موضوع انشا: روز پدر
می خواهم برای پدر بنویسم.
اینکه در جغرافیای زیستنم پدر بودن طاقت جانکاهی می خواهد به وسعت شرمندگی نداشتن قدرت تامین کمترین ها برای خانواده!
اینکه عرق شرم بر پشتت نشسته است اما با نهایت قدرت، با چهره ای خندان و رویی گشاده به استقبال کانون گرم خانواده ات می روی.
باید پدر باشی تا رنج پدر بودن را دریابی. آنجا که مسئولیت سنگین یک خانواده بر دوشت می نشیند و هر لحظه ممکن است در زیر این سنگینی طاقت فرسا فرو بریزی!
اما نه!
تو حق نداری فرو بریزی؛
تو...
روز پدر بر همه ی پدران عزیز مبارک😍❤️
و روح پدران آسمانی شاد و در جوار قرب الهی🙏🌺❤️
حمیدقربانی لاکمه سری
دبیر ادبیات رودبنه گیلان،
_______________________________
موضوع انشا: روز پدر
تقدیم به پدرم
پدر، روز مرد نزدیک است
پدریعنی یار هستی در وجود
پدریعنی همدم و یک هم صدا
پدر یعنی عشق هستی، زندگی
پدر یعنی یک جهان پایندگی
پدر تو سنگ بنای وجودت را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورتو را کسی زیر گام لجاجتش له کند
پدرم تو پراز حرفها و غصه های نگفته هستی,گوش شنوای حرفهایت هستم
پدرم تو اگر دلت تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه ات را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکردی تا آشیانی ، برای خانواده ات با گرمای عشق و محبت بسازی
پدرم ؛ سالاری است از جنس خانواده اش؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت,او کسی است که به او اعتماد داشتم ،دارم،خواهم داشت
پدم ای آفتاب منور شادی بخش
بدان همان طور که به پایم مردانه ایستادی
به پایت مردانه خواهم ایستاد
نوشته: żåhřäè§màïļì
موضوع انشا: سایه آدم (طنز)
هرجاکه می روم همراهم است مثل یک دوست گاهی ازمن بلندتروگاهی ازمن کوتاه تر تنهایم نمی گذاردزیرامی ترسدگم شوم یاکاری دست خودم دهم.
زمانی هم که تنهایم می آید وباهم دردودل می کنیم وبرای هم چاره می اندیشیم .
همیشه پابه پای من است نه عقب می ماندونه جلوتر می رود.
اوهمیشه توسی است وهیچ وقت درمورداینکه چرابه رنگ دیگری درنمی آیدحرفی نمی زند.
کاش میشدبغلش می کردم اماحیف...
وای دوباره گمش کردم ،دالی من اینجام،نه اونجام.
وهماناپخش زمین شدم ومدام دورخودم می چرخیدم سایه هم هم همراه من می چرخیدوکمکم کرد بلندشم.
اوموهایم رابافت تکالیفم راکامل کردحتی شام راهم باهم خوردیم.
چشم هایم رابازکردم روی صندلی خوابم برده بود،وای نه همه چیز خواب بودسرم رابلندکردم پایین صندلی نشسته بود؛بیدارشدی؟
نوشته: معتمدکیا
موضوع انشا: سایه آدم
سلام به شما ای یاران همیشه بهار... نام بزرگم را که می دانید... من از سایه ام نمی ترسم.دوستمم نمی ترسد به هر حال هیچکدام نمی ترسیم.ولی من مطمئنم یکی هست که بترسد. می دانم که اگر من را ببیند به من حسودی میکند .ولی من با کمال مهربانی زبانم را به همراه تمام اعضایی که با باز کردن دهان در معرض دید قرار میگیرد به او نشان می دهم تا که دریابد حسرت را... و سایه ام! زیبا ترین سایه!خوش اندام ترین سایه! و بهترین سایه ای که تا به حال خانم محمودی دیده وهمیشه دلش ضعف می رود وقتی که آن بی نهایت دلبر را می بیند و همچنان افتخار می کند به داشتن چنین دانش آموز افتخار آفرینی. سایه سیاهی انعطاف پذیری است که گاهی آن قدر کوچک میشود که باید سرت را تا ته حلقت پایین ببری بلکه وی را ببینی و گاهی اینگونه نیست! بل طوری بلند می شود که یادت رفته آرزو داشتی قدی بلندو رعنا داشته باشی! ولی من از داشتن سایه بلند هم محروم مانده ام! ومهمتر از این هیچوقت آن قیافه با جوش های رنگی در آن آشکار نیست...و همچنان این است حقیقت سایه... (نویسنده غزل مرام حق)دبیر"خانم محمودی
موضوع انشا: سایه آدم (طنز و غیر طنز)
غیرطنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است. تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهٔ خود بترسیم.
طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسربچهٔ تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم. برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
نوشته: مریم دهقانی حنیفه
موضوع انشا: تفاوت (طنز)
من عاشق هوای بارانی هستم.هوای بارانی به به!فکرش رابکن درخیابان هموار راه بروی وراه بروی وراه بروی وهمچنان راه بروی ودیگر راه نروی چون چراغ سبز است وصاحبان ماشین ها مثل زندانی هایی که همین الآن اززندان آزادشده اند،جدوآباد ماشین راجلوی چشمشان می آورند.
البته!وصدالبته!همه ی اینهایی که گفتم را عمرا توی خواب هم نمی بینید.آاا،یذره مبالغش زیادشد.خب توی خواب که می بینید ولی توی واقعیت امکان نداره،آخه اصلا به اردبیل میاد خیابوناش صاف وهموار باشه وچاله نداشته باشه؟؟؟!!!
اگه بخوای توی خیابون خیلی رمانتیک راه بری وحواست به خودت نباشه تابری به سر کوچه برسی توی 88128567700تاچاله افتادی وباید عین موش آب کشیده توی خیابون راه بری.حالاتوی88128567700تاچاله هم نیوفتادی،کلاغ ها!کلاغ های بی فرهنگ ومزخرف!همون هایی که وقتی عینک بوووووووووق تومنی زدی وداری توی خیابون راه میزی وداری آسمونونیگا میکنی وکفتر میپرونی،یهویکیش میادوباهدف گذاری خیلی دقیقی میادخودشو دقیقا روی چشمت خالی میشه وگورشو گم میکنه!!![enshay.blog.ir]
حالاکلاغ هاو چاله هاهم بگذارند مثل فیلم ها بشود امان از دست این باد بدجنس که اگه مثل فیلم های پلیسی از کنار دیوار(بارعایت شئونات اسلامی،مراجعه شودبه فیلم های پلیسی ببینید چطوری راه میرن)نری وچترتو عین اسلحه گرم نگیری،باید چندثانیه ی دیگه توی جنگل آمازون باشی وباشیرهای خوشگل همنشین بشی وبراشون قصه ای که مامان بابای خاله ی نداشته ی عمه ی حضرت بوووووووووق تعریف میکردوتعریف کنی که تهشم میفهمی دوساعته داری قصه ی رستوران زدن برادران بوق داش کسن ویله درق به جز برادر وسطی(احدنه اسدهم نه،فرزانه هم که دختر بودحالا بیخی......)روتعریف میکنی وتوسط همون شیر خوشگلا تبدیل میشی به پارچه های گل منگلی که عمه ی بابای ناصرالدین ساه می پوشید.
به نظر من چاره اینکه واسه ی کلاغ ها کلاس گیتار بذارن؛خب کلاغ هاهم حیوونن دیگه دلشون میخواد.اگه اینطوری سرشونو گرم کنیم دیگه ازاین خرابکاری هاهم نمیکنن.
چاله ها روهم که مردم یه سرانگشت فرهنگ داشته باشن باهاش بسازن و به همین قانع باشن.
برای گزینه باد هم نظر خاصی ندارم وترجیح میدم آقای ظریف توی مذاکرات 5+1باسران گفت وگو کنن.
هانیه واثقی
پایه ی هشتم،دبیرستان استعدادهای درخشان فرزانگان1،خانم فرامر
موضوع انشا: بهار آمد
بازتاب نوری که به پنجرهٔ اتاقم میتابید چشمانم را نوازش میکرد. رختِخواب پلکهایم را کنار زدم و چشمانم را رو به «امروز» گشودم. از جای برخاستم. پنجرهٔ اتاق مرا صدا میزد. گوشهایم را تیز کردم. او وعده از دنیایی دیگر به من میداد. پنجرهٔ اتاق را رو به دنیای بیرون باز کردم. زمین دامان خود را پهن کرده بود و آغوش خود را پذیرای قطرات باران بهاری اعلام میکرد. آوای نمنم باران، ریتم موسیقی پرندگان را میساخت و وظیفهٔ بیدارکردن حیواناتی که در خواب زمستانی بودند را برایشان آسانتر میکرد.[enshay.blog.ir]
چشمانم را میبندم و با تمام وجود هوا را نفس میکشم. تکتک سلولهای قلبم، عطر بهار را خود میگیرند.
بیم آن را دارم که اگر چشمانم را باز کنم، دیگر انعکاس آن تصویر بهاری که در ذهن خود ساخته بودم در دل پنجره قاب نشود. با پلکهایی که بههم رسیده بودند، پنجره را میبندم و روی صندلی چوبی مینشینم. صورت خود را در کاسهٔ دستانم قاب کرده و سراپا گوش میشوم. جملهٔ «آغاز سالهزاروسیصدونودوهفت » از تلویزیون بهگوش میرسد. تلویزیون را خاموش و چشمانم را بهروی سالی جدید و دنیایی نو باز میکنم. من مدتی پیش خبر آمدن بهار را از صدای قطرات باران هنگام برخورد با پنجرهٔ اتاقم شنیده بودم.
من اندی پیش از بلبلان شیدا نغمه ی آمدن بهار را در شیپور زندگی شنیدم.
من چندی پیش وجود بهار را در تاب موهای نیلوفر ،در صافی آب حوض،درنگاه زیبای آسمان دیدم.
عید بزرگ نوروز بر شما دانش آموختگان فرخنده باد
نوشته: زهرا اسماعیلی پایه هشتم
موضوع انشا: نامه ای به یکی از گربه های شهرتان بنویسید و از او برای یک مهمانی دعوت کنید
سلام به تو ای آواره شهر، مخملی آواره. میدانم که یک گربه چه میداند نامه چیست و آخه نمیتواند نام بخواند! ولی چه کنم که از سر دلسوزی می خواهم برایت نامه بنویسم، خدا را چه دیدی شاید این نامه را خواندی! پس حالا که قرار است برای تو چند جملهای بنویسم این طور شروع می کنم:
سلامی به گرمی آش رشته که با پیازداغ روش نوشته مرامت منو کشته…
اول از همه بگویم که با قسمت آخر جمله ام کاری ندارم! امیدوارم از آوردن اسم آش رشته هوس نکرده باشی. اصلاً مگر گربه ها هم آش دوست دارند آن هم آش رشته! نمیدانم آیا واقعاً آش دوست داری یا نه. تا آنجایی که من خبر دارم گربه ها بیشتر ماهی دوست دارند نمی دانم شاید هم گوشت… آهان!راستی شیر داغ هم دوست دارند اینطور نیست؟! ای کاش اسم این غذاها را نمی آوردم می دانم الان حسابی شکمت به قار و قور افتاده! منو ببخش آخه میخواستم شروع نامه ام خاص باشد ولی چه کنم که داخل آن آش داشت! اصلاً حالا که اسم غذا آوردم میخواهم دعوتت کنم به یک مهمانی. حتماً میپرسی چه مهمانی ای؟! مهمانی که میزبانش من و مهمان هایش خودت، خانواده ات،دوستانت و بقیه اقوامت می باشد که در این مهمانی هم آش رشته،هم ماهی و وهم گوشت و حتی شیر داغ سرو میشود. مهمانی که میز و صندلی هایش فقط و فقط مخصوص اقوام جنابعالی طراحی شده است که روی هر میز بشقاب هایی با نقش و نگار پنجه های شما مزین شده و قاشق و چنگال هایی متناسب با پنجول های شما. راستی خواننده هم داریم که با انواع و اقسام میومیوها و دستگاه های موسیقی میویی می تواند مهمانی تان را گرم کندو فکر نمیکنم کسی با این خواننده روی صندلی های گربه ای شان بند شود! اصلاً مگر گربه ها حرکت موزون بلداند؟! به هرحال امیدوارم زیاد شلوغش نکنید که حوصله دردسر ندارم آن هم از نوع گربه ای! تم روز مهمانی هم کروات با کلاه شیک می باشد که اگر رعایت کنید مهمانی عالی خواهد شد. به همراهانت هم بگو که رعایت کنند. اصلاً این چرت و پرت ها وخزعبلات چیست که من دارم میبافم؟! شما گربه ها اگر نظافت و تمیزی و شیک بودن بلد بودید که برای تمیز کردن خود،خودتان را به کف آسفالت خیابان نمیکشیدید... پس با این حال از قبل معلوم است آن مهمانی ای که قرار است شما مهمانش باشید چه ول وشویی به پا می شود! اصلاً برای چه با این گرانی من باید به یک مشت گربه ی خیابانی مهمانی بدهم.اگر قرار باشد مهمانی بر پا کنم خودم را به مهمانی دعوت میکنم و لذتش را میبرم...والا... اصلا همان بهتر که کنسل شد.امیدوارم اگر یک روزی اوضاعتان بهتر شد بتوانم با شما کنار بیایم و مهمانی برایتان بگیرم. البته امیدوارم که این نامه را بخوانی هرچند که هنوز هم در این باره شک دارم...
ای گربه ی کثیف خیابانی فراموشم نکن تا می توانی
پایان
مبینا هداوندمیرزایی
موضوع انشا: نامه ای به یکی از گربه های شهرتان بنویسید و از او برای یک مهمانی دعوت کنید
سلام بر مستر" میومیو "ی بزرگ! امیدوارم که حالتان بهتر شده باشد؛ زیرا دفعه آخری که شما را دیدم ،در حال یقه درانی و دعوا بر سر" ناز میو بانو "با بچه پرو های محلتان بودید و چنان گرد و خاکی به پا کرده بودین که تا همین چند روز پیش هم نامتان بر سر زبانها بود و احدی جرئت ورود به محله" نازمیو بانو" را نداشت .
این نامه را من میگویم و "جعفر میو خان" خواننده برایتان مکتوب میکند. بهش گفتم که شما تا کلاس سوم بیشتر نرفتهاید و نمیتوانید تند تند بخوانید، آرام آرام بنویسد که شما نامه را راحت بخوانید و عقب نمانید؛ البته حواسم هست که به همه گفته اید که سیکل دارید تا جلوی نازمیو بانو کم نیاورید به هرحال !
میدانم که مثل همیشه پشت کانتر قراضه ی سر کوچه یتان پنهان شده و یواشکی از شکاف بین پنجره ی اتاق "نازمیو" او را دید میزنید !بنده که شاهده این عشق پرسوز و گداز شما بوده و هستم خواستم بعد از آن بار آخر ی که به شما کمک کردم، در پست کردن هدیه تولد" ناز میو" که یک دست کت و دامن ست بود و مجبور شدم جدا جدا برایش پست کنم ؛و آن گل سینه ی بزرگی که برایش خریده بودین پاکت را سنگین می کرد ولی نگران نباشید گل سینه را جدا کردم و جدا گانه توی کارتون مقوایی برایش فرستادم.
این بار نیز خواستم لطفی کنم و این هجران چند ساله را به وصال تبدیل نمایم ؛از همین رو مهمانی ای ترتیب داده و تمامی گربه های شهر از جمله "نازمیو" را نیز به آن دعوت کرده ام و بساط سور و سات را فراهم نموده تا شما با اطمینان خاطر کنار عزیزتان قرار بگیرید .
و البته لازم به ذکر است که در این مهمانی نعمت فراوان است و دیگر لازم نیست از صبح تا شب دنبال یک لقمه موش باشید تا آن را تقدیم "نازمیو" کرده و چاپلوسی نمایید.
در این جا توی این مهمانی بزرگ نمی دانید که چه موش هایی پیدا می شود! به جان عزیز شما قسم که موش هست به اندازه ی یک خرگوش، بزرگ و خوشمزه! و خیالتان راحت که اصلا هم مزه ی موش های کوپنی و یخ زده را نمی دهد.
ببخشید ...معطل شدین؟!.. آخه "جعفر میو خان" خواننده رفته بود دستشویی، همین حالا برگشت !
راستی سگ حسن آقا هم مرد !
مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بیندازند، سگ طفلکی وقتی داشتم زیر دریا برای مرحوم پدرش قبر می کند؛ نفس کم آورد و مرد.!
البته این خبر خوبی برای شماست. تا دیگر با شنیدن پارس سگ دنبال سوراخ موش نگردین و نترسین! خلاصه فرصت خوبی است تا دلی از عزا در آورده و سر کیف بیایید. راستی:
خواستم برایتان یک خرده پول پست کنم ،ولی وقتی یادم افتاد، که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایتان پست کرده بودم.
امضا
از طرف :پیشی نازه به مستر میو میو
فرزانه غفاری - کلاس الف۶ علوم تربیتی - دانشجوی پردیس زینبیه پیشوا
موضوع انشا: نامه ای به گربه ی شهر خود بنویسید و آن را به مهمانی دعوت کنید...
سلام گربه جان!حال دل و وضع جیبت چطور است؟
نمی دانم تو را دوستی خوب خطاب کنم یا دشمنی بدطینت!به هر حال بگذریم!گربه ی خشن و هرازگاهی مهربان!این نامه را برای دعوت از تو فرستادم.شاید پیش خودت بگویی چطور شده است که خاله موشه ی ترسوی شهرما برای من دعوت نامه فرستاده است؟خب برایت می گویم که اوضاع از چه قرار است!هفته ی بعد تولد من است!همه ی دوستانم دعوت اند.گربه ها،موش ها و سگ های محل همگی دعوت شده اند.می خواستم تولدم را در لانه ام که در دیوار پشتی خانه ی شهردار شهر است بگیرم اما وقتی که کمی فکرکردم دیدم تو با آن قد رعنا و جثه ی بزرگت که نمی توانی وارد دیوار خانه ی شهردارشوی!به خاطر همین مهمانی من در شهربازی بزرگ شهر است.همه قرار است آنجا هم را ملاقات کنیم.من قرار است در مهمانی با پنیر های لذیذ🧀اوووومممم 🧀و خوراکی های خوشمزه از شما پذیرایی کنم.تازه! کیک زیبایی را هم سفارش داده ام که مطمئنم با دیدنش انگشت به دهان خواهی ماند.
من عاشق کادو و هدیه ام و بیشتر از همه،پنیر معروف لیقوان را دوست دارم!با آوردن این کادو مرا خیلی خوشحال میکنی!البته خیلی خوشحال میشوم که قدم رنجه فرمایی و مجلس ما را منور کنی!مهمانی که بدون تو صفایی ندارد!خلاصه قرار است در آن شب حسابی خوش بگذرانیم اما به شرطها و شروطها...بهتر است که فکر اذیت کردن مرا از ذهنت بیرون کنی و آن شب را آتش بس کوتاه مدتی بگیریم تا حالمان خوب باشد!بازم خوشحال میشوم که بیایی..آدرس و زمان مهمانی را برایت می نویسم..
از طرف دشمنی که قرار است یک شب دوستت بدارد《خاله موشه》
زمان:پنجشنبه شب..از ساعت ۸ تا هروقت که خوراکی ها تموم شه و کادوهامو بگیرم..
مکان:شهربازی بزرگ شهر
ریحانه شوری علوم تربیتی الف/6 - پردیس فرهنگیان زینبیه پیشو
قلَمِ من
ذهنم پر است...
قلبم لبریز عشق و احساس است...
خدایا هر آنچه زیباست در صندوق قلب و رنگین کمان ذهنم جا بده...!
قلم من؛
اگر تو نبودی مرا یارای آن نبود که گوشه ای از صندوق خانهٔ قلب و ذهنم را بر روی دوستانم آشکار کنم!
قلم من؛
تو را دوست دارم آنگاه که هر آنچه را که در قلبم جاری است نمایان میکنی...
قلم من؛
حرارتت گاه دستانم را میسوزاند آنگاه که عشق را دیکته میکنی...!
میلرزاند تمام کائنات را وقتی که از معبودم مینگاری...!
قلم من؛
تو رسم میکنی پرتوی از انوار قلبم را…
هیجان زیبای روحم چشمانم را گریان میکند…
نفسم به شماره می افتد و قلبم …
خدایا: متشکرم برای تمام زیبایی هایت… که ذره ای از آن را به بندگانت هدیه میدهی …
هرچه از تو تشکر کنم کم است...
خدایا …
دوستت دارم …
پروردگارمن ؛ عشقت نفس است ؛
ضربان قلبم است !
معبودم: شکرت که جان میدهی بر قلم بی جان من...!
م.س
شعر گردانی نگارش دهم
شعر گردانی صفحه ۹۷
🌹مگر دیده باشی که در باغ راغ
بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
🌹یکی گفتش، ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
🌹ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
🌹 که من روز و شب جز به صحرا نیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
🌹🌹🌹🌹🌹
_ در تاریکی شب تنها ستارگان نیستند که میدرخشند . ایا تا به حال کرم های شبتاب زیبا را دیده ای ؟🤔🦋🦋
_ من یکی را دیدم !😌 مدت ها بهش خیره شده بودم و سوالات توی سرم داشت منو منفجر میکرد . دلم میخواست جواب گنجینه ای از سوال ها که در ذهن خود را از او بخواهم . چندین بار جلو امدم ؛ اما نتونستم تا اینکه با نفسی بلند شروع کردم و پرسیدم : ((که ای کرمک نور افشان و فروزان چرا نمی توانم تو را در روز دیدار کنم ؟ ))
_ کرم که روشنایی اش مانند آتشی فروزان بود🔥 . آرم نورش را بر صورتم تابید و از سر عقل و ذکاوتی که داشت این چنین با من صحبت کرد : ((من تمام مدت عمر را در صحرا می گذرانم اما فقط در شب دیده می شوم . در روز مادر تمام روشنایی ها (خورشید ) جلوه گر اسمان می شود و من در برابر او نوری ندارم 😉😉.))
_ حرف های او مرا دوباره در فکر فرو برد.🤭 انسان وقتی که با پدیده حیرت اوری رو به رو می شود. 🤨 در ظاهر و نگاه اول او را به عنوان نمونه بزرگ از نشانه های خداوند می بیند . اما اگر کمی در نظام خلقت دقت کند خواهد فهمید که نشانه بزرگ تر وزیبا تر هم وجود دارد .😍
✍️زهرا ذوالفقاری
دهم تجربی_ گروه A
نام دبیر: خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطار❤️
_________________________________
شعر گردانی نگارش دهم
شعر ص۹۷ نگارش دهم
🍃مگر دیده باشی که در باغ و راغ🍃
🐛بتابد به شب کرمکی چون چراغ🐛
🌌یکی گفتش ای کرمک شب فروز🌌
🌞چه بودت که بیرون نیایی به روز🌞
ببین کاتشی کرمک خاکزاد🔥
جواب از سر روشنایی چه داد🌕
که من روز و شب جز به صحرا نیم.🌓
ولی پیش خورشید پیدا نیم🌝👎
🐛گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا
🌎وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز😲هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز😎هستند.
✨معنی : تا به حال دیده ایی که در باغ🌴و بیشه در هنگام شب🌛🐛کرمی مانند چراغی بتابد😳؟ 👨🌾یکی دیگر گفت: ای کرم 🐛کوچکی که شب ها نورافشانی🏙 می کنی به چه علت در روز و روشنایی🌞👎 بیرون نمی آیی🤔؟ کرم که مانند آتشی کوچک🔥 روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد🐛: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.☹️😢
📔مفهوم شعر : تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند👩💻زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب🐛 در مقایسه با نور خورشید🌞که نور کرم شب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک👩⚕معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان🤲 او می شویم اما در حقیقت این پزشک👩⚕در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است. در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.👀🌎
📚نتیجه گیری : در ظاهر که به کرم نگاه👁 می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز😧است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر🤔 کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
فائزه نجاتی
پایه دهم تجربی
دبیر:خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطارشهرستان قوچان
موضوع: اگر شما را به کارخانه چوب بری می بردند از شما چه می ساختند؟
اگر آن روز بهاری بود جعبه موسیقی ای می شدم که سالیان سال ؛در کنج اتاق دخترکی ، گاهی در خلوت و شب های تنهایی اش ، درعمق صدای آرامبخش من به دنبال پژواک عواطف خود بود...
اگر آن روز در اواسط گرمای مرداد بود؛ پرچین باغ زردآلو می شدم ...
و آنقدر کوتاه که پسربچه شش ساله همسایه به راحتی وارد باغ شود و با یک بغل پر از زردآلو به جمع دوستانش در خانه جنگلی شان برود و صدای خنده اش گوش آسمان را کر کند ؛ مگر باغبان چقدر خسارت میدید؟
اگر آن روز دوم آبان بود ؛ شاید سقف شیروانی ای میشدم برای خانه تازه عروسی در گیلان ...
و شب و روز دعا میکردم که رنگی شبیه فیروزه به جانم بپاشند که هنگام باران برای شمعدانی های سرخ روی ایوان ؛دلبری کنم ...
اما آن روز اواخر بهمن ماه بود و برف و سرما عبارتی بود که باعث شد آن کارخانه از من هیزمی بسازد تمام عیار ؛
خوب بسوزم و آتش را پروبال دهم ...
آن قدر خوب که همان دخترک به جای شنیدن موسیقی و لانه کردن آرامش در جانش ، عکس هایی قدیمی را بسوزاند و اشک بریزد.
نوشته: زهرا مجیدی - پایه یازدهم انسانی
موضوع انشا: چهارشنبه سوری
مقدمه: از گذشتگان ما تاکنون بسیاری از آداب و رسوم باب شده است که برای تک تک افراد بسیار حائز اهمیت بوده و دست به دست و سینه به سینه چرخیده است تا به امروز که به دست ما رسده است آداب و رسومی مثل عید نوروز و مراسم چهارشنبه سوری.
تنه انشا: آداب و رسوم ما نشان دهنده ی فرهنگ و تمدن دیرینه ی ماست که با اجرا و احترام به آن اصیل بودن ما و ارزشمند شمردن گذشتگان ما جلوه گر می شود. این رسومات از گذشته های خیلی دور دارای یک عادت و سنت هایی بوده است که همه ساله اجرا می شده و می شود. همانطوری که عادت قاشق زنی و یا پریدن از روی آتش بوده است. که هرکدام ماجرایی را پشت پرده دارند. رسم قاشق زنی که مفهوم آن را دارد که در این شب عزیز که همگی به مناسبت عید شادی می کنند و جشن می گیرد درست نیست که افرادی در همسایگی گرسنه سر بر روی بالش بگذارد. با این رسم همدلی و مهربانی را نسل به نسل به فرزندانمان آموزش می دهیم و با تقسیم غذا و شیرینی و تنقلات خود برکت را به سفره های خود در این شب عزیز مهمان می کنیم و یا رسم پریدن از آتش که نشان دهنده ی این است که با شروع سال جدید تمام بیماری ها و زردی ها از تن و بدن انسان خارج شود و در مقابل آن سرخی و زیبایی آتش در وجودمان وارد شود و با دور هم جمع شدن خانواده ،اتحاد و پیوستگی را یادآور می شوند و با شادی و همهمه به استقبال سال جدید می روند تا در مقابل آن سال شاد و پر از خیر و برکتی داشته باشند. اما رفته رفته این سنت های مهم و پرمفهوم در حال نابودی است و در مقابل آن رسومات غربی دیگری وارد شده که نه تنها هیچ مفهوم و فایده ایی ندارد بلکه سرشار از خطرات و اتفاقات ناگوار را می تواند به همراه داشته باشد. مثل رسم آتش بازی و ترقه و فشفشه که می تواند با یک لحظه غفلت اتفاقی جبران ناپذیر به همراه داشته باشد و تنها چیزی که به جا بگذارد حسرت و پشیمانی است. بیاییم از گذشتگان خود درس بگیریم و آن ها را سرمشق و سرلوحه ی زندگی خود قرار دهیم و مهربانی و یک دلی و اتحاد و پیوستگی را به جای شادی ها و لذت های لحظه ایی جایگزین کنیم. زیرا که این آموزه های گران بها نه تنها لحظه ایی نیستند بلکه جاویدان و همیشگی هستند و با اجرا آن تنها با عشق و خوبی سال خود را شروع می کنیم.
نتیجه گیری: گذشتگان ما درست است که در گذشته بودن و تمام شدن اما با کمی تحقیق و پرس و جو متوجه می شویم که با همه ی قدیمی بودنشان اما همیشگی بودند. بیاییم با پیروی از آن ها ما نیز همیشگی شویم.
موضوع انشا: چهارشنبه سوری
ابتدا که معلممان موضوع را گفت خنده ام گرفت چون من هم مثل همه دوستانم ابتدا ذهنم به سمت ترقه و آتش بازی رفت ولی پس از کمی فکر کردن به نتایج جالبی رسیدم و دیدم چهارشنبه سوری یا همان سه شنبه آخر سال نکات زیادی در خود دارد که بر آن شدم آن هارا بنویسم. این سه شنبه آخر سال که ما به آن چهار شنبه سوری میگوئیم برگرفته از سنت نیاکان ماست و ریشه تاریخی دارد که بسیار زیبا و دلنشین است.چهارشنبه سوری موقعی اتفاق افتاد که در زمان قاجار مردم ایران به سبب ورود شاه جدید و تاج گذاری او در آخرین سه شنبه سال و ورود او به شهر ها در پست بام خانه های خود آتش روشن کردند و شادی کردند و از آن به بعد مردم هرساله در آن روز آتش روشن میکردند و از آن میپریدند و می گفتد که پریدن از روی آتش باعث می شود تمام بدی های آن ها در سال گذشته باقی بماند و آن ها نو و پاک از هرگونه به سال جدید پا بگذارند. هم اکنون نیز سنت روشن کردن آتش و پریدن از روی آن در بسیاری از نقاط کشور عزیزمان وجود دارد اما متاسفانه یکی از بدترین فرهنگ های موسوم در کشور با فرهنگمان ایران استفاده از ترقه و مواد آتش زاست که ساالنه جان بسیاری از هموطنان عزیزمان را گرفته و باعث داغداری بسیاری از خانواده ها می شود و بسیاری از جوانان و نوجونان کشورمان از کار خودپشیمان می شوند ولی سال جدید که می آید باز هم روز از نو روزی از نو و باز هم بسیاری از نوجوان و جوانان میهنمان به استقبال خطر می روند خطری که ممکن است باعث یک عمر پشیمانی برای آن ها شود... بگذریم این خطر ها هرساله وجود داشته و هرساله بسیاری از منابع مالی کشورمان بر اثر قاچاق همین مواد و خرید و فروش آن ها به کشورهای دیگر مانند چین می رود و همین نوجونان و جوانان کشور ما از وضعیت بد اقتصادی می گویند... پس حال است که باید بگوئیم بدون شرح....
نویسنده: محمد حسین مرتضی پور
موضوع انشا: چهارشنبه سوری
یکی از جشنهای سنتی ایرانی که در شب آخرین چهارشنبه سال برگزار میشود چهارشنبه سوری نام دارد. واژه «چهارشنبهسوری» از دو واژه چهارشنبه که نام یکی از روزهای هفتهاست و سوری که به معنی سرخ است ساخته شدهاست. آتش بزرگی تا صبح زود و برآمدن خورشید روشن نگه داشته میشود که این آتش معمولا در بعد از ظهر زمانی که مردم آتش روشن میکنند و از آن میپرند آغاز میشود و در زمان پریدن میخوانند: «زردی من از تو، سرخی تو از من» در واقع این جمله نشانگر یک تطهیر و پاکسازی مذهبی است که واژه «سوری» به معنی «سرخ» به آن اشاره دارد. به بیان دیگر شما خواهان آن هستید که آتش تمام رنگ پریدیگی و زردی، بیماری و مشکلات شما را بگیرد و بجای آن سرخی و گرمی و نیرو به شما بدهد. چهارشنبهسوری جشنی نیست که وابسته به دین یا قومیت افراد باشد و در میان عموم ایرانیان (بجز زرتشتیان) رواج دارد.امروزه در شهرهای سراسر جهان که جمعیت ایرانیان در آنها زیاد است، آتشبازی و انفجار ترقهها و فشفشهها نیز متداول است. در سالهای اخیر، رسانههای ایران توجه بیشتری به خطرات احتمالی ناشی از این مواد نشان میدهند. البته مراسمی که امروزه برپا میشود به طوری کلی متفاوت با آن روزگار است چون از نظر زرتشتیان آتش نماد مقدسی است و پریدن از روی آن به نوعی بیاحترامی به آن نماد تلقی میشود. جشن آتش در واقع پیش درآمد جشن نوروز است که نوید دهنده رسیدن بهار و تازه شدن طبیعت است. از نظر زرتشتیان پریدن از روی آتش بیحرمتی به آتش است. کورش نیکنام، موبد زرتشتی و پژوهشگر در آداب و سنن ایران باستان، عقیده دارد که چهارشنبه سوری هیچ ارتباطی با ایران باستان و زرتشتیان ندارد و شکل گیری این مراسم را پس از حمله اعراب به ایران می داند. او در این باره می گوید: “ما زرتشتیان در کوچه ها آتش روشن نمی کنیم و پریدن از روی آتش را زشت می دانیم.ایرانیان در شب چهارشنبه سوری کوزههای سفالی کهنه را بالای بام خانه برده، بهزیر افکنده و آنها را میشکستند و کوزهٔ نویی را جایگزین میساختند. که این رسم اکنون نیز در برخی از مناطق ایران معمول است و بر این باورند که در طول سال بلاها و قضاهای بد در کوزه متراکم میگردد که با شکستن کوزه، آن بلاها دور خواهد شد.در گذشته پس ار پایان آتشافروزی، اهل خانه و خویشاوندان گرد هم میآمدند و آخرین دانههای نباتی مانند: تخم هندوانه، تخم کدو، پسته، فندق، بادام، نخود، تخم خربزه، گندم و شاهدانه را که از ذخیره زمستان باقی مانده بود، روی آتش مقدس بو داده و با نمک تبرک میکردند و میخوردند. آنان بر این باور بودند که هر کس از این معجون بخورد، نسبت به افراد دیگر مهربانتر میگردد و کینه و رشک از وی دور میگردد. امروزه اصطلاح نمکگیرشدن و نان و نمک کسی را خوردن و در حق وی خیانت نورزیدن، از همین باور سرچشمه گرفتهاست. فال گوش یکی از رسمهای چهارشنبهسوری است که در آن دختران جوان نیت میکنند، پشت دیواری میایستند و به سخن رهگذران گوش فرامیدهند و سپس با تفسیر این سخنان پاسخ نیت خود را میگیرند. در رسم قاشق زنی دختران و پسران جوان، چادری بر سر و روی خود میکشند تا شناخته نشوند و به در خانهٔ دوستان و همسایگان خود میروند. صاحبخانه از صدای قاشقهایی که به کاسهها میخورد به در خانه آمده و به کاسههای آنان آجیل چهارشنبهسوری، شیرینی، شکلات، نقل و پول میریزد. دختران نیز امیدوارند زودتر به خانه بخت بروند.شالاندازی از دیگر مراسم شب سوری است که تاکنون اعتبار خود را در شهرها و روستاهای همدان و زنجان حفظ کردهاست. پس از خاموشی آتش و کوزهشکستن و فالگوشی و گرهگشایی و قاشقزنی جوانان نوبت به شالاندازی میرسد. جوانان چندین دستمال حریر و ابریشمی را به یکدیگر گره زده، از آن طنابی رنگین به بلندی سه متر میساختند. آنگاه از راه پلکان خانهها یا از روی دیوار، آنرا از روزنه دودکش وارد منزل میکنند و یک سر آن را خود در بالای بام در دست میگرفتند، آنگاه با چند سرفه بلند صاحبخانه را متوجه ورودشان میسازند. صاحبخانه که منتظر آویختن چنین شالهایی هستند، به محض مشاهده طناب رنگین، آنچه قبلاً آماده کرده، در گوشه شال میریزند و گرهای بر آن زده، با یک تکان ملایم، صاحب شال را آگاه میسازند که هدیه سوری آمادهاست. آنگاه شالانداز شال را بالا میکشد. آنچه در شال است هم هدیه چهارشنبه سوری است و هم فال. اگر هدیه نان باشد آن نشانه نعمت است، اگر شیرینی نشانه شیرین کامی و شادمانی، انار نشانه کسرت اولاد در آینده و گردو نشان طول عمر، بادام و فندق نشانه استقامت و بردباری در برابر دشواریها، کشمش نشانه پرآبی و پربارانی سال نو و اگر سکه نقره باشد نشانه سپیدبختی است.نویسندگان و نظریهپردازانی نیز بودهاند که جشنهای چهارشنبه سوری و نوروز را آیینی ناپسند و مذموم میدانستند. برخی روحانیون پس از انقلاب سال ۵۷ سعی در زدودن این جشنها از تقویم ایران کردند. در اسفند ماه سال ۱۳۸۸، خامنه ای در پاسخ به سوالی در خصوص مراسم چهارشنبه سوری این مراسم را «مستلزم ضرر و فساد» دانست و خواستار اجتناب ازآن شد. مرتضی مطهری چهارشنبه سوری را از آن «احمقها» میدانست. مکارم شیرازی نیز چهارشنبه سوری را حرام دانست و گفت:چهارشنبه سوری یک سنت خرافی است، نباید سنت خرافی را احیا کنیم و از همه اینها گذشته اسراف در مال است و نباید اسراف در مال کرد.رسانههای دولتی در سالهای اخیر تبلیغات فراوانی برای خودداری از برگزاری آیینهای چهارشنبهسوری انجام میدهند.
موضوع انشا: کویر
به نام خدایی که آسمان وزمینش را صاف آفرید و پاکدل .
با همان شفافیت رنگ و بی خیالی طرح !
کویری که با همان قوانین الهی شکل گرفته و غرورش را درخودش پنهان کرده و همه ی خلاقیت های الهی را دارد مگر آب.
کاش انسان ها هم مانند کویر بودند درون و بیرونشان یکسان بود . خداوند کویرش هم مانند آسمان پاک و روشن آفرید و وسعت آن را به بزرگی دریای خروشان قرار داد . کویری که با تپه های ماسه ای و خاکی گوشه ای از این جهان بی کران گرفته .
غروب کویر ، غروبی دل انگیز و غمگین است که انسان را از خود سیر نمیکند . وانسان دوست دارد به این غروب بنگرد و به تمام زندگی خود فکر کند .
نتیجه: کویر را دوست بداریم اما نه کسانی که دلشان مانند کویری کرده اند خشک و بیروح وپر از تپه های غم و ناامیدی . کسانی را دوست بداریم که دلشان مانند کویر بی نهایت محبت است.
نویسنده: ندا نهبندانی پایه هفتم
موضوع انشا: کویر
هنگامی ک صحبت از زیبایی طبیعت می شود ،کم و بیش همه ما یاد جنگل های سرسبز، رودخانه های خروشان ، کوه های سر به فلک کشیده و دریای ابی میفتیم، اما طبیعت جلوه های دیگری هم دارد.
سفرخانوادگی آن هم با تور کویر نوردی واقعا خاطره دل انگیزی است ، ساعت حوالی 7بعدظهر بود و تصمیم خانوادگی ما این بود یکی از برنامه های عید امسال ما رفتن به کویر مرنجاب که نزدیک کاشان بود باشد . سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم.
شب شد ، بعد از چند ساعت حرکت به کاروانسرای مرنجاب رسیدیم ، کاروانسرای بزرگی که به نظرم از هر هتل پنج ستاره دیگری جذاب تر بود . وسط حیاط کاروانسرا آتش روشن کرده بودند ، تقریبا بیشتر اتاق ها پر بود ، بچه ها به دنبال هم میکردند و بقیه هم عکس یادگاری میگرفتند، وارد اتاق ها شدیم و قرار بر این شد که شب را استراحت کنم و فردا بعدظهر به دیدن کویر برویم. اواسط شب از اتاق بیرون آمدم ، خوابم نمیبرد ، از پله ها پایین امدم و روی آخرین پله و کنار گلدان شمعدانی نشستم ، هنگامی که سرم را بالابردم ، هزاران نقطه درخشان را دیدم ک در آسمان کویر خودنمایی میکردند، بی نقص ، زیبا ، دل انگیز بود.
بعدظهر فردا ،حوالی ساعت 5عصر سوار ماشین ها شدیم و به سمت دل کویر رفتیم ، تپه های شنی مرتفع و ریگزار های فراوان توجه هرکسی را به خود جلب میکرد. همه از ماشین ها پیاده شدیم و به بالای تپه ها رفتیم . به پیشنهاد پدرم سوار شترانی شدیم که کنار صاحبانشان بودند و کمی هم در کویر شتر سواری کردیم ، بسار لذت بخش بود.
غروب خورشید در دل کویر ، در این افق بی همتا و این سکوت ، به جای اینکه دلگیر باشد ، بیشتر رویایی بود . با تاریک شدن هوا در کویر، آتش روشن کردیم و گروه موسیقیی که هم راه ما امده بودند کار خود را شروع کردند ، آواز های سنتی میخوانند و سکوت شب دل انگیز کویر را درهم می شکستند . خنکای نسیم و3 هوای معتدل شب کویر صورتم را نوازش ، و در گوشم آواز کویر را زمزمه میکرد. سوار ماشین ها شدیم و به کاروانسرا رفتیم و دوباره شب را انجا سپری کردیم.
سفر به کویر و تماشای آسمان پرستاره آن یکی از بهترین سفر های عمرم بود که امیدوارم دواره تکرار شود.