نگارش دهم جانشین سازی با موضوع معاون مدرسه
با صدایه داد و بیداد بچه ها به خودم آمدم. یکی میگفت:خانم صدا نداریم.دیگری میگفت:تصویر نداریم ،میکروفون باز نمیشه و ....
درحال که سعی داشتم به آرامی مسئله را حل کنم ولی در دلم غوغایی بود. ازطرفی دلم به حالشان میسوخت و از طرفی دیگر به دنبال راه چاره بودم.
هنگامی که کمی سایت را راست و ریس کردم به دبیر کلاسشان یاد دادم تا وقتی دوباره این مشکل به وجود آمد چگونه درستش کند.[enshay.blog.ir]
از کلاس که خارج شدم مستقیم به سمت دفتر مدیر رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و بعد از کلی بحث در آخر تصمیم گرفتیم نت مدرسه را قوی تر کنیم تا بچه ها حداقل استرس کلاس آنلاین را نداشته باشند.
از پله ها که بالا میرفتم دبیران را میدیدم که چگونه با سختی تلاش میکنند کلاس را به نحو احسن برگزار کنند. چهره های نگرانشان باعث میشد تا مصمم تر شوم و هرچه زود تر این مشکل بزرگ را برطرف کنم.
نویسنده: زهرا پور حسین
دبیر: خانم میر کریم پور
دبیرستان فرزانگان لنگرود
نگارش یازدهم گفت و گوی خیالی بین برف و خورشید
اینبار سرما حتی به آسمان هم امان نداده بود. گویی سقف زمین می خواست با ابرهای پشمی سفید رنگ، خودش را گرم کند!.زمستان، روی زمین فرش برفی پهن کرده بود.
تکه برف، یکی از مهمانان سرو بود. انتظار سخت است! الاالخصوص برای درخت بی باری که برای باردار شدنش فصل ها منتظر زمستان می ماند...
چشمانش را بسته بود و به خانه ی ابری اش فکر می کرد. این مسیر طولانی واقعاً خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت بخوابد؛ امّا ناگهان نوری عجیب، سایه اش را دزدید و بر تمام وجودش رخنه کرد. چشمانش را باز کرد. گوی زردرنگ ناشناس به او لبخند می زد...
چشمانش خیره ماند! قلبش تپید! برف، عاشق شده بود. غنچه ی لبش شکفته شد و شکوفه ی لبخند بر چهره ی دلداده اش نقش بست.
به خورشید گفت:« می آیی با هم دوست شویم؟»
_ از کدام دوستی حرف می زنی؟ امکان ندارد! من باعث می شوم تو ذره ذره از شاخه ی سرو جدا شوی و تا دل زمین پیش بروی. من تو را فدای سیراب شدن زمین و روییدن گل و سبزه خواهم کرد!.
اشک، دور چشمان برف، بلور بسته بود. گفت:« می خواهم در کنار تو گرم شوم، آرام شوم...»
_ تو در کنار من آب خواهی شد!
_ تو قلبم را آب کردی! تا زمانی که روحم اسیر تو است، جسمم زندانی بیش نیست!»
_ مگر تو قلب هم داری؟
_ تا پیش از آمدن تو من هم فکر می کردم که ندارم...»
_ از پایان این راه نمی ترسی؟
_ کسی که در راه عشق قدم می گذارد فکر آنجا را هم کرده...گرمای عشقت، قلب یخ زده ام را بیدار کرد و به آن جانی دوباره بخشید! آتشی که در قلبم شعله ور ساختی پیش از پایان زمستان مرا آب خواهد کرد...»
تیزی آفتاب روز به روز بیشتر و بیشتر شد و عاشق را روانه ی زمین کرد... تکه برف، آب شد...امّا آبش، گل آفتابگردان شد!...
🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️
نویسنده:فاطمه مدنی
دبیر:سرکار خانم خردخورد
استان هرمزگان،شهرستان بستک،هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو با موضوع آدم برفی و خورشید
زمستان بود. آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.
سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.
چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!
-سلام.
به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟
-زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری...
-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.
-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.
-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!
با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.
-تو واقعا زیبایی!
به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟
-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.
-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.
خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.
-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.
-از چه بگویم؟
-از عشق...
-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.
-پس کار تو چیست؟
یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.
-کار من گرم کردن و سوزاندن است.
-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.
-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.
-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم...
دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.
-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!
بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.
-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم...
برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!
و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.
روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.
نویسنده: امینه خرم آگاه
دبیر: سرکار خانم فوزیه خردخورد
هرمزگان،بستک
نگارش یازدهم گفت و گو با موضوع خورشید و یخ کوچولو
هوا خیلی خیلی سرد شده بود ، خورشید خانم از پشت کوه ها بیرون آمد، به اطراف نگاه می کرد چشمش به یخ کوچولو افتاد که به او خیره شده بود.
تکه یخ های کوچک و بزرگ زیادی در آن اطراف وجود داشت اما نگاه یخ کوچولو متفاوت تر از بقیه یخ ها بود.
خورشید لبخندی زد و رو به یخ کوچولو گفت: چته؟تا به حال منو در این اطراف ندیده بودی؟
یخ کوچولو گفت: تو کی هستی؟
خورشید گفت: من کسی هستم که باعث روشنایی این جهان می شوم و از گرمای وجودم به همه موجودات که در این جهان وجود دارد می دهم ، صبح از پشت کوه ها بیرون می آیم و در نزدیکی مغرب از اینجا می روم و تو دیگر مرا در این اطراف نخواهی دید.
یخ کوچولو گفت: تو با دوستان من تفاوت های زیادی داری دوستان من سفید اما تو زرد رنگی!
خورشید خانم گفت: زیادی به من خیره نشو ! خیره شدن به من باعث آب شدنت می شود ، من و تو با هم در تضادیم ، من گرم اما تو سرد ! وجود من باعث آب شدن و در نهایت نابودی تو می شود.
یخ کوچولو قصه ما اینگاری شیفته ی زیبایی و جلا خورشید خانم شده بود ، گوشش به حرف ها و نصیحت هایش بدهکار نبود و از نگاه کردن و حرف زدن با او لذت می برد.
روز ها گذشت و دوستی آنها ادامه پیدا کرد اما یک روز خورشید خانم خسته بود به یخ کوچولو گفت: من زمستان و برف را چندان دوست ندارم من تابستان ، درختان و گل و گیاهان سرسبز را دوست دارم...
یخ کوچولو وقتی حرف های خورشید را شنید خیلی خیلی ناراحت شد چون اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت.
فردای آن روز منتظر بود خورشید را ببیند و با او صحبت کند و به او بگوید چقدر او را دوست دارد ، اما ابر سیاه و خشمگینی تمام آسمان را پوشانده بود و خبری از خورشید نبود یخ کوچولو چند روزی منتظر خورشید بود اما این روال ادامه پیدا کرد.
دوری و ندیدن و حرف های خورشید باعث شده بود یخ کوچولو به تکه های کوچکتری تقسیم شود.
روز بعد خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد به اطراف نگاه می کرد و به دنبال یخ کوچولو می گشت تا به خاطر حرف هایش که باعث ناراحتی یخ کوچولو شده بود توضیح دهد و از دلش بیرون بیاورد اما او را ندید و خبری از یخ کوچولو نشد.
گاهی اوقات بعضی حرف ها نه تنها انسان ها بلکه موجودات را هم از پا در می آورد ، مراقب حرف هایمان باشیم تا دلی را نشکنیم.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده: آمنه درهنده
دبیر: سر کار خانم خردخورد
هرمزگان،بستک، هرنگ
جانشین سازی با موضوع پراید
سلام به همه دوستان داران من😁
باید خاطر نشان کنم ماشینی جذاب و خوش قیافه ام 😎 ... آره، آفرین ، پراید هستم!
اسمم فریاد میزنه کلاس بالا هستم ، روز به روز داره ارزشم بیشتر میشه ، گرون تر میشم 😏 ۱۰۰ ملیون ، دارم با کیا رقابت می کنم؟ 😉
رازی درونم نهفته است ولی تجربه کنندگانش ، از آن آگاه اند.
« تا دلتان بخواهد ، آدم زیر گرفتم ☺️ چپ کردم ☺️ گمان کنم خصوصیات اخلاقی و روحیام را می دانید!
با تمام این صفتهای خوب و عالی ، بعید نیست که من را همه دوست داشته باشند 🤞🏻
ماشاءالله هزار ماشاءالله ؛ حرف قیمتم را نزنید که غوغا است ، به گونه ای که صاحبم قدرت تعویض روغنم را هم ندارد!
باید این را هم بگویم که دوستانی لاکچری و شیک دارم که با عطر چند میلیونی صاحبشان مست می شوند و ویراژ می روند!
ولی من در خدمت انسان هایی هستم که حوصلهٔ خودشان را هم ندارند 😂 چه برسد به من که برویم و دور دور کنیم ؛ اصلا حس ویراژ را درونم کور می نمایند 🥺😂
البته بدون تعارف باید بگویم ، استعداد ویراژ دادن در من وجود ندارد که بخواهد پنهان باشد ،
استعدادم نفله کردن است که بعد از آن کسی جرئت دادگاهی کردن سازنده من را ندارد.🤞🏻
در تمام این مدت که از خصوصیات و خوبی هایم برایتان گفتم، باید این را اضافه کنم و بروم پِی کار و زندگیام :
در هر صورت همهٔ ما باید آن گونه که هستیم و خلق شده ایم ، خودمان را دوست داشته باشیم ! احساس کمبود و ضعف نکنیم ،
درست مثل من که دوستانم می توانند ویراژ دهند، ولی من نمی توانم اما توانایی هایی دارم که آنها نمی توانند. مثلا نمی توانند مثل من آدمها را به دیار باقی هدایت کنند!
🚙🚗🚙🚗🚙🚗
نویسنده: هانیه کرمی
پایه: دهم
دبیر : معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع مهتاب🌜🌜🌜
گوی درخشندهٔ کوچکی هستم در دل تیره و تار آسمان شب ، که از درخششم ، زمینیان محو تماشای من می شوند!
درخششی دارم که از دورترین نقطه در گوی آبی زمین ، آشکارا و قابل دیدن همه است . افتخار می کنم که مهتابم و درون آسمان شب ، جای دارم ، چون:
در دل آسمان تاریک شب بودن هم حال و هوایی دارد،
زیرا که تماشاگر چندین حالت و وضعیت هستم.
یکی شادی ها است که با آنها جان می گیرم ، شادی هایی که بشریت در دل شب ، در دورهمی های صمیمی و گرم ، به هم با عشق منتقل می کنند.
دیگری تنهایی هایی است که همدمشان فقط آسمان و نشانهٔ چشمانشان، من.
و دیگری گریه هایی هستند که گرچه خفه اند ولی صدایشان تا کهکشان ها می آید.
باید اعتراف کنم که نظاره گر و شنوای هزاران هزار راز هستم که تا این هنگام ، زبان برای دیگری ، نگشوده اَم .
باید بگویم همه جا همه گونه آدم وجود دارد ؛ چیزی که من دیده ام ، این بود که همه افراد بشر روی زمین ، حداقل ِ حداقل ، دو نفر حالشان همانند هم بود.
این نشان می دهد ، هیچ انسانی نباید چنین فکری با خود کند که : « تنها من این مشکل را دارم و دیگر راهِ چاره ای وجود ندارد »
هیچ کسی تنها نیست ؛ همیشه در عالم هستی کسی همانند شما هست ؛
و این را به خاطر بسپارید که خداوند همه جا و همیشه هست.
او از من نیز بیناتر و شنواتر و حتی دقیق تر است .
کسی اگر دلش را با خدا همراه سازد ، تنهایی های دلگیر شبش قطعاً کمتر می شود.
و من در آن هنگام ، بیشتر نظاره گر شادی ها هستم ، تا اینکه نظاره گر دلتنگی های شبانه و اشک های خفهٔ داغ.
داغی که از دلتنگی و تنهایی و ... است !
به همهٔ بشر اعلام می کنم که ، زندگی کوتاه تر از چیزی است که شما فکر می کنید.
من هر روز می آیم و می روم ، ولی شما همان روز های تکراری را ادامه می دهید ! روزتان و زندگی ـِتان را متحول کنید و از زندگی به اجبار لذت ببرید :) هر روز زندگی ِ جدیدی است.
من هم بدون نور زیبا نیستم ، نورم و درخششم از خورشید است ، خورشید نیز تاب و توان این را ندارد که هر ۲۴ ساعت در حال کار باشد ، پس ما نیاز های هم را برطرف می کنیم.
شما نیز همین کار را کنید ، با هم به جلو بروید ، چرا از هم فاصله گرفته اید ؟
من ناظر همه چیز از قبل تاریخ بوده ام ، از هنگامی که انسان ها ، مقام خود را فراموش کردند و فاصله های قلبی از هم گرفتند ؛ گریه های شبانه و تنهایی های دلگیر بیشتر شد.
و اینکه درست است که درخششی از خود ندارم ولی از دورترین فاصله ها دارم می درخشم.
نباید به این فکر کنم که از خود نوری ندارم ،
باید حال را در نظر گیرم که می درخشم ، به فکر های بیهوده تن نمی دهم چون خسته کننده و آزار دهنده است ؛ شما هم تن ندهید و باید بگویم که:
زندگی از این بالا چقدر زیبا است!🌜🌜🌜🌜
نویسنده: فاطمه یوسفی
پایه: دهم
دبیر: معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع من آستامینوفن هستم
به نام او که وجودم ز وجودش به وجود اومده است....(:
انشای ذهنی با جانشین سازی (من استامینوفن هستم)
با عرض سلام وادب فراوان خدمت شما سروران...؛ از همان اول بگویم! بنده را مجبور کرده اند خاطره ای برایتان تعریف کنم! نمیدانید که چقدر خواهش کردند.... اگر شما هم جای من بودید نمیتوانستید مخالفت کنید، خلاصه... اگر با شنیدن / خواندن این خاطره شاد شدید و خندیدید، برایم دعا کنید؛ اما اگر ناراحت شدید و گریه کردید همه اش تقصیر کتاب نگارش بانو و جناب آقای خودکار است! بسیار خوب، دیگر خوب گوش کنید:
یادش به خیر! در داروخانه شفا کنار یکی از دوستانم به نام آسپرین نشسته بودم و از وضعیتم در کارخانه میگفتم که ناگهان خانم عبداللهی مسئول داروخانه من را با چند ورق قرص سرما خوردگی و جناب آقای دیفن هیدرامین در یک پلاستیک گذاشت و به دست شخص بیمار داد. پلاستیک رنگی بود و دیگر نفهمیدم چه شد!!
در راه به این طرف و آن طرف پرت می شدم و به دارو های دیگر برخورد می کردم. حسابی خسته و کوفته شده بودم. وارد خانه که شدیم، مستقیم مارا به داخل یخچال پرت کردند و من قولنجم شکست!
دارو های زیادی آنجا بودند، به طوری که نخست گمان کردم به داروخانه دیگری منتقل شده ام! احساس غریبی می کردم و اگر راستش را بخواهید کمی هم خجالت می کشیدم.
مترونیدازول جلو آمد و گفت :« خودت را معرفی کن جوان! بگو ببینم از کدام دیار آمده ای و چه کاره ای؟!» مِن مِن کنان جواب دادم:«از دارو خانه شفا امده ام و مسکنی برای درد های خفیف و متوسط هستم. نام من استامینوفن است. در دارو خانه که بودم (اِسی) صدایم می کردند»
کوآموکسی کلاو شکمش را جلو داد و دستی به سر طاسش کشید و گفت:« از خانواده ات بگو داداش اسی!» از صمیمیتش خوشم امد و بدون خجالت ادامه دادم:« پدرم فارماپین بود که عمرش را داد به شما! خدا رحمتش کند؛ قرص شجاعی بود! همیشه می گفت:« هر درد که با من در افتاد بر افتاد....خودم تنهایی حریف ده تا مرض می شوم!»و سر همین قضیه جوگیر شد و خواست با کرونای پدر صلواتی درگیر شود که رفت و دیگر بر نگشت...! کرونا که ضعیف شده است، کروناز دست از سر و کله کچل ما بر نمی دارد و تسلیم نمی شود.
مادرم هم مورفین بانو است که دوای هر درد است. سراغ هر مرضی که برود، طوری فلجش می کند که گویی نسل آن درد را منقرض کرده است. به قول ننه نوافن مادرم شیر زنی است برای خودش!».........
همینطور داشتم از شجره نامه ام برای دارو های دیگر میگفتم که شخص بیمار مرا برداشت و در دهان مبارک گذاشت و فرو برد. انتظار این لحظه را میکشیدم تا به ننه نوافن ثابت کنم من هم به خوبی پسر خاله ام کدئین هستم.
از حلق بیمار که پایین آمدم، مقدار زیادی عفونت دیدم اما حیف که کار من مبارزه با آنها نیست.... از اپی گلوت رد شدم و از کاردیا پایین خزیدم؛ مشغول مبارزه بودم و کم کم در حال تجزیه شدن.....
به یاخته های عصبی چسبیدم و آنها را آرام کردم . لحظات آخر عمر من فرا رسیده و اثرم در حال از بین رفتن بود، برای همین یاخته ای را مخاطب قرار دادم و وصیت کردم: «دو دانگ پیراهنم را، دو پاره از کفنم را، به این دو چشم بدوزید....سپس ملال تنم را ، دو بال پر زدنم را، در این کفن بگذارید...» شعری از جناب آقای محسن چاووشی خواننده محبوبم... وصیتم که تمام شد به دیار باقی شتافتم. شنیده ام بعد از مرگ من شخص بیمار، سالم و تندرست شده است خوشحالم که توانسته ام به کسی کمک کنم. نمیدانید ننه نوافن چقدر به داشتن نوه ای مثل من افتخار میکند.
اوه مرا ببخشید! کاملا فراموش کرده بودم بگویم که بنده از آن سرا این خاطره را نوشته و برایتان فرستاده ام... آهان! پدر عزیزم جناب فاماپین از این دنیا سلام می رساند خدمتتان!
می دانید؟! گمان میکنم اکنون فضای کلاس مناسب نصیحت کردن باشد؛ خوب گوش کنید و به یاد بسپارید: عزیزان من! لطفاً از خودتان مراقبت کنید و سالم و تندرست بمانید.آخر من از جان خود گذشتم برای جان شما، فدای یک تار مویتان؛ اما نمیتوانم شاهد مرگ و فداکاری خانواده و دوستانم باشم! پس ال می توانید مریض نشوید و سلامت بمانید.... با تشکر از شما، زنده باشید!
کوچک شما: استامینوفن
رقیه هادی نژاد، پایه دهم، دبیرستان حضرت معصومه قائمشهر
دبیر مربوطه: سرکار خانم مظفری
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من یک تخته سیاه هستم
شاید خیلی از شما ها مرانشناخته باشید.
و یا خاطره ای با من نداشته باشید اگرچه استفاده از من و خانواده های من در مدرسه ها رایج نیست مدرسه های جدیدتر تمایل به استفاده از تخته سفید و ماژیک دارند.[enshay.blog.ir]
یادآوری به قدیم ها یادش بخیر چقدر دانشآموزان لحظهشماری میکردند تا معلم بگوید تخته پاک کن را بشور یا تخته را پاک کن چقدر لذت داشت لحظه هایی که تخته پاک کن خیس را برتنم می کشیدند که حمام عالی بود اما حالا چه در گوشه انباری مدرسه هستم دوستان مانند تخته هوشمند و تخته وایت برد جانشین من شدند حالا من خوشحالم که ۳۰ سال در کنار دانش آموزان طی کردم.
📓📔📒📕📗📘📙
نویسنده: زهرا حسینی نژاد
دبیر: خانم فریبا اصغری
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من پیراهن مجلسی هستم
+سلام به خانواده عزیزم
_سلام
_سلام
_چقدر قشنگ شدی😍🥺
_آره مادر انگار ستاره🌟 شب چهاردهی✨
+مامان اون ماه🌙 شب چهارده هست!!😐
_حالا هرچی.مادر کجا بودی؟برام بگو ببینم؟
+مامان،خواهر و برادرهای عزیزم گوش کنین تا براتون بگم.من چند روزی مهمون یک مغازه بودم،کلی اذیتم کردن چون سرماخورده بودم و سرماخوردگی🦓است🙁.
باید حالمو خوب میکردم.[enshay.blog.ir]
_واای خدا قیچیم کنه ،چرا مادر!؟
+مامان وقتی اونجا بودم یه هیولای از خدا بی خبری اومد توی مغازه و با سم های کوتاهش رفت روی منو......بلاخره اینجور شدم...حالا بماند.اوناهم منو شستن تا دیگه سرفه و عطسه نکنم.اول فکر کردن اون بیماری جدیده و ترسناک را گرفتم و میمیرم ولی دیدن نه! سرماخوردم و قابل درمان هستم.بعدش بردنم پیش دکتر شون تا برام دارو تجویز کنه.دکتر گفت باید اول جاهایی از بدنم که ویروس درگیرشون کرده رو قطع کنن.
_وای آبجی درد داشت؟😢
+آره ولی برای اینکه به اینجا برسم درد ها بدتری رو کشیدم.
_خوب بعدش چی شد؟!
+بعدش که قطع کردن از روی دفتری که برام دارو نوشته بودن روی من یه ملحفه باریک اما بلند گذاشتن و تکه تکه کردنم.وای مامان نمیدونی چه حس بدی بود.هر جای بدنم میرفت یه طرف😖.
ولی خب بعد از اینکه اونا رو درمان کردن همه بدنمو بردن یه دوش گرم گرفتیم و بعد به هم دیگه وصلمون کردن.
_آخه خواهر من چجوری با تیکه تیکه شدن و دوش گرفتن و وصل شدن...از لولو تبدیل شدی یه هلو🍑!؟
+نه خان داداش ما دخترا با شما فرق داریم😌.گوش کن هنوز ادامه داره....
بعدش یه غریبه آوردن ولی اون مریض نشده بود برای همین فقط دکتر بهشون گفت اون تکه تکه کنن و به جاهایی از من وصل کنن؛همین که روی شکم من هست ولی خجالتیه و حرف نمیزنه😄.
مامان بعدش مثل جوونیای خودت شروع کردن با نخ و سوزن و پولک و نگین و...بخیه و دوخت و درمانم کردن..بهم اکلین زدن بعدش دوباره دوش گرم گرفتم ولی این دفعه گرم تر.
بعد از چند روز یک هیولای دیگه اومد و منو پوشید ولی این هیولا مهربون بود😍.
من براش بزرگ بودم،دوباره دکتر گفت باید درمان بشه،ولی این بار سریع.باز ازم قیچی کردن و دوختن....تا اندازه شدم.
خیلی خوشگل شدم👗.
_اره مادر تو از اول خوب بودی مثل مروارید توی صدف💎.
+اره مامان بعد از چند روز اون هیولای مهربونم منو پوشید و رفت داخل یه قصر بزرگ و پر از هیولاهای قشنگ و من کلی دوست پیدا کردم.خیلی خوش گذشت خیلی.
_پس چرا الان ناراحتی؟!
+چون چند وقت بعداز این ماجرا همون ویروس🦠 ناآشنا که گفتم وارد کشور هیولاها شد و اونا رو خونه نشین کرد و زندگیشون خراب.الان دیگه ما کمتر خواهر و برادر داریم🙁😢.
_اشکال نداره دخترم عوضش ما بیشتر پیش همین.
_خب آبجی ادامشو بگو!
+ادامه دیگه نداره..!قصه ما به سر رسید پیراهن مجلسی به خانوادش رسید....😂👗
نویسنده: فاطمه علیدادی
دبیر: خانم زهتابپور
دزفول، دبیرستان تلاش