نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: رد تماس
گـاهے دلتنگ میشوی ودلـت، بهـانہ هایی میگیرد،کہ بهتر است سکوت کنی.
گاهی وقت ها نمیدانم دلگیرم یا دلم گیر است هیچوقت نتوانستم معنی این دورا ازهم تشخیص دهم.
دلتنگ که میشـوم شماره شش را میگیرم(ایمان،محبت،عدالت، صداقت،مهربانی،راستی ودرستی)
بــــــوق...
اما اینگونه میشنوم :شمـاره ی مورد نظـر درشبکہ ی زندگی انسان ها موجود نمی باشد لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید...
واما شماره ها ی دیگر
(همدم ،دوست،همکلاسی،یار)بــوق
اما بازهم...[enshay.blog.ir]
مخـاطب دردسترس نمی باشد.
نا امید گوشه ای مینشینی، ودرافکار خودت غرق میشوی
اماهنوز یک شماره مانده (خدا)
یعنی ممکن است جواب دهد؟
بــوق بــوق
لطفا پس ازشنیدن صدای بوق پیغام خودرا بگذارید.بــــوق...
ســلام خدا.خـودتی؟
اگہ پیغام منو دریافت کردی لطفا باهام تماس بگیر، خسته شدم ازبس تماس گرفتم و کسی جواب نداد
خستہ شدم ازبس تماسم رد شد شاید فراموشم کردی خداااا.
واینجاست که خدا میگوید:من از رگ گردن به تو نزدیک ترم، نزدیک تراز هرکس به من ایمان داشته باش وازمن کمک بخواه.
اگرکسی نیست، من که هستم.
من همیشه هستم.دلت راکه صاف کنی مطمئن باش هیچوقت تماست را رد نمی کنم.
به امید روزی که ازقطارخوشبختی ها جا نمانیم و راه قشنگ آرزوهارا گم نکنیم .
امید روزی کہ خدا جواب تماس تک تک مارابدهد وتماس مارا رد نکند.
به امید روزی کہ آسمان دلمان صاف وبهاری باشد و تمام کینه وبرف های سرد ویخ زده در دلمان ذوب شوندو چشمان هیچکس بارانی نباشد.
ازالآن شروع کن یک قدم باتو وتمام گام های مانده اش با خدا.
نویسنده: مریم زارعی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
باران اشک اندوه بار ابرهاست که از جور آسمان سنگدل بر زمین سخت و مصیبت دیده فرو میریزد باران حیات مخلوقات را تداوم میبخشد و مامور احیای زمین است باران با ظرافت خویش دست بر شاخ و برگ و برگ درختان و گلبرگ گلها میکشد و خستگی را از تن آنان می زداید باران الطاف گوناگونی دارد و یکی از آنها بیدار کردن موجودات خفته در زیر زمین است باران به حدی زیباست که حیوانات میبخشد و عطر خود را به آنان هدیه میدهد امابیگمان هر سفری پایان و هدفی دارد هدف باران وصال با دریای بیکران است باران با شجاعت خویش مادر مهربانش ابر را ترک کرده و از زمین گذر میکند تا با دریا وصلت کند. این است پایان راه باران محبتی از محبتهای خداوند متعال.
ارسال کننده: نیما طبیب نیا
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
این شب های پاییزی را میبینی؟ صدای پچ پچ باران؛ خوردنش به شیشه ی اتاق وگم شدن صدای موزیک آن و آرشیو همیشه فعال خاطرات در ذهن،چه غوغای وزیبایی برپاست.
نمی دانم...
آدم های آهنی چگونه برداشت میکنند این عشق بازی آسمان را،اصلا نمیخواهم بدانم؛زیرا بیزارم از چهره ی کسانی که زیر باران طوری راه میروند که گویی سنگ در حال باریدن است.[enshay.blog.ir]
چه میفهمند بارانی را که می تواند آتش جنگلی را خاموش کند و اما در طرف دیگر در دلی آتش به پا کند.
من ساعتهای زیادی پشت این پنجره نظاره گر آدم های زیر باران هستم، آدمهایی که تند راه میروند، حتما جایی کسی را دارند که منتظر شان است.
آنهایی که گوشه ای ایستاده اند،نه از ترس خیس شدن نه،آنها هم قطعا منتظر کسی هستند که نفس زنان در این هجوم باران می آید.
اما آدم هایی که تنها با قدم هایی خسته سر به زیر و آرام سر پیش میروند حتما درگیر فکر به کسی هستند که دیگر نیست.
این آدم ها همان آدم آهنی هایی هستند که برایشان سنگسار است این قطرات باران.
اما به راستی لذتی که در « انتظار محال است » در « رسیدن » نیست.
برای همین است که میگویند: بعضی آدم ها را باید یک بار دید و یک عمر به آنها فکر کرد...!
نویسنده: زهرا منصور آبادی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: روی خوش زندگی
روی خوش زندگی؟!
پارادوکس، تضاد، ایهام، تناسب و تکرار؛ آرایههایی که در خلال جریان حال دریاییِ زندگیام اهتمام وصفناپذیری برای خلق یک شاهکار ادبی غمگین صرف میکنند!
نمیدانم اینهمه تناقض و دوگانگی از کجا نشأت میگیرد؟
نمیدانم این مرتبط بودن بیربط بین اتفاقات زندگیام چگونه شکل میگیرند؟
اصلا سرنوشت از این همه تکرار مشمئذکننده خسته نشده است؟
نمیدانم این راه سبزنمای سیاه در پی اثبات چه چیز در بطن خودش است؟
و من، مرپ تنهای دلشکستهی مغروق در سیاهیها سردرگم و بیراهنما راهی را پیش گرفتهام که نمیدانم به کجا ختم میشود؟! خوبیها؟ بدیها؟ چه؟
میدانم که میخواهم به سمت پاکیها و سفیدیها بروم، اما آن نوجوان سرکش و بازیگوش درونم مرا به راهی که انحراف دارد از مسیر اصلی، میکشاند.[enshay.blog.ir]
توشهٔ تجربههایم پر از پوچیست، دلم خالی از مجموعهی احساسات است و ذهنم مشوشتر از انسانی در سیاهی شب کویر است.
سالهای سختی را پشت سر گذاشتهام، آموختههای تلخی یاد گرفتهام؛ اینکه عشق چیزی نیست که بشود به راحتی بدستش اورد یا فعلش را صرف کرد! که آدمها همیشه همانجوری که تو فکر میکنی نیستند، به همان پاکی، صادقی و جاری بودنی که من فکر میکردم نبودند!درکی از جهان و انسانها پیدا کردم که روز به روز از دستشان خستهتر از دیروز میشوم!
ربع راه را پیمودهام و برای سهچهار باقیاش امید و مشوقی ندارم! لبخندها و خندهها و شادیهایی که برای احتکار نشیبهای زندگیام صعود کردهاند به بالا و همچون اخبار خارجهای برای دور کردن اذهان از شکستهای درونی پخش میشود، به صورتم مینشینند.
و من بعد از تمامی از دست دادنها، شکستها و نمکدان شکستنها، پشت در سادهای که تابلوی 'روی خوش زندگی!' بر آن نصب شده ایستادهام؛ تا که عرشنشینان و اجارهنشینان در را برای عضو جدیدی که شاید من باشم باز کنند!
میگویند که در آنجا خبری از آرایههای ادبی نیست؛ بالعکس پر است بیوزنی، بیثباطی و متغیرالحال بودن احوال خوب!
راستی،
سکهی شما در چه روییست؟ شیری همچون اصلان است یا خط ممتد؟
نویسنده: محدثه رییسیپور
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع : انتظار
در زمان دوری از یار غائبمان، همسفرِ انتظار می شویم. انتظار ما را همراه خود به سفری طولانی می برد؛ سفری پر بیم و امید.
درمسیر سفر گاه به ایستگاهی می رسیم به نام امیدواری. عطر نفس های مست کننده ی امید، آسمان دیده هایمان را آفتابی می کند. اما گاه به بن بست ناامیدی می رسیم و جغد شوم ناامیدی، بالهای کبوتر اشتیاقمان را در هم می شکند؛ آسمان چشمان منتظرمان در دوری از یار منتظَر ابری می شود و می بارد.
در این مسیر پر مشقت، گاهی انتظار، چنان ما را درخم کوچه هایش سر می گرداند که خودش نیز از این سر گردانی خسته شده و درهمان کوچه های بی انتها، تنها و بی پناه رهایمان می کند.[enshay.blog.ir]
اما انتظار گاهی چهره ی مهربانش را نمایان می کند و همراه و همسفر خوبی می شود برای دل های خسته ما؛ او با نوشاندن پیمانه ای از عشق، جان دوباره ای به ما می بخشد و بیابان تشنه قلبمان را سیراب می کند.
وعده دیدار، بهترین رهاورد این سفر است که با نگاه پر معنایش ، به دل ارزانی می کند: " اندکی صبر سحر نزدیک است " و این طراوتی آتشین در دلمان می آفریند.
نویسنده: فاطمه بنی حیال
نگارش دوازدهم درس سوم کارگاه نوشتن
صفحه ۵۳
پرسش ۱
تحلیل ساختار متن بر اساس آنچه در درس اول نگارش ۲ آموخته اند.
آغاز: نوشته با تصویری زیبا آغاز شده است. جملات آغازین متن خواننده را با متن همراه می کند.
پیچیدن طوفان در روح، تشبیه اضطراب به گردباد ودر جملات بعدی دنبال پناهگاه گشتن، باعث می شود مخاطب با شوق متن را دنبال کند.( کاربرد آرایه های به کار رفته در بند اول)
میانه:
نوشته به طرز مناسبی ادامه پیدا می کند. نقش آرایه ها در تداوم زیبایی و تصویر سازی نوشته چشمگیر است.
بند ها انسجام دارند.
پایان:
بند آخر، یک پایان بندی تفکر برانگیز و جمع بندی تاثیر گذار است.
نویسنده که در بند اول از اضطراب و طوفان نوشته بود، با مهارت خواننده را به دنبال خود می کشاند تا در بند آخر ساحل آرامش را به او نشان دهد.
پرسش ۲
این پرسش واگرا است.
پرسش ۳
نویسنده، متن را بر اساس تناسب ها پیش برده است. تضاد و تناسب های به کار رفته مفهوم متن را برجسته و چشم نواز کرده است.
چند نمونه از این تناسب ها
تضاد:
اضطراب با آرامش،
بزرگ با کوچک،
شکوهمند با حقیرانه،
اخم با تبسم،
قطره با دریا،
پیوستن با گسستن،
سرنهادگى با سر افرازی،
تناسب:
موج با ساحل
کشتی با لنگرگاه،
لب با تبسم،
روح با جان،
اخم و اندوه،
آسمان با کهکشان،
فرشتگان با ملکوتیان،
گردباد با حادثه و طوفان،
خشوع با خضوع و تواضع و. . .
شاد زی، مهر افزون
نویسنده: حسین طریقت
نگارش یازدهم درس دوم
گسترش محتوا
غروب آفتاب،حوالی ساعت۶:۰۰
مثل همیشه به دفترنقاشی اش پناه برد.گویی فقط یک جعبه ی مداد رنگی ویک صفحه ی سفیدحرف هایش رامی فهمید...آرام آرام مدادرابه حرکت درآورد،ابری کشیدوخوردشیدی میانش...رنگ سبزی به استقبال انگشتانش آمدوبادی رقصان سبزه هاراتکان داد...حالانوبت شکوفه هاوغنچه هایی بودکه درمیان سبزه هابه نمایش گذاشته شود!
هفت مدادایستاده درکنارهم؛در آسمان شروع به چشمک زدن کردند.
دختری کشیدبالبخندی کنج لب هایش ونگاهی خیره به رنگین کمان. درحوالی نزدیکش پسری نشسته ومحو تماشای او...مدادآبی این بارباران را کشیدوبغض اودراین میان،فرو خورده شد!غنچه هاشروع به خندیدن کردندوزیرباران چشم دختربه چشم پسردوخته شد...
کمی بالاترپرندگان برای پناه آوردن به جایی امن درتکاپوبودند ناگهان صدایی آمدپایین صفحه قلبی شکسته بودپسرداشت ازصفحه ی نقاشی خارج میشد...
اشک هایش راپاک کردوچسب زخمی روی قلبش کشید.
آسمان راتاریک کردوخورشیدرااز میان ابرهاربود...
نقاشی تمام شده بودکه دعواهااوج گرفت؛حرف های تازه میزد،"رفتن"
این بارقلب دختربه هزارتکه تبدیل شد...
صدای رعدوبرق آسمان دفترنقاشی اش رافراگرفت...باغمی که برقلب کوچکش سنگینی می کرد،قلب دخترراباتمام آرزوهای بزرگ وکوچکش زنده بگورکرد!
باکمی تعلل پسرراهم ازصفحه ی زندگی اش پاک کرد.
بغضش ترکیدوبامدادمشکی اش کل برگه راسیاه کرد...
صدایش می کردند،دوباره به اتاقش برگشت.قرص هایش را دادندورفتند...
نگاهی به هم تختی هایش انداخت؛ آدم هایی شبیه خودش که درزندگیشان برسرآرامششان به خاطرکلمه ای به نام "عشق" قمار کرده بودند!...
سرجایش درازکشید.باصدای دادو گریه ی یکی ازهم تختی هایش، چشمانش راروی هم فشرد.
باخودش فکرکرد،کاش داروسازها به ساخت داویی بپردازندکه آلزایمررابرای برخی آدم ها،انتخابی کند.مثلابروی داروخانه وبگویی: ببخشیدآقاداروی آلزایمردارین؟
اوهم بگوید:بله...ویک قرص سیاه به دستت بدهد یک لیوان آب ازآب سردکن داروخانه بریزی وباآن قرص ببلعی...چنددقیقه ای به تابلوی روبرویت زل بزنی وبعد، همه ی فکرت سفیدشود.
بایک لبخندروبه مسئول داروخانه بپرسی ببخشید من برای چی اومدم اینجا؟....
اوهم باافسوس نگاهت کند.
وتوبی خیال این نگاه ازداروخانه خارج شویوبه باران پاییزدل بدهی وککت هم نگزدکه آنی که همیشه زیرباران کنارت بوده؛حالا"نیست"!
نویسنده:فاطمه حسینی
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
نگارش یازدهم درس دوم
گسترش محتوا
اواخر تیر ماه بود و خورشید با سخاوتی بیش تر از همیشه مارا مهمان پهنه گرم خود کرده بود.
آن روز هوای خانه گرم و مطبوع بود، حوضچه کوچک وسط حیاط پر از آب شده بود و هندوانه های کوچک و بزرگ روی آب رقصان بودند.
اندرونی خانه باز بود و نور از لا به لای شیشه های رنگی اش بر فرش سیمرغی مادر می تابید. روی پله ها پر از شمع دانی و یاس ومیخک بود. تمام گلدان های خوشبوی مادربزرگ اما آن روز انگار بوی غم گرفته بودند و برگ هایشان پژمرده شده بود.
حال و هوای ما هم مثل گل ها غمگین بود. دیگر طنین قهقهه ی من و لیلی در باغ نمی پیچید و مادر بزرگ قربان صدقه مان نمی رفت، دیگر پدر بزرگ با آن صدای رسایش هشدار نمی داد که: بچه، دمی آرام بگیر!
هوای دل هایمان دم کرده بود و درد و غم از سر و رویمان می بارید، چشمان دریایی مادر خیس بود و پدر آرام تر از همیشه، آرام و غمگین!
دیگر پدربزرگ نای شنیدن حافظ و سعدی خواندنم را نداشت.
اتاق کوچک ضلع شرقی خانه ؛ماتمکده ما بود جایی که مادر بزرگ روی تشک گل گلی اش ، آرام نفس می کشید .
طبیب گفته بود نفس های آخرش هست اما پدر بزرگ طبیب را به تندی از خانه بیرون رانده بود.
همه ما دور مادر بزرگ حلقه زده بودیم . گوش ها شنواتر از همیشه برای شنیدن صدایش ،چشم ها تشنه تر از هر بار برای دیدنش و قلب ها حریص برای گم شدن در قلبش.
مادر بزرگ اما همه محبتش را به یک باره از ما دریغ کرده بود .
۱۳ اَمِرداد مادر بزرگ در زادگاه زیبایش یزد ، آرام چشم از جهان فانی فرو بست. کاش سیزدهمین روز وجود نداشت ، کاش اصلا این روز نحس نبود .
قامت پدر بزرگ در قبرستان کنج شهر ، خمیده تر از همیشه بود و صدای شیون ها از دور به گوش می رسید .
روز اول ، سوم و چهلم هم گذشت ،هیاهوی مردم در خانه مان کم و کمتر شد و ما آرام آرام دانستیم مادر بزرگ رفته است و دیگر هرگز باز نخواهد گشت .
باور تلخی بود اما راه گریزی نداشت.
اواخر شهریور بود و من آماده ی رفتن به مدرسه. کتاب ادبیاتم را بی هدف ورق می زدم تا رسیدم به این بیت از سعدی :
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
از جای برخاستم تا نزد پدربزرگ بروم و کمی با او حرف بزنم بلکه او نیز روزه سکوتش را بشکند ،اورا زیر آلاچیق کوچک حیاط یافتم . نزدیک شدم و آلبوم چوبی اش را در دستان چروکیده اش دیدم تا مرا دید آن را کناری گذاشت و با دست اشاره داد که بنشینم .
کنارش خزیدم و به او گفتم : سعدی بخوانم آقا جان ؟
نجوا گونه گفت : بخوان بچه جان !
من هم همان بیت سعدی را برایش خواندم
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
پدربزرگ خیره نگاهم می کرد .من هم تندی گفتم : در کتاب ادبیاتم بود همین الان خواندمش. اگر دوست ندارید برایتان حکایت ها را بخوانم .
نگاهش را از من گرفت و با صدای آرامَش گفت : اولین بار که نامه ای برای مادر بزرگت فرستادم این بیت را زیرنامه نوشتم.
یادش بخیر ! هزار بار تنم لرزید تا آن را به دستش رساندم
من گفتم : پاسخی هم داد ؟ او هم چیزی برایتان نوشت؟
نگاه پدر بزرگ به آسمان و ابرهای تیره گره خورده بود .
زیر لب گفت : آری نوشت .
تا خواستم بگویم چه نوشت پدر بزرگ خواند :
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
نویسنده: سعیده صالحی
نگارش یازدهم
درس دوم
موضوع: کربلا در پاییز
باران صحن امام را خیس کرده بود و هر یک از حاجت داران گوشه ایی از حرم نشسته بودند و با بغض زیارت عاشورا میخواندند؛باران با اشک هایشان آمیخته میشد،نمیدانم آسمان به حال دلهای شکسته می بارید یا به یاد لبهای تشنه آن بزرگمردان تاریخ,شایدم افسوس میخورد که چرا بی موقع می بارد چرا آن زمان که سیدالشهداء به دنبال قطره آبی بود نبارید؟
آری !صحن خاندان بنی هاشم غرق در آب بود همان مکانی که هزاران سال پیش دریایی از خون را تشکیل داده بود جایی که زنان و مردان در خون می غلتیدند,حال باران پاییزی چشم زایران را از اشک و قلبشان را از گناه می شوید و منه نالایق از همه چی جا ماندم از قافله عشق , همان کاروانی که با عشق امام حسین (ع) و قمر بنی هاشم و با عنایت شاه نجف و لطف پروردگار راهی کربلا شدند و کاش روزی من هم سجده زنم بر تربت پاکش و با اشک شوق بگویم رسیم کربلا ا
الحمدلله
نویسنده: کوثر ملایی زاده
موضوع انشا: سفر به اعماق دل
مدتی بود که درگیرش شده بودم و مدام ازخودم میپرسیدم«اینکه تاچه حد آماده شده ام،برای رفتن،رفتن از اینجا...»پس آهنگ سفرکردم و کوله بارم رابستم،
تاسفری کوتاه به دلم داشته باشم بلکه بفهمم آنجا چه میگذرد.
چیز زیادی برای این سفرلازم نبود،فقط کافی بود چشمانم راببندم.بستم... چند لحظه بعد بازکردم.تاریک بود .خیلی تاریک،آنقدر که حتی جلوی پاهایم راهم نمیتوانستم ببینم. سکوت همه جارافراگرفته بود و فقط این صدای تپش قلبم بود که طنین انداز میشد..بدون هیچ دیدی شروع به حرکت کردم.
کمی جلوتر ،میان آن همه تاریکی، روزنه هایی از نور جلوی چشمانم پدیدار شد.جلوتر رفتم.آنقدر دلم از بدی و کینه پرشده بود،آنقدر از ناراحتی و تهمت و ...پرشده بودکه تماما تیره و تار شده بود و چهره قلبم را زشت کرده بود .
بازهم جلوتر رفتم یاد آن روزهایی افتادم که دل های زیادی راشکسته بودم بازبانم،باحرف هایم،بارفتارم،با...آنقدر تعدادشان زیاد بود که اگر قرار برفهرست کردنشان میشد تا آسمان هم میرفت.ازاین همه سیاهی دلم به حال خودم سوخت .نمیدانم، شاید هم از فرط ناراحتی انقدر تیره بود ،آن زمانهایی که دلم میشکست اما همه شان را دفن میکردم ...
دنیاآنقدر ارزش نداشت که بخاطرش به این روز افتاده بود.ازبعضی جاها که رد میشدم زیرپاهایم ترک خورده بود و بعضی ازآنها بازشده بود. ازروی آنهاهم پریدم و رد شدم .دوست نداشتم یادآوری شود آن زمان ها...
بازهم جلورفتم. این روزنه ها دردلم چه میکردند ؟نمیدانم .شاید، گاهی اوقات کارهای کوچکی انجام داده بودم که این طور ب قلبم نور میدادند ،اما تعدادشان انگشت شمار بود. نه مثل اینکه تاآماده شدن خیلی راه مانده بود ...هنوز آماده آن سفر طولانی که همه کم و بیش از آن باخبرند نبودم.همان که درآن برگشتی درکار نیست.باید دلم را از همه آنها پاک میکردم .باید تعداد روزنه هارابیشتر میکردم .باید برمیگشتم ،باید...وهزار باید دیگر که همه راانجام بدهم.تاگرفتار سردرگمی نشوم وگرفتار ای کاش هانشوم. یاد آن جمله افتادم که میگفت« کاش در راس همین ساعت سرگردانی، ورق واقعه را یکسره برگردانی.»
تقریبا نصف راه راآمده بودم. اگر میخواستم تماش راطی کنم، سالها طول میکشید اما به همین سفر کوتاه و چند دقیقه ای بسنده کردم .بازهم چشمانم رابستم و وقتی بازشان کردم...برگشته بودم.
نویسنده: زهرا زارعی
نگارش دهم درس سوم
موضوع: صبح سرد برفی
باز آغار شد یک روز سرد زمستانی تولد یک دخترِ کوچک با لُپ های گرم و نرم شاد و خندان .
بارید ، باریدنش نوروزی اغاز کرده بود در درون وجود پدر و مادرش .
با این سوزش و سردی و کولاکِ زمستانی ، که بحث از پایانِ یک سال دیگر بود . تولدم شروعی بود سرشار از گرمی با خنده هایم زندگی میبخشیدم . اشک هایم ان بارانی بود که دلیل رشد شکوفه هایی بود از جنسِ امید در دلِ پدر و مادرم .
برای اولین بار برف را دیدم ، سفیدی رویِ آن آدم برفیِ ایستاده درون ان همه یخبندانِ بیرونِ خانه سرمایی به تن تازه جان گرفته ام میداد .
بخار سردِ ان چایی داغ را که در دستانِ مادرم بود میدیدم .
این روزها عجب بهاری بود برای این خانواده طراوتی دوباره روی چهره ی انان دیده میشد . نوری وصف ناپذیر در نگاه انان میدیدم که بامن سخن میگفت .
ای خورشیدهای تابان من ای خورشید های گرما بخش و پر طراوت من دوستتان دارم.
چشمانم را به آرامی میگشایم صدای آرام قطره های باران روی شیشه ی اتاقم روحم را نوازش میکرد بلند شدم و جلوی پنجره رفتم و روی صندلی نشستم.
همان طور که مشغول تماشای یک باران بهاری دلپذیر بودم تصمیم گرفتم به حیاط خانه بروم و این لحظات زیبا را زیر آسمان سپری کنم.
روی پله ها نشستم قطرات باران به آرامی مانند دستی مهربان صورتم را نوازش میکرد.
چند لحظه ای نگاهم را به باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط دوختم چقدر زیبا و دلنشین تر از همیشه، باران محکم و با تمام قدرت به روی شکوفه های یاس می بارید انگار خدا میخواست با نشان دادن این عظمت قدرت خود را به رخ هستی بکشد در عمق خیال و اندیشه بودم که با صدای رعد و برق محکم از جا پریدم و به خودم آمدم غرق در آرامش و سکوت با صدای آرام زیر لب زمزمه کردم خدایا بابت تک تک نعمت هایی که به ما بخشیدی و آن نعمت هایی که حتی ما تا به حال به آنها توجه ای نکردیم شکرت.
نویسنده: سوگند قربانی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: دل بیقرار
تو دیگر فراموش کن...
همه آنچه برای دلهایمان بافته بودیم...
اما فراموشمان شد هنوز تا زمستان،پاییز مانده بود،...
یادت هست، سر پنجره خاطره هایمان، اشتیاق،چه زیبا برای دلمان پیش نویس شد...
به هم ریخته بودیم...
اما گم در مدتهای که نمیدانستیم گفته شدنش چقد، هرشب همرنگ دلهایمان رنگ میشد...
آری ما درگیر پاییزی بودیم...
که عاشقانه برگهایش را به اتحاد جنون آمیز آفتاب صیغه کرده بود...
به سادگی درگیر چشمانمانی بودیم...
که حول وحوش قلبی در امتداد یک سرگردان مانده بود...
بیاتمام خاطرات پاییزی را تا زمستان تمام کنیم..
هرکدام به تنهایی...
درست است هنوز هم بیقراریم اما...
تا پاییز نرفته است، بیا اقدام کنیم...
نویسنده: یاسمن مطوری