نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۷۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن انشا» ثبت شده است

نگارش دهم درس اول با موضوع نفس

نگارش دهم درس اول

موضوع: نفس

نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس اول - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشاء - انشا نویسی - نوشتن انشا - انشا با موضوع نفس

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس درهر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

عشق٬ زندگی٬ دوست٬ درخت٬ گربه و پرنده همگی به یک‌چیز مشترک نیاز دارند. چیزی که داشتنش زندگی و نداشتنش چیزی جز مرگ نیست٬ بودنش امید است و فقدانش مرگ ٬ به همه چیز رنگ‌می دهد و اگر بخواهد مرگ ٬ به چشم ها نور می دهد و اگر نباشد دود ٬ دیده نمی شود ٬ لمس نمی شود ،رنگ نمی شود ،اما حس می شود ، حس می شود اما برای همه یکسان نیست . کم می شود درد دارد زیاد می شود درد دارد .
درد ، درد ، درد ، کلمه سه حرفی که از هر طرف که بخوانی اش چیزی تغییرش نمی دهد حتی وقتی میخوانی نیز درد دارد.[enshay.blog.ir]
«نفس» سه کلمه ی «ن- ف-س» نیاز فراوان ساکنین زمین. نیازی بی پایان و نامتناهی .دوری از هرچیزی را اگر بشود تحمل کرد ، آن را نمی شود .
هوا نفس زندگی است.نفس این زندگی پرتلاطم ما موجودات .موجودات همه را شامل می شود و نه فقط ما انسان ها را.
اولین چیزی که درباره اش مرا ناراحت میکند و یا حتی به جنون می کشاند عدم آن است .
بعضی وقت ها می بینیم و می شنویم «آسم» چه بر روزمان می آورد.آسم ،بیماری تنفسی،گرفتگی عضلات،کبود شدن ،کم آوردن،نشستن ،یخ کردن ، تار شدن ، بسته شدن ، ندیدن ، زنده زنده مردن .اما، اسپری ، اسپری اکسیژن ، چادر اکسیژن پاک میکند ، کم میکند ، آرام میکند اما...
آسمان آبی زمین پاک آرزوی همه ما آدماست .
آرزو چیزی است که به دست آوردنش نیز درد دارد . وقتی فیلتر سیگاری روی زمین است درد دارد.وقتی تکه چوبی می سوزد درد دارد .وقتی جنگلی آتش می گیرد درد دارد.وقتی جوانان دود قلیان را به سینه می کشند درد دارد .وقتی کارگری در معدن های بی هوا نفس می کشد درد دارد .وقتی عروس و دامادی در اثر عدم آن می میرند درد دارد . وقتی اکسیژن هم پولی شده درد دارد.همه درد داریم وهمه به آن بی توجه ایم.
امید برادر آرزوست.امید وارم روزی فرا رسد که آرزوهایمان یکی پس از دیگری دردهایمان را مانند مادری مهربان که حاظر است درد های فرزندش را با بوسیدن آن کم کند بر طرف سازد .
امیدوارم روزی فرارسد که دیگر کنار ساحل رفتن و دیدن دریا بر اثر دود،زباله،شیشه ناراحت کننده نباشد .
امیدوارم روزی فرا رسد که دیگر چشمانی گریان نباشد . امیدوارم روزی فرارسد که پدری شرمنده نباشد . امیدوارم روزی فرارسد که دیگر مادری زجر نکشد.
امیدوارم روزی درد نیز برای همه آرزو شود.

نویسنده : بشری ویسی
دبیر : خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس اول با موضوع تنها و منزوی

    نگارش دهم درس اول

    موضوع: تنها و منزوی

    نگارش دهم درس اول - نگارش دهم - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشاء - انشا نویسی - نوشتن انشا - انشا با موضوع تنهایی تنها انزوا منزوی

    اینجا روزها طولانی ترین شب هارا رقم می زنند.
    باد و هو هو اش نجوای مرگ را سر میدهند.
    آسمان نعره میزند و درخت ها برگ می گریند.
    و پنجره سرابی بیش نیست.
    از بهتر می شود, به مثل قبل می شود.
    از بدتر نشود.. به عادت میکنیم.
    از چگونه به چرا... .
    آخرین لبخند کی بود؟ نمیدانم.
    آخرین سرخوشی.. آخرین امیدواری.
    اما چقدر دردناک است که میدانم روزی بود. میخواستم که باشد.
    حسرت و بغض و کینه.
    خاطری خوب در سر نمیگذرد.
    همیشه خوبترین ها تلخ ترین می شوند.
    دیوار ها با من سخن میگویند:
    از کِی تا به کِی؟ +زیاد نمیگذرد یک عمر است!
    گذشته را به یاد می آوری؟ +گذشته ای که نگذشت؟ قدر حال را میدانی؟ +حالی که ندارمش؟
    آینده... حرفش را قطع میکنم...
    من بیزارم از این نمایش های رنگی در این قاب سیاه و سفید.
    آرزو های محال.
    روز به روز کوچک شدن و از دست رفتن.
    و تسکین این درد با یاد آور شدن رنج همدیگر؟! نظاره گر کسانی هستیم که تا رسیدن به هدف مسیر را گردن میزنند.
    هنگامی که یک جهان گزاف در کلام است,
    سکوت بلند ترین فریاد می نماید؛
    اما نه در جمع زهر به دست ها و لبخند به روی ها.
    در توهم بودن.. تظاهر به وهم,
    مساوی است با ندیدن, نادیده گرفتن...
    و وظایفت منت گذارده میشوند.
    و منت ها پذیرفته میشوند.
    و پذیرفتگان نابود در دود... .
    انتخاب میشویم, بی فکر انتخاب میکنیم,
    بی فکر برما چیره میشوند, بی فکر در نبردیم,
    و تیک تیک ساعت ها به ما میگویند که فرصتی برای فکر کردن نمانده است.

    هنگامی که در بند نباشی, خط خورده میشوی؟
    نه! تو را برمی گزینند تا از خود بی خود شوی.
    مغز را میپوکانند, روح را میخراشند و قلب را میفرسایند.
    تقدیر درخت تبر است؛
    اما با دوستت دارم هایی از جنس خنجر.
    تقدیر درخت تبر است؛
    اما با به فراموشی سپرده شدن.

    نویسنده: امیر چمن،
    دبیرستان شاهد فومن،
    دبیر: فرید مرادخانی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    نگارش یازدهم درس دوم عینک نوشتن

    نگارش یازدهم درس دوم عینک نوشتن

    نگارش یازدهم درس دوم - نگارش عینک نوشتن - نگارش یازدهم - نگارش - انشا - انشاء - انشای آماده - انشا نویسی - نوشتن انشا

    موضوع «سایه»

    من سایه ی یک آدم هستم ما سایه ها کارمان دشوار است از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی!
    من سایه ی یک پسر بچه تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود ، ورزش نمی کند، ولی اگر راستش را بخواهید هر روز صبح قبل از بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من یعنی سایه اش از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود. برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسیده بود، جلوتر از او حرکت کردم ،برای مدت کوتاهی غش کرد ولی خیلی زود خوب شد ،خدا بیامرز علاقه ی زیادی به فیلم ترسناک داشت، ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم ، افتاد !سکته کرد !
    مرحوم حتی از سایه ی خودش هم می ترسید.

    نویسنده: محیا نصیری مقدم
    دبیرستان صلای دانش،
    شهرستان گناباد
    دبیر: خانم مریم میرمحرابی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: درخت

    باد میان برگهایش میپیچد و تلی را از جنس شکوفه با خود همراه میکند ، قلقلکش می آید و لبخند میزند . با شوق دستانش را تکان میدهد و با چشمانش شکوفه هارا دنبال میکند . چه صحنه دل انگیزی...!!
    به اطرافش نگاه میکند ، تنهای تنها بود ، ناگهان ترس وجودش را فرا میگیرد . میترسد از اینکه او هم مانند دیگر دوستانش قطع شود .
    پذیرای پرندگان آواز خوان نباشد ، تکیه گاه چوپان ها نباشد ، تماشاگر بازی کودکان و تفریح خانواده ها نباشد .
    شور و هیجانش به یکباره از بین رفت و هر لحظه بر نگرانی او افزوده میشد . خاطرات روزهای غریبانه اش را مرور میکرد . باران میگیرد و پنهان میکند اشک های او را که از سر دلتنگی بر روی گونه اش میریخت .
    میان غرش آسمان صدای اره برقی را میشنود . در سرنوشتش اینگونه نوشته شده بود ک نباشد...
    عمری طولانی تر ، از خدا خواستار بود اما گلایه هم نمیکرد . صدا که نزدیک تر میشود ، چشمانش را میبندد و در دل با تمام سال های زندگی اش خداحافظی میکند.

    نویسندگان:
    مینا مسعودی، مهتاب افتخاری
    مدرسه شاهد مهدیه قزوین,
    دبیر: سرکار خانم صفایی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: درخت

    به نام خداوند درختان تنومند

    سال هاست که اینجا هستم . سال های سال . سال های طولانی . پیر و سالخورده ام و در قلب زمین ریشه دارم و نظاره گرِ مردمانی هستم که گاه به هم خوبی می کنند و گاه از هم بیزاری می جویند . گاهی به هم کمک می کنند و گاهی یکدیگر را زمین می زنند . گاه خیانت می کنند و گاه از پشت خنجر می زنند .
    و نظاره گرِ رهگذرانی هستم که گاهی لیلی و مجنون اند و گاهی خسرو و شیرین . گاه خسته اند و گاهی غمگین .
    آنان که می آیند و تن خسته ی خود را به تن من تکیه می دهند ، غافل از اینکه من از آنها خسته تر و شکسته ترم .
    و دل هیچ کس به حال من نمی سوزد .... منی که زیر باد و باران و رعد می مانم و زیر آفتاب سوزان له له میزنم ، و کسی حتی جرعه ای آب به پای من نمی ریزد و میدانم بالاخره روزی فرا می رسد که میمیرم و دیگر نه سایه ای برایشان دارم ، و نه سرسبزی و فقط ساقه ی کوتاهی از من به جای خواهد ماند تا با دوربین عکاسی به سراغش بیایند.
    و زمانی که بمیرم نه خطی به نامم نوشته می شود و نه آبی در دل تاریخ تکان می خورد . هیچ اتفاق خاصی هم
    نمی افتد . فقط مردمان بی عشق ، بی عشق تر می شوند و روز به روز افراد بیشتری عشق و محبت را زیر خروار ها خاک مدفون می کنند . آری ، مردمان بی عشق ، کبوتر ها را
    پر دادند .
    و دیدن این اتفاقات از هر قهوه ی تلخی ، تلخ تر است که من هر روز آن را میچشم .
    آری ، و من سال هاست که اینجا هستم.

    نویسنده: زهرا عباسی
    مدرسه شاهد مهدیه قزوین
    دبیر: سرکار خانم صفایی،

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: پنجره

    من چیز هایی می بینم از پنجره چشمانم، که هیچ کس دیگر نمی تواند ببیند. زیرا پنجره چشمانم را هر روز تمیز می کنم و می شویم تا غبارهای جا خوش کرده بر چشمانم باعث نشود کسی را کدر ببینم؛ من هر کس را همان گونه که هست، می بینم ، نه آن گونه که می خواهم.
    پنجره چشمانم می بیند رگ های لاغر و کم خون تفکر را. من می بینم خون جوانی بر شاخه های اندیشه که با هر تکانی قطره ای از حجم مایع اش به زمین می چکد. می بینم دامن خیس کولیِ که به دنبال دروازه بهشت می گردد و با هر جیرینگ جیرینگ دستبندش راهش را گم می کند.می بینم ستاره های کاغذی را که به دنبال دوران لایتناهی تا خلا هزار ساله پیش می روند.[enshay.blog.ir]
    من همه را می بینم ولی حقیقتاً هیچ کس را نمی بینم .من اعتقادم را بر گنج هایی که هیچ گاه پیدا نمی شوند بنا نهادم.من لیوانم را شیرینی گلی می دانم و قلبم را گیاهی می دانم که آبش یخ زده و ریشه اش تا اعماق زمین فرو رفته،میدانم.من از پنجره چشمانم رویای کودکی ام را خواهم دید و ماهی هایی با خون زرد که هیچ گاه از مکیدن آب سیر نخواهند شد.ذهن من مانند یک طلوع سیر شده هر روز می خوابد و مانند یک سینک سیر شده هر روز می چکد؛ ذهنم هیچ گاه زیبایی ها را ندیده!
    روزی می رسد که پنجره چشمان من و تو هم خواهد پوسید و روی شیشه آن جانوری تک سلولی با ماهیتی کدر خواهد نشست ولی من آن زمان خوشحال هستم زیرا درست است که چشمانم دیگر باز نخواهد شد و ره مردگان بر من باز ولی در عوض خودم را پیدا کرده ام و زندگی را فهمیده ام...

    نویسنده: مبینا سعادت
    دبیرستان شاهد یاسوج
    دبیر: سرکار خانم آقایی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع: زمستان و خانواده اش

    زمستان یکی از فصول سرد سال است که حس و طراوتی که از آن حاصل می شود،از هرچیزی دل انگیز تر است.
    زمانی که این فصل از سال با پسر کوچولویش (باران) می آید،شادمانی را به مردم هدیه می دهد.
    زمستان سه برادر دیگر(بهار،تابستان،پاییز)دارد که هر کدام مجددا" تکرار میشوند و ماموریت خود را انجام می دهند.
    بهار پیش از همه می آید و حس سرزندگی و شادابی را به مردم هدیه می دهد،[enshay.blog.ir]
    پس از آن برادر بازیگوش خانواده،تابستان است که گرمی وجودش به حدیست که مردم را آزرده می کند.سپس پاییز از راه می رسد که حس خشکی خاصی به وجودمان دست می دهد.مثل اینکه در قفسی هستی و راه گریزی نداری.ولی وقتی برادر خوش اخلاق خانواده ینی پاییز از راه می رسد،تمام این مشکلات را با فرزندش می شوید و می برد و مجددا" سالی تمیز و فاقد هیچ گونه آلودگی را به بهار تحویل می دهد.ولی شگفت اینجاست که هیچ وقت ذره ای اشکال و نقص در فعالیت آنها ایجاد نمی شود.زیرا همگی زیر دست پدری دانا و خلاق که نامش خداست تربیت یافته اند.

    آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
    دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

    نویسنده: سامان چراغ سحر
    دبیرستان علاقه مندان ایذه
    دبیر: آقای یعقوب کیانی

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس اول با موضوع کلید

    نگارش دهم درس اول

    موضوع: کلید

    نگارش دهم - نگارش دهم درس اول - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشا نویسی - انشاء - نوشتن انشا - نمونه انشاء

    مقدمه:
    هنگامی که نام کلید به گوشم می خورد، یاد تنها چیز هایی که می افتم شاید گشودن و یا بستن چیزی باشد.هرچیز؛ هر چیزی که قفلی داشته باشد.می تواند یا جسم باشد و یا اینکه به احساسات و درونمان مربوط شود.

    بند اول:
    در زندگی ام به چیزهایی پی بردم . شاید کم سن و سال باشم ولی به هر حال تجربه هایی هم داشته ام. یکی از آنها این است که هر چیزی کلیدی دارد .شاید بتوانم صندوقچه ای را مثال بزنم که کلیدش گم شده باشد و درش هم قفل باشد ولی قطعاً راه حلی برای باز کردنش است. نباید زود ناامید شویم و همینجاست که می توانم بگویم صبر کلید مشکلات است.

    بند دوم:
    ولی کلیدی که یافتنش شاید سخت باشد ،کلید قلب انسانهاست.قطعاً حداقل یکبار مادر یا پدر خود را رنجانده ایم اما در این لحظه به این فکر می کنیم که چگونه دوباره قلبشان را بدست آوریم و یا به عبارتی کلید قلبشان کجاست ؟!

    بند سوم:
    قطعاً هر فرزندی تا به حال کلید قلب پدر و مادرش را بدست آورده! حتماً که نباید کلیدش وجود خارجی داشته باشد. خیلی از اوقات می توانیم کلید قفل ها را با گفته هایمان بدست آوریم.حتما که نباید آنها را در دستانمان بگیریم
    و لمسش کنیم !
    بند چهارم
    ولی شاید بتوانم گفته هایم را نقض کنم ولی نه کاملاً.این مربوط به افرادی است که تا از یک نفر خوششان می آید کلید قلبشان را دودستی تقدیم حضور فرد مقابل می کنند ولی غافل از این که آن فرد می تواند چه استفاده یا بهتر است بگویم سوء استفاده هایی از آن کند!

    بند جمع بندی:
    و کلام آخر اینکه نباید کلید قلبمان را به راحتی و بی دقتی تقدیم دیگران کنیم.

    نوشته: مریم محجلین،شیراز
    دبیرستان امین لاری
    دبیر :خانم مرضیه دارنگ

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۳ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا مقایسه ابر و کودکی هایمان

    موضوع انشا : مقایسه ی ابر و کودکی هایمان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    در این روزگار قصه ها بسیارند ، انگار بازار رویا های کودکانه داغ شده است ، هرآنکس که به کودکی های خویش سفر می کند جای ردپایش را در سرزمین رویا ها به جای می گذارد .

    یادش بخیر! در کودکی بازی می کردیم بدون آنکه بترسیم از زمین خوردن هایمان ، دعوا می کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی نکردن هایمان ، بادبادک می ساختیم بدون آنکه نیامدن بادی را در خیال خود بگنجانیم ...[enshay.blog.ir]
    آسمان نیز این چنین است ، ابر هایش به جان هم می افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند که برقش آنان را به گریه در آورد . ابر های آسمان ، هزاران شکل به خود می گیرند و به نمایش در می آورند بدون اینکه هراسی از نیامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . ابر ها می بارند و بغض های خویش را در هم می شکنند به امید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
    ما نیز در کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و می گریستیم به امید کسی که دست مهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام می شدیم و به کودکی خویش می پرداختیم ...
    کودکی هایمان پر بود از احساساتی که زبان به ابرازشان می گشودیم و دل از اطرافیانمان می ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری به دل داشته باشیم .
    در آن روز ها دل می سپردیم به دوستانی که قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی که قهرش بی آشتی بماند ...
    ابر نیز این چنین است ، دل می بازد به آسمان آبی که تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش می باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
    ابر نیز پر است از احساسات ، احساساتی که ابراز می کند به مردمی که در زیر بال و پر خود پناه داده است ، مردمانی که شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای به درد می آید ، دانه دانه اشکهایش از چشمانش جاری می شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان می گیرند و با خود رهسپار می کنند تا ابر بتواند شادمانی مردمی را ببیند که با گریستنش می خندند ...
    ما کم کم از کودکی های خویش دور می شویم ، از یاد می بریم رسمی که در کودکی تلاش به جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیان پیشه می کنیم تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیه می شنویم که « بزرگ شده ایم ». اما واقعا اشتباه می کنیم ...!!!
    ولی ابر هنوز در رویاهای خویش سیر می کند ، در آسمان برای مردمش جلوه گری می کند و مردم نیز از داشتنش به خود می بالند...!

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    موضوع انشا ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

    موضوع انشا :چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.[enshay.blog.ir]

    پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۳ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع نیمه شعبان

    موضوع انشا: نیمه شعبان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    شب نیمه‌ی شعبان است؛ شبِ شورانگیز سالهای کودکی‌ام و پَرسه‌های پر از چراغ و شربت و شیرینی، در شهری که انگار همه منتظر آمدنش بودند و پرچم عدالتش؛ منتظر آنکه "کسی از خویش برون آید و کاری بکند".
    جشن نیمه‌ی شعبان انگار تمرینی بود برای آذین و فرش کردن زمین و آسمان برای روزی روزگاری استقبالش... و صدای منتظرانِ دلتنگی که می‌خواندند:
    "عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ"
    یعنی: بر من سخت می‌آید که همه‌ی خلق را ببینم و تو را نه!...
    سالها گذشت و آنانکه وعده‌ی استقبالش را می‌دادند به فکر بدرقه‌اش افتادند! هنوز نیامده برایش حرمی ساختند و نه به خاک، که به چاهش سپردند و به منتظرانش نشانیِ همان حرم و چاه را دادند؛ منتظرانی که قرار بود روی زمین را عدالتخانه کنند زیرِ زمین را پر از نامه کردند؛ نامه‌های شکایت به او.
    مادربزرگ اما می‌گفت: چاه‌کَن همیشه تهِ چاه است! منظورش جمکران نبود ولی چه فرقی می‌کند اگر آخر قصه، قرار است چاه‌کَن تهِ چاه بماند.
    ولی کاش بیاید! نه برای آنکه زمین را پر از عدالت کند و نه حتی برای آنکه چاه‌کَنان را تهِ همان چاه بگذارد و دل‌مان خنک شود، نه! کاش بیاید چون کم نیستند مادرانی که هنوز تمام دلتنگی‌شان را برای آمدنش نگه‌داشته‌اند... مادر شهیدانِ عباسی، وقتی محمدش را بعد از شلمچه‌ی آخر، به خاک می‌سپردیم حتی اشک‌هایش را هم گذاشته بود برای روز آمدنش...
    عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ...

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم موضوع طلوع و غروب

    نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم

    موضوع: طلوع و غروب

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    با طلوع دل انگیز خورشید شور و نشاط هرفرد در زندگی آغاز می شود،وبا غروب غم انگیز خورشید زمان کار و تلاش روزانه پایان می یابد.
    طلوع یعنی زندگی دوباره،وشروعی دوباره برای خوب بودن....غروب یعنی تمام شدن یک روز پر از کار و تلاش..یعنی پایان ،پایان یک روز تلخ یا شیرین....
    بعضی از انسان ها در زندگی خود مانند خورشید طلوع می کنند و صفحه ی جدیدی از زندگی را شروع می کنند،و صفحه ی قدیم را فراموش می کنند.
    موقع طلوع خورشید هوا روشن است و موقع غروب خورشید هوا تاریک است....[enshay.blog.ir]
    موقع غروب خورشید دلم می گیرد گویی دلم هوای کسی را می کند،سرمای دستانم با هیچ گرمایی گرم نمی شود.
    گویی کم دارم کسی را که زیاد است. اولین طلوع زندگیم را به یاد ندارم اما می دانم که کودکی کوچک بودم.وقتی بزرگ تر و جوان شدم معنای طلوع کردن را فهمیدم و در زندگیم طلوع کردم. اما وقتی پیر شدم حسم مانند غروب خورشید بود . بی تو زندگیم مانند مرگ است.تنها تو را دارم،اما در عین بی نیازی ام نیازمدم....
    نیازمند شانه هایی استوار که بر آنان تکیه کنم....

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس هفتم تضاد معنایی با موضوع سیاه و سفید

    نگارش دهم درس هفتم تضاد معنایی

    موضوع: سیاه و سفید

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    هیچ سیاهی سفید نیست, هیچ سفیدی سیاه نیست...
    این دوجمله ظاهرا ساده درس جدید منطق ما بود.جمله ای آشنا برای همه ولی آیا واقعیت همیشه اینگونه است؟به نظر من هر سفیدی ممکن است روزی سیاه بوده باشدو برعکس.
    چرا نباید شخصیت منفور داستان سفیدوشخصیت محبوب سیاه باشد؟چرا نباید خوبی هارا با سیاه وبدی هارا با وسفید نشان داد؟این سؤالی بود که من از دبیر منطق مان پرسیدم واو اینگونه به من پاسخ داد:که این قانون طبیعت است و منطق حکم می کند اینگونه فکر کنیم,همانگونه که خداوند سرچشمه همه خوبی ها وزیبایی ها شیطان قلب پلیدی وبیماری هاست.وقتی کودکی هنگام تولد گریه می کند,فضا رنگ سفید, زندگی وصمیمیت را به خود می گیردو وقتی همان کودک زمان مرگش به گریه می افتد,رنگ سیاه مرگ وجدایی خود را نشان می دهد.
    ولی من بازهم قانع نشدم;زیرا همان شیطانی که به قول همه قلب وسوسه هاست,روزی برترین بنده خداوند ودر زمره ی فرشتگان بوده است,در این باره منطق چه حکمی می دهد؟؟؟[enshay.blog.ir]
    منطقی که باعث شد سفید پوستان از سیاه پوستان برتری پیدا کنند,این منطق است؟اگر اینگونه است که ارسطو و افلاطون(پدران فلسفه منطق)اشتباه فکر می کنند.جامعه ای که بانگ می زند هیچ سیاهی برتر از سفید نیست وهیچ سفیدی برتر از سیاه نیست و... پس نمی تواند که بگوید رنگ سیاه نشان از بدی ها و رنگ سفید نشان از خوبی هاست...
    چرا باید ثروتمندان را همیشه با رویی سفید و زیبا تصور کنیم وفقرا را با چهره ای سیاه وکثیف و لباس های پاره ببینیم ؟؟؟مشکل از ما نیست ,از اول اینگونه بوده;شاید اجداد ما باعث این تفاوت شده اند و این تضاد را به وجود آورده اند,ولی من سعی می کنم این تضاد و تبعیض را از بین ببرم واین قانون را معکوس کنم.این بود زنگ منطق ما...

    نویسنده: رویا ناصری مقدم
    دبیرستان: نمونه زینب الکبری
    شهرستان قروه
    دبیر: سیده لریتا ولی نیا

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    نگارش دهم درس هفتم تضاد معنایی

    موضوع: سیاه و سفید

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    سفید و سیاه دوکلمه ای است که بارها آن هارا شنیده ایم.جدال جنگ و صلح،خیر و شر،خوب و بد،تاریک و روشن.تا وقتی که بچه بودم و برایم مداد رنگی میخریدند،در جعبه را که باز میکردم، با خودم میگفتم:چرا رنگ سفید گذاشته اند؟مگر می شود روی کاغذ که مثل روز، روشن است،با رنگ سفید نقاشی بکشم؟همیشه درون جعبه فلزیِ مداد رنگی هایم،بی عیب و نقص باقی می ماند و حتی در بعضی مواقع هم از گم شدنش باخبر نمیشدم.همه چیز را با رنگ سیاه می کشیدم.همه چیز با رنگ سیاه برایم آشکار بود.پرندگان،گل ها و حتی پدر و مادرم.اکنون که بزرگتر شده ام درک بهتری از رنگ سفید دارم.چیز های بزرگ را نباید با رنگ سیاه کشید.پدر و مادر را باید بخاطر روح بزرگشان با رنگ سفید بر روی کاغذ سفید کشید، تا مشخص نباشند،چه کسی می خواهد این همه بزرگی را با رنگ سیاه بکشد؟
    وقتی از پنجره اتاقم، به روشنایی آفتاب و نور سفیدش می نگرم،امید به روزی سرشار از نشاط را در خودم می یابم.برخلافی که وقتی آفتاب غروب میکند،انگار تمام غصه ها همگی در قلبم جمع می شوند و بغض وجودم را فرا میگیرد.مردمک سیاه رنگ چشمانم،در برابر این همه نور دوام نمی آورد و فقط در خودش جمع می شود و کوچک می شود.از ماه و ستاره خبری نیست.گویی در آسمان نیستند .در سفیدی ابر ها وآبی آسمان، به دنبالشان می گردم،پیدایشان نمیکنم.دنبالشان باید در سیاهی شب گشت.در آن سیاهی می توان نور های سفید و چشمک های دلربایشان را دید.حتی سیاهی آسمان هم به رنگ سفید ستارگان معنی می دهد.
    وارد شهر می شوم.آدم های مختلفی را می بینم.از ظاهرشان به هیچ چیز نمی توانم پی ببرم.هیچ چیز آشکار نیست.هیچ کس نمی تواند از روی ظاهرشان به باطن سیاه و سفیدشان پی ببرد.وقتی کسی را مشغول سرزنش می بینیم، فکر می کنیم که چقدر باطن بد و سیاهی دارد، اما چه کسی می داند که درونش مثل آیینه روشن است و این همه سرزنش فقط بخاطر مصلحت فرزندش است.اما دوست نداشتم بین این دو رنگ تفاوتی قائل شم.سیاه هم رنگ خداست.درونش پر از سکوت وپر از فریاد است.چرا گاهی با عمق وجود به او نگا ه نمی کنیم؟ چرا نمی فهمیم که همین سیاه نباشد سفید معنی ای ندارد!

    نویسنده: معصومه قربان پور منطقه تولمات استان گیلان
    دبیر: خانم نوروزی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۵ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع خاطره ی من از دوران اول ابتدایی

    موضوع: خاطره ی من از دوران اول ابتدایی

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    سال اول ابتدایی بودم.
    از همه عوامل مدرسه می ترسیدم .همه برایم بیگانه بودند.اولین روز کلاس فقط
    می دانستم که روی یک نیمکت باید بنشینم .سرجا ی نشستن، یکی ازبچه ها بامن درگیر شد.ازخود دفاع کردم .گریه کردم.امروزه خیلی برایم جالب است ولی درآن موقع حکم زندگی را داشت.
    به قول ویل دورانت:"زندگی کشمکش دا ئمی با طبیعت"
    لذت بخش ترین دوران سال اولم نوشتن
    مقدمه کتاب فارسی بود همان خطوط بی معنی.درنقاشی ام همیشه سه عنصر حضور داشتندخورشید،گل وپرنده.
    امروزخودم را وراندازمی کنم می بینم
    این سه موجود را خیلی دوست دارم.
    درآن زمان تغذیه می دادندمن سه سال
    تغذیه خورده ام .شیر پاکتی را با ترکه خوردم .من خود به شخصه بالای صف کتک خورده ام تا شیر پاکت تمام شد.
    ما شیر گاو داشتیم شیر پاکتی یه مزه ی دیگر داشت. استفراغم می داد .
    ناظم اگه نمی دید آن را روی زمین گلی می ریختم. از یادآوری زدن دانش آ موزان در ابتدایی حس غریبی به من دست می داد.
    و امروز آن را جنایت می دانم.چون کودک برای کتک خوردن نرفته است و حس دوگانه پیدا می کند .توباید چیزی یاد بدهی نه آنکه بزنی. تو که می دانی او نمی داند.
    آن موقع ردی ها زیاد بود. اکثرا سه ساله بودند و هم کلاسی ها باهم هم سال نبودند .
    من هر سال قبول می شدم وحس خوبی داشتم واز اینکه سه ساله نبودم خوشحال .
    باخواهرم هم مدرسه ای بودم . می خواستم با معلم کلاس اولم عکس بندازم
    خودم روم نشد بگم .با اصرار خواهرم معلم آماده بود مرا کشید نزد خود و عکس گرفتیم .خیلی خوشحال بودم .سال هاآن عکس را با خمیر نان یا برنج پخته به دیوارگلی خانه یمان می چسباندم دوباره در هنگام بهار می کندم
    خلاصه آنقدر آن را به دیوار چسبانده بودم کوچک کوچک شده بود.هرسال گوشه ای از آن کم می شد.
    معلمان من تاسال سوم ابتدایی سپاه دانش بودند.باکت ودامن یک رنگ .اکثرا کاموا می بافتند بازرس می آمد قایم می کردند. ترسناک ترین ا
    کش به وسط ده انگشت من زد ماه ها کبودی روی انگشتانم ماند دستم ورم کرد.
    ما نا خن گیر نداشتیم .با چاقو ویا تیغ
    ناخن ها را کوتاه می کردیم .زیر ناخن ما گل بود.خلاصه بهداشت مناسب نداشتیم.
    بایاد آوری دوران ابتدائی باتمام تلخی وشیرینی هایش یک امر مسلم است که معلمان روشنگران راه تاریکی و جهلند.
    اگر همراه با مهربانی باشد تاثیرش بسیار
    زیاد خواهد بود....

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء