نگارش یازدهم گسترش محتوا با موضوع آیین برگزاری شب یلدا در خراسان
خراسان که عظمت آن در تاریخ این مرز و بوم از سابقه ای دیرینه برخوردار است،همواره در ادوار تاریخی از بخش های اصلی ایران زمین محسوب و به عنوان بزرگترین استان شرقی از آن نام برده شده است.
اکثر مردم خراسان از آیین و رسومی تقریباً یکسان پیروی میکنند.شب یلدا یکی از جشن هایی است که به منظور آخرین شب پاییز و استقبال از فصل سرما برپا میشود.
یلدا به معنای ولادت خورشید است.در شب یلدا تسلط تاریکی بر زمین بیشتر است و چون فردای آن شب روشنایی بر ظلمت غالب و روز طولانی تر میشود،پس تولد دوباره خورشید را که مظهر روشنایی است جشن میگیرند.
در این شب افراد خانوار دور هم جمع میشوند،لذا کوچکتر ها به رسم دید و بازدید به دیدن بزرگتر ها میروند.
گفت و شنود خانوادگی،بازگویی خاطرات و قصه گویی پدربزرگ ها و مادربزرگ ها از مواردی ست که یلدا را برای خانواده ها دلپذیر تر میکند.[enshay.blog.ir]
شب چلگی نیز یکی از رسومات در شب یلدا است،پیشکش بردن هدایایی بصورت خُنچه از سوی فامیل داماد به خانه نوعروس از دیگر آیین های این شب است.
از سوی دیگر خانواده عروس با برگزاری جشنی کوچک و آماده کردن شام از خانواده داماد و اقوام نزدیک خود پذیرایی میکنند.
شب یلدا نیز بهانهای هرچند کوچک برای گرم شدن صمیمیت بین اقوام و خویشان است .و چه خوب است تمام دلخوری ها و کینه هایی را که نسبت به یکدیگر داریم به بهانهی این شب از دل هایمان پاک کنیم و با دلی سرشار از محبت و گرما به استقبال فصل سرد زمستان برویم.
و هزاران افسوس که امسال با وجود کرونا از این فرصت خوب محروم هستیم اما چه خوب است که از همین راه دور نسبت به اقوام و بزرگان عرض ادب کنیم و به دیدنشان نرویم چه بسا که اینگونه برای همه بهتر است...
نویسنده: عفت یزدهی،
دبیرستان عطار شهرستان قوچان
دبیر: خانم بنفشه فیضی
انشا با موضوع ماسک و سلامتی
دوشنبه ی سردی بود ماسک جلوی ورود و خروج دم و بازدم مرا گرفته بود؛ از این کارش ناراحت بود.اما نمی دانست که دارد از جان من محافظت می کند.
با او حس رفاقت داشتم؛زیرا خودش را سپری در برابر ویروس کرونا کرده بود.
او مرا سلامت از هر پلیدی نگه داشته است؛ واقعا نمی دانم چگونه لطفش را جبران کنم.
باران سراسر وجود ماسک را خیس کرد؛ او خیس شد من با مهربانی فراوان ماسکم را از روی صورتم برداشتم و با کمی دقت و وسواس روی شومینه گذاشتم.جنگ گرمای شومینه با سرمای ماسکم را می دیدم. ماسک با تمام سپاهیانش در برابر گرما مقاومت می کرد تا شاید فردای دیگری محافظ من باشد.
آیا در این جنگ نابرابر ماسک من پیروز می شود و از آتش سوزان سلامت بدر می آید؟
و صبح دیگری مرا همراهی خواهد کرد؟
نویسنده : حسین تجری
فاضل اباد، استان گلستان ،
دبیرستان: شهید مفتح
دبیر : آقای بهمن سلیمانی
_________________________________
مطالب مرتبط:
انشا با موضوع خاطرات کودکی
خاطرات کودکی من درنقاشی هایم خلاصه میشود.من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان.
به همان خانه با سقف شیروانی و دودکش.
که نزدیک دو درخت سیب بود.
و پنجره اش به سمت سپیدار ها باز میشد.
به همان کوه های بلند که همیشه خورشیدی پشتشان میدرخشید و خانه هایی که همیشه چراغشان به لطف مدادرنگی زرد روشن بود.
به دریایی که میکشیدیم..گفتم دریا؟آخ که من چقدر دریا ها را دوست دارم..
آن امپراطوری ماهی ها..زندان بان اژدهای آب.
که موج موج مهربانی میبرد و می آرد..
هنوز به یاد دارم آن غروب سرد را که به دنبال آخرین درخشش خورشید بر تن رنجور اب بودم.
من عصایی نداشتم که تو را به دو نیم کنم.من موسی نبودم!
اما صدای شلاق موج های تو ساحل را فرا گرفته بود..
چه روز هایی بود.و من چقدر کوچک بودم.[enshay.blog.ir]
و تو چقدر بزرگ بودی ای آبی پهناور..ای دریا!
تو که در چهار حرف خلاصه شدی اما وسعتت در آن چهار حرف جا نمیشود.
تو که خاطرات کودکی ام با تو معنا پیدا میکنند؛از خدا سپاسگزارم که تو را بر ما ارزانی داشت..
و ما را با مهربانی تو..ای زلال آبی رنگ؛ آشنا کرد .
من فکر میکنم آدم ها یک روز برمیگردند به نقاشی های بچگی شان..و دوباره بزرگ میشوند.
نویسنده: نگار رضایی،
دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران دبیر: خانم لیلا ملکی
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت
همیشه سکوت کردم غافل از لذت بی حد و اندازه ای که در فریاد زدن بود.
زنگ خانه به صدا در می اید،مادرم ایفون را بر می دارد،
کیه؟!
صدای گذاشتن گوشی ایفون گوش هایم را تیز می کند،
مهربان بود می گوید بروی در کوچه بازی کنی همه منتظر تو هستن!
نارضایتی مادرم پیش از اجازه گرفتن برای رفتن به کوچه مبرهن بود.
اجازه هست؟
نه...
چرا؟!
خودت خوب می دانی هنوز اثار دسته گل قبلیت هویداست...
قول می دهم دیگر همچین اتفاقی نمیوفته،قول.
گفتم نه،تمام!![enshay.blog.ir]
همیشه از اصرار کردن متنفر بودم ولی این دفعه ناچار بودم.
دنبالش دویدم، قول می دهم ،اصلا باشه هر چه شما بگویید فقط بگذارید اینبار و بروم،خودتان که بهتر می دانید مهربان اجازه ی بیرون رفتن نداره، الان هم که اومده عجیبه، لطفا...
گویا دلش به حالم سوخته بود،خوش حال بودم،پیروز شده بودم.
فقط همین یکبار، مبادا کار اشتباهی انجام بدی.
شال و کلاه کردم،کفش های بند دارم که با مهربان ست خریده بودیم رو پوشیدم، مطمئن بودم مهربان هم این کفش هارو پوشیده...[enshay.blog.ir]
در حیاط و باز کردم مهربان پشت در ایستاده بود ، صدایش کردم سرش را برگرداند،بعض گلویم را با بی رحمی می فشرد ولی باید قورتش میدادم حداقل بخاطر مهربان.
صورتش زیر ماسک پنهان بود،گیس های دو طرفه ی بلندش نا پدید شده بودن...
سریع به خودم امدم رفتم جلو دوست داشتم بغلش کنم ولی اجازه ی همچین حرکتی هم نداشتم.
خوبی؟
تو رو دیدم عالی شدم...
تو چی؟
منم خوبم.
خوش حال رفتیم کنار بقیه ی بچه ها، قرار بود بازی مورد علاقه ی مهربان و بازی کنیم.
من گرگ شدم: سه،دو،یک اومدم...
می دونستم مهربان کجا قایم میشه،انتهای کوچه، کنار خونه ی اقای اسدی،کنار درخت وسطی.
دویدم، صدای قدم هام مهربان و باخبر کرده بود.
خیال کردی می تونی منو بگیری...
خیال و که من نکردم ولی شاید تو، اره!
پا به فرار گذاشت نباید از اونجا رد میشد ولی...
صدای جیغ بچه ها،کل محله رو خبردار کرد، ماسک سفید رنگش به پرچم ترکیه تبدیل شده بود.
دیگر توانم هم توانایی شکستن سکوت همیشگی ام را نداشت گویا تمام جهان روی سرم خراب شده بود مهربان روی زمین افتاده بود و من سکوت کرده بودم.
🤫🤫🤫🤫🤫🤫
نویسنده: روژینا کاوری زاده، دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران
دبیر: خانم ملکی
نگارش یازدهم درس دوم موضوع بدترین روز زندگی
من کسی را از دست دادم...
کسی را؛یک دوست؟یک آشنا.شاید هم کسی که هنوز او را نمیشناسم.من خوب میدانم طعم از دست دادن را.شور است و کمی تلخ!
مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نیست.یا بهتر است فعل را برگردانم.مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نبود.
از دست دادن گیج کننده است و سردرگم.حسی مبهم.مثل وقتی که از تو میپرسند چته؟
چه مرگته عبوس؟
و تو نمیدانی چه بگویی.
برگردیم به دمپختک ها...
سلام عزیز،حالت خوب است؟ به یاد دارم وقتی سن مدرسه ام بود گفتی:«ننه من از اون بالا هم هواتو دارم.نکنه دلت بگیره بغض کنی،چشات رنگ حوض حیاطو بگیره،بخوای داد بزنی تا چشای بارونیتو بیابون کنی ننه...اگه من رفتم بدون جام خوبه.یه هر از گاهی به یاد منه گیس سفید هم بیوفت.انار دون کن بیار سر خاکم ننه.یادت نره بهش نمک بزنی.بدون نمک به احوالم نمیسازه»
ولی عزیز،الان من مانده ام و یک حوض خاک خورده،من مانده ام و متر کردن برگ های خشک شده و چسبیده به کف حیاط گلی.[enshay.blog.ir]
یادم هست دوست نداشتی حیاط بوی خاک بگیرد.میگفتی:«اونوقت خدا قهرش میگیره درختا رو بوس نمیکنه تا انار بدن»
عزیز قول میدهم حیاط را بشورم.ولی ببخش که فعلا سرگرم دلتنگ شدنم.ببخش که فعلا سرگرم مرور بدترین روزی هستم که تا به بیست و سه سالگی دیده ام.اینجا هوایش گرفته.شمعدونی های دور حوض چای نبات لازم اند تا گلویشان درد نگیرد.با من که قهر کرده اند.دریغ از یک نگاه!
عزیز انار ها رسیده اند.ولی دست و دلم نمیکشد که آنها را از درخت جدا کنم،اصلا عزیز چه کسی گفته مرد که گریه نمی کند؟
گور پدر همهشان.اصلا من مرد نیستم.یادت هست بهت گفتم نمیخواهم بزرگ شوم؟گفتم دنیای آدم بزرگ ها بزرگ است. عزیز من از شلوغی خوشم نمی آید،تو هم خوشت نمی آمد.
حرفت را یادم هست پس فقط خودم آمدم سر خاکت.گفتم شلوغش نکنند.مش حسن آمد،او هم گریه کرد،گفت:«خدابیامرز جاش بهشته،آزارش به کسی نمیرسید جوون،از دار دنیا فقط توی تک نوه رو داشت،هواتو داره...»
مرا بغل گرفت.گریه کردم،مثل یک بچه،مثل وقتی که به تو گفتم از درخت کنار پنجره میترسم.نمیگذارد بخوابم،و تو در دامن به رنگ شبت برای من لالایی خواندی. گفتی میمانی.و من آن حس را داشتم که تو همیشه میمانی.
فاتحه خواند و خداحافظی کرد و من فقط سر تکان دادم.
عزیز قول دادم شلوغش نکنم.ولی قول شلوغ نکردن چشمانم را نمیدهم.چشم هایم شده کاسه انار.سرخ و سفید.
من میدانم رو به راه میشوم.من میدانم این بدترین شب به بهترین تبدیل میشود.
من میدانم رو به راه میشوم.ولی نه امشب،امشب را بگذارید دلم برای عزیز ببارد.
من جارو را دستم گرفته ام و سعی میکنم اشک های چسبیده به کف حیاط را پاک کنم.ولی انگار دل جارو هم با من نیست.به دستان من عادت ندارد.غریبی میکند و سردش شده.
من حال دل چند نفر را آرام کنم؟جارو یا شمعدونی؟
برگ های زرد یا نارنجی؟
کسی مرا باور نمیکند بجز شبنمی که روی انارها سر میخورد پایین.
انار ها را میچینم،در حوض آنها را آبتنی میدهم.زیر همان درخت آنها را در کاسه ای که دوست داشتی دون میکنم.یادم رفت به آنها نمک بزنم.عزیز توروخدا قهر نکن.الان میروم و نمک را میآورم.آن بیت هایی که زیر لب تکرار میکردی را میخوانم،دل شمعدونی باز شد.حالا گریه میکند.
انار را آوردم سر خاکت تا پایانی باشد برای این روز بد.
عزیز خاکت نم دارد،
عزیز من تو را خیلی دوست دارم.
تورا به خدا هوایم را داشته باش،من هنوز بچه ام،آخر مرد که گریه نمیکند،پس هوایم را داشته باش.
من هم از این به بعد هوای درخت انار را دارم و بغلش میکنم.
خداحافظ عزیز.
نویسنده: معصوم ملک میرزایی دبیرستان شاهد دهلران،
دبیر : خانم ملکی
انشا با موضوع شب پر ستاره
هرشب به آسمان شب نگاه می کنم تا حتی یک شب هم زیبایی های ان را از دست ندهم
شب کلمه ای پر عظمت؛کلمه ای پر از احساسات ناب عاشقانه،کلمه ای پر از آرامش آرامشی که شب دارد مانند آرامش دستان مادر است، وقتی که دستت را در دست شب بگذاری تورا در آرامش نورهای درخشانی که در عمق سیاهی نوید امید می دهند فرو می برد.
شب را با تمام سیاهی اش با تمام آرزوهای کودکانه اش و با تمام لحظه های چشمک زدن ستاره هایش عاشقانه می پرستم.
ماه راببین چگونه دارد بر سیاهی پادشاهی میکند، ستاره هارا ببین که چگونه مانند تک نگین انگشتر ملکه قصر در سیاهی شب شیطنت می کنند و می درخشندو چشمک می زندد و انسان را به هوس چیدن می اندازند.
آری بنشین و گوش فرا ده به صدای شب،نه!اول گوش های ظاهری که داریرا کاملا ببند،چشم هایت را هم ببند زبانت را هم قفل کن فقط گوش فراده ،آری گوش دل فراده ببین چه می گوید این پارچه حریر یک دست سیاه درخشان،ببین چه نجوا میکند در گوش تو گوش کن هیس!ساکت!؟[enshay.blog.ir]
ببین دارد می گوید از قصه ی هزارو یک شب شهرزاده قصه گو،گوش کن دارد می گوید از شیرین و فرهاد اه، گوش فراده دارد می گوید از آرزوهای کودکانه از اشک های مادرانه و خنده های بچه گانه بازی های دنیا
آری او دارد می گوید و تو گوش هایت را بسته ای گوش فراده که این همه سیاهی دارد تو را پند و اندرز خلقت الهی و پند اندرز زندگانی می دهد پس گوش فراده.
و شب های مهتابی شب هایی ک ماه کامل است و ستاره ها درحال درخشیدن به آسمان می نگرم و در این اندیشه ام که چگونه می شود نتوان دید این همه شکوه و عظمت خالقت را و تاج گذاری ماه را در غروب وقتی شنل سیاه مروارید داره درخشنده خود را بر تن می کند و با ابهت یک پادشاه می آید و بر مملکت سیاه خویش پادشاهی می کند
و چگونه می توان این همه را دید و به ستایش پروردگار بر نخاست
نویسنده: آیدا آذری
دهم انسانی، ارومیه
دبیر: خانم پریزاد ملکی
نگارش یازدهم
گسترش محتوا ذکر زمان و مکان با موضوع آخرین پاییز مادر بزرگ
بعضی ها آنقدر خوب هستند که کلمات عاجز از وصف آنها هستند...
همان ها که دوست داری خارج از جادهی زمان، آنها را در کنار خود داشته باشی!
مادر بزرگ از همان بعضیهای خیلی خوب بود که بی او زندگی، خاکستری بنظر میرسید!
بارها به او گفته بودم چروک دستانش و زبری نوازش هایش را به هیچ قیمت ابریشمینی نمیفروشم.
پائیز سال ' نود و شش ' حیاط خانهی مادر بزرگ حال و هوای شاعرانه به خود گرفته بود!
جامهای نارنجی از برگ درختان به تن حیاط پوشانده شده بود؛ ماهی های قرمز در حوض آبی با نوای باد، میرقصیدند...
خرمالوها، بر تن نیمه لخت درختان بوسه زده بوند و بید عاشق تر از هر گاه دیگر، کمر خم کرده بود...
و گنجشگان در آسمان وسیع، اندک شده بودند![enshay.blog.ir]
داخل خانهی نقلی مادر بزرگ، گرمای کُرسی و بوی آش و بخار داغ چای نبات و عطر نارنگی پوست کنده، حاکم بود که سرمای مسیر رفت را از ذهنم ربوده و حواسم را نسبت به هوای بیرون پرت کرده بود!
خانهی مادر بزرگ، همیشه عطر شمعدانی و گل محمدی میداد...
با درهایی چوبی و طرحهایی سنتی که نظر از آدمی سرقت میکرد!
خانهی مادر بزرگ، در یکی از محلههای با صفای شهر شیراز بود.
موهای حنا شدهی مادر بزرگ، برایم به سان زیبایی خورشیدِ هنگام طلوع بود و چشمهای کم سویش، چنان مهتابی بود که مرا از هرچه تاریکی شبانه در زندگیم بود، رها میساخت!
بعد شامِ مادر بزرگ پَز در بالکن دلنشین خانهاش، برایم داستانی تاریخی تعریف کرد و من آنقدر غرق جادوی صدایش گشته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
کاش میشد که میدانستم آن شب، آخرین پائیز مشترک من و مادر بزرگ است تا که هرگـز گول فریبای خواب را نمیخوردم و تا سَحَر در آغوش گرم او بیدار میماندم.
ولی افسوس که ذهن انسان، محدود است به اسرار جهان!
درست است که زمان، به سان قطاری بیرحم در گذر دائمی است ولی، ما که میتوانیم به نهایت زندگی خویش رحم کنیم.
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیرستان فاطمیه، ارومیه
دبیر : خانم پریزاد ملکی
انشا با موضوع نامه ای به ماه
ماه من چه شده؟ چرا هروقت نگاهت میکنم غمگینی؟ چهرهات درخشان اما دلگیر است. تو دیگر چرا؟ چندین بار به حرف های آدم هایی مثل من گوش داده ای و سنگ صبورشان شدی؟ می دانی چرا تو را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون تو مهربانی. نور تو خشن نیست. چشم آدم را کور نمیکند. میتوانم تمام شب را به تماشای تو بنشینم و مستقیم به تو اشعه های نورانی و زیبایت زل بزنم اما تو آنقدر مهربانی که نمی گذاری چشمانم از دیدن زیباییت به درد بیاید. چهره ات انقدر مظلوم و غمزده است که گاه دلم به حالت می سوزد. شاید تنهایی؟ اره.... توی آسمان تک و تنها نشسته ای و به سفره ی ستاره ها که دست جمعی دورهم و در فاصله ی خیلی زیاد از تو جمع شده اند و بهشان خوش میگذرد. ای کاش ماه من میتوانستی بیایی این پایین پیش من. میتوانی اینجا دوستی پیدا کنی و من هم دیگر لازم نیست برای رساندن صدایم به تو فریاد بزنم. دیگر تنها نخواهیم ماند. میتوانیم شب ها از پنچره به شب های بدون تو نگاه کنیم و ستاره های مغرور را ببینیم که از نبودنت متعجب و حتی ناراحت شده اند. این نامه را برایت مینویسم تا بتوانم به دستان باد به تو برسانم و تو آن را بخوانی و دلت شاد شود از این که کسی در این جهان به فکرت است و تو را غیر از چیزی که بقیه به ظاهر می بینند می بیند. می توانی هرشب وقتی که احساس تنهایی کردی و غم به سراغت آمد به جای غبطه خوردن به جمع ستاره ها نامه ی من را بخوانی در آغوشت بفشاری و حتی اشک بریزی. و انوقت دیگر خودت را تنها نمیبینی.
اشک بریز.... اشکالی ندارد. چون من گریه هایت را نمیبینم و صدای هق هق هایت را نمیشنوم. پس رها کن خودت را . بگذار اشک هایت سرازیر شود.... ما که نمیتوانیم همیشه قوی باشیم ... گاهی اوقات لازم است گریه کنیم تا به خودمان یاد آوری کنیم که ما هم قلب داریم.... روزی پر میشود و دیگر جایی برای نگه داشتن حرف ها و اصرار ندارد .....ما هم حس میکنیم هر چیزی را که در اطرافمان اتفاق می افتد یا نمی افتد.
این ها را می نویسم به امید روزی که بتوانم به جای کلمات از زبانم استفاده کنم و برایت بگویم و تو هم بگویی از هر چیزی که هیچ وقت نتوانسته ای بگویی. امیدوارم نامه ام به دستت برسد چون هم تو و هم من به آن نیاز داریم. به امید دیدار ماه من... ارادتمند شما تکه ای از وجودت.
نویسنده: فاطمه امامی
کلاس هشتم ، دبیرستان پردیس، نوراباد لرستان
دبیر :خانم اکرم رضایی
نگارش دوازدهم درس 4 چهارم نامه نگاری
نگارش یازدهم درس اول با موضوع پرواز
هر پروازی نیاز به بال ندارد و هر آنچه پرواز میکند پرنده نیست.
هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
«پرواز» یعنی : رها کردن امروز ثانیه های دیروز ، از زندان رهایی یافتن از قفل و زنجیر آزاد شدن ، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن ،در رویا ها و آرزو ها سپری کردن ، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن ، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن ، فردایی از جنس آرامش ساختن ، پرواز یعنی اوج گرفتن !
پرواز ، گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آن ها به یک مرخصی اجباری ؛ شب، شب بهترین زمان پرواز است ؛ زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبود به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دل نشین آن لحظه ها قرار می دهی!
« رها شدن » سر آغاز پرواز است ؛ در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام ، افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خمه ذهنت را ریل آن قرار بده ، بار دغدغه های همیشگی را روی شانه هایش بگذار و آن ها را راهی سفری طولانی کن ؛ پلک هایت را بر هم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن ، پرواز را دوست به دار و خودت را از کمند دنیا نجات بده ،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هر آنچه که پیش روی تواست ...
پرواز کن و به یاد داشته باش : اوج بهترین پرواز ها در سخت ترین لحظات زندگی است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
معصومه زلقی
دبیر: زهرا ابراهیمی
______________________________
مطالب مرتبط:
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
حکایت_نگاری
صفحه ی 110 نگارش دهم
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
📜حکایت
چون یونس، علیه السّلام، از شکم ماهی نجات یافت؛متفکر بود و کمتر سخن می گفت. یکی از موجب سکوت و سبب خاموشی پرسید.
گفت:سخن، مرا در حبس شکم ماهی انداخت تا وجودم در آتشِ وحشت،
شمع وار بگداخت.
خاموشی با سلامت، بِه از گفتن با ملامت.
🖌بازنویسی
در سال های دور، زمانی که حضرت یونس (علیه السّلام) از شکم ماهی بیرون آمد و نجات پیدا کرد، بیشتر از پیش فکر می کرد و کمتر صحبت
می کرد.
یکی از افراد دلیل سکوت حضرت را پرسید.
حضرت یونس (علیه السلام ) فرمود:(( من بخاطر سخن گفتن در شکم ماهی حبس شدم و بخاطر ترس و وحشت وجودم می سوخت و مانند شمع ذره ذره در حال آب شدن بودم. پس از آن فهمیدم که سکوتی که با سلامت همراه است، بهتر از سخن گفتن و زیاده گویی با پشیمانی است.
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
نویسنده: سیما سیاح
دبیر: سرکار خانم فیضی
قوچان، دبیرستان عطار،
______________________________________
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید. [enshay.blog.ir]
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
نوشته: مرجان سجودی