نگارش یازدهم درس دوم موضوع بدترین روز زندگی
من کسی را از دست دادم...
کسی را؛یک دوست؟یک آشنا.شاید هم کسی که هنوز او را نمیشناسم.من خوب میدانم طعم از دست دادن را.شور است و کمی تلخ!
مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نیست.یا بهتر است فعل را برگردانم.مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نبود.
از دست دادن گیج کننده است و سردرگم.حسی مبهم.مثل وقتی که از تو میپرسند چته؟
چه مرگته عبوس؟
و تو نمیدانی چه بگویی.
برگردیم به دمپختک ها...
سلام عزیز،حالت خوب است؟ به یاد دارم وقتی سن مدرسه ام بود گفتی:«ننه من از اون بالا هم هواتو دارم.نکنه دلت بگیره بغض کنی،چشات رنگ حوض حیاطو بگیره،بخوای داد بزنی تا چشای بارونیتو بیابون کنی ننه...اگه من رفتم بدون جام خوبه.یه هر از گاهی به یاد منه گیس سفید هم بیوفت.انار دون کن بیار سر خاکم ننه.یادت نره بهش نمک بزنی.بدون نمک به احوالم نمیسازه»
ولی عزیز،الان من مانده ام و یک حوض خاک خورده،من مانده ام و متر کردن برگ های خشک شده و چسبیده به کف حیاط گلی.[enshay.blog.ir]
یادم هست دوست نداشتی حیاط بوی خاک بگیرد.میگفتی:«اونوقت خدا قهرش میگیره درختا رو بوس نمیکنه تا انار بدن»
عزیز قول میدهم حیاط را بشورم.ولی ببخش که فعلا سرگرم دلتنگ شدنم.ببخش که فعلا سرگرم مرور بدترین روزی هستم که تا به بیست و سه سالگی دیده ام.اینجا هوایش گرفته.شمعدونی های دور حوض چای نبات لازم اند تا گلویشان درد نگیرد.با من که قهر کرده اند.دریغ از یک نگاه!
عزیز انار ها رسیده اند.ولی دست و دلم نمیکشد که آنها را از درخت جدا کنم،اصلا عزیز چه کسی گفته مرد که گریه نمی کند؟
گور پدر همهشان.اصلا من مرد نیستم.یادت هست بهت گفتم نمیخواهم بزرگ شوم؟گفتم دنیای آدم بزرگ ها بزرگ است. عزیز من از شلوغی خوشم نمی آید،تو هم خوشت نمی آمد.
حرفت را یادم هست پس فقط خودم آمدم سر خاکت.گفتم شلوغش نکنند.مش حسن آمد،او هم گریه کرد،گفت:«خدابیامرز جاش بهشته،آزارش به کسی نمیرسید جوون،از دار دنیا فقط توی تک نوه رو داشت،هواتو داره...»
مرا بغل گرفت.گریه کردم،مثل یک بچه،مثل وقتی که به تو گفتم از درخت کنار پنجره میترسم.نمیگذارد بخوابم،و تو در دامن به رنگ شبت برای من لالایی خواندی. گفتی میمانی.و من آن حس را داشتم که تو همیشه میمانی.
فاتحه خواند و خداحافظی کرد و من فقط سر تکان دادم.
عزیز قول دادم شلوغش نکنم.ولی قول شلوغ نکردن چشمانم را نمیدهم.چشم هایم شده کاسه انار.سرخ و سفید.
من میدانم رو به راه میشوم.من میدانم این بدترین شب به بهترین تبدیل میشود.
من میدانم رو به راه میشوم.ولی نه امشب،امشب را بگذارید دلم برای عزیز ببارد.
من جارو را دستم گرفته ام و سعی میکنم اشک های چسبیده به کف حیاط را پاک کنم.ولی انگار دل جارو هم با من نیست.به دستان من عادت ندارد.غریبی میکند و سردش شده.
من حال دل چند نفر را آرام کنم؟جارو یا شمعدونی؟
برگ های زرد یا نارنجی؟
کسی مرا باور نمیکند بجز شبنمی که روی انارها سر میخورد پایین.
انار ها را میچینم،در حوض آنها را آبتنی میدهم.زیر همان درخت آنها را در کاسه ای که دوست داشتی دون میکنم.یادم رفت به آنها نمک بزنم.عزیز توروخدا قهر نکن.الان میروم و نمک را میآورم.آن بیت هایی که زیر لب تکرار میکردی را میخوانم،دل شمعدونی باز شد.حالا گریه میکند.
انار را آوردم سر خاکت تا پایانی باشد برای این روز بد.
عزیز خاکت نم دارد،
عزیز من تو را خیلی دوست دارم.
تورا به خدا هوایم را داشته باش،من هنوز بچه ام،آخر مرد که گریه نمیکند،پس هوایم را داشته باش.
من هم از این به بعد هوای درخت انار را دارم و بغلش میکنم.
خداحافظ عزیز.
نویسنده: معصوم ملک میرزایی دبیرستان شاهد دهلران،
دبیر : خانم ملکی