موضوع انشا: خلیج فارس
ای خلیج کشور من!
تو از اَزَل فارس بوده ای و تا اَبَد هم خواهی بود.
کسی تاریخ کُهَن کشور ما را هزاران سال قبل میلاد قدمت دارد را نمیتواند از بین ببرد.
چه ترامپ باشد که تاریخ کشورش به۳۰۰ سال هم نمیرسدو چه عرب هایی که چِشم دیدنِ ایران و ایرانی را ندارند.
بعضی کشور ها میخواهند با پول تاریخ بخرند؛مثلا جدیدا عمارات ۲ میلیارد دلار برای ساختن موزه هزینه کرده است و ۳۰۰ میلیون دلار به فرانسوی ها دادند که به مدت ۳۰ سال،اسم موزه را لوور بگذارند...!
آن ها ۳۰۰ اَثر خریده اند و ۲۰۰ اَثر هم قرض کرده اند که فقط اَندکی تاریخ بسازند!
اما آن ها زیر اَثر تاریخی چه میخواهند بنویسند!؟
آیا عرب ها آثار تاریخی دارند!؟
قِدمَت کشور هایشان چند سال است!؟
آیا میتوانند یک نقشه ی قدیمی در موزه بگذارند!؟
آیا نقشه ی تاریخی به نام خلیج جعلیِ "ع ر ب ی" وجود دارد!؟
آن ها هر اشیائی هم که در موزه بگذارند،متعلق به کشور های :ایران،مصر و یونان میباشد و باید تاریخ کشور های دیگر را برای مردم خود نمایش دهند...
کسانی که از واژه ی مجهول خلیج "ع ر ب ی" نام میبرند،بخاطر پول و هدایایِ مادی میباشد!
مثل ترامپ!
ولی او انقدر نمیداند که مردم او را بیسواد خطاب میکنند!
اسکندر مقدونی که "ایران" را فتح کرد،نتوانست تاریخ ایران و تخت جمشید را نابود کند..!
حال چه به این افراد بیسواد ونالایق که اِدعای رهبری جهان را هم میکنند
کاش میشد این رئیس جمهور آمریکا و نوچه ی دست نشانده اش(پادشاه عربستان)را به ایران آوریم و تخت جمشید را به آنان نشان میدادیم که ببینیم باز هم میتوانند از این واژه استفاده کنند..!
"خزر را دوست دارم مثل بابا"
"خلیج فارس اما مادرِ من"
موضوع انشا: یک روز زمستانی خود را شرح دهید
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم نگاهم به پنجره افتاد که دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته است… حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…سریع از جا بلند شدم و به سمت حیاط دویدم برف سفید همه جا را سفید پوش کرده بود ..به سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم…. خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی! بی اختیار یاد لباسهای زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه چیز خریده بودم خرسند شدم اما در کنار این خوشحالی به یادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم به یاد لباسهای کهنه اش…. قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟ وقتی به مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود بر خلاف انتظارم که امروز لباسهای گرمی خواهد داشت باز هم کفشهای پاره ی او سردی برف را برایم سردتر کرد…
این بود انشای من.
پایان.
موضوع انشا: جوهر عشق
چقدر شکوهمند است که آدمی معشوق باشد وبر کرسی ناز بنشیندو چقدر باشکوه تر است که آدمی عاشق باشد و در مهراب نیاز زانو بزند.
عشق آدمی را قهرمان میکند وعاشق از هیچ چیز مرکب نیست مگر آنچه پاک وپالوده است و بر هیچ چیز قرار ندارد مگر آنکه بلند و عظیم است.
یک اندیشه بی ارزش هرگز نمیتواند در قلب او بشکفد چنانکه گزنه ای زهرآگین نمیتواند در صخره ی عظیمی از بلور یخ نفوذ کند روح او در این هنگام بر اوج تعالی نشسته است و در آرامش مطلق است.
شهوات وعواطف فرودست به وی دسترسی ندارند.او بر فراز ابرها وسایه های تاریک جهان قرار دارد واز خطاها ودروغها وبیزاریها وغرورها وبیچارگی های این جهان فراتر است.
منزلگاه او بلند آسمان آبی است و بازی های ژرف و تکان دهنده سرنوشت را در طبقات سفلای زمین همانقدر حس میکند که قله های بلند کوه ها از لرزش دشت ها باخبر میشوند.
قلبش را آنگونه با گوهر عشقش خشت سازی میکند،که هرخشتش تقریر روحی بلند مرتبه است وهر ابراهیمی را مامور بر ساختش نمیکند ودر برابرهیچ نامهربانی طبیعت از پای در نمی آید و اثبات وجودی خودش را به همه آشکار میسازد.
حریم عشقش را سرپناه هرچکاوکی نمیکند و به راحتی معتکف هر خدایی نمیشود و کعبه رحمش را محرم هر کسی نمیکند،زیرا مغیلان و بیابان راه این کعبه عشق،معماهایی میسازد وسراب هایی رو بوجود می آورد که هر تیغی برنده آن نیست.
واین از او پوشیده نیست که روزی غنای خودش را خواهد شناخت و با آن انس خواهد گرفت .او نغمه نغمه اش را اذان عشق بازی کعبه اش میکند ودر هر لحظه در طواف به دور آن،خشنود و به دور از فکر وخیال ملخ های زیر پایش،برای آینده خویش،دیوان مسروری را به رشته تحریر درمی آورد و جوهر دواتش را به آن رنگی آغشته میسازد که بیانگر قصه شیرین وفرهادیش باشد وآنچنان کعبه اش را تذهیب میکند که هیچ پالوده ای حریف بر آن نباشد و رمز دفترش را بازی گل یا پوچ زندگی قرار میدهد،با وجود او زندگی را گل میداند و بی وجود او زندگی را پوچ .
اما اگر روزی فدای حسرت قلبش شود،رنج خواهد کشید از دوره ای که باورش سرکوب شد،تا بدترین اتفاقاتی که لاجرم محبوب شد،او مشت در گل مانده است با ساقه دستان عشق.
عشقی که ریشه اش در بنیاد او منصوب شد.
شاید هم برعکس شود و زمین برای او آماده یک اتفاق خوب بشود، اتفاقی که او را عاشق خواب چشمانش کند و چشمانش را شرط او از مشروطه خواه یار کند تا بتواند شبی را بدون درد در آغوش رحمت او به سپیده دم برساند. او بر این باور زنده است که ناز عشقش را به قیمت جان بخرد و از گندم گیسوی او به سفره اش نان ببرد.
من ایستاده ام چون به این حقیقت ایمان دارم که برای هدفی مقدس خلق شده ام وتو ایستاده ای تا همانند من آرمان های وجودی ات را به اثبات برسانی.
ما ایستاده ایم تا بر بلندای اهدافمان بایستیم و راهنمای کسانی باشیم که میخواهند پایدار بودن را یادبگیرند و خود را در مسیر عشقی ببینند که پایانش رسیدن به کعبه عشق است.
اگر هم بخواهیم روزی تحلیل برویم باید استنتاج خودمان را بر اساس واقعیت جلوه بدهیم و اگر غیر این باشد هیچ وقت تن به خواری نمیدهیم و در این حال است که ارتجالا بانگ آزادی سر میدهیم تا دیگران بدانند که من ما در ما بودن ما خلاصه میشود و تو تو گفتن ما در رهاورد های افکار خیال گونه مان.
موضوع انشا: باران (عینی ذهنی)
ازآسمان آبی فروفرستادیم که هم پاک است و هم پاک کننده.
آب مایه حیات است که زندگی وحیات سایر موجودات به آن وابسته است،چرا که هرموجود زنده ای برای ادامه ی زندگی خویشتن محتاج آب می باشد.
شبی سرد وسوزناک در اوایل پاییزبود،کرختی را در دستانم احساس می کردم.به حیاط خانه مان رفتم.نسیم دست نوازشگر خود رابر سر وصورتم می کشیدو با مهربانی گیسوانم را شانه میزدو آنها را رهسپار باد می نمود.
به آسمان خاکستری رنگ شب که دیگر در آن خبری از ستاره های نقره فام وچشمک زن نبود نگریستم.آسمان در ظلمت فرو رفته بود.ناگهان صدای رعب انگیز رعدوبرق راشنیدم،صاعقه ی سفید رنگی ایجادشد به گونه ای آن سیاهی محض برای مدتی کوتاه به روشنایی چشمگیر تبدیل شد.قطره های باران به سوی زمین سقوط میکردند،زمین نیز چون مادری مهربان آغوش گرم خود را برای در آغوش گرفتن عزیزک هایش گشوده بود.قطره های باران باسرعت برق وباد به شیشه های خانه برخورد می کردند ونوازنده ی آوای دلنشین چیک چیک بودند،گویی گردنبندی از درهای درخشان بریده شده بود.وجود قطره های لطیف را بر پوست صورت خود احساس می کردم که وجودم را سرشار ازشور وشعف می کرد.بوی نم خاک نیز نوید از وجود طراوت،شادابی وسرزندگی میداد.
به حسن یوسفی که درگلدان قرمز کنج پنجره بود نگریستم،تبسمی زیبا بر لب داشت،گویا دروجوداو نیز به خاطر باران ذوق واشتیاق طغیان کرده بود،چنانچه دستان خودرابه سوی آسمان بی کران بلند کرده بودوخداوند عزوجل رابرای نعمت های بی پایانش شکر میگفت.
بنابراین باران تاثیرشگرفی بر سرزندگی وشادابی طبیعت داردبه گونه ای که عدم وجود آن شادابی ونشاط ازطبیعت رخت برمی بندد وخشکسالی روح زیبای طبیعت رامی بلعد.پس اکنون چه شایسته است ازخداوند تعالی برای نعمت های بی پایانش سپاس گذاری کنیم وقدر دان این نعمت هاباشیم.
چه زیبا گفت قیصر امین پور:
گلبو!
باران
بابوی بوسه های تو می بارد
بابوی خیس یاس
بابوی بوته های شب بو،
بابونه وبنفشه ومریم،
محبوبه های شب.............
گلبو!
گلخانه جهان
خالی است
لبریز بوی نام تو بادا
باد!(بهار بوسه باران)
موضوع انشا: چهره ی شهر هنگام صبح (عینی)
درهنگام سپیده دم پنجره ی اتاقم را که به سوی خیابان بود گشودم.نسیم خنکی درحال وزیدن بود و درختان کاج وبیدمجنون رابا آوایی دل انگیز تکان میداد.بهار بود و زیبایی وجلوه های خاص خودرا داشت.شهر در آامشی بی سابقه غرق بود؛گویی کسی در شهر زندگی نمی کرد.چلچله ی خوش بلبلان بود وبس،همین هم برای آرامش روح بشر بسنده میکرد.خیابان ها خالی از اجتماعات مردم نبود به عبارت دیگر پرنده هم در خیابان پر نمیزد.صدای گوش خراش بوق ماشین هاکجا واین آرامش کجا؟آسمان نیلگون صبح بیش از پیش زیبا به نظر می رسید .دسته ای از پرنده های مهاجر در آسمان دیده می شد.درباغچه ی کنار مغازه ی مش عباس غنچه های گل رز،مریم،نرگس بارنگ های قرمز،زرد،صورتی وآبی جلوه ی خاصی را به شهر داده بود.دست دعا به سوی آسمان بالا بردم واز خداوند منان به خاطر زیبایی ها ونعمت های چشمگیرش شکرگزاری کردم.
موضوع انشا: شهر در هنگام صبح
به نام خداوند بزرگ، خدایی که در بزرگی و جلال بیهمتاست. امروز سپیدهدم از خواب بیدار شدم. در اتاقم پنجرهای است رو به خیابان که اکثر روزها بهخاطر سروصدای زیاد و آلودگی هوا بسته است. ناگاه با خودم گفتم پنجره را باز کنم تا چهرهٔ شهر را بههنگام سپیدهدم نظاره کنم. شهری که همیشه شلوغ است.
پرسروصدا، از بالا که بنگری انسانهای زیادی را میبینی که همانند رباتهای فعال در حال حرکتاند. هرکس پی کار و مشغلهٔ روزانهٔ خود است. چهقدر شهر شلوغ است و هوای آن غیرقابلتحمل!
اما در این هنگام چهقدر چهرهٔ شهر آرام بود! نه سروصدایی، نه بوقی، نه فریادی، اصلاً کسی را در خیابانهای اطراف نمیبینی. چهقدر هوا بهتر از هوای روز است! چهقدر آسمان صافتر از آسمان صبح است! بهغیر از صدای پرندگانی که در آسمان در حال پروازند، چیزی نمیشنوی!
چهقدر چهرهٔ شهر اینگونه زیباست! هرچه میبینی سکوت است و آرامش. گویی شهر هم در خواب است. خبری از شلوغی و صدا نیست. باورم نمیشود که تا چند ساعت دیگر که خورشیدِ زیبا از پشت کوه درآید و صبح آغاز شود این چهرهٔ آرام جای خود را به شهری پرسروصدا، پر از انسانهای جورواجور که هر کدام پی کار و رفع مشکلات خود هستند میرود. امیدوارم هوای شهر همیشه پاک باشد و آسمانش آبی!
موضوع انشا: کودکان کار
با الهام از حادثه این روزهای فضای مجازی، انداختن کودک کار در زباله،
یک صبح سرد ...
با سردی و سوز هوا مانند روز های قبل از خواب بیدار شد . از خوابی سرد و بی لذت. دیشب از شدّت سرما به سختی خوابیده بود.
صدای چرخ خیاطی مادرش به گوش می رسید ، گویا کل دیشب را نخوابیده بود . مادری خسته ، که از بیماری نیز رنج میبرد .
چشمانش را که کامل باز کرد ،سقف نم زدهٔ اتاق به چشمش خورد ، دوباره چشمانش را بست ! فکر کرد ، فکر کرد و فکر کرد ...
از جایش بلند شد و به سمت مادرش رفت .او را بوسید و از او خواست که کمی استراحت کند .مادرش پسرک را در آغوش گرفت و گفت :« خسته نیستم عزیزم!»
چرخ دستی اش را که در کوچه به میلهای آهنی قفل کرده بود ، برداشت و به سمت خیابان روانه شد.
مثل هر روز ،کودکان و نوجوانانی را میدید که با سر خوشی همراه پدر یا مادرشان و یا با دوستان به سمت مدرسه میرفتند.
با خودش فکر کرد که « اگر امسال را به خوبی کار کند ،شاید بتواند سال بعد برای ادامه تحصیلش به مدرسه برود . شاید بتواند هزینه درمان مادرش را جور کند ، شاید بتواند هزینه تعمیر چراغ نفتیشان را تأمین کند ، شاید سقف نم زده اتاق کوچکشان را تعمیرکند .
شاید ، شاید وهزاران شاید دیگر ...
اولین سطل زباله را که دید به سمت آن روانه شد تا درونش را برای پیدا کردن کارتن ، بطری ، کاغذ باطله و... جستوجو کند . تا بشود اولین روزی اش برای کسب درآمدی بهتر .
به داخل سطل زباله خم شد ، درحال جستوجو بود که ناگهان با لمس دستانی و سپس صدای قهقهای رو به رو شد !
تا برگردد و بفهمد که چه شده ،خود را درون سطل پر از زباله و پوشیده از برف ، دید !
صدای قهقهه دو و برش را گرفته بود . پسرک حیران مانده بود ، نمیدانست چه کند یا چه بگوید . از همه بدتر روبهرویش مردی را دید که با گوشیاش در حال فیلم گرفتن از این صحنه بود .سرش را پایین گرفت تا چهرهاش را زیر شالگردن پارهاش پنهان کند .
با هزار سختی و تلاش از داخل آن سطل بیرون آمد ، بدون هیچ حرکت اضافه و حرفی به سمت خانه روانه شد .
در طی مسیر برگشت به خانه ، اشک های چشمانش صورت یخ زده اش را گرم میکردند .
به خانه رسید وهقهق کنان به سمت مادرش دوید ...
نویسنده: فاطمه مرادی
دبیرستان نمونه دولتی صدیقهکبریٰ(س)،ناحیه دو قزوین
دبیر: سهیلا معدن پور
موضوع انشا: کودکان کار
بعضی از کودکان با نگاه کردن به کارتون میخابند اما بعضی دیگر از شدت خستگی و کار روی کارتن میخابند
همه ی ما با این کودکان اشنایی داریم کودکانی که بجای بازی در خیابان ها و تحصیل در مدرسه ها مشغول کار در خیابان ها هستند کودکانی که حق تحصیل و زندگی دارند اما به دلیل فقر مالی مجبور به کار هستند
روزی شخصی حرفی زد که بسیار قلبم به درد آمد
او گفت روزی به دلیل مشکلات زیاد کاری حال مساعدی نداشتم پشت چراغ قرمز کودکی نزدیک ماشین من شد و از من خواست که از او گل بخرم به اون گفتم که من گل نمیخواهم و برود اما کودک مجدد اسرار کرد که نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و فریاد کشیدم مگر نمیشنوی میگم گل نمیخام
در این حین کودک با چشمان اشکی به من نگاه کرد و گفت اقا تروخدا داد نزن
بابای منم مثل شما عصبانی بود هفته پیش سکته کرد و مارو تنها گذاشت
او میگفت که دگرگون شدم وقتی که آن کودک آن حرف هارا زد و بسیار از کار خودم پشیمان شدم
روزهایمان ارام است اما هرگز به اطراف خود نگاه نمیکنیم که ببینیم آیا حال هم وطنانمانم ارام است
پس کجا هستند انهایی که شعار میدادند بنی آدم اعضای یکدیگر اند.
موضوع انشا: حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد
در شب کوچک من ، افسوس...
باد با برگ درختان میعادی دارد.
در شب کوچک من دلهره ویرانیست؛
گوش کن ! وزش ظلمت را میشنوی؟!
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم...
کفش هایش از تمیزی برق میزد. لباس هایش خیلی خوشرنگ بودند. کیفش را ببین! چقدر زیباست...اما حال که فکر میکنم، میبینم چه بچه بی فکری است! چرا پدرش را مجبور میکند تا با آن دستان تاول زده اش کار کند تا بتواند برایش این وسایل رابخرد؟ من که پدرم مریض است و نمیتواند کار کند. مانند شمعی است که کم سویی آخرین شعله اش را نظاره میکند و آب شدن خودش را به تماشا مینشیند... مگر همه پدر ها مانند هم نیستند؟! وقتی پدر من نمیتواند ، پس پدر او چگونه این وسایل را برایش خریده است؟! حتما پدرش سالم است و کار میکند. اگر پدرم سالم بود ، من هم مانند آن دختر بودم؟ پس به پدر میگویم که وقتی حالش خوب شد، دوباره کار کند. اما نه! پدرم چون خیلی کار کرد مریض شد. من دوست ندارم که دیگر کار کند. نمیخواهم شمع وجودش برای همیشه خاموش شود و من از گرمای آن بی نصیب بمانم. ولی... من هم دوست دارم به مدرسه بروم... خدایا! اگر ماهم پول داشتیم چه میشد؟ از پول دیگران کم میشد؟ اگر اینگونه است که من پول نمیخواهم؛ دوست ندارم کودک دیگری مثل من آرزو هایش را به دست باد بسپارد...
هر روز میروم در پیاده رو مینشینم و گل هایی را که به من میدهند ، میفروشم. امروز افراد زیادی از من گل خریدند. گل هارا برای جشن باز گشایی مدارس میخواستند. و من گل هارا، همراه تکه ای از وجودم به دانش آموزان خوشحال و نوپوش میدادم و آرزو میکردم که ای کاش، من هم مانند آن ها، با لباس های نو و کیف و کفش زیبا ، گل به دست به سمت مدرسه راهی میشدم. افسوس که همه اینها ، آرزو هاییست که گفته بودم همسفر باد شدند...
- «ببخشید! گل میخواستم.»
از فکر بیرون آمدم. به دخترکی که روبرویم ایستاده بود، نگاه کردم. موهای طلایی اش همچون خورشید تابان بودند و کمی از زیر مقنعه سفید رنگش مشخص بودند. گونه های سرخی داشت که آدم دلش میخواست آن را تا جان دارد بکشد. لبخندی به لب داشت و دندان هایش مشخص بود. اوهم مثل من، یکی از دندان های شیری جلویش افتاده بود. چه دختر بامزه ای!! به او لبخندی زدم و گفتم :« چندتا میخوای ؟» لبخندش عریض تر شد و گفت :« یه دونه». یکی از گل هارا برداشتم و به او دادم. یک اسکناس درشت در دستم گذاشت و بدون توجه به من رفت. چند قدم دور شده بود که ناگهان ایستاد و به سمت من برگشت و با آن لحن کودکانه اش گفت:« راستی! تو چرا اینجایی؟! مدرست دیر نشه؟» چیزی مانند گردو در گلویم گیر کرد. چشمانم برکه ای از اشک شد ولی به اشک هایم اجازه خروج ندادم. بغضم را قورت دادم و به سختی لبخندی بر لبم نشاندم و جواب دادم:« اگه بیام مدرسه، بابام تو خونه تنها میمونه ؛ مریضه.» راست گفتم. پدرم را نمیتوانستم ساعات زیادی تنها بگذارم. ولی مشکل اصلی این نبود. بود؟! با لبخند گفت:« خوش به حال بابات که بچه ای مثل تو داره.» و برگشت تا به راهش ادامه دهد که صدایش زدم. برگشت. گفتم:« پول زیادی به من دادی و...» ریسمان سخنم را درید و گفت:« فکر کنم بتونی باهاش لباس و کتاب بخری.» و بعد دوید و رفت و مرا در دریایی از بهت رها کرد. برگشتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. با نگاهم پی او گشتم. اما نبود ؛ گویی فرشته ای از سوی خدا بود...
موضوع انشا : حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد...
موضوع انشا: رد پای پاییز
رد پای پاییز...
پاییز زیباست باتمام ابر های تیره اش که کشیده میشوند روی آبی آسمان...
پاییز پر از باران هایی است که یادت میاورند هزاران خاطره ای را که نباید بیاورند یا شاید هم میبارند که یادت بیاورند تمامشان را...
پاییز دل ها را باخودش میبرد..خش خش برگ های رنگارنگش زیباترین موسیقی این روزهای پر از بوی خاک باران خورده است...
پاییز انگار می آید تا بسراید دلتنگی را ،پاییز انگار می آید تا تمام شادمانی ها و آرزو های تابستان را باباران هایش بشوید و تحویل باد های پاییزیش دهد.پاییز انگار می آید تا...
پاییز که می آمد اما یک چیز مسلم بود.نوشتن انشایی در باره پاییز.و من همیشه مبهوت بودم چرا برای برخی دبیران من تعداد صفحات مهم تر است تا کلمات.پاییز خود انبوهی است از حرف ها،حس هاو...
پاییز که بر زبانت جاری میشود دل مخاطبت ضعف می رود برای حال و هوایش.اصلا بدون آنکه حرفی زده باشی او زیر باران های پاییزی خیس خواهد شدوغم غریبی بر دلش خواهد نشست،برگ های ریخته بر زمین زیر پاهایش خرد خواهد شد جوری که تو میتوانی صدای خش خش برگ هارا به وضوح بشنوی.
شاید نام پاییز را که بیاوری او دیگر هیچ ،هیچ چیز نشنود جزصدای نم نم باران که بوسه میزند بر بی رنگی شیشه، برموهای شاعری که میخواهد زیر باران قدم بردارد...
نام پاییز را که بیاوری ناخود آگاه کیف های رنگارنگ مدرسه که بر دوش دانش آموزان سوار شده اند در مقابل دیدگانت صف میکشند.نام پاییز را که بیاوری چشم های مشتاق دانش آموزانی را تصور خواهی کرد که روز ها در انظار چنین روزی روز شماری کرده اند.
فصل پاییز فصلی دل انگیز که با آغازش درخت یادگیری جوانه میزند وعطر کتابهای جلد شده اش فضا را پر خواهد کرد...
آری!پاییز خود انبوهی است از واژه ها و من همیشه میترسیدم به او بربخورد که توصیفش میکنیم ،زیرا آنچه باید با پوستو گوشتو احساس خود حس کنیم دیگر گفتنی نخواهد بود.اصلا رسمش نیست که تو بگویی و دیگران بشنوند ..
پاییز را باید نفس کشید..
پاییز را باید لمس کرد...
پاییز را....
پاییز اما وفادارترین فصل خداست ...
حافظه خیس خیابان های شهر را همیشه همراهی میکند...
هی میبارد و هی میبارد و هر سال عاشق تر از گذشته هایش گونه های سرخ درختان شهر را میبوسد و چقدر دلتنگ میشوند برگ های عاشق برای لمس تن زمین که گاهی افتادن نتیجه عشق است...
پاییز سرد نیست فقط جسارت زمستان را ندارد .
ذره ذره زرد میکند ...
اندک اندک جان میستاند...
و قطره قطره میگریاند..
پاییز سرد نیست فقط نامهربان است...
انشای نگارش پایه یازدهم
نگارش یازدهم - درس اول:
بند مقدمه: آرام تر از همیشه از راه می رسد،خستهٔ سفر است،بعد از آن همه هیاهو وسفر تماشای دل تنگی آسمان وفرو ریختن برگ ها را به همراه می آورد،او پاییز است.فصل مهربانی،دوستی وخلاصهٔ دل تنگی ها.
بند بدنه یک: مهر پاییزی بعد از سوزان شهریور از راه می رسد، دست نوازشش را بر سر فرزندان خود می کشد وراهی مدرسه می کند،آبان نیز مهری در دل دارد اما در این میان بر گهای خشک شدهٔ پاییزی را با باد هایش از درختان فراری می دهد.آذرش که از را می رسد دل تنگی هایش بیشتر می شود ،باد های زمستانی اش را به جان شاخ و وبرگهای درختان می اندازد ،گویا برگها خبر ناگواری شنیده اندبه این سو آن سو پر می کشند،پرندگان هم بار سفر بسته اند وقت کوچشان است.
بند بدنه دو: پاییز درس زندگی است؛سرد شدن یکباره اش یادم می دهد که حال و روز انسانها پایدارنیست،روزی نرم وگرم و روزی سخت وسردخواهند بود.زرد شدن برگهایش نشانم می دهداین دو رنگی را همه دارند دیگر به انسانها اعتمادی نیست،فرو ریختن برگهایش نیز می گوید هیچ چیز ماندگار نیست.
بند پایانی: پاییز جان!سفر کردهٔ خستگی ها ،دل تنگی هایت رادوست دارم،ماه پر مهرت تا آذر دل شکستهٔ کوچ کرده ات را می پرستم،درس زندگی ات بالاتر از همه زیبایی هایت است تو خودت دانش آموزان را راهی مدرسه می کنی ولی آموزگار بزرگی هستی،در کوچه های زردت قدم می زنم ودرس هایت را می آموزم تو بهترین آموزگار عاشقانی.
نوشته: پریسا گرامی - یازدهم انسانی
حکایت نگاری: بازنویسی حکایت سگی بر لب جوی، استخوانی یافت
بازنویسی حکایت سگی بر لب جوی،استخوانی یافت
متن حکایت:
سگی بر لب جوی،استخوانی یافت.چندان که در دهان گرفت،عکس آن در آب بدید.پنداشت که دیگری است.ب شره(طمع)دهان باز مرد تا ان را نیز از روی اب بگیرد.آنچه در دهان بود به باد داد.
نگارش حکایت:
.در یکی از روستاهای اطراف شهر ری ،مردمانی بی ریا و باصفا زندگی میکردند
دخترکی در این روستا روزها ب بازیگوشی در کنار رود میپرداخت
رعنا سگی داشت ک بسیار باوفا بود همان گونه که برای رعنا دوستی وفا دار بود بازیگوش هم بود .
روزی که رعنا حوصله ی بازی کردن نداشت ،سگ ب تنهایی کنار جوی رفت .درحال جست و خیز بود که بوی خوشایندی به مشامش برخورد،پی بو رفت و کمی با دست هایش خاک را جا ب جا کرد تا ب تکه استخوانی رسید
پس از کمی بالا و پایین پریدن از روی خوشحالی،استخوان را بر دهان گرفت.
راهی شد تا از روی پل بگذرد و ب پیش رعنا برود . ناگهان بر روی پل تصویر خود را در آب دید و فکر کرد سگی دیگر را دیده که او نیز استخوان بر دهان دارد،خم شد تا استخوان را از دهان ان سگ بگیرد ک از روی طمع استخوان خود را نیز از دست داد و در آب افتاد.
سگ داستان ما از روی نادانی و طمع آنچه را ک خود در اختیار داشت نیز بر باد داد و دست از پا دراز تر به پیش رعنا بازگشت.