موضوع انشا: خدا همدم تنهایی هایم
دراوج دلتنگی ودل شکستگی درنهایت بی کسی وبغض زمانی که همه فراموشت کرده اندومحبت ودوستی راازتودریغ می کنند ان زمان که دستی نمی بینی تابه یاریت بشتابدنشانه های خسته وغمگینت راپناهی باشدکه همیشه گوش شنوا منتظرشنیدن غصه های توست ارام غصه هایت رابگوبغض های کهنه وشکسته ات رادرحضورش بشکن وازجاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس.
تنهایم تنها،تنهاترازهمیشه.درست زمانی که حس می کنی همه یاری وکمکت می کنند،توراتنهامی گذارندورهایت می کنند.درست زمانی که نیازبه یک دوست وهمدم داری کسی رانمی بینی تادراغوشش جای بگیری.درست زمانی که دوست داری باکسی قدم بزنی یاری برای رفتن نمی بینی.درست زمانی که می خواهی باکسی صحبت کنی تاارامش درونت راپیداکنی کسی رانمی بینی که همچون سنگ صبوربه حرف هایت گوش دهد.درست زمانی که گریه می کنی واشکانت همچون باران جاری می شوندکسی رانمی بینی که اشکانت راپاک کندوبه تودلداری بدهد.درست زمانی که ناراحتی وبغض گلویت راهمچون سنگی سنگین گرفته ونیازداری کسی آرامت کندکسی رانمی بینی که کنارت باشد.
ولی نه درست زمانی که احساس می کنی همه رهایت کرده اندوکسی رانداری که برایش دردودل کنی کسی راهمچون نوری درتاریکی می بینی که همیشه درمنارت بوده وتودرآغوش پرمهرش بودی ولی هرگزاوراندیدی بااینکه سه حرف بیشترنداردولی برای پرکردن تنهایی همتایی ندارد. دوستت دارم خدا که همیشه کنارم بودی.
انشای نگارش پایه دهم
صفحه 20:
موضوع: باران
بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.
اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز همانند من کینه پاشت، بغض بزرگ گلویش مانع از نفس کشیدن میشد، شاید هم کلافه شده بود...
پوزخندی به تمام تفکرات بچه گانه و غم انگیز ذهن بیمار شده ام زدم، باران میبارید، دیگر دلگیر بودن چه معنایی داشت؟!
آهی ناخواسته از سینه ام بلند شد، پرده ای اشک بر روی چشمان قهوه ای رنگ و درشتم پدیدار شد، تا به خود جنبیدم دانه های بزرگ همچون مروارید بر روی گونه های غوطه ور شدند، ناخوداگاه بیتی را زمزمه کردم (باران ببار بوی نمت آرام میکند/یار نبود،یار ندید،ز دوری او جان باختم).
کم کم صدای گریه ام در صدای غرش اسمان یکی شد، قدرت ایستادن بر روی پاهایم را از دست دادم و بر روی کف خیابان سرد و خیس رها شدم، زار میزدم، شیون میکردم، به درک که هزاران چشم پرسشگر به سمت من بود، به درک که زیر لب مجنون و دیوانه زمزمه میکردند، به درک که بعد از چند سال غرورم شکست، اینبار دیگر مهم من بودم نه دیگران، خود در اولویت حضور داشتم نه دیگران...
همچنان باریدم و باران نامردی نکرد و بارید...
صفحه 36:
موضوع: دریا
صبح زود بود،کناردریا ایستاده بودم وبه دریا فکرمیکردم.ابی بیکرانش،زیبایی اش را به رخم میکشید،موج های آرامش زنده بودن دریارا گوش زد میکرد.صدای دل انگیز دریاکه نشان ازآرامش دریابود،آرامشی رابه روحم منتقل میکردونسیم خنکی که می وزیدموهایم را به بازی گرفته بود.
نمی دانم چه رازی دراین پهنه بزرگ آبی پنهان است،هرگاه کنارش می آیم،آرامشی وصف نشدنی دروجودم تزریق می کند.
کفش هایم را درمی آورم،قدمی به جلومی گذارم،پاهایم سردی اب را حس میکند؛انگارحسی دروجودم مرابه بیشتررفتن به سمت آب سوق می دهد.چشم هایم را می بندم وقدم به قدم در آب فرو می روم.خنکی آب وجودم راسراسرغرق نشاط می کند؛کمی درآب می مانم.بعداز گذشت چنددقیقه،لرزی دربدنم می افتد گویی تازه سردی آب در وجودم رسوخ کرده است.زوداز آب بیرون می آیم.
کناردریا می نشینم ودوباره به این دریای بی کران خیره می شوم.
صفحه 51:
موضوع: خورشید (انشا باموضوع شیوه پاسخ یک متن عینی)
خورشید یکی از میلیاردها ستاره ی موجود در جهان است. این ستاره در مرکز منظومه ی شمسی قرار دارد. نه سیاره ی منظومه ی شمسی تقریباً بر روی یک صفحه به دور خورشید می چرخند. خورشید به دلیل نزدیکیش به ما درخشانتر وبزرگتر از سایر ستارگان به نظر می رسد. فاصله ی آن تا زمین 150 میلیون کیلومتر است. قطر خورشید حدود 1.390.000 کیلومتر است که در مقایسه با قطر زمین (12756 کیلومتر) بسیار زیاد است. با اینکه خورشید از گاز تشکیل شده است، وزن آن بیش از 300 هزار برابر وزن زمین است. حجم خورشید حدود 3/1 میلیون برابر حجم زمین است. هشت دقیقه و 20 ثانیه طول می کشد تا پرتوهای خورشید به زمین برسند . خورشید نیز مانند سایر اجرام آسمانی همواره در حال حرکت است. این ستاره به همراه سایر اجرام منظومه ی شمسی هر 225 میلیون سال یک بار به دور کهکشان راه شیری می چرخد. علاوه بر این خورشید به دور محور خود نیز در حال گردش است. دمای مرکز آن حدود 15 میلیون درجه ی سانتی گراد است.
سطح خورشید از سه لایه ی گاز تشکیل شده است. داخلی ترین لایه «شید سپهر» نام دارد. دمای این لایه حدود شش هزار درجه ی سانتی گراد است. لکه های خورشیدی در سطح شید سپهر ظاهر می شوند. لایه ی بالاتر، «رنگین سپهر» نامیده می شود. ضخامت این لایه 14 هزار کیلومتر است. رنگین سپهر از هیدورژن، هلیم و سایر گازها به وجود آمده است. دمای این لایه حدود پنج هزار درجه ی سانتی گراد است. به خارجی ترین لایه ی خورشید که اطراف رنگین سپهر را احاطه کرده است، «تاج» می گویند.
خورشید منبع نور و حرارت در منظومه ی شمسی است. بدون وجود آن امکان ادامه ی حیات بر روی کره ی زمین غیرممکن است.
صفحه 52:
موضوع: نوشته عینی در باره خودرو
پرسش های نهایی :
_ خودرو چیست ؟
_ خودرو چگونه کار میکند ؟
_ خودرو ها چه کاربرد هایی دارند ؟
_ ماشین های هیبریدی چه نوع خودروهایی هستند ؟
متن انشا :
• خودرو یا ماشین یا اتومبیل به وسیله نقلیه چرخداری گفته میشود که موتور خود را حمل میکند یعنی خودرو بدون ارتباط با وسیله دیگر و به کمک نیروی ماشینی خود، قادر به حرکت است
• خودروهای امروزی جهت تولید قدرت از سوختهای فسیلی استفاده میکنند. این خودروها همگی دارای موتورهای درونسوز هستند که با سوزاندن بنزین، گازوئیل یا گاز طبیعی انرژی ذخیره شده در این سوختها را به شکل انرژی جنبشی قابل استفاده درمیآورند.
توان تولید شده در موتور خودرو به واسطه سیستم انتقال نیرو از موتور خودرو به چرخهای آن منتقل میشود و حرکت تولید شده به وسیله انسان، برای جابجایی یا برای کشیدن وسیله دیگری مورد استفاده قرار میگیرد.
• از کاربرد های خودرو میتوان ترابری و تولید توان کششی را نام برد ؛ تولید توان کششی در بخشهایی مثل کشاورزی یا صنعت یا خدمات مورد استفاده قرار میگیرد.
• خودروی دونیرو یا خودرو هیبریدی خودروی است که برای حرکت کردن از ترکیب دو یا چند منبع مجزای قدرت استفاده میکند. در بیشتر موارد سیستم پیشرانه آنها یک موتور احتراق داخلی در کنار یک یا چند موتور الکتریکی قرار دارد و خودرو این قابلیت را دارد که فقط از یکی از این منابع انرژی یا هر دو آنها در کنار یکدیگر استفاده کند. انواع دیگری از خودروهای هیبریدی هم وجود دارند که از سوختهای دیگری مانند پروپان، هیدروژن یا انرژی خورشیدی بهره میبرند. این خودروها به خودروهای سبز نیز معروفند.
بازنویسی حکایت صفحه 71 دهم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود جز خدا و مصلح
مصلح با اینکه 10 سال بیشتر سن نداشت از علم و دانش فراوانی بهره برده بود و ازسایر همسالان خود چند قدمی جلوتر بود، او به شعر و ادبیات علاقه زیادی داشت و هر روز که به مکتب میرفت شعرهایی مینوشت تا توسط میرزا قاسم مورد بررسی قرار بگیرند.
یکی ازروزهامیرزاازمصلح خواست تاشعرجدیدش رابرای همه وباصدای بلندبخواند
مصلح هم بی هیچ تردیدی کتاب رادردست گرفت وشروع به خواندن کرد.......
قسمت کمی ازشعرخوانده شده بودکه بچه هاطبق معمول ازفرصت پیش آمده استفاده کردندوبابغل دستی هایشان شروع به پچ پچ کردندوکم کم کلاس شلوغ شدو
هرچقدمصلح صدایش رابلندترمیکردصدای آنهاهم بلندترازقبل میشد
همین موضوع مصلح راناراحت کرد،اودفترشعرش راکناروگذاشت وگفت:
سخن راسراست ای خداوندوبن
ای صاحب سخن آگاه باش سخن دارای شروع واتمام است
میاورسخن درمیان سخن
پس تابه اتمام نرسیده درسخن کسی واردنشو......
خداوندتدبیروفرهنگ وهوش
انسانی ک دارای هوش وخرداست
نگویدسخن تانبیندخموش
درسخن کسی واردنمیشودتازمانی که افرادسکوت پیشه کنند
آن روزابومحمدمشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف یابه عبارتی همان شاعرپارسی گوی سعدی شیرازی درس بزرگی به دانش آموزان و دیگر افراد قرن های آینده داد به طوری که هنوز با گذشت این همه سال یاد و معنی سخن ستودنی او باقیست ... .
دهم - صفحه ۸۰
هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.
بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.
شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه. پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد....
پاسخ شعرگردانی صفحه 97 نگارش دهم
شعر گردانی:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ / بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز / چه بودت که بیرون نیایی به روز؟
ببین کآتشی کرمک خاک زاد / جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرانیم / ولی پیش خورشید پیدا نیم
بازگردانی و بازپروری:
شاید تا به حال در میان باغ کرم شب تابی را دیده باشی که همچون چراغ در شب می در خشد .
یک نفر از کرم شب تاب پرسید که چرا هنگام روز بیرون نمی آیی و نمی تابی .
بنگر که کرم شب تاب از روی بینش و آگاهی چه جوابی به او داد : من تمام طول شبانه روز را در صحرا به سر می برم ولی در برابر تابش خورشید درخشان دیده نمی شوم و به چشم نمی آیم.
صفحه ی ۹۷: شعر را بخوانید و درک و دریافت خود را بنویسید
بازپروری شعر مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
یکی گفتش، ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیم ولی پیش خورشید پیدا نیم
بوستان. باب سوم
مقدمه: گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز هستند.
معنی:تا به حال دیده ایی که در باغ و بیشه در هنگام شب کرمی مانند چراغی بتابد؟ یکی دیگر گفت: ای کرم کوچکی که شب ها نورافشانی می کنی به چه علت در روز و روشنایی بیرون نمی آیی؟
کرم که مانند آتشی کوچک روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.
مفهوم شعر: تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی دارد در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب در مقایسه با نور خورشید که نور کرم شب تاب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان او می شویم اما در حقیقت این پزشک در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است.
در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.
نتیجه گیری: در ظاهر که به کرم نگاه می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
پاسخ کارگاه صفحه ۱۱۸
شخصیت: مرد روستایی ،کوزه ی شکسته و کوزه ی سالم
ماجرای داستان: (از بند دوم تا بند پنجم)غرور کوزه ی سالم و شرمندگی کوزه ی شکسته ،گفتگوی مرد روستایی وکوزه شکسته-اوج داستان دید مرد روستایی متفاوت است و با نشان دادن گلها به کوزه به او اطمینان داد که با وجود شکسته بودنش باز مفید بوده و....
فضا:
حال و هوا شرمنده بودن یک کوزه ومغرور بودن کوزه ی دیگر -چوب روی شانه ی مرد.
مکان: مسیر جاده به خانه
زمان: هرروز
روایت: شیوه ی بیان روایی-غیر رسمی -عاطفی-صمیمی
زاویه دید: دانای کل (سوم شخص)
نوشته: فرحناز حسینی ،استان البرز
موضوع انشا: دلگیری
کنار پنجره نشسته بودم، باران نم نم میبارید. امروز از همان روز های بد بود. از همان روز هایی که دلت حسابی گرفته ولی نمیدانی چرا و به خاطر چه. از همان روز هایی که نه حوصله داری حالت را توضیح دهی و نه درد و دل کنی.
یک حس غریب دلهره آور، چیزی مانند یک دلتنگی مبهم یا یک خستگی پاین نا پذیر. حسی که انگار دنیا روی سرت آوار شده و نمیدانی چگونه خودت را جمع و جور کنی.
حسی که مانند یک انتظار بیهوده است که نمیدانی برای چه کس یا چه چیزی است. شاید منتظر معجزه ای، از پس اب هایی که سخت بغض کرده اند یا شاید منتظر یک پیام، یک آمدن، یک برگشتن، یا شاید هم شنیدن اسم خودت از زبان کسی با صدای آشنا هستی.
گاهی وقت ها خستگی انقدر فشار می آورد که تمام انرژی آدم را میگیرد. وقتی روحت خسته میشود، تازه میفهمی خستگی های جسمی فقط یک اشتباه بوده.
خودمان را جا گذاشتیم، در یک صدا، در یک پیام، در یک نگاه، در یک کتاب، در یک موسیقی، در یک قطره اشک یا شاید هم در منحنی لبخند کسی. و چه کوتاه خلاصه شده ایم در فراسوی باور هایمان.
ما حالمان خوب بود. حتی در همان روز های ابری دلگیر هم خوب بودیم. ما فقط دل شکسته تر از آن بودیم که منتظر پاییز بمانیم :)
مهارت های نوشتاری هفتم
صفحه ی 23:
پشت کوه های بلند قامت وسربه فلک کشیده شده یک روستای کوچک وجود دارد پراز مردمان مهربان وزحمتکش دران روستای زیبا یک خانواده ی پنج نفره وجود دارد ان خانواده دارای یک مزرعه هستندانها هرروز به کمک هم به مزرعه خود رسیدگی می کنند انها دارای یک خانه ی نیمه سنگی ونیمه گچی هستند که خودشان باعشق ومحبت ان خانه را ساخته اند ودرکنار خانه ی خود یک درخت بید وچندین گل لاله کاشته اند انها دارای سه گوسفند ویک گاو وسه مرغ وخروس هستند پسران این خانواده که نامهایشان یوسف ویونس است هرروز گاو وگوسفندشان را به چرا می برند ودخترشان مینا به مادرش درکارهای خانه کمک می کندوهمچنین درکنار کارهای خانه درس میخواند وبه پدرش در مزرعه کمک می کند پس ماهم می توانیم با امکانات ساده وکم زندگی ارام وخوبی داشته باشیم.
صفحه 36:
روزی از روزهای فصل بهار با تعداد زیادی از دوستان به تماشای صحرا ودشت های سرسبز ووسیع بیرون رفتیم درجایی سرسبز وخرم وپر از درخت وگل و سبزه زیر اندازمان را انداختیم وروی ان سفره را پهن کردیم از دور یک سگ که پوست تنش به رنگ سفید وسیاه است را دیدیم که کم کم داشت به سمت ما می امد یکی از دوستان که نامش احمد بود تکه سنگی را برداشت ومانند کسی که تکه نانی برای یک سگ پرت کند ان را پیش سگ پرتاب کرد سگ کمی مکث کرد وبعد ان تکه سنگ را بویید وبعد از کمی مکث کردن چند پارس کرد وبعد ان محل را ترک کرد احمد به همراه دوستانش هرچقدر ان را صدا زدند سگ انگار نه انگار ان را صدا می زنند به راهش ادامه میداد یکی از اطرافیان که انجا نشسته بود گفت فهمیدید ان سگ در ذهن خود چه گفت وبرای چه اینجا را ترک کرد ؟؟مجتبی گفت بله ان سگ خیال کرده است که ما از گرسنگی وفقر سنگ بر سر سفریمان می گذاریم ودر ذهن خود گفته است که هیچ انتظاری نمی شود از اینها داشت.
صفحه 42:
موضوع: خانه
مقدمه: دراین سقف بزرگ که در هرثانیه اش نفسی می میمیرد و نفسی می اید بایدکه جایی باشدتابا خیال راحت و دلی اسوده روزهای زندگی را سپری کنیم و برگ جدیدی اززندگی را ورق بزنیم،به اسم خانه…
متن انشا: اگرخانه را معنی کنیم می شود سقفی بالای سرمان تامحفوظ باشیم از اسمان بزرگ که گاهی از سرخشم سرما وطوفان و سیل نازل می کند و گاهی ازسرعشق باران و برکت!چرامی گوییم گاهی!زیراکه زمانی ماخانه ایی داریم باسقفی بلندودیوارهای سنگی و جایی گرم و نرم تاازسرماو طوفان در امان باشیمو.اسیبی به مانرسدمی توان معنی کرداسمان برایم برکت نازل کرده است.امازمانی که درگوشه ایی ازدنیا روی یک تکه ی کاغذیا کارتن درکوچه وخیابان که تنهاسقف بالای سرمان اسمان است و ازفقرو تنگدستی اشیانه ایی جزان نداریم می شودخشم!و چرا خشم!خشم خدابرای این ناعدالتی بین بندگانش…..
عده ایی خانه های مرفح و بزرگ دارندو عده ایی زیرپایشان فرشی ژنده و پاره…
خانه یعنی جایی که دران ارامش روح و جان برقراراست به همراه خانواده و مهرو علاقه به یکدیگر…خانه یعنی دورهم بنشینیم با دلی گرم و. خوش غذایی بخوریم و از کارو بار و یار سخن بگوییم وکنارهم بخندیم و گریه کنیم ودرکنارهم و پشت هم قدم برداریم و مسیرزندگی را سپری کنیم.خانه یعنی جایی که با دلی اسوده سربربالین بگذاریم و بادلی خوش سرازبالش برداریم….
خانه یعنی همان دستان پرمهرپدرو مادرم که مرا در اغوش می گیرند و همچون سپری از من مراقبت می کنند.
نتیجه گیری: خانه یعنی جایی که من باعشق و ارامش و دلی خوش ومهربان چشم به دنیابازمی کنم و از دنیا می بندیم واین چقدرخوب می شد که همیشه یادم باشدیکی هست که می توان باکارهرچندکوچک من شاد شودو کمکی کرده باشیم.پس یادمان باشدهمیشه به کسانی که ازماپایین ترهستند وبه کمک مانیاز دارندکمک می کنیم و دل انها راهرچندکوچک شادکنیم.
صفحه ی 63
موضوع: کفش
شازده کوچولومانند روز های قبل کفش جدیدی پوشیده بود. به شازده کوچولو گفتم:ایا می خواهی کفشت را در شکم مار (بوآ) نقاشی کنم؟
شازده کوچولو گفت:آخر می دانی دلم نمایید کفش های زیبای ستاره ایم را در شکم مار (بوآ)ببینم.
لبخنده رضایتی زدم گفتم:پرندگان کوهی این کفش ها را از کحای سیارات آورده اند؟
شازده کوچولو به اسمان پرستاره نگاه کردو گفت :از جاهای زیبا.
حال که دقت کردم کفش سیاه پاشنه مخفی داشت دوندون های طلایی یا مایل به سفید رویش بود. انگار اسمان شب را یک نقاش ماهر روی ان نقاشی کرده است.
برگه ومداد طراحیم را برداشتم وشروع به کشیدن کفش های ستاره ای در شکم مار (بوآ).
چشم های شازده کوچولو بسته شد .
دست های کوچک اش را روی کفش هایش گذاشت. روباه لبخند زد و گفت معلوم است شازده کوچولو به کفش هایش اهلی شده است.
خنده ای از ته دل کردم و گفتم:من هم ازاین کفش ها می خواهم.
《اهلی شدندر کتاب شازده کوچولو به معنای :علاقمند شدن》
نویسنده:فاطمه زهرا حاجیلو
شعر گردانی نگارش یازدهم
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
بگذار گریه کنم.درتنهایی ام،درسیاهی شب،زیر باران،در پشت در بسته اتاقم ولی اینها که چیزی راتسکین نمی کند
اگرتسکین می کرد،درد زلیخا ویعقوب راتسکین می کردآنان که دیده شان نابینا شد...نه نه!بگذار دیوانه شوم درشب به کوه بزنم،از انسانها دوری کنم همنشین درختان و جانوران شوم ولی این هم اگر بهبود بخش بود درد مجنون سرگشته را دوا میکرد.اصلا بگذارشاعر شوم،شعر بگویم ازدردهایم،از رنج هایم،از بی طاقتیهایم.شاید این حال ،دل پژمرده مرا باز کند اما اگر این طریق درست بود حال دل مولانا این نبود.
یار غارم دیگر چه کنم.به کجا روم ،کجا بویت را استشمام کنم،کجا را نگاه کنم شاید چشمان تارم تورا بیند،کجا روم که با در باز روبه رو شوم .طاقتم سر شده هرشب ک به بالینم میروم تا صبح همنشین تو درخیالم هستم وکاش همیشه در همان خیال بمانم،کاش خورشید هیچ وقت طلوع نکند و مرغ سحر هرگذ چشم باز نکند.ولی افسوس که من درفراغ تو می سوزم وتو بی خبر از حال منی.
امروز مثل هر سال خبرت را از مژده بگیران شهر گرفتم .اما خدا کند ک دروغ نباشد ومثل هرسال غمگین وماتم زده نباشم.
همه می گویند می آیی ومن هر روز که به آمدنت نزدیک تر میشود دل تنگ تر میشوم ،افسرده تر میشوم.
دیروز همه جا را آب پاشی کردم گفتم شاید بیایی باز نیامدی .امروز هم به امید دیدار تو همه جا را آب پاشی میکنم شاید بیایی.
ولی امروز دیگر یقین دارم به آمدنت باور نمیکنی ،باور نمیکنی !ولی بویت را می شنوم.به دروازه شهر که رسیدم با روبه رو شدنت تمام درد هایم پر کشید و رفت این دل درد کشیده یکباره جوان وتازه شد بانگاه کردنت آبی بر دل آتش زده من ریختی ، آبی به سردی عشق .جالبش آن بود که تونیز برای دیدن من لحضه می شماردی.
راست می گفت زلیخای درد کشیده که شیرینی وصال تلخی فراغ را از بین می برد.
نویسنده: زهرا بشاسب
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟؟؟
راستش نه... یعنی آری... یعنی , خب هنوز گیجم. هنوز نمی فهمم. حدو یک سال می گذرد. اما هنوز هم آن روز را درک نکرده ام. بعد از دوستل و اندکی ماه قرار بود ببینمت.ثانیه ها را تکه تکه کردم که به تو برسند , رسیدند.
سرم را پایین انداخته بودم و در همان حال جواب سلام جویده جویده ات را دادم. خیلی سخت سرم را بلند کردم, چه ویرانگر بود آن نگاهت سنگینت , جان دل! در همان یکی دو ثانیه کوتاه نگاه تو , در حوالی دلم صدای زلزله ای آمد. آن لحظه کاملا متوجه شدم که من ارگ بمم و خشت خشتم کاملا متلاشی. آن لحظه...؟؟؟
نشد که بفهمم از دیدنت حال دلم خوب است یا نه؟ نشد مرز قائل شوم بین ویرانی و آبادی. حال, آن حال گنگ و نا مفهوم بماند . دیدن چشمانت هیچ; راستش آن روز از شنیدن صدایت هم محروم شدم . ضربان قلبم به قدری تند و محکم شده بود که خودم را کلافه کرده بود . شما را نمی دانم ولی من هنوز هم نمی دانم دیدار یار غایب ذوق دارد؟ شوق دارد؟ استرس دارد؟؟ درد دارد؟
نویسنده: فائزه کریمی
شعر گردانی نگارش یازدهم
آیا می دانید که دیدن یار و معشوقه که مدت ها غایب بوده است ،چه لذتی دارد؟
مانند بارانی است که بر بیابانی خشک بر تشنه ای ببارد.
و ذوق و شوق و مسرّت دیدار یار غایب ،لذتش غیر قابل توصیف است، این شرح دوستی هایی است که جان و روح هر دو طرف ، به هم پیوند خورده اند و همین است راز جاودانگی آن
و تبلور اعلای این عشق،،در ذره ذره وجود مادر موج می زند و بس
مادر مهربانم ... پس از کوچ ابدیت به امید آن سر بر بالین می گذارم که روی زیبایت را در خوابهای آشفته ام ببینم.
هنوز بدون تو،،خودم را دخترکی بی پناه و در مسیر طوفان حوادث ،حس میکنم
و فقط با سر گذاشتن بر سینه ات و استشمام عطر گیسوانت آرام می شوم
کاش تو را در آبها رها می کردم،،پریان دریایی تو را با خود می بردند،،در دل صدفی می گذاشتند و مروارید وجودت را همیشه بر گردنم می آویختم،،اما افسوس،،،
مادرم،،در خوابهایم،،منتظرم مگذار و آرام جان و دل و روح بیقرارم باش.
شعر گردانی نگارش یازدهم
درس دوم:
شب دوشنبه است و ذهنم بسیار مشغول ..فردا امتحان دینی دارم اصلا تمرکز حواس ندارم ، فقط به فکر فردا هستم چرا که فردا کسی رامیبینم که تقریبا دوماه است اورا ندیده ام .دو ماه است دلم برای دیدنش پر میزند، دو ماه است که دستان پینه بسته اش را لمس نکرده ام و بهتر بگویم که دو ماه است پدرانه مرا نوازش نکرده است..
آری او کسی نیست جز پدرم ..
راستی امشب چقدرحالم خوب است و چقدر حس دیدار دلم را به ذوق در می آوردو چقدر دلم برای فردا تنگ شده است ای کاش امشب همین الان فردا می شد...
وقتی فهمیدم روز سه شنبه خوابگاه تعطیل میشود اشک در چشمانم حلقه زد نمیدانستم چکار کنم .دلم میخواست پر در بیاورم تا به سه شنبه برسم..
از خوشحالی دوستانم فهمیدم که حس آنها هم از احساس ذوق من دور هم نیست...و من نیز تشنه ی پدر..
آنهم پدران زحمت کش عشایر که در و دشت با گامهایشان آشناست و نگاه شان حکایتی است از رازهای سر به مهر دلواپسی ..دلواپسی من و همه ی فرزندان عشایری...
آری زیباست به پدری بیندیشیم که خود عبادت است..
امشب تصور آنکه فردا پدرم را خواهم دید ، قلبم را بیشتر میتپاند و با خود می اندیشم که چگونه باید دلتنگی های این لحظه های دوری را برایش بازگو کنم ؟
با چشمانم
با زبانم
یا با اشکهایم....
اما خودم میدانم نوازش پدرانه اش دلتنگی را از دلم بیرون خواهد کرد...
چرا که باید دختر باشی و دلتنگ پدر تا به خوبی حس کنید...
حال و هوای فردای من حکایتیست از شعر شیخ اجل سعدی که میفرماید
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد...
شعرگردانی صفحه ۱۰۳:
«ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»
در زندگی فرصت ها و لحظه ها بدون خبر می آیند و می گذرند بدون آنکه خبری دهند و تو را مطلع سازند. آن لحظه تویی که باید فرصت زندگیت را بگیری و غنیمت شماری و به وسیله ی آن چراغ دل خود را روشن و امیدوار کنی.. دقیقا مانند نسیم بهاری ملایم و بی صدا می آید و می گذرد بدون هیچ صدا و هیچ هشداری. همیشه که از این فرصت ها برایت پیش نمی آید و در قلبت را نمی کوبد تا تو نیز در قلبت را باز کنی و کلید روشنائیش را فشار دهی. تنها فرصت های کمی برای روشن کردن و پر کردن قلبت از امید و آرزو فراهم می شود و تو باید با بیشترین دقت و نگاهی آگاه و موشکافانه فرصت های خوب را از فرصت های بد جدا کنی و بهترین آن را انتخاب کنی. همیشه باد نوروزی نوید بهار و شگوفایی و زیبایی و عطر و بوی گل را به همراه خود دارد و نشان دهنده ی نوآوری و آبادانی می باشد. دقیقا همان فرصت بزرگ زندگیت که با آمدنش همچون باد نوروزی علاوه بر روشن کردن دلت تو را سرشار می کند از عطر و زیبایی بهاری و با گل های رنگارنگ دلت را پر می کند از انرژی مثبت و دیدی مثبت و قلبت را از سیاهی ها و انرژی منفی دور می کند و تبدیل می شود به قلبی روشن و پر از نور و روشنایی.
بنابراین از این بیت زیبای حافظ باید درس بگیریم و در قلبمان را رو به سیاهی ها و تاریکی ها ببندیم و با استفاده از فرصت ها خوب و انتخاب آن ها قلبمان را پر کنیم از امید و روشنایی و حس خوب تا دنیا به ما لبخند بزند و هر روزمان پر شود از روزها و بادهای نوروزی و بهاری.
درس سوم:
ایستاده ام، ایستاده ای، ایستاده ایم، جنگلیم، تن به صندلی شدن نداده ایم
موضوع انشا: وقتی باران به صدا در می آید ...
آری شقایق های لطیف ان دشت را برای شکفتن برگزیده بودند. انگار نمی دانستند ان دشت دشت بلاست. در میان ان گل های شقایق غنچه های نازنینی بودند که برگهای لطیف شان زیاد طاقت خشکی و بی ابی را نداشتند . ذخیره ی ابی رو به پایان بود . شقایق های نازنین رو به پزمردگی می رفتند. خار های خسی کمر به پر پر کردنشقایق ها بسته بودند. ای کاش تکه ابری در اسمان پدیدار می شد . ای کاش سایه می افکند . ای کاش چند قطره از ان می چکید. ای کاش... ای کاش ... اما ابری در اسمان نبود . سایه ای نبود . بارانی نبود. شقایق های نازنین دیگر طاقت نیاوردند پزمرده شدند . پر پر شدند. وحشی های بیابان طاقت دیدن زیبائی ها را نداشتند . همه را از دم تیغ گذراندند . حالا دشت پر شده بود از شقایق های پر پر شده .صدای غرش ابرها زمین و اسمان را لرزاند . انقدر عصبانی بودند که زمین به لرزه در امد. صدائی همه ی دشت را فرا گرفته بود ’ صدائی که گوئی شقایق های پر پر شده را نوازش می کرد . صدا ’ صدای اسمان بود . اما افسوس چه قدر حوصله کردی باران ’ دیر امدی دیگر کسی منتظرت نیست ’ دیگر کسی ارزویت نمی کند.شقایقی نمانده که سیراب کنی . اری ... وقتی باران به صدا در می اید . دیگر زمزمه ای نیست.
موضوع: فداکاری
فداکاری چیست؟ معنی فداکاری چیست؟
چندنوع فداکاری وجوددارد؟
فداکارب چه کسی می گویند؟
آیافداکاری همان شهیدشدن است؟
عجب واژه ای! فداکاری!چه زیباست حتی واژه ی فداکاری فداکاری ازدوبخش فداکاری وفداب معنی ازخودگذشتگی وکاری ب معنیه جان دادن درکارخیروخوب است
فداکاری یعنی ازخودگذشتگی،همدلی،درک وفهم شرایط یکدیگر،جان خودرافداکردن است
فداکاربه مادری می گویندکه برای به دنیاآوردن وبزرگ کردن فرزندخودزحمت هامی کشدازخودش می گذردوبرای اینکه فرزندانش ناراحت نشود دردهامی کشدفداکارپدر است ک بخاطراینکه فرزندانش کمبودی احساس نکندشب وروزکارمی کندتاخرج بچه هایش،رادربیاورد
فداکاردانش آموز۷ساله ای است ک درزنگ تفریح می بینددوستش خوراکی نداردخوراکی خودش رابه اومی دهد.
فداکارکسی است ک درمیدان جنگ می ایستدوازجان خودمی گذردمانندشهیدحسین فهمیده ک نارنجک ب کمربست وجلوی تانک ایستادودرراه دفاع ازمیهن جان خودراازدست داد.فداکارمعلمی است ک وقتی کلاسش آتش گرفت ازجان خودش گذشت ودانش آموزانش،رانجات داد...
فداکارشهیدشدن نیست بلکه فداکاری درک شرایط دیگران،ازخودگذشتگی و...
مینویسم وسه نقطه میگزارم تاک بگویم ادامه داردواژه ی فداکاری ازدوبخش است ولی فداکاری کردن ب اندازه ی کل جهان ارزش دارد.
موضوع: آسیب های اجتماعی
مقدمه:
آسیب های اجتماعی اول ازخانه و خانواده شروع میشود و بعداز مدرسه،وگاهی هم از اجتماع.
بند۱:
هرجوان و نوجوانی که در دوران جوانی اش کارهای نابهنجاری انجام دهد،بیشتردرمعرض خطرآسیب های اجتماعی قرار میگیرد،چه بسادراین دوران مشکلات اولیه شروع میشود،مثلااز دوستان ناباب.
بند۲:
اعتیاد تنهاموادمخدرنیست بلکه همه چیزهایی که بیش از حد به آن وابسته شویم اعتیاد است،مثلا زیاد قرص خوردن یا بیش از حد از گوشی استفاده کردن،یا هرچیزی که بیش از حدآن رااستفاده کنیم اعتیاد نام دارد،وخانمان سوزترین اعتیاد،مواد مخدراست و متاسفانه درجامعه امروزی بیشتر انسان ها به آن مبتلا شده اند،که بدترین آنها ،نوع صنعتی می باشد که جوان ها را به کام مرگ میکشاند .
بند۳:
دشمن برای منحرف کردن جوانان ما دستگاهی به نام ماهواره ساخته است،که اصلا با دین ما تطبیق ندارد و این ها همه از آسیب های اجتماعی هستند،واین کاری که دشمن به دین ما وجمهوری اسلامی ایران میکند،جنگ نرم نام دارد.
نتیجه:
خانواده ها بایدبیشترمراقب فرزندان خود باشند و آنها را همیشه زیر نظرداشته باشندونگذارند با دوستان ناباب بگردند.
موضوع انشا: مرگ
مرگ
تصویر ذهنی هر یک از ما از مرگ یک چیز است . اکثرا فکر میکنند مرگ همان چیزی است که نفس انسان میبرد و جسمش از این دنیا میرود. اما به نظرم مرگ چیز خیلی متفاوت تری است . مرگ اصلی مرگ روح است .
آدم هایی را میشناسم که راه میروند،غذا میخورند،
حرف میزنند، نفس میکشند اما مرده اند. افرادی را میشناسم که با من زندگی میکنند ،میگویند،میخندند،
ظاهرا کنارم هستند اما در اصل نیستند . آنها با مرده هیچ تفاوتی ندارند ؛چه بسا مردگانی هستند که جسمشان در زمین جا مانده.
مثلا خود من:سن جسمم سی و پنج سال است اما در اصل در سی سالگی مردم. روحم کشته شد ؛به دست خودم. سال ها پیش دوستی داشتم که برایم با برادر هیچ فرقی نمیکرد . من هم برای او مثل یک برادر بودم. او هیچ کس را نداشت جز یک مادر پیر، مادرش هم جز او کسی را نداشت . روزی بر سر کار به اختلاف
نظر خوردیم و بحثمان بالا گرفت . به طور خیلی اتفاقی هلش دادم ،افتاد و سرش به لبه میز خورد و بی هوش شد . وقتی به بیمارستان رسیدیم خیلی دیر شده بود . مرده بود .من آن روز هم او را کشتم و هم خودم را . خلاصه بعد از چند روز با بازسازی صحنه جرم من به عنوان قاتل شناخته شدم و حکم قصاصم
آمد . شبی که منتظر بودم که وقت اعدام برسد
خیلی بد بود . با اینکه من فقط یک مرده متحرک بودم اما باز هم میترسیدم ؛ استرس غیر قابل وصفی داشتم ؛ دعا میکردم زودتر تمام شود. وقتی پایه چوبه دار آمدم هیچ چیز نمیشنیدم ، فقط در لحظه
آخر صدای زنی پیر و خستا را شنیدم که گفت :میبخشم .
او با بخشِشَش نه یک بار بلکه هزار بار مرا کشت و نمیدانم تا کی باید باید بارآن اتفاق را بر دوش بکشم.
من همان پنج سال پیش مردم ، جسم دوستم و روح خودم را کشتم . در تمام این سال ها هر روز ، هرساعت ، هر لحظه به او فکر میکنم ؛ در اصل من او هستم . مقتول ها ادامه زندگیشان را در بدن قاتل ها میگذرانند . اینگونه است که همه ما با یک اتفاق تبدیل به مردگانی میشویم که جسمشان در زمین جا مانده.
نویسنده: حدیثه حیاتی
دبیرستان نرجس
دبیر: خانم مژگان برادران نصیری
موضوع انشا: مرگ
مرگ یک حقیقت است ، حقیقتی که همه انسان ها آن را تجربه می کنند . مرگ با امر خداوند به انجام میرسد و از رگ گردن به ما نزدیک تر است .
پس از مرگ دیگر فرصتی برای نفس کشیدن ، زندگی کردن ، دیدن ، شنیدن و... باقی نخواهد ماند . انسان دیگر نمیتواند مهربان باشد ،
انفاق کند، خوش زبان باشد ، خانواده و جامعه تشکیل دهد ،
ازخوبی ها و پاکی ها لذت ببرد ، دست پدر و مادرش را ببوسد ، دوست بچگی اش را ملاقات کند ، به آرزوی نهفته در ته دلش برسد که جز خداوند کسی آن را نمیداند.
مرگ یک حقیقت است که فرد دستش از دنیا کوتاه و بار سختی روی دوشش است ، زیرا نمیداند جهنمی است یا بهشتی . مرگ چهره ها ی دیگری هم دارد که رویش را در زندگی نشان میدهد ، مرگ مثل سرد شدن از امید ، بی هدف بودن در زندگی ، مزگ یعنی درست نفس نکشیدن ، مرگ یعنی پژمرده دیدن پدر که به ظاهر همچون درخت و به باطن مانند یک برگ گل ، مرگ مثل دیدن یک بچه ی گریان و فقیر زیر خروار ها غم که کاری ازدستت بر نیاید برای کمکش ، مرگ مثل بیماری و کسالت ، مرگ یعنی ظالم بودن به روح و وجود خود ...این است مرگی که در دل زمین تجربه تش می کنی نه در بیرون.
پس نزدیک ترین چیزی که میتواند در هر لحظه و ثانیه از زندگیت به تو نزدیک باشد مرگ است ، حقیثت زندگی .
بیاییم تا فرا رسیدن مرگ سودمندانه زندگی کنیم ، پیش برویم در فراز و نشیب ها، فرار نکینم چون چیزی ترسناک از مرگ روی زمین نیست.
موضوع انشا: گذر زمان
مقدمه:
به نام خدایی که بدون یاد او زندگی تاریک است و انسان بدون تکیه گاه هراسان.یکی از انعام خداوند،رودخانه است.
بدنه:
داشتم قدم می زدم
که صدای دلنواز و آرامش بخشی به گوشم میرسید.
این صدا را دنبال کردم انگار بارقه ای از آرامش، نور پاکی در دلم رسوخ کرده بود،هر چه جلوتر رفتم صدا بلند تر می شد،و من بیشتر خوشحال میشدم .
به رود خانه رسیدم ،آنقدر هیجان تمام وجودم را گرفته بود که چیزی نمانده بود به داخل آب بیو فتم .رودخانه ای از میان تمام سنگ ریزه ها و از دل سنگ های سختی و نرم بیرون میآید و جاری میشود و همچنین جز سلامتی جنگل ها و طبیعت بی مانند و بی همتا را به خود میآورد.
به همراه این خبر بوی خوش گل هاو گیاهان سبز و قرمز و صورتی و....را همراه خود برای ما میاورد.
دستم را داخل آب زلال و روان رود خانه کردم و صورتم را شستم .
وقتی که دیدم آب بسیار تمیز است ،دلم خواست کمی از آن بنوشم تا همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند ،دل پژمرده من را هم همان طور که این رود خانه روح پژمرده ی درختان و گیاهان را تازه میکند،دل پژمرده ی من را هم تازه میکند .
لیوانم را از کیفم بیرون آوردم و آن را پر از آب کردم ونو شنیدم.....
وای چه مزهای!
مردم میگویند آب هیچ مزه و بویی ندارد،اما من،این مزه خوب و بویی عالی را امروز احساس کردم
نتیجه:
این محتوات و گفت و گو برای شما چه فایده ای دارد ؟
من که خیلی لذت بردم و از خداوند معبود خود میخواهم که هیچ وقت ،نعمت هایش را از من دریغ نکند.
موضوع انشا: گذر زمان
چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که میخواستم برم مدرسه یادش بخیر چه گریه ای میکردم چه اشکایی میریختم اخه دلم واسه مامانم خیلی تنگ میشد با یه بغض و حس عجیبی که نمیتوونم بیانش کنم تمام وسایل مدرسه امو خرید مهم ذوق داشتم هم ناراحت بودم هم ...خلاصه اول مهر رسید و من لباس فرم مدرسه امو پوشیدم مامان از زیر قران ردم کرد و با هم به راه افتادیم کل راه مامانم نصیحتم می کرد که خوراکی هاتو بخور به حرف معلمت گوش کن باید درس بخونی مراقب خوودت باش از پله ها نیفتی هر کی چیزی بهت تعارف کرد نخوری با بچه ها دوست باشی و البته تاکید زیادی که داشت این بووود که شبا⛼ زود بخوابی تا صبح زود بلند شی ولی من هنوزم که هنوزه به این حرف مامانم عمل نکردم اونموقع هم که صبحی بودم با گریه از خواب پامیشدم الانم تا لنگ ظهر خوابم خوووب از بحث خارج نشیم بالاخره با نصیحت های مامانم به مدرسه رسیدیم همه با مادراشون اومده بودن بعضی ها گریه میکردن بعضی ها میخندیدن بعضی ها هم مثه من بغض کرده بوودن و آماده ی گریه کردن بودند بالاخره زنگ مدرسه به صدا در اومد و یه خانم ناظم بد اخلاق با اون صدای کلفتش که بعدها فهمیدم چقد مهربونه اومد و به ما گفت باید بریم تو صف بایستیم دست مامانمو ول کردم رفتم تو صف البته ازش قول گرفتم تا زنگ آخر تو حیاط مدرسه بشینه حس بدی بود غربت تنهایی . تو صف بوودم ولی همه حواسم پیش مامانم بوود که مبادا بره و من تنها بموونم ما رو کلاس بندی کردنو یه خانم دیگه اوومد و مدرسه و معلم ها ومدیر را بهمون معرفی کرد من که کلا گیج و منگ موونده بوودم تا صحبتاش تمووم شد و برای مامان دست تکوون دادمو رفتم بالا اما همین که پام به کلاس رسید جوری زدم زیر گریه که بچه ها کپ کرده بوودن یهو یه خانم معلم که از چهره اش مهربوونی میبارید وارد کلاس شد تا خواست با هامون خوش و بش کنه و بهمون خوش آمد بگه چشمش خورد به من که چطوری مظلوم یه گوشه کپ کرده بوودم گریه میکردم انقد دلش سوخت واسم که اومد پیشمو بغلم کرد و ازم پرسید چی شده انقد بغض داشتم که نتونستم حرف بزنم ولی خوودش حدس زد بخاطر دوری از مامانم گریه میکنم بهش گفتم مامانم تو حیاطه و اجازه گرفتم برم اونم قبول کرد و خودش من و پیش مامانم برد مامانمو که دیدم رویه یکی از نیمکت ها نشسته بود خیالم راحت شد و رفتم تو کلاس و...
هفته ی اول مدرسه با لووس بازیای من تموم شد و من حالا یکم عادت کرده بودم به فضای مدرسه با مامانم میرفتم و میومدم خدایش درسمم خووب بود و روزها پشت سر هم میگذشت و من یذره با بچه ها انس گرفته بودم. فقط یه بغل دستیه خیلی قلدر داشتم که نمیذاشت من سر میز بشینم و زورم هم بهش نمیرسید پیش دبستانی تموم شد وارد کلاس اول شدم و همینطور گذشت و گذشت و ب خودم اومدم فهمیدم تکلیف شدم و دیگه دارم کم کم بزرگ میشم اولا با خودم میگفتتم من باید ۱۲ سال درس بخوونم ولی الان که میبینم به لطف خدا ۹ سالش گذشت و من دیگه بزرگ شدم من دیگه اون دختره لوس بچه ننه که گریه میکرد نیستم من بزرگ شدم وخیلی چیزا رو تجربه کردم و رشد کردم الان که دیگه کلاس نهمم وسال بعد باید انتخاب رشته کنم تابتوونم به اهدافی که واسه آیندم تعیین کردم برسم الان که به عکسام نگاه میکنم میفهمم چه زود گذشت ای کاش بر می گشتن اون روزها روزهای خووبی بود شاید اگه من بزرگ نمیشدم پدر و مادرمم پیر نمیشدن شاید اگه من بزرگ نمیشدم خیلی چیزا اتفاق نمی افتاد و هنوز اون دورهمی های خونه ی مامان بزرگم ادامه داشت ولی حیف روزهایی که گذشتن و ما قدرشونو ندونستیم ای کاش من هنوز اون دختر کوچولو با موهای خرمایی روشن و چشمای سبز بودم هموون دختری که روز اول مدرسع یه عکس داره و افتاب خوورده تو چشاش و قیافش چپر چلاغه