موضوع انشا: توصیف یک شب سرد زمستان
دانه های هشت ضلعی شکل برف ،زمین را یکرنگ از خود پوشانده است.قلب خاک می لرزد؛ درختان سرو و کاج،لباس سفید رنگ پولکی بر تن کرده اند. وبه خود می نازند،گویی خود را ملکه ی زمستان می دانند
داشتم به افق نگاه میکردم به کوه هاو دوردست های نزدیک کوهستانکه ناگهان برف در آرزوی بلند طراوت جنگل را با فرش سفیدی برای استقبال بهار پهن میکند
بادی شدیدی می وزد وخود را در میان گیسوان بلند سرو قایم میکند.
برف ها نرم نرمک از روی گیسوان سرو پایین می آیند و خود را به باد زمستانی می سپارندو در هوا همانند شکوفه های بهاری به رقص در می آیند.
آقای باد شروع به وزیدن میکند وانگار با خود سوز و سرمایی آورده که نشان میدهد حالا حالا ها اینجا خواهد ماند .باد غرش شدیدی میکشد و برف هارا سرگردان ،در میان کوهساران رها میکند.
انگار امشب آخرین شب زمستان است. و خانم زمستان بدون هیچ توجهی به حرف پدرشان ،(آقای زندگی آن که بعضی ها از او می نالند). می خواهد در برابر بهار مقاومت کند زمستان از دی میخواهد که قدرتش را به رخ بهار بکشد .و دی هم شروع میکند .هوا آنقدر سرد شده است که ماه لباس ابریشمی که خانم بهار برایش بافته بود را بر تن می کند و ماه هر چه که میگذرد نورش کم و کم تر میشود. تا اینکه کاملا سیاه سیاه میشود.دستانم یخ زده است ولی پاهایم آنقدر سرد شده که از سرمای محبت برف پاهایم گرم ،گرم است.
دیگر چشمانم خسته شده و میخواهد بخوابد.چشمانم را میبندم ولی با ترس از اینکه اگر فردا بیدار شوم دیگر زمستان نیست .خواب آنقدر امانم نداد که حتی فکر وداع با زمستان و فرزندان عزیزش ؛پسرش دی،گل بانویی چون بهمن و اختر بانویی چون اسفند.تنها چشمانم را بستم به امید فردایی بهاری.
این که خانوم زمستان و آقای با و... انشا رو کاملا بد کرده بود به نظرم اگه اینجور کلماتی داخلش نبود انشا خیلی خوبی میشد