نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

نگارش دوازدهم نثر ادبی با موضوع یک روز برفی و زمستانی

نگارش دوازدهم نثر ادبی

موضوع: یک روز برفی و زمستانی

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

صبح سرد و برفی زمستانی،

آسمان صبح نرم نرمک از پله هایش قطره های باران را می غلطاند، وگاهی نیز سوز بلند تری می نواخت.
از طرفی اثر غم های نقش بسته بر دل و جانم را پر رنگ تر می کرد.
آری،آن روز دلم می گفت:همه با تو هستند،هم غم تو را که نه ولی غمی هم غم تو را بر دوش حمل می کنند و باخود این طرف و آن طرف می کشند.
صبح هنگام،در آن هوای سرد و بارانی که گاهی نیز برفی میتوانستی ببینی،دلگیری آسمان را می توانستی دریافت کنی،از بی ستاره بودنش! از ابری و اشک آلود بودنش!چشمان ابرک هایش! واز ته دل تپنده و پر غوغایش،گاهی با غوغایی که سر می داد مرا می ترساند،آری دلم را می لرزاند.
نمی دانستم لرزش به خاطر ترس است یا لرز به خاطر حس کردن در آسمان.
به راستی شاید تمام این غم های آسمان،از یک جا نشأت گرفته باشد.آری آری،شاید وی نیز غم دوری و هجران یاری را داشته باشد،شاید!!!
اما به راستی یارش که می تواند باشد؟
یادم آمد،آری پاسخ تمام پرسش هایم را یافتم،آری او نیز غم دوری معشوقه اش خورشید را دارد.چه خوب و چه زود،حال آسمان را درک کردم و حالش را دریافتم وآن هم چه زیبا!
امّا کاش تمام درد های آسمان قابل فهم بود! کاش بود،مثلا کاش کاش های ما کاش نمی ماندند،ای کاش کسی پاسخی برای سوال های ما داشت،وکسی درد دل هایمان را می فهمید، کاش لا أقل آسمان هم دردم می ماند.
کاش مثلا هنگام آمدن معشوقه اش تابان نمی شد و همچنان تا آمدن معشوقمان ابری و بارانی همانند دل و جانم بماند، امّا می دانم آرزویی بس دست نیافتنی است؛پس از چند روز بار دیگر خوش می شود و خوشی می کند با معشوقه اش،امّا حیف که کسی نمی داند، یاران همه مغموم و تنهایند،این جا همه سر در گریبانند.
آری! آری! ای آسمان برفی! کز گرمگاه سینه ام دادی برون این واژگان را! حال خوبِ خوب بشنو این واژگان را! تو به چه خوش مینازی؟ بَست بَس،چرا این قدر می تازی؛می تازی و می دانی قطره قطره ی باران را،برف را!چرا؟
آخر چرا؟
ای ساربان آسمان،کمی آرام تر ران که یاران همه سر در گریبان اند.
آسمانا! آرام تر برف ببار،اینجا همه مغموم اند! آری همه خسته و رنجورند! آسمانا! اینجا زمستانت،سرمایت،برده هوش دل های پر درد و رنج را!
در این جا،قندیل عشاقان رو به خاموشی است،کمی بورزان بادت را! که نا ندارند دل های عشاقان! کمی آرامتر بفرست،باد و باران را،که روشن ماند این قندیل عشاقان.
تو چه گویی؟ که بیگه شده،سحر شده،باد آمد؟ تو فقط بیفروز،چراغ باده هایت را و یکسان کن روز و شب را.
که برخی فریبت می دهند بعد از سحر گاه ها.
سلامت را نخواهند پاسخ گفت:سر ها در گریبان است.کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه،جز پیش پا را دید نتواند،که ره تاریک و لغزان است و گر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آوردش از بغل بیرون.که سرما سخت سوزان است.
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آری‌...دمت گرم و دست خوش باد! سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت:هوا دلگیر،در ها بسته،سر ها در گریبان،دستها پنهان،نفسها ابر،دل ها خسته و غمگین،درختان اسکلت های بلور آجین،زمین دل مرده،شقف آسمان کوتاه،غبار آلوده مهر و ماه، زمستان است.
آسمانا پس بیفروز،قندیل هایت را که سخت و سوزان است سر های عشاقان سر در گریبان.

نویسنده: کوثر عساکره
استان خوزستان، شادگان
دبیرستان عترت
دبیر: سر کار خانم ریحانی

نگارش دوازدهم نثر ادبی

موضوع: یک روز برفی و زمستانی

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

فصل های زیبای خدا،هرکدام جلوه ای خاص و زیبا به طبیعت بخشیده سپس ترک دیار کرده اند.اینک عرصه برای تاخت و تاز لشکر زمستان آماده خودنمایی و جلوه گری است.دیکتاتوری زمستان شروع شدو ارتش آن به سمت زمین حمله می کند.

در فکر فرو رفتم، چرا بهار آنقدر نجیب است اما زمستان وحشی و خشن است و مرتب در حال انتقام است!
زمستان آمده تا جان بگیرد!
جان من، جان تو، جان گیاهان و جانوران را، این نبرد هرساله زمستان و بهار است و هرگز هیچ کدام از آنها تسلیم نمی شوند.
صبح سردی بود.بخاری را روشن کردم.اما زمستان همچون دیوی زورگو و بی رحم سرمایش را بیشتر می کرد تا ثابت کند زور بازویش بیشتر است.
لیوان چای را به لبانم نزدیک میکنم و با دقت بیشتری نظاره گر اطرافم هستم.کوه های سر به فلک کشیده ای که روزی از تاریکی و بی فروغی خجل بودند؛حال استوار تر از همیشه با غرور و افتخار از سفیدی و درخشندگی به خود می بالید.
شاخه های خشکیده درختان حالا لبریز از برف بود و کلاغ ها سرخوش شاخه به شاخه را طی می کردند.
انباشته شدن مرواریدهای برفی تضاد زیبایی را با گذشته و حال و روزشان به وجود آورده بود.

نویسنده: فاطمه قاصی
پایه دوازدهم تجربی
دبیر: خانم کاید عباسی
دبیرستان 13آبان،
استان ایلام، منطقه موسیان،

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا گفت و گوی کرم و زمین

    موضوع انشا: گفت و گوی کرم و زمین

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    نگاهش همچنان پر از غرور بود.زمین در دلش به سادگی کرم خندید.
    کرم که اکنون مشغول خوردن چشم لذیذ قورباغه ی گندیده ای که دو روزی از مرگش میگذشت بود،به زمین نگاهی انداخت و گفت:
    میبینی؟یه روز همین قورباغه امثال منو نوش جون میکرد؛ آلان چی!
    ببین به چه ذلتی افتاده!هر موجودی که بمیره، من اونو میخورم.حالا اون میتونه ی قورباغه باشه یا...یاحتی یه فیل.
    اماتو چی! فقط میتونی به این و اون نگاه کنی و هر کی هرچی بهت گفت، هی یه شعر یا پند و اندرز تحویل بدی.

    زمین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.آمد جواب کرم را بدهد که کرم پیش دستی کرد:خیلی بی ارزشی.همه روی تو پا میزارن.به من نگاه کن!ببین چقدر کوچیکم.اما میتونم حیوونای بزرگ رو از آن خودم کنم.[enshay.blog.ir]
    یه نگاه به خودت بنداز! فقط قد دراز کردی و هیکل رو درشت؛ ولی هیچکاری نمیتونی بکنی.

    زمین که بسیار دانا و متین بود، با خونسردی لبخندی زد و درحالی که چشمانش را بسته بود گفت:
    -به گمانم فراموش کرده ای که اشرف مخلوقات، انسان، از من ساخته شده و در آخر، باهزینه ای بسیار، درون من جای میگیرد.
    وقتی زمین چشمانش را باز کرد، قورباغه ی بزرگ سبز رنگی را دید که کرم از دهانش آویزان بود.

    زمین لبخند تلخی زد و به حال تمام موجودات زنده ی دنیا گریست.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا خاطرات یک دفتر مشق

    موضوع انشا: خاطرات یک دفتر مشق

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    کاش هیچوقت خط نداشتم. آخه همه فکر می کنن من هفت خط روزگارم . خوش به حال دفتر نقاشی، حداقل تو طول زندگیش یه آب و رنگی میبینه. لااقل بچه ها با علاقه روش خط میکشن. اما من چی ، علاوه بر این که بچه ها یه نفرت کاذب از من دارن ، جوری روی من خط میکشن که انگار می خوان روی ماشین معلمشون خط بندازن ، آخه یکی نیست به اینا بگه ای نا دانش آموز دانش آموز نما ، مال دشمن که نیست مال خودته. جوری با حرص کلمه پدر و مادر رو روی من حکاکی می کرد که فکر کردم یه کرگدن آفریقایی داره از روم رد میشه. گفتم لعنت بر پدر و مادر مردم آزار.

    دارم از سرما یخ میزنم. آخه یخچال هم جای دفتره؟ من الان باید پیش دفتر ریاضی و پاک کن باشم. شدم همدم پنیر و ماست و کره. نخود مغز اومد مشقاشو بنویسه ، یدفه گشنش شد اومد سر یخچال. پیتزا رو که دید منو اینجا جا گذاشت. این پرتقال هم هی منو دست میندازه و میگه از دفتر مشق ممد قلی زاده چه خبر؟ بالاخره پیدا شد ؟

    چرا کسی به این بچه نگفته که منو باید با پاک کن پاک کنه نه با کیسه.احتمالا بعد از کیسه هم نوبت لیف و صابون یه مشت و مال حسابیه . بچه اون لنگو بده . زشته منو اینجوری از حموم بیرون می بری . ما جلو خونواده آبرو داریم.[enshay.blog.ir]

    فقط شانس آوردم که منو داخل سطل آشغال انداخت . و گر نه معلوم نبود چه بلایی سرم‌می اومد . دیگه کم کم داشت به فین و آب بینی و ... می رسید.
    اینارو گفتم که شاید دل دفتر‌مشق بعدیش بسوزه و از دستش فرار کنه.

    نوشته: خشایار طاهری ، کلاس نهم ، استان چهارمحال و بختیاری

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۵ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم - قطعه ادبی با موضوع رویا

    قطعه_ادبی- نگارش دوازدهم

    موضوع: رویا

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    سوار بر قطاری شده‌ام که در هر واگن از آن تک‌به‌تک افکار زندگی‌ام نشسته‌اند.
    مقصد قطار شهری به اسم رویاهاست. می‌خواهم به‌سمت رویاهای خود قدم بردارم.
    تازه اول راه هستم، هنوز وقت زیادی از راه افتادن قطار نگذشته است! اما شوق و اشتیاق زیادی در من برای رسیدن هرچه سریع‌تر آن قطار به مقصد خود وجود دارد!
    به‌سمت واگن‌های قطار قدم برداشتم، که هریک از افکاراتم در آن نشسته است، رویاهایم را مرور می‌کردم ، همان رویاهایی که از بچگی آرزوی رسیدن به آنها را در سر خود داشتم.
    از رویاهای کوچکم گرفته تا رویاهای بزرگم!
    این رویاها همان‌هایی هستند که تمام افراد زندگی‌ام باشنیدن آن‌ها می‌گفتند: «این رویاهایی که تو آرزوی رسیدن به آن‌ها را داری، غیرممکن و نشدنی‌ست». اما من به حرف‌های پوچ آن‌ها هیچ توجهی نکردم و به راه خود ادامه دادم!
    رفتم و رفتم... تا به اینجا رسیدم! نمی‌توان باور کرد که به سمت رویاهای زندگی‌ام قدم برداشته‌ام و دارم به‌سمت آن‌ها حرکت می‌کنم.
    نمی‌توان باور کرد که فقط چند ساعت در راه هستم برای رسیدن به تمام رویاهایم.
    با تند شدن قطار هیجانم بیش‌تروبیش‌تر می‌شود![enshay.blog.ir]
    نمی‌دانم که چگونه این چند ساعت می‌گذرد. بر روی صندلی که روی آن نشسته بودم به بیرون نگاه می کردم، به مسیر رویاهایم...
    این مسیر طولانی مانند تک‌به‌تک رویاهایم زیبایند!
    نمی‌دانم چه شد که به خواب عمیقی فرو رفتم.
    با سروصدای زیادی از خواب بیدارشدم. صدای پیاده شدن افکاراتم از قطار بود.
    به بیرون واگن رفتم و وقتی پیاده شدن آن‌ها را دیدم من هم با سرعت به سمت درب خروج قطار حرکت کردم.
    پیاده شدم...!
    روی تابلویی که در جلویم قرار داشت، نوشته شده بود: به شهر رویاها خوش آمدید.
    با خوش‌حالی فراوان به‌سمت آن رفتم. یک‌به‌یک افکارهای ذهنم را در آن‌جا می‌دیدم.
    غرق تماشای آن‌ها شده بودم، که فردی به سمتم آمد و گفت: «این نتیجهٔ تمام تلاش‌ها و خواستن‌های با اراده‌ات است.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: رویا

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    رویایی که شاید رویا باقی بماند:
    رویا حتی از نفت و طلا هم در زندگی‌با ارزش تر و گاهی از اکسیژن نیز ضروری ترست.
    هرکس سرزمین رویایی دارد برای خودش؛برخی بزرگ،برخی کوچک. مثلا سرزمین رویای من تقریبا به اندازه ی دنیاییست که هم اکنون در آن زندگی میکنید.
    در سرزمین رویای من هیچ یک از قوانین خاص و عجیب و غریب دنیای واقعی وجود ندارد. مثلا من معلم دینی ای هستم که به دانش آموزانم انسانیت می آموزم و همزمان روی انرژی هسته ای نیز تحقیق میکنم و تا کنون از همین انرژیِ هسته ایِ خودمان چند محلول شگفت انگیز ساخته و با آن دنیایم را تکان داده ام. برای مثال محلول شادی را به آسمان تزریق میکنیم تا همراه با باران بر سر مردم ببارد . زنان باردار محلول عشق را مینوشند و انسان ها عاشق به دنیا می آیند.
    همه ی اینها چگونه امکان دارد؟! خب اینجا سرزمین رویای من است.
    در دنیای من ماه هر روز با خورشید ملاقات میکند.
    در دنیای من انسان ها علاوه بر قورباغه ها جوجه تیغی هارا نیز میبوسند.(اشاره به کتاب قورباغه ات را ببوس از برایان تریسی)
    ما کلاغ ها را دوست داریم‌.
    در دنیای من انسان ها معنی کلمه ی قضاوت کردن را نمیدانند‌.
    ما در اینجا هیچ قانونی نداریم اما هیچ چراغ قرمزی را رد نمیکنیم.
    در دنیای من هیچ فمنیستی وجود ندارد زیرا آنقدر زن مساوی با مرد است که همه قانع شده اند.
    در دنیای من زن بودن زشت نیست، زیبا نبودن زشت نیست،در دنیای من پسر نبودن زشت نیست، در اینجا تنها رویا نداشتن زشت است.
    همین کلیشه های برعکس که برخی تنها در اکانت اینستاگرامشان پست میکنند تا به بقیه بفهمانند که به اصطلاح روشن فکرند و به برابری حقوق زن و مرد اعتقاد خاصی دارند ،همه و همه اش در دنیای من به شدت حقیقت دارد.

    در اینجا دختران جوان با خودشان‌ اسپری فلفل حمل نمیکنند تا مورد تعرض قرار نگیرند. زنان در دنیای من ضعیف نیستند؛آنها یک سر دارند و هزار سودا.

    امن ترین جا در دنیای من خیابان است.[enshay.blog.ir]
    در اینجا کسی از سر دلسوزی نمیگوید خانم ها مقدم ترند زیرا همانطور که گفتم برای ما انسان با هر رنگ و زبان و عقاید و جنسیتی مساوی با انسانست . ما تا دلتان بخواهد قاضی ها و رئیس جمهور های مونث نیز داریم واحساسات زنانه را همچون پتکی بر سر پیشرفت هم نوعانمان نمیکوبیم.
    همه ی مردم سرزمین من با سواد هستندو شکل و کاربردِ صحیحِ ضرب المثلِ خواب «ظن» چپ است را میدانند.

    در دنیای من لیلی ها و مجنون ها،شیرین ها و فراهاد ها همچون منیژه ها وبیژن ها در نهایت به یکدیگر میرسند حتی حافظ ها و شاخه نبات ها یا ثریا ها و شهریار ها.
    دکتر های زیبایی اینجا ،در مطب هایشان مگس میپرانند زیرا همه خود را دوست دارند و به خود و آنچه که هستند احترام میگذارند.
    در دنیای من اختلاص گران علاقه ی عجیبی به شخصیت رابین هود دارند و دلشان میخواهد تمامی آنچه را که از صندوق دولت برداشته اند بین فقرا تقسیم کنند ولی افسوس برای آنها که ما هیچ فقیری نداریم و فقر از سرزمین ما کوچ کرده است.
    مردم اینجا بر خلاف مردم دنیای شما که شغل مورد علاقه شان پزشکی و بازیگری و غیره است،عاشق شغل رفتگری هستند. آنها عاشق گوش سپردن به دردو دل های ماه،آنها عاشق صدای خش خشِ دوستیِ جارو و برگ در پاییزند.

    بگذریم؛بگذارید دلتان را بیشتر نسوزانم به هر حال این رویای منست حتی اگر رویای من رویا باقی بماند.

    برگرفته از کتاب چاپ نشده ی «یادداشت های پوچ» اثری از یک آشفته نویس

    نویسنده: مهرانه سعیدی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم - قطعه ادبی با موضوع همسایه خدا بودیم

    نگارش دوازدهم - قطعه ادبی

    موضوع: همسایه خدا بودیم

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    شاید مرا به یاد نیاورى
    اما من تو را خوب می شناسم ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
    و همه مان همسایه خدا
    یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را دنبالت می گشتم.
    تو می خندیدی و من از پشت خنده پیدایت می کردم.
    خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی!
    توی دستت همیشه قاچى از خور شید بود.
    نور از لای انگشت های نازکت می چکید.
    راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
    یادت می آید؟
    گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم و میرفتیم سراغ شیطان
    تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش نمی رسید.
    فقط می گفت:
    همین که پایتان به زمین برسد
    می دانم چطور از راه به درتان کنم
    تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی
    آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی!
    اما همیشه خواب زمین را می دیدی آرزویى رویاهای تورا قلقلک می داد.
    دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
    و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیا آورد.
    من هم همین کار را کردم
    بچه های دیگر هم
    ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
    تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را!
    ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا
    ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
    دوست من
    همبازى بهشتی ام
    نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
    هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند
    از قلب کوچک تو تا قلب من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا
    بلند شو
    از دلت شروع کن
    شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

    نوشته: عرفان نظر آهاری

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    مثل نویسی ضرب المثل فیاض یاد هندوستان کرد

    نگارش دوازدهم مثل نویسی

    ضرب المثل: فیاض یاد هندوستان کرد!

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    هروقت خیره میشدم به آفرینشی یا از پنجره ای منظره ای دوردست را به تماشا مینشستم یا سرم را می انداختم پایین و میرفتم توی فکر یا هروقت ...
    دلم برای فیلم میسوخت ... فیل من جز هندوستان کوچک اما بی انتهای وجودم جایی برای رفتن نداشت.[enshay.blog.ir]
    حتی از فکر این که در جایی دیگر قدم بزند ، آب تنی کند یا از درخت آویزان شود و دنیا را کمی آن وری ببیند هم تب میکرد ...
    فیل من گاهی آنقدر سبک میشد که می توانست بر بال پرنده ای به پرواز دربیاید ... یا گاهی آنقدر کوچک میشد که لابلای صفحات کتابی گم ...حتی گاهی آنقدر دلتنگ می شد که هر وقت ناچار به همراهی ناهندوستانی میشد ، هندوستان را هم برمیداشت و با خود میبرد ...
    فیل من اما به یک جمله شدیدا میخندید...
    حتی گاهی برعکس میشد و نفسش بند می آمد طوری که صدای خنده اش من را هم به خنده می انداخت ؛
    وقتی که میگفتند: باز فیلش یاد هندوستان کرد ...

    نویسنده: محدثه علیپور

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    مثل نویسی ضرب المثل کار نیکو کردن از پر کردن است

    مثل نویسی ضرب المثل: کار نیکو کردن از پر کردن است

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
    علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.
    در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.[enshay.blog.ir]
    جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک راباپرکردن بیابی.

    نویسنده: عارفه کیهانی یزدی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۴ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم نثر ادبی با موضوع یک صبح سرد و برفی زمستان

    نگارش دوازدهم  نثر ادبی

    موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    به نام خدا

    صبح برفی زمستانی

    در یک صبح سرد زمستانی، وقتی که دیگر پیرمردِ پاییز، فرسنگ‌ها دور شده بود و درختان عریان، جامه‌ی سفید زمستانی خود را به تن کرده بودند، قدم زنان در میان هزارتوی سفیدپوشِ شهرستان و در حالی که آسمان نُقل‌های شادی خود را بر سر زمینیان می‌ریخت، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری، پشت سر می‌گذاشتم.

    هر قدم من بر سرِ دانه‌های لطیف ابرهای آسمان، حکم مشتی آهنین را داشت که بر روی بالشی پنبه‌ای می‌خورد. من می‌رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم؛ امّا با هر قدم، ردّی از احساسات و تفکّراتم در جای پایم باقی می‌ماند.

    همین طور می‌رفتم و می‌رفتم، در مسیری بی‌انتها و به سوی مقصدی نامعلوم. گویی دنبال چیزی می‌گشتم که هرگز قرار نبود آن را پیدا کنم. به هر طرف می‌نگریستم انعکاس نور سکّه‌ ی زرّینِ آسمان، درون آینه‌های برفی خودنمایی می‌کرد و چشمانم را به خود خیره می‌ساخت.

    کمی جلوتر، کودکانی را دیدم که گویی مهیّای رزم شده بودند، جلیقه‌هایی از جنس چرم و پشم به تن و کلاهخودهایی از جنس بافتنی‌های مادرانه بر سر؛ امّا آنها با شادی به سمت میدان نبرد برفی می‌رفتند تا با یکدیگر محیطی گرم و دوستانه و سرشار از زیبایی را در میان سردی استخوان سوز زمستان ایجاد کنند، امّا من هنوز هم آنچه را که می‌خواستم، نیافته بودم.

    من در آن صبح سرد زمستانی، که بنات نبات زمین، به عقد آسمان درآمده بودند، همچو مسافری گم‌گشته در میان شهری غریب، به دنبال عاقد آن مراسم دیدنی می‌گشتم. در میان آن سرما و زیبایی‌ها که هر کسی را به شادی وا می‌داشت، من امّا با حالتی متعجّب در پیِ چیزی برتر بودم.

    نگاهم را ساعت‌ها به قطرات اشک‌واری که از قندیل‌های یخ فرو می‌چکید، دوخته بودم و فکر می‌کردم که یک دفعه آتشی از جنس آگاهی، درونم شعله‌ور شد. حالِ آن دقایقم مثال‌زدنی بود.

    گویی از قفسی آزاد شده بودم.

    آری! من در میانه‌ی آن صبح سردِ زمستانی به دنبال آفریننده می‌گشتم. به دنبال وجود برتری بودم که زمین و درختان را به بهترین نحو آراسته و جامه‌ی نو بر تنشان کرده بود. او همیشه و دقیقاً جلوی چشمانم بود، امّا او را نمی‌دیدم؛ در دانه‌های کوچک برف که روی هم انباشته شده بودند، در میان قندیل‌های یخ، درختان سفید پوش و حتّی درونِ خودم، که از آن هم غافل بودم.

    هرگز آن صبح برفی را فراموش نمی‌کنم. آن روز از دانه‌های کوچکِ برف که بر سرم می‌ریختند و همچون معلّمی درس زندگی به من می‌آموختند، یاد گرفتم که هرچه در اطرافم هست دلیل برتری دارد. یاد گرفتم که همیشه شکر خدا را به جای آورم و در میان همه‌ی نقوشی که با فضل و رحمت خود بر بوم گسترده‌ی گیتی رسم کرده است، او را بجویم. او را که مهربان‌ترین مهربانان و برترین آفریننده است.

    ارسال کننده: سید مهدی قریشی

  • ۲۷ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم - پرورش موضوع با موضوع عکاسی

    نگارش دهم - پرورش موضوع

    موضوع: عکاسی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    تمام انسان هایی ک روی کره زمین زندگی می کنند،دارای اهداف کوچک و بزرگ یا کوتاه مدت و بلند مدت هستند.آیا مشکلات و موانع می توانند باعث شوند ک اهداف ما به آرزوهای دست نیافتنی مان تبدیل شوند؟
    چه چیزهایی باعث میشود ک ما بین اهداف و آرزوهایمان فرق بگذاریم؟
    سلام،من فاطمه هستم.منم مثل تمام آدم هایی که روی این کره خاکی زندگی میکنند برای خودم اهداف و آرزوهایی دارم.پدر من در گذشته عکاس ماهری بود اما به دلیل سخت گیری های مادرم نتوانست به کار خود ادامه دهد و در آخر دست از تلاش برداشت.
    من16سالمه،تا قبل از اینکه بخوام انتخاب رشته کنم شغل های زیادی رو مدنظرداشتم تا اینکه یه مدت پریشان خاطر یا همان افسرده شدم،خودم رو توی مشکلات زندگی غرق کرده بودم،حالم اصلا خوب نبود،خیلی فشار روم بود،نمی تونستم زیاد بخندم و از خیلی ها کینه به دل گرفته بودم.دلم واسه تمام روزهای خوبم تنگ شده بود،اما نمیتوانستم ان هابه خاطر بیارم،یعنی در واقع میشه گفت روز خوشی رو به یاد نمیاوردم.یک روز مامانم امد توی اتاقم،بنظر خوشحال میرسید،کمی که دقت کردم متوجه شدم چیزی رو پشتش قایم کرده.بطرفم امد و باهام احوال پرسی کرد،همان حرفای همیشگی؛چطوری دختر خشگلم،دراز مامانی،نفس مامان... منم مثل همیشه متعجب بودم که اگه بهم میگه خشگلم چرا بعدش از کلمه ی دراز که بدم میاد استفاده میکنه و بعدش منو نفس خودش خطاب میکنه.یعنی حاضرم توی همچین مواقعی40صفحه از ادبیات رو توی یک دقیقه جواب بدم و معنی کنم نه اینکه بخوام از ادبیات مامان سردر بیاورم.مامانه دیگه چیکارش میشه کرد.توی دلم،توی اعماق دلم مدام یک چیزی دادو بیداد میکرد،انگار یک شور و هیجانی داشت یهو از دلم بیرون میزد،آرام و قرار نداشتم،دلم میخواست بفهمم مامانم چیو قایم کرده.مامانم دستش را رو به من دراز کرد،وای خدای من این همون چیزی بود ک میخواستم.با تمام غصه هایی ک تو دلم بود یهو از جا پریدم و شروع کردم ب هورا و جیغ کشیدن.مامانم با لحن خبیثانه ای گفت؛چته مگه دیونه شدی زده ب سرت. حالا اینارو ول کن،مادر نمونه که میگن منم،حالا دیدی خوشحال شدی.بی توجه به حرفای مامانم جعبه رو از دستش گرفتم و تا توی حال دویدم،با اینکه نفس نفس میزدم در جعبه رو باز کردم،آره خودشه؛تلفن همراه،وسیله ای ک می تونستم با اون عکاسی کنم.
    خداروشکر ب آرزوم رسیدم،دلم میخواست سفت مامانو بغل کنم و تا جایی ک میتونم بوسش کنم.از همون وقت تا الان دارم عکاسی میکنم با همون گوشی یا تلفن همراه.با اینکه کیفیتش در حد لالیگا نبود اما با تموم دقت،شور و تلاشم تونستم موفق بشم.
    پس قدر تمام این لحظاتتون رو بدونید و شاکر خداوند بزرگ باشید،ب امید روزی ک همه به آرزوهایشان برسند
    مواظب قلب پاک و آرزوهای قشنگتون باشید.

    نویسنده: فاطمه نوری

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم - قطعه ادبی با موضوع گریه خزان

    نگارش دوازدهم - قطعه ادبی

    موضوع: گریهٔ خزان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صدای پای خزان،به گوش می رسد.
    پرتو های رئوف آفتاب،به آرامی بر گونه های برگ بوسه می زند و با نوازش چهرهٔ زرد رنگ او،جلوه‌گری‌ اش را دو چندان می کند.نسیم با ساز و دهل،شاخه های درخت را کنار زده و به افق های دور خیره می شود.
    جهان در انتظار است.طبیعت آخرین توان خود را برای بیداری به کار می گیرد و خسته از تلاطم های روزانه به پیشواز میهمانی مرگ می رود.زمین برای در امان ماندن از جنگ سرما، زرهٔ زرد رنگش را بر تن می کند.
    درختان دگر رمقی برای تحمل سنگینی بار عشق خود ندارند و معشوقشان را به آغوش خاک می سپارند،تماشای لحظه‌ی جدایی عاشق از معشوقش برای ابرها غیر قابل تحمل بود که ناگهان؛صدای گریه شان بلند شد.
    "دلم خون شد از این افسرده پاییز
    از این افسرده پاییز غم انگیز
    غروبی سخت محنت بار دارد
    همه درد است و با دل کار دارد"
    قصهٔ پاییز،قصهٔ غم و اندوه است قصهٔ پاییز،قصهٔ فراق و دوری است.پاییز حدیث کوچه برگ های است،حدیث کوچ پرستو های عاشق.یاد آور خاطرات بسیاری که؛از غروب های خونین و زمین های سرخ و درخت های بی روح خبر می دهد.این است درد ِدل خزان.
    امید است پاییز امسال تان در آینده یاد آور خاطرات وصال و شادی باشد.

    نویسنده: ساجده پور عباسی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء