موضوع انشا: در مورد ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است
در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که میدید مسلمانان پیشرفت میکنند و کفار به پیغمبر ایمان میآورند خیلی رنج میکشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانهاش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.
به این منظور چاهی در خانهاش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسولالله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”.
شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا میریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند.
زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسمالله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.
زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچههای آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقابها.
پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکهتکه شد.
از آن موقع میگویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
در پی این جهان خواب آلود، هیچگاه دستی به سویت دراز نمی شود، هرکس در خواب جهالت خویش بهسر می برد و تو میمانی و تو، در خلوتی از جنس خواب هایی که هیچگاه به یادشان نمی آوری؛ شاید اگر روزی بیدار شوی در مییابی که از هیچ کس جا نمانده ای. آری، اینان همان مردمانی اند که در خواب هایشان هم مغرورند قلبشان برای عشق نمی تپد و دستشان رغبتی برای یاری کردن ندارد نمی توان کسی را از چاه بیرون کشید تا وقتی که خود تو هم در همان چاهی ؛ هرچه تلاش می کنی بیشتر در مرداب جهالت فرو میرویی و باز هم هیچ دستی نیست. خواب های طلایی ما شیرینی مغزهای خفته مان نمی شوند بلکه در فراسوی ثانیه ها آن قسمت از شب که زندگی چون خطی صاف در قلب ساعت میتواند چون کابوسی میشوند که در دستان خود را در گردن ما حلقه می کنند و ما را با خود به شهری در اعماق خواب می میبرند که مردمانش از چاه خون می مکند. میخوابند و در خواب رویا هایی می بینند که از بستر دروغ پا میگیرد. استخوان می ترکانند و رشد میکنند ،فکر میکنند بالنده شده اند و می توانند جهانی به شیرینی طعم رویاهایشان، بنا کنند ،اما نمیدانند که در خوابند و هرچه پلک بر چشم می کوبند و هرچه در خواب فریاد برآورند ،نه بیدار میشوند و نه بیدار می کنند ،هم بسترانی که سالهاست در خواب رویایی پایکوبی می بینند. در خواب هایشان جهانی را می دیدند که در آن خانه هایی از جنس صلح، آسمانی از جنس آزادی و زمینی به پهنای ضمیر پاکشان که به خوبی می ماند؛اما خواب بودند، تنها غلطی که در دفتر تمام سفید زندگی ایشان، بود آن بود که خواب بودند ،خواستم فریاد بزنم و بر سر و گوششان بکوبم، روح بیداری در جانشان بدمم اما من نیز خواب بودم و تنها در میان رویایی که فریاد برمی آورند تا گوش هایم کر باشد و به سر و صورتم کوفتند تا چشمانم نبیند مهر سکوت بر دهانم زدند و دستهایم را در غل و زنجیر دروغ بودنشان بستند تا بدانم که همه خوابند و نمی توانم کسی را از خوابی بیدار کنم که سخت به آن دچارم.
نویسندگان: فاطمه رییسی، نسترن صادقی، یلدا رحیم زاده دهم تجربی دبیرستان حضرت معصومه (س) دبیر: خانم اعظم همتی
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
الهی،دانی به چه شادم؟باآنکه نه خویشتن به توافتادم.توخواستی،نه من خواستم.دوست بربالین دیدم چون ازخواب برخاستم.(خواجه عبدالله انصاری)
اعتراف آخر:
من احمدبن منصوری رمضانی،جاهلی بیش نبودم،من سعادت رادرتن پروری زیبایی رادرزیورآلات وعیش رادرخواب می دیدم؛زیراپدرم دوست ویاورمن بوداومرابه این مسیل طویل هدایت کردوعمرمرابه سخره گرفت.همه گفتندکه:
نامردچوهم پیاله ی مردشود
درمان هم اگرهست همه دردشود
زنهاربه گرم محفلش راه ندهید
تااهل دلی ز دیدنش سردنشود
(محمودپدیده ی تبریزی)
عمری به دنبال هدفی پوچ گشتم.پدرم نتوانست راهی درست نشانم دهد ودرآخرمن ماندم وپدرم؛روزی درپی یاری نیکو،دوستی اهل گشتم.
جزخداوندکریم دوستی نیکوترنیافتم:
همه شب برآستانت شده کارمن گدایی
به خداکه این گدایی ندهم به پادشاهی
ز دودیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این هاگل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب درنیایدبه بهانه ی گدایی
درگلستان چشمم زچه رو همیشه بازاست
به امیدآن که شایدتو،به چشم من درآیی
به کدام مذهب است این،به کدام ملت است این
که کشندعاشقی راکه توعاشقم چرایی
نه به سروتکیه کردم نه به قامت صنوبر
نه به توتکیه کردم ای مه که توسایه خدایی
به طواف کعبه رفتم،به حرم رهم ندادند
که تودربرون چه کردی که درون خانه آیی
دردیرمی زدم من،که ندا ز در،درآمد
که در آ،درآ عراقی که توهم ازآن مایی
(سعدی)
من دوستی به و یاری نیکوترازکریم رحمان نیافته ام؛اوبه من راه درست زیستن راآموخت ومن عیش زندگانی راآموختم.خداراسپاس که ازدوستی بانادانی چوپدرم رهایی یافتم.ونداآمد:احمدخفته راخفته،کی کندبیدار؟
دبیرستان شاهدشهدای اقتدارملارد
نویسنده: مهدیس بیدارویند
دبیر:سرکارخانم ولی زاده
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
روزی بود و روزگاری بود؛در زمان های بسیار دور ،در خطه ی کوچکی از این جهان پهناور ،مردمانی می زیستند که طعام روز و شبشان موهبت بود و فعلشان صداقت.
در این سرزمین کوچک که آبادی بود سر سبز و خرم،زن و شوهر سالخورده ای روز گار سپری می کردند ؛کلبه ای داشتند درویشانه ،مرد سحرگاه به مزرعه می رفت ،می کاشت و برداشت می کرد ؛چنان قامتش چون کمان خمیده می شد و بیل بر زمین می کوبید که گویی اورا این گونه سرشته اند. این مرد با اخلاص که کمال نام داشت همواره از دست کارهای همسرش ناز خاتون می نالید ؛ناز خاتون از آن دسته زنانی بود که به قول معروف می توانست اول خرش کرد و بعد هم بارش!! همواره در امور مختلف سادگی و گهگداری هم ابلهی چاشنی کردارش بود.
روزی از روز های فصل سپید پوشی زمین ،زمانی که لایه ی عظیمی از برف زمین را مفروش کرده بود ،پیر مرد بیچاره چنان حال و روزی را دچار شده بود که خود را برای ملاقات با حضرت عزرائیل آماده کرده بود ؛در همین حال که ناز خاتون با قدسی خانم در اتاق زیر شیروانی مشغول فال گیری و خرافه بودند ،ناگهان فضای خانه آکنده شد از ناله و فریاد های پیر مرد ؛هر دو وحشت زده به نزد کمال شتافتند ،قدسی خانم هم که دید اوضاع به اصطلاح قاراشمیش است دست از هشلهفت گویی برداشت و با ناز و کرشمه خاص خودش آنجا را ترک کرد؛کمال بیچاره که از دردمندی و ناله و فریاد به خس خس افتاده بود به مشقت دهان گشود و خطاب به همسرش گفت:((تورا به هر چه که می پرستی قسم؛آن پنبه های درون گوشت را که سال هاست آن تو کپک زده!در بیاور و به هر آنچه که می گویم گوش بده!
من دیگر نه اموالی دارم که ببخشم،
نه مهری در سینه مانده که خرج کنم،
نه وصیتی دارم که نگارش کنم
ونه اعمال مطلوبی دارم که باخود به گور ببرم؛
تنها چیزی که برایم باقی است ،
ترس است از حضرت عزرائیل!!
تنها این بار را منت بر سرم بگذار و لطف کن آن طبیب در به در شده را به نزدم بیاور و باز هم منت بر سرم بگذار و لطف کن و به نزد هیچ ابله دیگری چون خودت مرو))!!
ناز خاتون هم که متأثر حرف های شوویش شده بود سر به زیر افکند و خجل زده در برف و طوفان راهی منزل طبیب شد.
به سختی و مشقت فراوان برف و کولاک را طی کرد و از هفت خوان رستم گذشت تا در نهایت به منزل طبیب رسید ولی حیف و دریغ از کوچکترین نتیجه!!
از قضا و بد اقبالی این زن طبیب هم دراز به دراز رو به قبله خوابیده بود ؛ناز خاتون هم دردمند و آرزده راه منزل را در پیش گرفت تا خبر ناگواری را که به همراه داشت به گوش کمال برساند ؛دست بلند کرد تا کوبه را بکوبد اما ,امان از سری که درونش به جای مغز کاه است!! از تصمیمش منصرف شد و دوباره به راه افتاد و این بار قصد رفتن به نزد کسی را کرد که از خودش دو سه وجب کم عقل تر بود! یعنی رقیه باجی ،کسی که کارش به دنیا آوردن بچه بود!!
ناز خاتون هنگامی که به نزد وی رسید دستش را کشاند و بدون هیچ حرفی اورا به دنبال خودش روانه کرد؛هر دو شتاب زده و هر کدام با گمانی به سوی خانه حرکت کردند ؛رقیه باجی که فکر می کرد قرار است نوزادی متولد شود سرعتش را بیشتر کرد و فریاد کشید:((ناز خاتون عجله کن, این زائوی بیچاره تلف شد ))
نازخاتون نادان ماجرا هم ایستاد و رو به رقیه باجی گفت:((زائو کجا بود خجالت بکش زن! کمال که زائو نیست!! ))
رقیه باجی هم که تازه دوزاریش افتاده بود از سر نادانی و کمی هم طمع به پول، به راهش ادامه داد ؛وقتی رسیدند،درب خانه را باز کردندو بالای بستر کمال حاضر شدند. پیرمرد که فهمید باز زنش نادانی کرده دودستی بر سرش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:((میدانستم. آخر خفته را خفته کی کند بیدار))!!!
نویسنده: مریم قویدل
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
حتما از تاثیر گذاری دو دوست روی هم مطلع هستید؛ چه خوب که دو دوست دارای ویژگی های خوب باشند تا یکدیگر را به حد کمال برسانند.
اما اگر دو دوست نادان باشند نه تنها تاثیر خوبی نمیگذارند بلکه روز به روز معاشرتشان به نادانی و سردرگمی شان افزوده میشود.
در این حالت اگر یکی از انهاهم به راهی نادرست رود، دیگری با دادن مشورتی غلط او را گمراه تر میکند؛ مثلا دختر من بخاطر همین اشتباهش اعتیاد پیدا کرد .هر روز جان من هم با او به می سوزد. در ابتدای دوستی شان، اعتماد مرا جلب کردند و من هم با سادگی اجازه رفت و آمدِشان را میدادم. دخترم ساده بودو تا جایی که یادم هست دوستان دیگرش را نصیحت میکرد تا در زندگی شان خطا نکنند؛ اما الان... .
خلاصه هر روز دوستش او را به پارک میبرد .بعد از گذشت چند روز متوجه اوج فاجعه شدم.
او هر روز شکسته و شکسته تر میشد تا زمانی که قصد داشت مرا بکشد. او را به کمپ بردیم.
قصدم از گفتن این داستان، اهمیت بالای انتخاب دوست داشت و اینکه اگر یک دوست نادان باشد دیگری را چگونه میخواهد به راه درست هدایت کند؟
نویسنده: زهرا رجبى
مطالب مرتبط:
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
از زمانی که انسان به دنیا می آید با مجموعه ای از انتخاب ها روبرو میشود.انتخاب یکی از اساسی ترین اصول زندگی است.من انتخاب کردم و با انتخابم به خودم و دیگران توضیحاتی دادم،توضیحاتی که شاید در زبان و قلم نگنجد ولی میتواند کامل ترین حرف ها باشد. اگر ماشین زمان را برداریم و به زمان های خیلی خیلی دور برویم از همان حضور ابتدایی انسان ها در زمین متوجه نقطه ی اشتراکی بین تمام انسان ها میشویم ، نقطه ی اشتراکی که در مرکز قلب هایمان قرار میگیرد. کسی یا کسانی که میخواهم در انشایم از آن ها یاد کنم افرادی هستند که بودنشان برایم تمام معنای زندگی را زنده میکند.من خودم را در قایق این رفاقت ها می اندازم تا ثابت کنم هستم و تا پایانش همراهی میکنم دوست میتواند مسیر درست زندگی را به تو بیاموزد و تو هم راه آموزش او را در بر بگیری. هردویمان میشویم معلم،من برای او و او برای من...... میشویم کسی که میخواهد شاگردش در اوج باشد ، میشویم کسی که با تمام عشق و وجود به ما می آموزد ، میشویم همان کسی که میگوید تو ادامه بده و من پشت سرت قرص و محکم همراهی میکنم . چقدر زیباست اگر دوست ، دوست باشد ؛ یعنی مشق رفاقت را بلد باشد از ابتدا تا انتها ....... اما چقدر دردناک است اگر دوست به تو پشت کند و تو در دریای رفاقت او غرق شوی .......... بیچاره کلاغ که نقل ضرب المثل امروز ماست ، شاید کلاغ در دوستی خودش خیلی بیشتر از ما مرام رفاقت را بلد باشد ولی ما انسان ها میگوییم اگر به دنبال کلاغ برویم در ناکجا آباد منزل دایر میکنیم. انسان باید از ابتدای زندگیش هدف داشته باشد،وقتی دوستم با من باشد و در راه رسیدن به هدف من را همراهی کند چه لذتی خواهم برد! ولی وای به حالت اگر دوستی داشته باشی که نه مسیری برای زندگی خودش داشته باشد و نه بتواند تو را همراهی کند!!! وقتی که در این جاده قدم میگذاری اگر مسیر را بلد باشی راه درست خودت است ولی اگر مسیر را بلد نباشی مطمئن باش اگر ابتدای مسیرت درست باشد پایان کار اگرچه با زحمت ولی به مقصدت خواهی رسید .
نویسنده: عطیه رضایی دبیرستان: نمونه دولتی خرم اصفهان
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
همه مرا می شناسند، تنها ادمی هستم که به بدی خودم افتخار میکنم. همه سعیم را میکنم تا انسان های خوب را هم مانند خودم کنم. اسمم هم زشت است، شیطان.
میخواهم برایتان یکی از بهترین و موفقیت امیز ترین تجربه هایم را برایتان بگویم.
دختری بود که در خانواده ای مرفه و تحصیل کرده بدنیا امده بود. مادر وپدر او مذهبی بودند و از او هم همان دین و مذهب را توقع داشتند . چند وقت پیش او بیست ساله شد، مدام دنبال راه فرار میگشت،من هم فرصت را غنیمت شمردم و در قالب پسری زیبا به سمت او رفتم؛
خلاصه او را با وعده های دروغین فریب دادم و با او به خارج از کشور رفتیم؛
یک روز که به خانه برگشت با خانه ای خالی مواجه شد. من همه پول ها و وسایل خانه را برده بودم. مگر از دنیا چه میخواهم جز دور کردن انسان ها از خدا و زندگی کردن به طور دلخواه.
او الان بی کس در دور دست ها گریه میکند تا یکی صدای گریه ی او را بشنود.عاقبت او به من مربوط نیست ؛زیرا کسی که دنبال بدی ها میرود عاقبت و اخرت او هم بد میشود. ان دختر بین من و خدا ،من را انتخاب کرد پس هر چه سرش اید کم نیست.
نویسنده: زهرا رجبی
موضوع انشا: هر که در پی کلاغ رود در خرابه منزل کند
دو شب از اعتراضات مردمی علیه گرانی گذشته بود. که سومین شب من از بالا ی ساختمان طبقه چهارم باچشم خود آن صحنه درد آور را می نگریستم.
درمیان آن ها جوان و نوجوان های زیادی بودند ،که بعضی از آن ها شعار هایی میدادند که نظام جمهوری اسلامی را با نادانی هایشان زیر سوال می بردنند.صحنه هایی که برایم جای سوال داشت این بود،که افرادی نقاب زده در میدان قرار داشتند که مردم را به کارهایی مثل آتش انداختن زیر ماشین ها و...تشویق می کردند. این اعتراضات متاسفانه امنیت و آرامش را از مردم سلب کرده بود.در این فکر بودم که مردممان هنوز روش اعتراض کردن قانونی را نیاموخته اند. با این حال چگونه می توانیم خودمان را از جهان سوم بالاتر ببریم.
درهمان حین مردی پرچم بدست درآن میان قرار گرفت .و پرچم را به آتش کشاند.آن لحظه تمنای معجزه ی ابراهیم در گلستان شدن آتش بودم .با دیدن آن صحنه به یاد لحظه ی بمباران و شهیدشدن پدرم افتادم، ولی این درد فراتر بود.همه گل های لاله ای که جان باختند تا عزت و شرف پرچم را حفظ کنند. اشک ریزان می خواستم خود را از بالا پرتاپ کنم، که به خودم آمدم .در آن حال امام خمینی و شهیدان را در شعله ها مجسم می کردم یاد حرف مادرم افتادم که می گفت: نگران پدرت نباش حال، او مهمان خداست ، با آتشی که در وجودم شعله کشیده بود فریاد زدم پدددددر.....
وقتی نیرو های انتظامی درحال تعقیب او بودن درهمان حین کارتی از جیبش می افتد. بادیدنش گفتم شکار در دام شکارچی افتاد.بعد از دو روز دستگیری و طی بازجویی های شدید زبان چرخاند و گفت: من ابتدا ترس داشتم ولی کسی نزدیک شد و گفت برای تثبیت خودمان باید پرچم را بسوزانیم و خون بریزیم . من گفتم افتخار آتش زدن پرچم با من است ،او مرا خیلی تشویق کرد .گفتم آن را می شناسی گفت: نه رو پوشانده بود. ولی هیکل و اندامش را به یاد دارم .ما کسانی که در این اغتشاش ها دستگیر کرده بودیم را روپوشانده نشانش دادیم گفتیم :کسی از میان اینها نیست ؟ به سمت کسی اشاره کرد که طی بازجویی ها فهمیده بودند که تبعیت ایرانی ندارد و فردی از گروه های تروریستی است که واردشده ،من با نفرت نگاهش کردم و گفتم :هر که پی کلاغ رود ،در خرابه منزل کند.
مطالب مرتبط: