نگارش دهم درس اول حکایت نگاری
صدای هوهوی باد،بارش دانه های برف زیر پاهای کوتاه سگ خسته،سرمای شدید و به تن کردن لباس سفید زمین،همه ی این ها یافتن غذا رابرای سگ تنها سخت تر میکند.
تادر راه زیبایی که درختان همگی به خواب رفته انددرکنار جوی آب سگ تکه استخوانی پیدامیکند. آن را به دهان گرفته وبه راه خود ادامه میدهدبه راستی صدای نفس های سگ قابل شمارش است .
تشنگی بر لبان سگ غلبه میکندوبه سوی جوی باریک آب راهش را کج می کند .
لحظه ای عکس خود رادرآب زلال وسرد جوی تماشا می کند . در آب عکس یک سگ که استخوانی به دهان داردظاهر می شود ،سگ به فکر این که آن استخوان را هم بردارد ،دهان باز می کند و استخوانی راهم که در دهان داشت می اندازد وآب روان آن رابا خود می برد.
نویسنده: حدیث سمندری
دبیرستان: شاهد اقتدار ملارد
دبیر: خانم لیلا ولی زاده
یک روز تابستانی بود و بسیار گرم. آنقدر که خاک به گل التماس میکرد که توانش را نگیرد وگل، خورشید را دعا میکرد که جانش را.
سگی بود با طمع بسیار و تدبیر اندک که فقط زمانی به کم خویش اکتفا میکرد که چیزی جز داشتهاش نبیند.
سگ داستان ما در بین علفها و سبزهها میگشت و میگشت تا اینکه تکه استخوانی یافت وخرامان خرامان پیش رفت تا جای مناسبی بیابد و غذایش را بدون درد سر بخورد. همانطور که قدم برمیداشت به چشمهای رسید که آبش چون آینه صاف بود و آبی آسمان در وجودش پیدا بود.
سگ، آرام و بیصدا سمت آب رفت تا مقداری از آن بنوشد. سرش را که خم کرد، سگی دید با استخوانی در دهان. گمان کرد، استخوان دیگری است. پس دهان باز کرد تا آن را بگیرد و بهره امروزش را دو چندان نماید که فریب آینه آب را خورد و آنچه داشت نیز از دست داد.
نویسنده: عسل دادخواه تهرانی
دبیر: معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
موضوع: یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید.
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
نوشته: مرجان سجودی
مطالب مرتبط: