نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: رد تماس
گـاهے دلتنگ میشوی ودلـت، بهـانہ هایی میگیرد،کہ بهتر است سکوت کنی.
گاهی وقت ها نمیدانم دلگیرم یا دلم گیر است هیچوقت نتوانستم معنی این دورا ازهم تشخیص دهم.
دلتنگ که میشـوم شماره شش را میگیرم(ایمان،محبت،عدالت، صداقت،مهربانی،راستی ودرستی)
بــــــوق...
اما اینگونه میشنوم :شمـاره ی مورد نظـر درشبکہ ی زندگی انسان ها موجود نمی باشد لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید...
واما شماره ها ی دیگر
(همدم ،دوست،همکلاسی،یار)بــوق
اما بازهم...[enshay.blog.ir]
مخـاطب دردسترس نمی باشد.
نا امید گوشه ای مینشینی، ودرافکار خودت غرق میشوی
اماهنوز یک شماره مانده (خدا)
یعنی ممکن است جواب دهد؟
بــوق بــوق
لطفا پس ازشنیدن صدای بوق پیغام خودرا بگذارید.بــــوق...
ســلام خدا.خـودتی؟
اگہ پیغام منو دریافت کردی لطفا باهام تماس بگیر، خسته شدم ازبس تماس گرفتم و کسی جواب نداد
خستہ شدم ازبس تماسم رد شد شاید فراموشم کردی خداااا.
واینجاست که خدا میگوید:من از رگ گردن به تو نزدیک ترم، نزدیک تراز هرکس به من ایمان داشته باش وازمن کمک بخواه.
اگرکسی نیست، من که هستم.
من همیشه هستم.دلت راکه صاف کنی مطمئن باش هیچوقت تماست را رد نمی کنم.
به امید روزی که ازقطارخوشبختی ها جا نمانیم و راه قشنگ آرزوهارا گم نکنیم .
امید روزی کہ خدا جواب تماس تک تک مارابدهد وتماس مارا رد نکند.
به امید روزی کہ آسمان دلمان صاف وبهاری باشد و تمام کینه وبرف های سرد ویخ زده در دلمان ذوب شوندو چشمان هیچکس بارانی نباشد.
ازالآن شروع کن یک قدم باتو وتمام گام های مانده اش با خدا.
نویسنده: مریم زارعی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
باران اشک اندوه بار ابرهاست که از جور آسمان سنگدل بر زمین سخت و مصیبت دیده فرو میریزد باران حیات مخلوقات را تداوم میبخشد و مامور احیای زمین است باران با ظرافت خویش دست بر شاخ و برگ و برگ درختان و گلبرگ گلها میکشد و خستگی را از تن آنان می زداید باران الطاف گوناگونی دارد و یکی از آنها بیدار کردن موجودات خفته در زیر زمین است باران به حدی زیباست که حیوانات میبخشد و عطر خود را به آنان هدیه میدهد امابیگمان هر سفری پایان و هدفی دارد هدف باران وصال با دریای بیکران است باران با شجاعت خویش مادر مهربانش ابر را ترک کرده و از زمین گذر میکند تا با دریا وصلت کند. این است پایان راه باران محبتی از محبتهای خداوند متعال.
ارسال کننده: نیما طبیب نیا
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
این شب های پاییزی را میبینی؟ صدای پچ پچ باران؛ خوردنش به شیشه ی اتاق وگم شدن صدای موزیک آن و آرشیو همیشه فعال خاطرات در ذهن،چه غوغای وزیبایی برپاست.
نمی دانم...
آدم های آهنی چگونه برداشت میکنند این عشق بازی آسمان را،اصلا نمیخواهم بدانم؛زیرا بیزارم از چهره ی کسانی که زیر باران طوری راه میروند که گویی سنگ در حال باریدن است.[enshay.blog.ir]
چه میفهمند بارانی را که می تواند آتش جنگلی را خاموش کند و اما در طرف دیگر در دلی آتش به پا کند.
من ساعتهای زیادی پشت این پنجره نظاره گر آدم های زیر باران هستم، آدمهایی که تند راه میروند، حتما جایی کسی را دارند که منتظر شان است.
آنهایی که گوشه ای ایستاده اند،نه از ترس خیس شدن نه،آنها هم قطعا منتظر کسی هستند که نفس زنان در این هجوم باران می آید.
اما آدم هایی که تنها با قدم هایی خسته سر به زیر و آرام سر پیش میروند حتما درگیر فکر به کسی هستند که دیگر نیست.
این آدم ها همان آدم آهنی هایی هستند که برایشان سنگسار است این قطرات باران.
اما به راستی لذتی که در « انتظار محال است » در « رسیدن » نیست.
برای همین است که میگویند: بعضی آدم ها را باید یک بار دید و یک عمر به آنها فکر کرد...!
نویسنده: زهرا منصور آبادی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: روی خوش زندگی
روی خوش زندگی؟!
پارادوکس، تضاد، ایهام، تناسب و تکرار؛ آرایههایی که در خلال جریان حال دریاییِ زندگیام اهتمام وصفناپذیری برای خلق یک شاهکار ادبی غمگین صرف میکنند!
نمیدانم اینهمه تناقض و دوگانگی از کجا نشأت میگیرد؟
نمیدانم این مرتبط بودن بیربط بین اتفاقات زندگیام چگونه شکل میگیرند؟
اصلا سرنوشت از این همه تکرار مشمئذکننده خسته نشده است؟
نمیدانم این راه سبزنمای سیاه در پی اثبات چه چیز در بطن خودش است؟
و من، مرپ تنهای دلشکستهی مغروق در سیاهیها سردرگم و بیراهنما راهی را پیش گرفتهام که نمیدانم به کجا ختم میشود؟! خوبیها؟ بدیها؟ چه؟
میدانم که میخواهم به سمت پاکیها و سفیدیها بروم، اما آن نوجوان سرکش و بازیگوش درونم مرا به راهی که انحراف دارد از مسیر اصلی، میکشاند.[enshay.blog.ir]
توشهٔ تجربههایم پر از پوچیست، دلم خالی از مجموعهی احساسات است و ذهنم مشوشتر از انسانی در سیاهی شب کویر است.
سالهای سختی را پشت سر گذاشتهام، آموختههای تلخی یاد گرفتهام؛ اینکه عشق چیزی نیست که بشود به راحتی بدستش اورد یا فعلش را صرف کرد! که آدمها همیشه همانجوری که تو فکر میکنی نیستند، به همان پاکی، صادقی و جاری بودنی که من فکر میکردم نبودند!درکی از جهان و انسانها پیدا کردم که روز به روز از دستشان خستهتر از دیروز میشوم!
ربع راه را پیمودهام و برای سهچهار باقیاش امید و مشوقی ندارم! لبخندها و خندهها و شادیهایی که برای احتکار نشیبهای زندگیام صعود کردهاند به بالا و همچون اخبار خارجهای برای دور کردن اذهان از شکستهای درونی پخش میشود، به صورتم مینشینند.
و من بعد از تمامی از دست دادنها، شکستها و نمکدان شکستنها، پشت در سادهای که تابلوی 'روی خوش زندگی!' بر آن نصب شده ایستادهام؛ تا که عرشنشینان و اجارهنشینان در را برای عضو جدیدی که شاید من باشم باز کنند!
میگویند که در آنجا خبری از آرایههای ادبی نیست؛ بالعکس پر است بیوزنی، بیثباطی و متغیرالحال بودن احوال خوب!
راستی،
سکهی شما در چه روییست؟ شیری همچون اصلان است یا خط ممتد؟
نویسنده: محدثه رییسیپور
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع : انتظار
در زمان دوری از یار غائبمان، همسفرِ انتظار می شویم. انتظار ما را همراه خود به سفری طولانی می برد؛ سفری پر بیم و امید.
درمسیر سفر گاه به ایستگاهی می رسیم به نام امیدواری. عطر نفس های مست کننده ی امید، آسمان دیده هایمان را آفتابی می کند. اما گاه به بن بست ناامیدی می رسیم و جغد شوم ناامیدی، بالهای کبوتر اشتیاقمان را در هم می شکند؛ آسمان چشمان منتظرمان در دوری از یار منتظَر ابری می شود و می بارد.
در این مسیر پر مشقت، گاهی انتظار، چنان ما را درخم کوچه هایش سر می گرداند که خودش نیز از این سر گردانی خسته شده و درهمان کوچه های بی انتها، تنها و بی پناه رهایمان می کند.[enshay.blog.ir]
اما انتظار گاهی چهره ی مهربانش را نمایان می کند و همراه و همسفر خوبی می شود برای دل های خسته ما؛ او با نوشاندن پیمانه ای از عشق، جان دوباره ای به ما می بخشد و بیابان تشنه قلبمان را سیراب می کند.
وعده دیدار، بهترین رهاورد این سفر است که با نگاه پر معنایش ، به دل ارزانی می کند: " اندکی صبر سحر نزدیک است " و این طراوتی آتشین در دلمان می آفریند.
نویسنده: فاطمه بنی حیال
نگارش دوازدهم درس سوم کارگاه نوشتن
صفحه ۵۳
پرسش ۱
تحلیل ساختار متن بر اساس آنچه در درس اول نگارش ۲ آموخته اند.
آغاز: نوشته با تصویری زیبا آغاز شده است. جملات آغازین متن خواننده را با متن همراه می کند.
پیچیدن طوفان در روح، تشبیه اضطراب به گردباد ودر جملات بعدی دنبال پناهگاه گشتن، باعث می شود مخاطب با شوق متن را دنبال کند.( کاربرد آرایه های به کار رفته در بند اول)
میانه:
نوشته به طرز مناسبی ادامه پیدا می کند. نقش آرایه ها در تداوم زیبایی و تصویر سازی نوشته چشمگیر است.
بند ها انسجام دارند.
پایان:
بند آخر، یک پایان بندی تفکر برانگیز و جمع بندی تاثیر گذار است.
نویسنده که در بند اول از اضطراب و طوفان نوشته بود، با مهارت خواننده را به دنبال خود می کشاند تا در بند آخر ساحل آرامش را به او نشان دهد.
پرسش ۲
این پرسش واگرا است.
پرسش ۳
نویسنده، متن را بر اساس تناسب ها پیش برده است. تضاد و تناسب های به کار رفته مفهوم متن را برجسته و چشم نواز کرده است.
چند نمونه از این تناسب ها
تضاد:
اضطراب با آرامش،
بزرگ با کوچک،
شکوهمند با حقیرانه،
اخم با تبسم،
قطره با دریا،
پیوستن با گسستن،
سرنهادگى با سر افرازی،
تناسب:
موج با ساحل
کشتی با لنگرگاه،
لب با تبسم،
روح با جان،
اخم و اندوه،
آسمان با کهکشان،
فرشتگان با ملکوتیان،
گردباد با حادثه و طوفان،
خشوع با خضوع و تواضع و. . .
شاد زی، مهر افزون
نویسنده: حسین طریقت
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: دل بیقرار
تو دیگر فراموش کن...
همه آنچه برای دلهایمان بافته بودیم...
اما فراموشمان شد هنوز تا زمستان،پاییز مانده بود،...
یادت هست، سر پنجره خاطره هایمان، اشتیاق،چه زیبا برای دلمان پیش نویس شد...
به هم ریخته بودیم...
اما گم در مدتهای که نمیدانستیم گفته شدنش چقد، هرشب همرنگ دلهایمان رنگ میشد...
آری ما درگیر پاییزی بودیم...
که عاشقانه برگهایش را به اتحاد جنون آمیز آفتاب صیغه کرده بود...
به سادگی درگیر چشمانمانی بودیم...
که حول وحوش قلبی در امتداد یک سرگردان مانده بود...
بیاتمام خاطرات پاییزی را تا زمستان تمام کنیم..
هرکدام به تنهایی...
درست است هنوز هم بیقراریم اما...
تا پاییز نرفته است، بیا اقدام کنیم...
نویسنده: یاسمن مطوری
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: گریهٔ خزان
صدای پای خزان،به گوش می رسد.
پرتو های رئوف آفتاب،به آرامی بر گونه های برگ بوسه می زند و با نوازش چهرهٔ زرد رنگ او،جلوهگری اش را دو چندان می کند.نسیم با ساز و دهل،شاخه های درخت را کنار زده و به افق های دور خیره می شود.
جهان در انتظار است.طبیعت آخرین توان خود را برای بیداری به کار می گیرد و خسته از تلاطم های روزانه به پیشواز میهمانی مرگ می رود.زمین برای در امان ماندن از جنگ سرما، زرهٔ زرد رنگش را بر تن می کند.
درختان دگر رمقی برای تحمل سنگینی بار عشق خود ندارند و معشوقشان را به آغوش خاک می سپارند،تماشای لحظهی جدایی عاشق از معشوقش برای ابرها غیر قابل تحمل بود که ناگهان؛صدای گریه شان بلند شد.
"دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد"
قصهٔ پاییز،قصهٔ غم و اندوه است قصهٔ پاییز،قصهٔ فراق و دوری است.پاییز حدیث کوچه برگ های است،حدیث کوچ پرستو های عاشق.یاد آور خاطرات بسیاری که؛از غروب های خونین و زمین های سرخ و درخت های بی روح خبر می دهد.این است درد ِدل خزان.
امید است پاییز امسال تان در آینده یاد آور خاطرات وصال و شادی باشد.
نویسنده: ساجده پور عباسی
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: زمستان
زمستان
اواخر دی ماه است، خورشید باخستگی نور و گرمای کم خود را بر تن برهنه ی درختان می پاشد. خبری از صدای پرندگان نیست سکوت حاضر با ناله هایِ گوش خراشِ کلاغِ نشسته در آنتن همسایه شکسته می شود. انگاری این ناله ها سرآغازی برای همکاری دیگر مخلوقات خدا بود.
باد سوزناک صبحگاهی با صدای زیر خود از امتحانات دی ماه گله می کند و از هراس خود را به در و دیوار میکوبد و گاه با شیطنت هایش از سر و کول درختان بالا میرود. حال هم دور گنجشگکان کز کرده میپیچد و گنجشکان بیشتر در خود فرو میروند اما باد همچنان سر به سرشان میگذارد. کاسه ی صبر پرندگان لبریز میشود و بال های خود را برای پرواز به جایی گرمتر میگشایند.
اتفاقات عجیبی در راه است هوا سرد تر و سرد تر میشود تسبیح سفید رنگ خدا از دستانش افتاد !کسی چه میداند شاید این اتفاق بخشی دیگر از نعمات خداوند باشد؟؟؟ این باد بازیگوش رشته های تسبیح را از هم میگشاید و بر سینه ی زمین می پاشد و بر کل سطح زمین گسترده میشود.
دانه های تسبیح از فراق خداوند بسیار اندوهگین شده اند تا آنجایی که وقتی پای بر زمین میگذارند آن قدر غصه را در دل خود جای میدهند تا آب میشوند و در عمق زمین فرو میروند.برخی دیگر نیز به همان خدای خود امّیدوار هستند و باور دارند که دوباره به نزد معبودشان باز میگردنند ، آری بازگشت همه به سوی اوست.
نویسنده: پریسا پورشوقی
هوا سرد سرد است، انگشتانم ازشدت سرما خشک وبی رمق شده اند.چیزی جزابرهای سیاه وپربار درآسمان دیده نمیشود،انگارآسمان بازدلش از هیاهوی شهرشلوغ وبی مهرگرفته است.
انواری ازجنس گرما کم کم از لابه لای ابرها بیرون می آید،گویی خورشیدطاقت غم آسمان را ندارد.پاهایم نای راه رفتن ندارددستانم راجلوی دهانم میاورم وبا بخارنفس هایم دستانم راگرم میکنم،قدم هایم کنداست انگارکودکی نوپایم که در راه رفتن دچارتعلل شده است.
راه میروم،قدم میزنم ولی انگار نیستم انگار وجودم جای دیگری ایست.دراین زمستان
جان گداز،انگارشده ام آدمک تنهای شهر.
کم کم آفتاب دستان پرمهرش رادرپس سیاهی شب پنهان میکندوکلاغ هایی که باصدای سرسام آورخودبرفرازآسمان خودنمایی میکنندوگاه گاه برروی درختی بی جان مینشینند.
بادی بی رحمانه از آنطرف ترهاباشتاب خودرابه درختان میرساند،به درخت ها که میرسد،آرام درگوششان نجوایی سرمیدهدوچندبرگ به نشانه ی تحفه را همسفرخویش میکند.
باهرقدم برگهایی هستندکه شکسته میشوندزیرپای عابران سنگدل وعابران چ بی توجه به برگها....
خیلی هاصدای شکسته شدن را نمی شنوند ،شکسته شدن برگها در زیر پا، چه رسد به صدای شکستن قلبها،انگار فقط صدای شکستن ظرف هارا میشنوننددراوج شکستن قلبها،که هرشنونده ای توان شنیدن آنهاراداردامابرای ظرف های شکسته کسی هست که بند بزند تیکه های از هم گسیخته را امابرای قلب های شکسته چه؟
انگارروحم در بدن نیست،بی محاباازخیابان هامیگذرم،میان هیاهوی وشلوغی شهرفقط صوت گوش خراش راننده هاشنیده میشود.
سردرگمم از شدت این بی نظمی ها ازشدت این بی مهری ها،هنوز هم گیجم .هرچه میخواهم به دنیای خودم برگردم نمیشود،انگارچیزی یا نیرویی ماوراءدستم را میگیردودست دوستی به سویم دراز میکند،انگارقدرت روحم راازمن گرفته هرچه دست وپامیزنم ، بیشتردرلجن زارسردرگمی هاغرق میشوم....
نویسنده: فاطمه توحیدزاده
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: شهر
درونم شهری آشوب است. حاصل از آشوب شهرم.
شهر، او از پایه دروغ است. از ارسطو تا استالین آرمانِ شهر ندای ناقصی از نوای دروغین کمال است. از صعود طبقات شرم من بر تاریخ در اهرام مصر تا خوراندن رویایی پوچ به درک داس دهقانان بی نان. از تیغ زدن خلفای اسلامی با ریش تا آزادی پوسیده ی لیبرالیستی.
آتشی به عمر تاریخ برپاست، آتشی از ایده های تهی و فریبنده که با هیزم فریب خورده ها می سوزد و دودش به چشم بی طرف های بی امان می رود.
لکه های ننگ تاریخ بر چهره ی درد مند مردمان این زمانه به رنگ جبر ظهور کرده. حال که آیا این خود جبر است یا جبر صرفاً صورتکی بدشکل است که ما بر چهره ی ناتوانی های خود می گذاریم.
سردرگمم.گویی که بشریت محور دایره ای که ایده های سخیف و سست در سرتاسر تاریخ از پی هم گردش می کنند. در این میان، عده ای ساکن بر درنگ تأمل می کنند، عده ای گردش و جهات آن را رقم می زنند و عده ای به گردش های در جریان می پیوندند.
با نظر کردن بر آنان شهری بر سرم خراب می شود. در من شهری مخروبه است.
شهری که "سارتر" به وجودش اصالت داد.
"حافظ" به او روح رندانه بخشید. "مارکز" در پیج و خم احساسش از روح هنرمندانه خود در او دمید. "کوبریک" آشفتگی اش را به تصویر کشید.
" فاینمن" پی سستش را با چارچوبی علمی استحکام داد.
"منزوی" به ظرافت احساس آموخت.
و دمی چند پس از تمام اینها "حکیم خیام "با شعله ی عشق هیچ انگار وجودش همه را به آتش کشید و سپس با لحنی تمسخر آمیز که سخافت تاریخ را به قالب جنبش و لرزش های صدا در می آورد گفت:
«گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی/ ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: پارسا آخوندی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
عشق
و او آمد و با خود به یغما برد دل دیو سپید مویی را که بندبندش با پیچ و تاب دستان او خو گرفته بود.و حال آنکه بی او مانده ام و جانی افسار گسیخته که تنها گرمی دستان او را می طلبد و من مانده ام و چلچله های عروس سپید مویی را که اینبار میهمان خوشه های زرین گیسوانم شده.
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام،بگو که قرار بود تو بیایی من نمی دانستم حال که می خواهی بروی وقت ما اندک،حرف ما بسیار،آسمان هم که بارانی است.
نویسنده:آرزو گل خوشبو
دبیرستان:شاهد مهدیه
دبیر : خانم حاج خان میرزایی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
به چشمانت مینگرم... چشمانت سودای عشق است و کلبه معشوق.
عشق در نگاهت طغیان میکند اما هراس دارم از این که این تلاطم، طوفان به پا کند و ساحل قلبم را بشکافد.
آرام آرام به یقین میرسم که عشق نثر ساده ای است از حسرت و اشک.
قاصدک های عاشقی در فضای قلبم پر میکشند تا نغمه عشق سر دهند و حسرت معشوق را از صفحه قلبم پاک کنند و جهانم را غرق عطر و بوی وصال کنند.
عشق با نقش های عمیقش بر واپسین نفسهای غمم رخنه میکنند و ترانه زندگی، خوش آهنگتر میشود.
نویسنده: ثنا حمیدی
دبیر: خانم شیوا تقی زاده
دبیرستان: زینب کبری (س) ،
نازلو ارومیه
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
همه میگویند خوش به حالِ آدم و حوا...
حوا تنها زنِ دنیا بود و آدم برایش جان میداد،
آدم تنها مردِ دنیا بود و حوا فقط برای او دلبری میکرد...
اما جانم از من میشنوی،
ارزشِ عشق به این است که میانِ هزاران هزار
"حوا"ی رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد "هوا"یش باشی!!
میانِ هزاران هزار" انسان"ِ رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد" آدم"ِ زندگی اش باشی!!
بیچاره آدم و حوا،
"انتخاب شدن"،
همان لذتِ نابی بود که هرگز نچشیدند!
معشوقه ی مردی بودن هم از آن دسته لذت هاست که هیچ کجا نظیرش را پیدا نمی کنی، اینکه بدانی مایه ی آرامش مردی هستی که خستگی هایش را به روی دوشِ تو می گذارد و یک دم از تمامِ روزمرگی های کسل کننده و مشکلات زندگی رها می شود...
دستانت برایش حکمِ همان سِلاحی را دارد که وقتی در دست می گیرد با سختی ها می جنگد و از هیچ چیز هراسی ندارد،
نگاهت برایش کم از معجزه نیست زمانی که از تمامِ جهان ناامید می شود!
آغوشت برایش آخرین پناهگاهِ امنی ست که در آن " مرد نباید گریه کند " را فراموش می کند و با خیال راحت یک دلِ سیر برای غم های پنهانی اش اشک می ریزد
و تو نمی دانی وقتی مردی با تو هم صحبت می شود و تو را برای نشاندن پایِ درد و دل هایش انتخاب می کند خوشبختی حوالیِ تو پرسه می زند...
اینکه بدانی هرچقدر هم که دور باشی و غیرقابل دسترس، باز هم با یادِ تو دلخوش می شود به زندگی و لبخند روی چهره ی عبوسش می نشیند!
تا به حال ذوقِ مردان را دیده ای؟ زمانی که نامشان را بر زبان می آوری و از ماندن کنارشان می گویی انگیزه ی زندگی کردنشان دو چندان می شود!
باید بدانی تو همان صبر و طاقتی هستی که باعث می شود روز به روز مرد تر شود و قوی بودن را در کنارت تمرین کند...
من که می گویم هر مردی که ناگهان در اوجِ خستگی هایش لبخند می زند معشوقه ای دارد که خوشبخت ترین زنِ دنیاست!
مَردانِ شاعر
جذابــیتِ خاصِ خودشان را دارند... مَردانی که نِگاهشان به همه چیز ، مُتفاوت است.. شعرهایشان پُر است از چاشــنیِ عـشق
و عــشق هایشان مَملو از احســاساتِ شاعــرانه... مَردانی که تمامِ حَرفهایشان را، با قَلمی از جنس اِحساس میزنند و دلتنگیشان را با شعرهایشان فریاد... بی گمان ، دَر قَلبِ هر مَردی که شِعرهایش عطرآگین از عــــشق است
زَنی قرار دارد که مُخاطب تمامِ عاشقانه های اوسـت... زَنی که
دِرخششِ چَشمَش ، روشنایی شِعرهایش
آواے صِدایَش ، آهنـگ شِعرهایش
وَ شَمیمِ جُعدِ گیسویش ، عَطرِ شِعرهایش میشود... میدانی مخاطب شعری باشی چه حالی دارد ؟
میدانی چش هایت را غزل کند ،چه حالی دارد؟
زمانی که قهر میکنی برایت شعر بخواند و عاشقانه نازت را خریداری کند، چه حالی دارد؟
مَردان شاعر ، عاشـقـی کردن را خوب بلدند... اگر دَر قَلــبِ مَردی شاعــر جـای دارید
بـی شَـک ، خوشبَخت تَرین ، زَن در جَــهانـید.
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
و #مـن،
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی ...
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم وقتی باران است
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح،
برای ظهر،
برای شب،
برای همهی عمر ...
نـویسنده:سیـده هانیه فلاح علیـپور