نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
سلامی به گرمی چشمانت ک غصههای یخ بستهٔ دلم را آب می کند.
چقدر دوست دارم زنگ کلاست را... کلاسی که افکارم محدودیتی ندارد وتا هرکجا که بخواهد پیش میرود وتو مشتاقانه دنبالش می کنی.
گاه دل، پراست از فریادهای خاموش شدهای ک گوشی برای شنیدن پیدا نمی کند، اما تو دل را وادار به ترجمهٔ سکوتش می کنی و چقدر مهربانانه ب خواندن کلمات بیقاعدهٔ این دل میپردازی..
کدام معلم است ک از حرفهای دل درماندهٔ دانش آموزش چشمانش تر شود؟!! من معلم زیاد دیده ام اما گلی چون تو ندیده ام ک برای دردهایمان بگرید..
نیازی نیست دستانت موهایم را نوازش کند وقتی نگاه مهربانت دلم را آرام می کند.
چقدر لطیف است احساساتت ک با حرفهایمان اشکانت سرازیر می شود و من شرمندهٔ صورت سرخ شده و آن عینک بر میز نشستهات می شوم.
نگاهت چقدر مهربان است و حرفهایت چقدر دل نشین، کلاست سرزمین رویاهاست ک درآن نیمکتهای سخت چوبیاش چقدر نرم می شود ،دیوار بیرنگ کلاست با کلمات رنگینت رنگ می شود، اتاق تنگ وتاریک خسته کننده با آمدنت رنگ شادی و روشنی به خود می گیرد.
کلماتت چه قدرتی دارند که سقف و دیوار سنگی کلاس را کنار می زنند! و به ذهنمان پروبال می دهند و کبوتر ذهنمان تاآسمان پرواز می کند وتو عاشقانه به نظاره مینشینی ،چه تبسم قشنگی بر لبانت می نشید وقتی می دانی درخت تلاشت ثمر داده است و چقدر دوست داشتنی میشوی وقتی لبخندت مبدل به خنده می شود.
صدای شیرین زنگ تفریح چقدر دردناک می شود وقتی پروبال کبوتر اوج گرفته را با تیر می زند ،، و باید تا چهارشنبهای دیگر منتظر بمانیم تا زخمهای پروبال این کبوتر غریب را با نگاه وحرفهایت پانسمان کنی.
ای که مهربانیت از همه پیشی می گیرد ازته دل آرزو دارم لبخند و خندههایت همیشگی باشد.
تقدیم به مهربانترین معلمم:
خانم آتابای.
نویسنده: آسیه ازون دوی
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه-استان گلستان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
با آمدنت هیچ تختهسیاهی دیگر سیاه نبود.
وقتی نور در دست میگرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی خود را سوختی و ما را ساختی. از لوح کلاس تا لوح وجود، سپیدیمان را از تو داریم.
همه میگویند تجربه بهترین معلم در زندگی است؛ اما برای ما داشتن معلم بهترین و شیرینترین تجربه در زندگی است.
ورقههای دفتر من سیاه میشوند و گیسوان تو سپید.
من قد میکشم تا تو نفس میکشی. هر روز با من سخن میگویی و چشمهایت از بیخوابی سرخاند. در کلاس تو حتی تختهسیاه روسفید شده. من هنوز شرمندهام. چهقدر خستهات کردم.
نویسنده: فاطمه قبادی
دبیرستان: آفرینش
دبیر:خانم منوچهری
منطقه قائنات خراسان جنوبی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
سلام معلمم. سلام منبع علم و تعلمم. چقدر منتظر چنین فرصتی بودم تا نمایان کنم لطف شما را ،تا همگانی کنم محبتت را،تا بگویم تو بهترین شاهکار من هستی . تا باز گوکنم چه زحماتی برای من کشیدی تا بگویم مرا چگونه رشد و پرورش دادی ،تا نمایان کنم بر ایرانیان محترم که بدانند معلم بهترین اعجاز خداست که برای داشتنش باید وضوی باران گرفت.اسم معلم مهربان و خوبم سرکار خانم تهذیبی است ،معلمی که واژه ها تاب عظمتش را ندارند.اینکه چرا ایشان را بهترین اعجاز می دانم از آنجا شروع شد که رابطه ای مشترک بین ما پیدا شد!!!معلمم شعر می سرود و من نیز شعر می سرودم.واقعاخوشحالم معلمم تو مرا از منجلاب نا آگاهی ها بیرون کشیدی و به من آموختی چگونه با مشکلات در ستیز باشم. همچنین آموختی مبارزه با مشکلات اصلا سخت نیست زیرا اگر میم مشکلات را برداری دهانت را با مزه ی شکلات شیرین کردی !!!معلم مهربانم سپاس از این که مرا راهنمایی کردی تا مستقل شعر بگویم و بسرایم در مدح معلمی همچون سرکار خانم تهذیبی!!!معلمم ای معنای پروازم از اینکه یک سال برای من زحمت کشیدی سپاسگزارم، ممنونم از لطفت، ممنون از بزرگیت و ممنون از محبتت [enshay.blog.ir]
نویسنده: محمد سینا برنده 13 ساله از همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
پیشکش به همه معلمان ایران زمین! به نامه آفریننده ی عقل ها! «از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم ،جان روشن یافتیم» صد سبد سلام و بی نهایت درود بر هرکه و هر چه معلم! بر آن دریای علم و بر آن کوه حلم! بر آن باغ بینش و بوستان دانش! بر آن گنجینه ی رنج ها و معدن با ارزش ترین گنج ها! چه گنج هایی! گنج هایی از جنس متانت و صداقت، راستی و درستی، محبت و بصیرت. سلام بر آن که شمع وار سوخت و مرا عاشقی آموخت، بر آن که الفبای آدم بودن و چگونه زیستن و پایبند ماندن به عهدنامه روز الست را نشانم داد. آن که مرا از خاک به افلاک رساند و غبار جهل و ناآگاهی را از ذهن و زبانم زدود و با جهان آگاهی و بینایی و روشنایی ها آشنایم نمود. راستی را، کدام قلم یارای آن را دارد که در شان معلم چیزی بنگارد و حرفی بر کاغذ آرد؟ معلم عزیز! مدال و نشان افتخار تو را حضرت کردگار عطا فرموده است؛ زیرا بر تو و بر سلاح تو ، قلم، سوگند یاد نموده است: "ن والقلم و ما یسطرون". معلم عزیز! در بزرگی و عظمت جایگاه تو همین بس که؛ بزرگ ترین معلم بشریت و برگزیده ترین مخلوق خدا، محمد مصطفی(ص)، خود را معلم نامیده و به آن بالیده است؛آنجا که می فرماید: "انما بعثت معلما". معلم عزیز! وقتی مولا علی(ع) می فرماید: " هر کس یک کلمه به من آموزد مرا بنده خود کرده است". پس چگونه من، خود را برای همیشه وامدار تو ندانم؟ ای معلم عزیز! بهترین واژه ای که میشود نام تو را موازی و مساوی و معادل آن دانست، "عشق "است و هنوز کسی از آدمیان، مدعی نیست که عشق را آن چنان که باید و شاید شناخته و توصیف کرده باشد. به قول یکی از خوب ترین معلمان عشق و عرفان ، جلال الدین مولوی، : «شرح عشق ار من بگویم بردوام صد قیامت بگذرد وان ناتمام» ناچار، در پایان، اقرارکنان به عجز و ناتوانی خود از وصف تو، با همان صمیمیت کودکانه، بلند می سرایم تا در گوش قله ها و جاری جویباران و نبض دشت ها بماند: معلم عزیزم! "شمع شدی، شعله شدی،سوختی تا هنرت را به من آموختی." پس تا ابد دوستت دارم.
نویسنده :محمد شریفی دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
مهربانم!چشمانت آرامشی دارد که آرامش شبهای دریا در مقابلش به خاک می افتد و زانو می زند.... اراده ات برای آموختن به گونه ایست که کوه را سست و بی اراده می کند.... اقیانوس با آن همه وسعت و عظمت در برار بزرگی قلب تو خشک و بی آب می شود.... اگر از دلسوزی و محبت تو برای سنگ بگویند دل او هم رئوف و مهربان می شود.... من الفبای زندگی را از زبان شیرین تو آموختم. اما حال نمی دانم چگونه این الفبا را در کنار هم بچینم که شایسته ی نام پر عظمت تو باشد.... تمام کلماتم از جلو نظام گفته و به صف ایستاده اند اما در میان آنها هیچ واژه ای را نمی یابم که برای تشکر و قدر دانی از تو کافی باشد.... من فلسفه و منطق زندگی ام را از تو آموختم.... شمال و جنوب کشورم را، معنی کویر و دریا را به کمک تو شناختم و فهمیدم.... از تو آموختم که جامعه، فرهنگ و سکولار چیست؟ و حتی از تو آموختم رهبر و خدا و پیغمبر کیست؟ من از تو آموختم پنجه و ساعد و پرش سه گام را برای آبشاری بی نقص.... جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را به کمک تو فرا گرفتم که اکنون محبت هایت را یک به یک می شمارم.... چه قدر بی شمارند ابیات شعری که معنا و مفهومشان را از تو آموختم و امروز که این نامه را می نویسم همه ابیات در مقابل نام مقدست وزن و قافیه ی خود را از دست داده اند.... چه کردی با این ابیات که آن ها امروز نه مفاعیلن را می شناسند و نه می دانند بحر هزج و رمل چیست .... به کمک تو با تاریخ گذشته ی کشورم از هخامنشیان گرفته تا میرزا کوچک خان جنگلی و انقلاب مشروطه آشنا شدم.... آری من از تو آموختم که چگونه رشد کردم و به اینجا رسیدم، اینکه چگونه خودم را،احساساتم را ودر آخر افکارم را بشناسم.... پس حق دارد این قلم که ناتوان و بی رمق باشد برای این که بر سطرهای دفترم از گذشت ها و مهربانی های مادرانه ات بنویسد ... بیا و این بار هم مانند همیشه با آرامش چشمانت جانی دوباره ببخش به این الفبای بی جان زندگی.... بیا و باز هم روشن کن چراغی از دانش را بر کودکان سرزمینت..... گر از یادم رود دنیا تو را در خاطرم دارم درون دفتر قلبم ، نهال عشق می کارم نرفت از یاد من حرفت که گفتی تو به قلب من در این سختی آموزش تو را تنها نمی گذارم.
نویسنده: سپیده اسدی فریسار سال ۱۲ انسانی دبیرستان «شهید حجه فروش» همدان
مطالب مرتبط:
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
اولین درس نوبت دوم کتاب نگارش «نامه نگاری» است.
همراه من به کلاس بیایید!
در آغاز از دانش آموزان می خواهم نامه ای اداری با مضمون «اعتراض به نمره» یکى از درس ها بنویسند.( ۱۰ دقیقه)
نامه های دانش آموزن جمع می کنم و بدون توجه به نامه های دانش آموزان، مراحل نوشتن نامه اداری تدریس می کنم.( ۲۰ دقیقه)
سپس به سراغ نگاه های نوشته شده می روم. دو نامه را به شکل تصادفی انتخاب می کنم، نامه های انتخابی را در کلاس می خوانم و اشتباه های آن را با کمک دانش آموزان اصلاح می کنیم.
نامه ها را به دانش آموزان بر می گردانم تا با توجه به مراحل نگارش نامه اداری، نامه های خود را اصلاح کنند.
سپس چند نفر نامه اداری اصلاح شده خود را در کلاس بخوانند ( ۲۰ دقیقه)
در ادامه به سراغ نامه های دوستانه می رویم. به دانش آموزان می گویم: « بر خلاف نامه اداری که اسلوب و روش خاصی داشت. این نامه دوستانه، هیچ الگو و چهارچوب خاصی ندارد.»
در واقع نامه دوستانه« هر چه می خواهد دل تنگت بگوى» است.
نوشتن بدون محدودیت و بدون دستور العمل!
برای آشنایی با ساختار نگاه های دوستانه، یکی دو نمونه از نامه های دوستانه از نویسندگان و مشاهیر ادب و هنر را در کلاس می خوانم.(۲۰ دقیقه)
تعیین تکلیف:
دو نوع تکلیف برای هفته آینده مشخص می کنیم:
الف: نوشتن یک نامه اداری،( بر رعایت بخش های نامه اداری تاکید شود.)چند موضوع مشخص کنیم.
ب: نوشتن یک نامه دوستانه و خصوصی
با احترام،
حسین طریقت
موضوع انشا: غروب
غروب خورشید از زیبا ترین منظره هایی است که جلوه گر زیبایی های خداوند است.هرکدام از ما این منظره ی زیبا را به گونه ای توصیف می کنیم.
چقدر زیبا و دل انگیز است تماشا کردن غروب خورشید آن هم در کنار دریا و حتی کوه ها!
اما این منظره هر چقدر هم که جذاب و زیبا باشد برایم از همه چیز دلگیر تر است.
وقتی غرور آسمان شکسته می شود وآفتاب محو می شود،دلم می گیرد! سخت می گیرد!
کسی نمی داند چرا هنگام غروب دلتنگ می شوم!
هنگام غروب،بی قراری ها و بهانه گیری هایم شروع می شوند،دلتنگ کسی می شوم که مدت هاست از او بی خبرم.نمی دانم دلش برای من تنگ می شود؟[enshay.blog.ir]
می دانید چرا هنگام غروب یاد او می افتم؟
چون او همیشه به من می گفت من هنگام غروب احساس دلتنگی می کنم...
خلاصه،منظره ی غروب تکرار دلتنگی بود.
اما هرگز فکرش را نمی کردم که روزی غروب باشد اما او نباشد!
یک سال است که از من دور ونزد خدایش رفته.اما من چه کنم با دلتنگی هایم هنگام غروب و فقدانش؟!
آه ای غروب دلتنگی!
متحیّرم چه بنویسم!
فقط تو می دانی با من چه میکنی!
چگونه می شود آشوب درونم را آرام کنم؟
می دانی وقتی آسمان را پر از دلتنگی می کنی در من چه هیاهو و غوغایی می شود؟
از خود می پرسم که غروب چه اتفاقی افتاد که تو هم غروب کردی؟
با غروبت خنده ات را فراموش کردم.
مادر بزرگ خوبم! مهربان مادر! ای غروب دلتنگی هایم
دوستت دارم...
نویسنده: اسماء حزباوی - دوازدهم انسانی
موضوع انشا: لبخند پدر
به راستی چه زیبایند آنانی که لبخندی بر لب دارند!
پدرم لبخند تو زیباترین لبخندهاست چرا که سختی و رنج روزهای زندگی را با شیرینی لبخندت را نشان می دهی!
چشمانم را می بندم و زیباترین لحظه ها را در خاطرم ورق میزنم به لبخند پدر که میرسم شادی ، قلبم را لبریز میکند.گویی سالهای جوانی پدرم پشت آن لبخند زیبا نهفته شده است. لبخندپدر را به چه مانند کنم!
به تصویری از بهاری زیبا یا به شکفتن گلی سرخ!
مرا وارد فصل بهار می کند بهاری که در آن امید شکوفه می دهد!
پدرم کوه است ولبخندش دره ای ست پر از شور ، نشاط و زندگی!
پدر تکیه گاهیست که بهشت زیر پایش نیست اما اوست که بهشت را می سازد او مجاهدیست که در اوج سختی ها و مشقّت ها برای فرزندانش بهشتی می آفریند و آنها را به قلّه ی سعادت می رساند. تار و پود من از رود خانه لبخند پدرم سرچشمه میگیرد وزندگی ام با خشک شدن این رود خانه به انتها می رسد.[enshay.blog.ir]
مهربانم! تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست دارم.
تورا به قدر محبوبیت آفتاب در یک روز زمستانی سرد دوست دارم!
تورا به اندازه ی تلخی لحظه های بی تو بودن دوست دارم!
مریم مقدم زاده
دوازدهم تجربی
موضوع انشا: غروب آفتاب شهر من
رنگ غروب آفتاب شهر من،خالص ترین،نزدیک تر وصادق تر باقی می ماند.تنها رنگی که تغییر نکرده است،خیره کننده نیست وهیچ رنگ دیگری ندارد،زیرا این یک رنگ نفیس است که توسط دست خداوند ساخته شده است که بزرگترین هنرمندان نمی توانند به آن دست یابند.
غروب آفتاب در تالاب شهر خودم نشانگر رنگی قرمز در سطح آب هاست که به نظر میرسد خورشید در تالاب درحال غرق شدن است.
غروب آفتاب در شهر من بسیار متفاوت است،زیرا در آن تمام زیبایی ها خلاصه می شود!صفای دل های مردم این شهر را میتوان در غروب آفتاب تماشا کرد.
واما؛ همانطورکه در غروب آفتاب زادگاه من زیبایی ها را مشاهده میکنم ولذت می برم،با نگاه کردن به این منظره در سکوت وداستان های دلتنگی قرار میگیرم وبه یاد روزهای سخت زندگی می افتم.
روزهای جدایی،دلتنگی ظلم![enshay.blog.ir]
و روزهای تلخ زندگی و... روزهایی که فقط با آمدن محبوب من شیرین خواهد شد!
هنگامی که به منظره ی غروب می نگرم،دلتنگ کسی میشوم که مدت ها از نظر همه غایب است وپشت ابرها پنهان شده است.
اما بعد از هر غروبی طلوعی نیز وجود دارد و روزی فرا میرسد که محبوب تمام خسته دلان ظهور می کند وجهان را با نور خود روشن خواهد ساخت.
بس است غروب تو ای محبوب من!
طلوع کن وآسمان تاریک چشمان مرا روشن کن!
نویسنده: فاطمه مطرودی - دوازدهم تجربی
موضوع انشا: منظره ی غروب شهر من
گاهگاهی که دلم می گیرد خاطرات غروب را به یاد می آورم اما غروب برای بعضی ها دل انگیز و برای بعضی دیگر غم انگیز است.غریبانه به غربت غروب خورشید می نگرم که با حرکتش از شرق به غرب یک طلوع را غروب می کند و یک آغاز را به پایان می رساند .
غروب شهر من منظره ای زیبا ودیدنی دارد.غروبی از بوی چوب هایی در تالاب از بلم رانانی که بلم خود را پارو می زنند،غروبی که با صدای دلنشین اذان آمیخته می شود .زیباترین منظره ی غروب شهرم پنهان شدن خورشید در پشت نخل های سر به فلک کشیده است.گویی دستان نوازشگر نخل ها گیسوان طلایی خورشید را به خوابی آرام دعوت می کند .
منظره ی غروب خورشید در تالاب دل انگیزتر است. آری!خورشید در این هنگام واپسین نگاه های خود را به معشوق می اندازد وبا دلی خونین با محبوب خود خدا حافظی می کند!
غروب جدال وستیز میان ماه و خورشید است.از دو جبهه ی مختلف یکی درشرق ودیگری در غرب یکی درحال طلوع و دیگری در حال غروب در این جنگ همیشه ماه پیروز می شود.زیرا نقطه ضعف خورشید شکست اوست.
زندگی همین است. هر خاطره ای غروبی دارد و هر غروبی خاطره ای و ما جایی بین امید و انتظار چشم می دوزیم تا روزگارمان بگذرد.
نویسنده: مریم مقدم زاده - دوازدهم تجربی
موضوع: شخصیت
دیوارهای ضخیم وپنجره های نرده کشی شده اش تن رابه لرزه درمی آورد٬واردحیاط که می شدی تیرهای دروازه فوتبال امید خاصی به انسان می داد.
سه معاون افسانه ای چغربدبدن که گفته ها حاکی ازاین است که ورزشکارهستند،امانمایه بدنشان گفته ها راتکذیب می کند٬بیشترکارهای مدرسه رابرعهده داشتند.
یکی ازآنها کوتاه قدباسبیلی نقلی دیگری با موی مرتب وقیافه ای مهربان وآن یکی دارای سری نیم تاس وقیافه ای عصبانی،بماند مدیرش!! بگذریم.
برای اولین بار وارد می شدم. درهایش آهنین گویازندان اوین بود،آب دهنم رابه زور قورت داده وارد کلاس شدم.
بعضی ازبچه هارانمی شناختم و مبصر هم شامل آنها بود.اسمش ماهیچ بود،ماشاالله گویی که سه سال از بچه های کلاس بزرگ تر بود.بدنی صاف واتو کشیده.ریش وسبیل هم که بجای خود ٬صدای کلفتش دانش آموزان را به جای خود می نشاند.
فارسی زبان بود ولی به زور وبه لفظی قلقلکانه ترکی صحبت می کرد٬بغل دستی ام قیافه ای خطرناک داشت سیاه بود وسبیل داشت ولی بچه ها عاشق گوش ها یش بودند٬باهمسایه هایشان مشکل داشت حتی با معلم ها هم مشکل داشت.اسمش سیبیلوف بودونام خانوادگی اش مقیاسیان.خیلی بچه باحالی بود.
معلم انشا باظاهری مرتب و موی شانه زده شده چند دقیقه بعد همراه کیف دستی اش وارد کلاس شد،بچه ها معلم را از سال قبل می شناختندبرای همین کلاس ایشان همیشه ساکت بودوکسی با بغل دستیش صحبت نمی کرد چون هیچ کس حوصله آن را نداشت که گفته هایش راباشکل ونموداررسم کند.
موضوع: شخصیت
هیچگونه آرایشی نمیتواند شخصیت زشت انسان را بپوشاد، زیبایی در چهره نیست بلکه به باطن آدم هاست .
میخواهم از یک زن بگویم و بنویسم، زنی مهربان و خوش رو مثل مادر
پوست سفیدی دارد و رنگ موهایش قهوایی مایل به نارنجیست و کمی حالت دار،خیلی ساکت و آرام است وقتی با اون حرف میزنم شاید برای جوابش حدود یک دقیقه منتظر بمانم اما وقتی عصبی میشود دیگر جلوی غرغر کردن هایش را نمیشود گرفت تا وقتی که برایش جواب قانع کننده ایی بیاورم.
کمی هیکلی و قدی به حدوده 162سانتی متر دارد چشمانی درشت و ابروهایش کشیده است، آنقدر آرام و مهربان است که نمیتوانم توصیفش کنم!
شاید در یک سال تنها یک بار صدای فریادش درخانه بپیچد.[enshay.blog.ir]
لباس هایی که برای بیرون رفتن به تن میکند معمولا مشکی یا رنگ های تیره است، کفش های طبی میپوشد وبیشتر از شال حریر استفاده میکند .برای مطالعه عینک به چشم میزند و
زنی صبور و با تجربه است، گاهی مارا به دور خودش جمع میکند و برایمان از سختی ها و موفقیت ها میگوید و مارا از راه بد به دور میکشد.
من به داشتنش افتخار میکنم.
نویسنده: سحر عساکره - یازدهم حسابداری
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگی عشق
سالها بود که چشمانش را به پنجره ی انتظار دوخته بود و در خانه ی دلتنگی به سر میبرد. تلخی قهوه،روز به روز با روحیاتش سازگارتر میشد و نگاهش از تنهایی سرشارتر.
دنیای خاکستری اش سالها بود که رنگ طلایی آفتاب ندیده بود و نسیم معطر عشقش به مشام او نرسیده بود.
مروارید ریزان دیدگانش با برگ ریزان پاییز همسو شده بود.هفدهمین پاییز دلتنگی اش تداعی گر خاطرات عشقوارانه اش،که اکنون از درد دوری همچون زهر تلخ شده بودند،گشته بود.
چشمانش را بست.ذهن خسته اش یادآور لحظات گذشته اش شد و مانند هرروز در خاطرات هفده سال پیش سیر کرد و گل از گلش شکفت.صدای نوازشگر جانانش در گوشش پیچید.لبخندی زد!چشمانش را به امید دیدن او گشود اما...
بازهم در ژرفای تنهایی لاینتهایش غرق شد و لبخند بر لبانش خشکید.آن صدا جز آوای قطرات باران بر روی شیشه ی پنجره ی غم هایش چیزی نبود.
گویی آسمان هم دلش برای معشوقه اش تنگ شده بود که اینچنین اشک میریخت.ای آسمان!گریه نکن.عشقت خورشید فقط پنهان شده است.او می آید و به دنبالش رنگین کمان نیز ظهور میکند.تو خیالت راحت!
نوشته: الهه شیرمردی
نگارش دهم درس چهارم حکایت گردانی
نادانی وارد جمعی شد و خواست سخنران آن جمع را به سخره بگیرد. پس در میان سخن او گفت:« ای مرد! مرا پندی ده.»
مرد گفت:« از حکیمی شنیدم که می گفت هیچ کس به نادانی خود اعتراف نمی کند مگر زمانی که کسی در حال صحبت کردن است ،سخن او را قطع کند و خود سخن بگوید. سخن آغازی و پایانی دارد . نباید هنگامی که کسی سخن می گوید سخن بگوییم. انسان هایی که دارای اندیشه و فرهنگ و هوش هستند، تا زمانی که سخن کسی تمام نشود سخن گفتن را آغاز نمی کنند.»[enshay.blog.ir]
نویسنده: شیدا زارعی
موضوع انشا: یک روز پاییزی
هوا سرد شد. چشمانم رو به سقف باز شدند. پلک زدم، پلک زدم، پلک زدم و همین طور پلک می زدم. نفس عمیقی کشیدم. بخار سفید رنگی که از دهانم خارج شد را دیدم. صدای نفسم را شنیدم. با خود گفتم: "چه خوب، فکر کنم زنده ام!". نفس کشیدم، نفس کشیدم، نفس کشیدم و همین طور نفس می کشیدم و به هوهوی آن گوش فرا می دادم. حالا مطمئن بودم که زنده ام!
فضا پر از سکوت بود، سکوتی مطلق. سکوت بر جو حاکم بود. جو، آرام و ساکت؛ اَه... این بازی با کلمات دیگر از کجا سر در آورد؟!
دوباره نگاهم را به سقف دوختم. گویا می خواستم دوباره این چرخه را تکرار کنم. مغز در حال بارگذاری مجدد...
چند ثانیه را این گونه گذراندم که متوجه شدم روی تخت نرم و راحت رنگارنگی با طرح برگ های پاییزی دراز کشیده ام. دستم را به میله تخت بالای سرم گرفتم و بدنم را کِش آوردم. احساس می کردم همان گونه که نور از چراغ مرتعش می شود، خستگی از بدنم به محیط بیرون ارتعاش پیدا می کند.[enshay.blog.ir]
گردنم را به سمت راست چرخاندم. یک دیوار سراسر سفید را دیدم با یک کمد دیواری کوچک که آن هم به رنگ سفید بود. با دیدن این سفیدی ها در چشمم سوزشی را احساس کردم. گردنم را به سمت چپ چرخاندم. پنجره ی چهارخانه ای اتاقک من باز بود و دلیل سردی اتاق من هم همین بود. به زحمت تختم را رها کردم و رفتم تا پنجره را ببندم. به جلوی پنجره رسیدم. اُه... چشمم! زمین و درختان هم لباس سفید رنگ برفی به تن کرده بودند. اما من از جنس پاییزم؛ با سرما آشنا هستم و می توانم با آن کنار بیایم اما تا به حال با یک رنگی آشنا نشده ام! پنجره را بستم. به آشپزخانه رفتم. آب را درون کتری ریختم. آن را روی شعله ی متوسط اجاق گذاشتم. صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم و همین طور صبر می کردم تا آب جوش بیاید و بعد یک کاپوچینو دبش میل کنم.
صبح برفی و سرد زمستانی من، این گونه آغاز شد.
نویسنده: مصطفی محمودی دبیرستان نمونه صالحین
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
هر ثانیه گذر زمان،تو را به آینده ی نزدیک و زندگی مبهم فردا پیوند میدهد و تباهی یعنی منجمدشدن حس زندگی درجدال باثانیه هایی که سهم امروز ولی همرنگ دیروز بودند.
تک تک نفس هایمان،لبخندهایمان،دردها و آرزوهای محال مان،خیال بی خیال مان،تاریخ بی فروغ مان،گریه های بیصدا و تنهایی های بی کسی مان،سرمای دستان مان درخیابان زمستان،رویاهای عاشقی مان وخستگی خاکستری جان بی جانمان همگی قربانی نیرنگ زمان شده اند؛وتامیخواهی به وجود خویش از عبور ثانیه ها پناه آوری خواهی دید که در حادثه ی جاری زمان زندگی میکنی و روزگار تو،با این حادثه ی ناآشنا نقش ونگارهای تقویم تو را ترسیم میکند.[enshay.blog.ir]
واژه ی زمان بی معنی ونامفهوم ترین واژه ی جهان میشود وقتی که در لحظات سرسبز و پرشور زندگی گذشت روزها را لمس نمیکنی؛اما کافیست فقط یک ثانیه آسمان لحظه هایت بی طلوع شود و دیوار آن را ترانه ی تاریک و غمناکی آزین ببندد تا باچشم های دلگیر امروزت امتداد یک لحظه درهرگوشه ی سرنوشت را به تماشا بنشینی و برای تردید در مفهوم واژه ی زمان تنها همین باور کافیست...
تمام انسان ها نسبت به جنون تیک تاک عقربه ها بی تفاوت شده اند؛
آنها از سرزمین خشک و بی حاصلی جرعه جرعه آب سراب می نوشند و شاخه ی عمرشان آرام آرام
می شکند،قطعه قطعه میشوند و درنهایت از دقایق زمین محو میشوند و تنها تندیس بی نامی را از وجودشان به یادگار می گذارند.
تو اما واژه ی رهایی را ازمدار بسته ی ساعت ها آزادکن و وسعت گام های پرشتاب را به فراموشی بسپار و تنها برای احساسِ بیدار اکنون خویش نوای زندگی راعاشقانه ستایش کن.
[ول کن جهان راقهوه ات یخ کرد؛
سرگرم نان وقلب آتش باش... علیرضا آذر
نویسنده: زینب حسنی پور مقدم
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
می گویند زمان با ارزش است، اما چه کسی است که این ارزش را به آن می بخشد؟
زمانی که جهان را سیاه و در ظلمت می بینی، وقتی که بوی خوش شکوفه های نارنج را حس نمیکنی، آن لحظه که قلب تو لبریز از غم و اندوه است، آن زمان که خط لبخند بر چهره ی غمناکت نمی افتد، وقتی که در تاریکی شب در روشن ترین و طولانی ترین خیابان شهر آهسته قدم میزنی، آیا واقعا مهم است که ساعتی دیگر صبح میشود و یک روز از سال های زندگانی ات میگذرد؟!
نه، آن موقع دیگر برایت مهم نیست و بهایی ندارد.
اما...اگر بدانی کسی هست که در انتهای آن خیابان بر روی دومین نیمکت سبز رنگ با دسته گلی پر از رز های سرخ به انتظار تو نشسته است؛آنگاه قدمهایت را تندتر میکنی و از تمام کوچه پس کوچه ها میگذری و میدوی تا آن خیابان را به پایان برسانی.
آن زمان،لحظات برایت با معنی میشوند،و وقتی به مقصد میرسی گویی دنیای سیاهت، به یکباره همانند یک دفتر نقاشی رنگ امیزی شده است ،و نسیم خنکی که صورتت را نوازش میکند و عطر خوش بهار را به مشامت میرساند،آنگاه قلبت از گرمای محبت داغ و سرشار از عشق میشود. و خنده ی زیبایت،قاب صورتت را کامل میکند.
و اگر آن لحظه،لحظه ای است که تو میخواهی دقایق متوقف شوند ؛ بدان که حال زمان گرانبها تر از دری است که در کف دریا خفته است.
شاید در تمامی این سال ها مفهوم زمان با ارزش است را درست نفهمیدیم.
آری...زمان با ارزش است اما،این ارزش را عزیزانمان اند چه به آن می بخشند.
نویسنده: پیوند اشرف