتواند،مرابخوردسیل وزلزله نیست که مرانابودسازد،ولی ولی ویروسی است که ازهمه ی آن هاخطرناک ترشده است .هرروزدرخانه می مانم وبه این فکرمی کنم مگرمی شودیک ویروس کاری کندکه همه ازهم بترسنداشتباه کردم بزرگ ترین ترس تنهایی نیست. اکنون درجهان بزرگ ترین ترس ویروس کرونااست. تنهایی که به خاطرحفظ جان من وهم میهنانم باشدراباجان ودل می پذیرم، اگربه قطع شیوع کرونا کمک می کندمی پذیرم ،حاضرم صبح تاشب گرچه ناعادلانه است گرچه بی رحمانه است درخانه بمانم وبپذیرم ،چون این پذیرش من دربرابرکسی که صبح تاشب راازبیماران کرونایی مراقبت می کنکاربزرگی نیست، اگر کم شدن مسافرت هاباعث می شودپرستاران ذره ای خوشحال شوندمن می پذیرم . امن ترین مکان دنیاخانه می شود،این روزتنهاترشدیم خسته ترشدیم نه ازاین که کاری انجام می دهیم نه ازاوضاع به وجودآمده خسته شده ایم کاش می شدهرچه زودترویروس کروناازبین برودمحدودیت هاتمام شودمااین شرایط رامی خواهیم کاش می شدباردیگربه مدرسه بروم وکناردوستانم ازهیاهوی جهان فارغ باشم دورنیست می دانم می رسدروزی که خوب شوددرآن روزهم حال من وهمحال جهانم خوب می شودپس برای رسیدن به آن روزدرخانه می مانم ،ماسک می زنم وبه مکان های شلوغ نمی روم تاآن روزبرسدوازحال جهان بنویسم....😷
نویسنده: یگانه افراشته
دبیر: خانم سیرجانی
شهر فیروزه
___________________________________
جهان این روزهای من
یک چشم، در نگاهی به جهان، جهانی در این روز های من
انگارنه انگار این روز یک روز سخت و سرد بود ؛ عشق به نوشتن با قلم وجودم (تدریس) روز ها و ساعت ها و سال ها بیشتر می شد ( دو چندان).♡
_ اما یک چیز' فقط یک چیز" مرا در نقطه وجودم (ذهنم) تنها می کرد ؛
آن فقط شش حرف داشت ^ فقط شش حرف" که قلبم را درهم می فشرد .
آن حرف فقط یک حرف نبود ، بلکه یک دلی تنها و خاموش (خاموش شده) در کناری (گوشه) از اعماق (عمق) الفبای گمشده در ذهنم بود ، آری نامش دلتنگی بود ، دلتنگی این روز های من/* دلتنگی به صدای قهقهه بلند و کوتاه دوستانی که سال هاست در کلاس مانند خاطره در قلم ذهن من نوشته شده است و .... و آن، آن معلمی که ماه ها و سال ها و شاید تا انتها (بی پایان) با سوز دستان و قلم وجودش (ذهنش) آموختن (نوشتن) را بر آن تابلوی سیاه ادامه می داد ......
و اینک صحبتم (بحثم) را تا اینجا پایان می دهم ..& انتهای بحثی که پایانش نامشخص است و تا کجا ادامه خواهد داشت ¿●○
_ می خواهم حال و هوای این روز هایم را از قلم وجودم (ذهن) بر برگی خالی از هر نوشته ای با قلم بنویسم (جای دهم) &
⚜️ اولین بند خود را شروع میکنم ؛
کلاسی به وسعت دریایی از دانستنی هایی که هرگز ندانستیم ☆ ، مدرسه ای که با هر رنگ و بوی خود لطافتی تازه داشت ، مدرسه ای که با هر مدرسه یا شاید هم هزاران مدرسه دیگر تضاد داشت آن هم از هزاران تفاوت $
تفاوتی که به گوشی موبایل ختم می شد ؛
دیگر تا اینجا کافیست (کافی است) فک کنم همگی تان می دانید منظورم با چیست ¿¡ / آری مدرسه ای مجازی (کلاسی مجازی) ؛ کلاسی ای که میتوان آن را در یک نگاه در موبایلی که من و تو دوست (معلم) را از دلتنگی و دوری نجات می دهد دید .... و علوم و علمی که تا حدی فراتر تر از مدرسه گسترش می یابد (درحال گسترش یافتن است) را رقم زد .
⚜️ و اینک آموزشی مجازی ، آموزشی که حماسه ای زیبا را خلق کرده است ؛
و این بار معلمی که با چشمانی خسته و بسته به عینکی خمیده در گوشی (در گوشی) ، صبح ها تا شب ها در حال آموختن قلمی از ذهن خود (نوشته ای ، دانسته ای) به صد (هزار) زبانی که هر کدام از کلماتش هزاران علم و دانش را در ذهنمان صدا می زند (قوی تر از دیروز می کند).
_ آری این هم بود جهان این روز های من ^
# جهانی که در یک مدرسه ختم می شد (بسته میشد) ؛ مدرسه ای که در یک گوشی به کار خود پایان می داد ....... *♡
و اینبار را با صدای بلند خواهم گفت که ما هیچ وقت و در هیچ اوضاعی شکست نخواهیم خورد ! آری خانه ی من مدرسه ی من و مدرسه ی من گوشی من .....
💠 و اینک نتیجه ی مشخصی را رقم خواهیم زد"◆ نتیجه ای که گرچه پایانی در ره ( راه ) داشته باشد یا نه ؛ یک چیز ¿¡ فقط یک چیز ارزشمند را میهمان لب های خندان مان خواهد کرد ... و آن هم *موفقیت* است
⚜️ موفقیتی از جنس پیروزی ⚜️
موفقیت هایی در اعماق زندگی و حتی فراتر از آن ، یعنی آموختن علم و علوم و کسب پیروزی در ختم (پایان) راهی که یک موفقیت برای ملت و یک افتخار جهان برای یک *قلب*..♡★
نویسنده: آیناز قصاب
دبیرستان کوثر دزفول
دبیر: خانم ادیب فرد
شعر گردانی
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
عجیب دلم هوای غزل می کرد.
بهانه اش را می دانستم.سری به حافظیه زدم. اردیبهشت بود و آسمان نیمه عاشق .نسیم می وزید و آواز عشق با دف و چنگ به گوش می رسید:
ای عاشقان،ای عاشقان من از کجا، عشق از کجا... .
آرام در مقابل حافظش نشستم و سرمست نغمه همایون غرق در غزل شدم.
آسمان نرم نرمک بارید و من از عشق تر شدم.
آسمان بارید و من از شعر،پر شدم.
نسیم وزید و من از ساز، مست شدم.
و همچنان آرام در مقابلش، من بودم و نغمه بود و شعر و ساز و آسمان عاشق.
و روز که به آخر رسید دلم بهانه نداشت. آرام ناب غزل شده بود.
معصومه محتشمی،
دبیر ادبیات برازجان
انشا با موضوع خاطرات کودکی
خاطرات کودکی من درنقاشی هایم خلاصه میشود.من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان.
به همان خانه با سقف شیروانی و دودکش.
که نزدیک دو درخت سیب بود.
و پنجره اش به سمت سپیدار ها باز میشد.
به همان کوه های بلند که همیشه خورشیدی پشتشان میدرخشید و خانه هایی که همیشه چراغشان به لطف مدادرنگی زرد روشن بود.
به دریایی که میکشیدیم..گفتم دریا؟آخ که من چقدر دریا ها را دوست دارم..
آن امپراطوری ماهی ها..زندان بان اژدهای آب.
که موج موج مهربانی میبرد و می آرد..
هنوز به یاد دارم آن غروب سرد را که به دنبال آخرین درخشش خورشید بر تن رنجور اب بودم.
من عصایی نداشتم که تو را به دو نیم کنم.من موسی نبودم!
اما صدای شلاق موج های تو ساحل را فرا گرفته بود..
چه روز هایی بود.و من چقدر کوچک بودم.[enshay.blog.ir]
و تو چقدر بزرگ بودی ای آبی پهناور..ای دریا!
تو که در چهار حرف خلاصه شدی اما وسعتت در آن چهار حرف جا نمیشود.
تو که خاطرات کودکی ام با تو معنا پیدا میکنند؛از خدا سپاسگزارم که تو را بر ما ارزانی داشت..
و ما را با مهربانی تو..ای زلال آبی رنگ؛ آشنا کرد .
من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان..و دوباره بزرگ میشوند.
نویسنده: نگار رضایی،
دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران دبیر: خانم لیلا ملکی
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت
همیشه سکوت کردم غافل از لذت بی حد و اندازه ای که در فریاد زدن بود.
زنگ خانه به صدا در می اید،مادرم ایفون را بر می دارد،
کیه؟!
صدای گذاشتن گوشی ایفون گوش هایم را تیز می کند،
مهربان بود می گوید بروی در کوچه بازی کنی همه منتظر تو هستن!
نارضایتی مادرم پیش از اجازه گرفتن برای رفتن به کوچه مبرهن بود.
اجازه هست؟
نه...
چرا؟!
خودت خوب می دانی هنوز اثار دسته گل قبلیت هویداست...
قول می دهم دیگر همچین اتفاقی نمیوفته،قول.
گفتم نه،تمام!![enshay.blog.ir]
همیشه از اصرار کردن متنفر بودم ولی این دفعه ناچار بودم.
دنبالش دویدم، قول می دهم ،اصلا باشه هر چه شما بگویید فقط بگذارید اینبار و بروم،خودتان که بهتر می دانید مهربان اجازه ی بیرون رفتن نداره، الان هم که اومده عجیبه، لطفا...
گویا دلش به حالم سوخته بود،خوش حال بودم،پیروز شده بودم.
فقط همین یکبار، مبادا کار اشتباهی انجام بدی.
شال و کلاه کردم،کفش های بند دارم که با مهربان ست خریده بودیم رو پوشیدم، مطمئن بودم مهربان هم این کفش هارو پوشیده...[enshay.blog.ir]
در حیاط و باز کردم مهربان پشت در ایستاده بود ، صدایش کردم سرش را برگرداند،بعض گلویم را با بی رحمی می فشرد ولی باید قورتش میدادم حداقل بخاطر مهربان.
صورتش زیر ماسک پنهان بود،گیس های دو طرفه ی بلندش نا پدید شده بودن...
سریع به خودم امدم رفتم جلو دوست داشتم بغلش کنم ولی اجازه ی همچین حرکتی هم نداشتم.
خوبی؟
تو رو دیدم عالی شدم...
تو چی؟
منم خوبم.
خوش حال رفتیم کنار بقیه ی بچه ها، قرار بود بازی مورد علاقه ی مهربان و بازی کنیم.
من گرگ شدم: سه،دو،یک اومدم...
می دونستم مهربان کجا قایم میشه،انتهای کوچه، کنار خونه ی اقای اسدی،کنار درخت وسطی.
دویدم، صدای قدم هام مهربان و باخبر کرده بود.
خیال کردی می تونی منو بگیری...
خیال و که من نکردم ولی شاید تو، اره!
پا به فرار گذاشت نباید از اونجا رد میشد ولی...
صدای جیغ بچه ها،کل محله رو خبردار کرد، ماسک سفید رنگش به پرچم ترکیه تبدیل شده بود.
دیگر توانم هم توانایی شکستن سکوت همیشگی ام را نداشت گویا تمام جهان روی سرم خراب شده بود مهربان روی زمین افتاده بود و من سکوت کرده بودم.
🤫🤫🤫🤫🤫🤫
نویسنده: روژینا کاوری زاده، دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران
دبیر: خانم ملکی
نگارش یازدهم درس دوم موضوع بدترین روز زندگی
من کسی را از دست دادم...
کسی را؛یک دوست؟یک آشنا.شاید هم کسی که هنوز او را نمیشناسم.من خوب میدانم طعم از دست دادن را.شور است و کمی تلخ!
مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نیست.یا بهتر است فعل را برگردانم.مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نبود.
از دست دادن گیج کننده است و سردرگم.حسی مبهم.مثل وقتی که از تو میپرسند چته؟
چه مرگته عبوس؟
و تو نمیدانی چه بگویی.
برگردیم به دمپختک ها...
سلام عزیز،حالت خوب است؟ به یاد دارم وقتی سن مدرسه ام بود گفتی:«ننه من از اون بالا هم هواتو دارم.نکنه دلت بگیره بغض کنی،چشات رنگ حوض حیاطو بگیره،بخوای داد بزنی تا چشای بارونیتو بیابون کنی ننه...اگه من رفتم بدون جام خوبه.یه هر از گاهی به یاد منه گیس سفید هم بیوفت.انار دون کن بیار سر خاکم ننه.یادت نره بهش نمک بزنی.بدون نمک به احوالم نمیسازه»
ولی عزیز،الان من مانده ام و یک حوض خاک خورده،من مانده ام و متر کردن برگ های خشک شده و چسبیده به کف حیاط گلی.[enshay.blog.ir]
یادم هست دوست نداشتی حیاط بوی خاک بگیرد.میگفتی:«اونوقت خدا قهرش میگیره درختا رو بوس نمیکنه تا انار بدن»
عزیز قول میدهم حیاط را بشورم.ولی ببخش که فعلا سرگرم دلتنگ شدنم.ببخش که فعلا سرگرم مرور بدترین روزی هستم که تا به بیست و سه سالگی دیده ام.اینجا هوایش گرفته.شمعدونی های دور حوض چای نبات لازم اند تا گلویشان درد نگیرد.با من که قهر کرده اند.دریغ از یک نگاه!
عزیز انار ها رسیده اند.ولی دست و دلم نمیکشد که آنها را از درخت جدا کنم،اصلا عزیز چه کسی گفته مرد که گریه نمی کند؟
گور پدر همهشان.اصلا من مرد نیستم.یادت هست بهت گفتم نمیخواهم بزرگ شوم؟گفتم دنیای آدم بزرگ ها بزرگ است. عزیز من از شلوغی خوشم نمی آید،تو هم خوشت نمی آمد.
حرفت را یادم هست پس فقط خودم آمدم سر خاکت.گفتم شلوغش نکنند.مش حسن آمد،او هم گریه کرد،گفت:«خدابیامرز جاش بهشته،آزارش به کسی نمیرسید جوون،از دار دنیا فقط توی تک نوه رو داشت،هواتو داره...»
مرا بغل گرفت.گریه کردم،مثل یک بچه،مثل وقتی که به تو گفتم از درخت کنار پنجره میترسم.نمیگذارد بخوابم،و تو در دامن به رنگ شبت برای من لالایی خواندی. گفتی میمانی.و من آن حس را داشتم که تو همیشه میمانی.
فاتحه خواند و خداحافظی کرد و من فقط سر تکان دادم.
عزیز قول دادم شلوغش نکنم.ولی قول شلوغ نکردن چشمانم را نمیدهم.چشم هایم شده کاسه انار.سرخ و سفید.
من میدانم رو به راه میشوم.من میدانم این بدترین شب به بهترین تبدیل میشود.
من میدانم رو به راه میشوم.ولی نه امشب،امشب را بگذارید دلم برای عزیز ببارد.
من جارو را دستم گرفته ام و سعی میکنم اشک های چسبیده به کف حیاط را پاک کنم.ولی انگار دل جارو هم با من نیست.به دستان من عادت ندارد.غریبی میکند و سردش شده.
من حال دل چند نفر را آرام کنم؟جارو یا شمعدونی؟
برگ های زرد یا نارنجی؟
کسی مرا باور نمیکند بجز شبنمی که روی انارها سر میخورد پایین.
انار ها را میچینم،در حوض آنها را آبتنی میدهم.زیر همان درخت آنها را در کاسه ای که دوست داشتی دون میکنم.یادم رفت به آنها نمک بزنم.عزیز توروخدا قهر نکن.الان میروم و نمک را میآورم.آن بیت هایی که زیر لب تکرار میکردی را میخوانم،دل شمعدونی باز شد.حالا گریه میکند.
انار را آوردم سر خاکت تا پایانی باشد برای این روز بد.
عزیز خاکت نم دارد،
عزیز من تو را خیلی دوست دارم.
تورا به خدا هوایم را داشته باش،من هنوز بچه ام،آخر مرد که گریه نمیکند،پس هوایم را داشته باش.
من هم از این به بعد هوای درخت انار را دارم و بغلش میکنم.
خداحافظ عزیز.
نویسنده: معصوم ملک میرزایی دبیرستان شاهد دهلران،
دبیر : خانم ملکی