نگارش دهم درس سوم
موضوع: صبح سرد برفی
باز آغار شد یک روز سرد زمستانی تولد یک دخترِ کوچک با لُپ های گرم و نرم شاد و خندان .
بارید ، باریدنش نوروزی اغاز کرده بود در درون وجود پدر و مادرش .
با این سوزش و سردی و کولاکِ زمستانی ، که بحث از پایانِ یک سال دیگر بود . تولدم شروعی بود سرشار از گرمی با خنده هایم زندگی میبخشیدم . اشک هایم ان بارانی بود که دلیل رشد شکوفه هایی بود از جنسِ امید در دلِ پدر و مادرم .
برای اولین بار برف را دیدم ، سفیدی رویِ آن آدم برفیِ ایستاده درون ان همه یخبندانِ بیرونِ خانه سرمایی به تن تازه جان گرفته ام میداد .
بخار سردِ ان چایی داغ را که در دستانِ مادرم بود میدیدم .
این روزها عجب بهاری بود برای این خانواده طراوتی دوباره روی چهره ی انان دیده میشد . نوری وصف ناپذیر در نگاه انان میدیدم که بامن سخن میگفت .
ای خورشیدهای تابان من ای خورشید های گرما بخش و پر طراوت من دوستتان دارم.
چشمانم را به آرامی میگشایم صدای آرام قطره های باران روی شیشه ی اتاقم روحم را نوازش میکرد بلند شدم و جلوی پنجره رفتم و روی صندلی نشستم.
همان طور که مشغول تماشای یک باران بهاری دلپذیر بودم تصمیم گرفتم به حیاط خانه بروم و این لحظات زیبا را زیر آسمان سپری کنم.
روی پله ها نشستم قطرات باران به آرامی مانند دستی مهربان صورتم را نوازش میکرد.
چند لحظه ای نگاهم را به باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط دوختم چقدر زیبا و دلنشین تر از همیشه، باران محکم و با تمام قدرت به روی شکوفه های یاس می بارید انگار خدا میخواست با نشان دادن این عظمت قدرت خود را به رخ هستی بکشد در عمق خیال و اندیشه بودم که با صدای رعد و برق محکم از جا پریدم و به خودم آمدم غرق در آرامش و سکوت با صدای آرام زیر لب زمزمه کردم خدایا بابت تک تک نعمت هایی که به ما بخشیدی و آن نعمت هایی که حتی ما تا به حال به آنها توجه ای نکردیم شکرت.
نویسنده: سوگند قربانی