مثل نویسی
دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
آب دزدی
در روز گاران قدیم در قریه ای دور افتاده، کدخدایی از خود راضی زندگی می کرد. روزی کدخدا تصمیم گرفت به شهر برود. قبل از سفر مباشر را امر فرمود که به جد به امور ما رسیدگی کن! مباشر مردی جدی و از آن مباشرهای به درد بخور بود. از همان هایی که سر را به جای کلاه برای کدخدا می آورد! مباشر در حال قیلوله بود.
ناگهان چاکران از راه برسیدند که چه نشسته ای غضنفر امروز پای از گلیم خود فراتر نهاده، آب از کشتزار کدخدا بربوده وبر جالیز خود روانه ساخته است.
مباشر سخت کوش و امانتدار بر آشفت و سبیل مبارک را تاب داده ، بیل بر دوش همراه مردانی چند ،آنان نیز بیل بردوش، به سوی جالیز روانه گشت. وقتی به جالیز رسید،غضنفر را دید دراز به دراز افتاده، کلاهی نمدین بر چهره نهاده ،سرخوش و بی خیال آب را در جالیز خود رها نموده است.
مباشر از بی خیالی وی به خشم آمد و خون مبارکش به جوش آمد. باچوبدستی اش، کلاه غضنفر را به سویی انداخت وبا اشارتی، چاکران بیل به دست را به سوی غضنفر فرستاد. آنان نیز حق مطلب را به نیکویی به جای آورده به شایستگی گردوغبار از تن نحیف وی بروفتند.
در این میان، ترجیع بند« تا تو باشی دیگر آب دزدی نکنی» یک لحظه از دهان گرانقدر مباشر قطع نمی شد.
غضنفر گنگ و بی رمق به گوشه ای خزید. همین که هوشیاری اش را باز یافت به یاد آورد چندی پیش کدخدا از کنار جالیز رد می شده با صدای نازیبایش حرف های صد تا یک غاز می زد در آخر هم گفته که: به سبب سفری که درپیش دارم نوبت آبیاری زمینم را با تو جا به جا می کنم. غضنفر که با کدخدا رودربایستی داشت تا آمد چیزی بگوید کدخدا راهش را کشید و رفت و کلمات انگار در دهانش ماسید. اکنون کدخدا به سفر رفته بود و مباشر تهی مغز ،نابهنگام همچون عذابی بر سر غضنفر نازل گشته بود. در این لحظه غضنفر به یاد این جمله معروف افتاد که: دو چیز طیره عقلست دم فروبستن به وقت گفتن وگفتن به وقت خاموشی!
😕😕😕😕😕
نوشته :مرجان سجودی
دبیر ادبیات تهران
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
همه چیز از تنهایی من شروع شده بود . از این آدم خسته ، از تمام این قرص هاى شب که به خورد قلبم داده بودند.
مثل همیشه نفس میکشیدم و چشم هایم را رو به آسمان مصنوعى پر هیاهو جهان در سکوت ابهام انگیزش دوخته بودم .
لب هایم را هم دوخته بودم و تمام حواسم را زیر لب زمزمه میکردم
(“حال من بعد از تو مثل دانش اموزی است که
خسته از تکلیف شب
خوابیده روی دفترش
مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشرتش”)
ناگه ، در آسمانم پرنده ای را دیدم که پرواز بال هایش به خنده های چال گونه هایم بند شده بود.
ارام ارام پر هایش را گرفتم و دور سرم چرخاندم
انقدر که جاذبه امان نداد مرا به دست روحم سپرد . روحی شکننده تر از آنی که آدم ها در توهمشان می پنداشتند.
من مثل هیچ کس نبودم . چرا که من از تظاهر به آدم بودن بدم میامد ، از این دلسوزی های مسخره و لاف حرف زدن های بیهوده بدم میامد
من .. من با چشم خویشتن دیده بودم که ادم ها تمام قول هایشان به گوش فراموشی می سپراند
ادما ها با هر رنگی سیاه می شوند. ادمها از آن پست های فرو رفته اند .
ولی تو !
تو مثل من بودی . یعنی جانم راستش را بهواهی تو یک نفر مثل هیچ کس نبودی . که کاش بودی..
نه نه ! نباش .. تو تنها مرهم این زخم های کهنه ای . تو واقعی مرا به باد میدهی مرا میچرخانی در انگشتانت و می اندازی در برق چشم هایت یا در قطره ی شور چشمانم.
از آن فکر های قشنگ ، اما به تو قشنگ تر میبالیدم . از آن شعر های دلی ، دلی تر برای تو میخواندم . و از این زندگی ام ، و غم انگیز تر برایت مینوشتم .
اصلا با تو همه ی خداحافظی ها به یک سلام دوباره تبدیل شد . اصلا با تو همه چیز خوب شد، همه رو سرو سامان دادم هلش دادم گوشه ای از ماندگاری جسمم.
آخرش همین مثل هیچ کس نبودن تو کار دستم داد. اخرش دلم را زد و مرا پرت کرد در زیر خورشید و انعکاسش مرا خاکستر کرد و به وحشتناک ترین لحظه ها سپرد.
گلایه دارم از تو !
از اینکه تو بهترین اسطوره هنر بشاش بودن من بودی از اینکه خوش ذوقی هیجان ، همه شان اثرش در من مانده .
هر کس به تو نگاه کند مگر غیر من
میبیند؟
و من آخرین حرفایم را مظلومانه میگفتم و داشتم به غرور و خوشی های بی حد و نصابم خیانت میکردم
("من از مرگ نمیترسم
مرگ دور سرم میچرخد
من از آن میترسم
که بعد از من
گلم را کسی دیگر ببوید")
.
آمدی خرابش کردی رفتی
ولی تو نمیدانستی
که قصه غصهی ما ادامه دارد و
تمام آدم های این کهکشان قلب دارند
که شاید عاشقانه کسی را بپرستند
و دیگر چیزی از ما باقی نماند
لا جرم مرگ بی وقفه مرا به یغما می برد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو،
پایه دوازدهم ریاضی
دبیرستان نمونه بصیرت
شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
روزی که برای اولین بار او را دیدم هرگز با خود فکر نمیکردم یک روز تمام دنیایم خلاصه شود در ان چشمان قهوه ای و دروشتش در ان لبخند شیرین و دلنشینش مگر میشود یک نفر را اینقدر دوست داشت که جان دادنت برایش مانند اب خوردن باشد ولی بود برای من بود
روزها میگذشت هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم با لبخندش میخندیدم با غم نگاهش دنیا برایم جهنم میشد
وقتی کنارم بود بی نیاز از هرکس و هرچیز بودم ساعت ها برایم همچون برق و باد میگذشت وقتی نامم را صدا می زد عاشق اسمم می شدم دستات گرم و مهربانش ارامش را به تک تک رگ هایم تزریق میکرد
او برایم عجیب بود با انسان های دیگر فرق میکرد حرفایش کار هایش طرز نگاهش اخ نگاهش
وقتی چشمم به چشمانش می افتاد همه چیز می ایستاد ثانیه ها دقیقه ها ادما
همه و همه دست به دست هم می دادن تا عقل از سرم بپرد حرف های که از قبل در ذهنم هک کرده بودم در یک لحظه ناپدید میشدن
او مرا با کسی اشنا کرد که قبلا دیده بودم ولی نمیشناختم کسی که انقدر با او صمیمی شدم دیگر نتوانستم کنارش بزارم راستی اسمش را نگفتم نامش صداقت بود اخر میدانید او یک شهریوری بود که از دروغ نفرت داشت و عاشق صداقت بود و من نیز عاشق او
هر انچه دوست داشت دوست داشتم و هر انچه دوست نداشت من نیز دوست نداشتم
او بهترین دوست روز های تاریکم بود اگر حال دلم بارانی میشد رنگین کمان قشنگش میشد تا لب هایم را بخنداند
من با او عوض شدم با او به دنیای دیگر سفر کردم دنیای که او برایم ساخته بود
ولی به قول قدیمی ها دنیا دو روز است روزهای خوش من نیز باید روزی تمام میشد دلبر مهربانم چه زود نامهربان شد ان دنیای قشنگم را خودش با رفتش نابود کرد جوری دستانم را رها کرد که دیگر صدای تپش سریع قلبم را نشنیدم
نمیدانم چه شد چگونه شد ولی بد از او دیگر هیچ کس نتوانست راه رسیدن به قلبم را پیدا کند او هم خودش رفت هم کلید قلبم را با خود برد به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست و من نیز هنوز عاشقانه دوستت دارم مجنون تر از لیلی شیریم تر از فرهاد
نوشته: خانم براتی پایه دوازدهم
موضوع: هم خدا را میخواهد هم خرما را
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می رود که بخواهند از دو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
اما ریشه این عبارت از آنجاست که قبیل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند و قربانی تقدیم می کردند .
جالب ترین بت پرستی ها، بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را می پرستیدند . در یکی از سال های قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح "کل ربه زمن المجاعة" رواج یافت و با تغییرى که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی "هم خدا را می خواهد هم خرما" را در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
به نام خدایی که در قلب ماهی ها نبض دارد!
آسمانی را تصور کن بدون لکه های ابر و تابش خورشید تابان،چقدر دوست نداشتنی و چقدرغریب میشود
پرندگانی را بخاطر می آوردم در خیال های نیمه شبم که لانه هایشان ته اقیانوس است و بال هایشان خیس از آب باز هم تلاش پرواز میکنند و جوجه هایشان را می پرورانند و پرواز را به عمق جانشان می نشانند و جوجه ها اقیانوس را آسمان می بینند و جولان کودکی میدهند ...
آسمانی را تجسم میکنم پر از دسته های ماهی های پرنده که همگی پیرو رئیس دسته نمایش خیره کننده ای در آسمان به راه می اندازند و پولک هایشان زیر نور تابان خورشیدتلالویی از منشور زیبای هستی به رخ میکشند .
سپیده صبح که میشود به افکار باطلم میخندم وانگشت به دهان حیران می مانم از این همه تدبیر از این همه زیبایی ستودنی و چشم هایم را به افق میدوزم تا خورشید بدمد و آسمان راغرق روشنایی کند و بنشینم غرق پرواز پرندگانی شوم که دسته دسته در آسمان میرقصند و جوجه هایشان را پروازمی آموزند و صحنه های بی بدیل خلقت خلق میکنند ..
محو تماشای ماهی ها که میشوم از یاد میبرم مکان را و تمنای وصال دستانم برای آب سپردنشان را با جان و دل میشنوم ودر وصل وصالشان قوم مینهم ..انگشتانم که با آب دریا آشنا میشود در رویای سبزم پرواز ماهی ها را تجسم میکنم ولی انگار که محال بودنش و زشت بودن و نا دوست داشتنی بودنش بد جور ذوقم را کورمیکند و از تصور این رویای زشت دست میکشم .
چند قطره از اشک ماهی ها را به دیده جان میکشم و بیشتر رقص پولک هایشان در نظرم جلوه میدهد..
تمنای تماشایشان فرصت بی تکراراست ..ببینیم و بشنویم زیبایی هایی که هرروز ساده میگذریم ازکنارشان وثانیه هایی که از عمرمان در غفلت باطل میگذرد را دریابیم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است
در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که میدید مسلمانان پیشرفت میکنند و کفار به پیغمبر ایمان میآورند خیلی رنج میکشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانهاش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.
به این منظور چاهی در خانهاش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسولالله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”.
شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا میریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند.
زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسمالله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.
زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچههای آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقابها.
پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکهتکه شد.
از آن موقع میگویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.
مطالب مرتبط: