موضوع انشا: بهار آمد
بازتاب نوری که به پنجرهٔ اتاقم میتابید چشمانم را نوازش میکرد. رختِخواب پلکهایم را کنار زدم و چشمانم را رو به «امروز» گشودم. از جای برخاستم. پنجرهٔ اتاق مرا صدا میزد. گوشهایم را تیز کردم. او وعده از دنیایی دیگر به من میداد. پنجرهٔ اتاق را رو به دنیای بیرون باز کردم. زمین دامان خود را پهن کرده بود و آغوش خود را پذیرای قطرات باران بهاری اعلام میکرد. آوای نمنم باران، ریتم موسیقی پرندگان را میساخت و وظیفهٔ بیدارکردن حیواناتی که در خواب زمستانی بودند را برایشان آسانتر میکرد.[enshay.blog.ir]
چشمانم را میبندم و با تمام وجود هوا را نفس میکشم. تکتک سلولهای قلبم، عطر بهار را خود میگیرند.
بیم آن را دارم که اگر چشمانم را باز کنم، دیگر انعکاس آن تصویر بهاری که در ذهن خود ساخته بودم در دل پنجره قاب نشود. با پلکهایی که بههم رسیده بودند، پنجره را میبندم و روی صندلی چوبی مینشینم. صورت خود را در کاسهٔ دستانم قاب کرده و سراپا گوش میشوم. جملهٔ «آغاز سالهزاروسیصدونودوهفت » از تلویزیون بهگوش میرسد. تلویزیون را خاموش و چشمانم را بهروی سالی جدید و دنیایی نو باز میکنم. من مدتی پیش خبر آمدن بهار را از صدای قطرات باران هنگام برخورد با پنجرهٔ اتاقم شنیده بودم.
من اندی پیش از بلبلان شیدا نغمه ی آمدن بهار را در شیپور زندگی شنیدم.
من چندی پیش وجود بهار را در تاب موهای نیلوفر ،در صافی آب حوض،درنگاه زیبای آسمان دیدم.
عید بزرگ نوروز بر شما دانش آموختگان فرخنده باد
نوشته: زهرا اسماعیلی پایه هشتم