نگارش دهم درس هفتم تضاد معنایی
موضوع: سیاه و سفید
هیچ سیاهی سفید نیست, هیچ سفیدی سیاه نیست...
این دوجمله ظاهرا ساده درس جدید منطق ما بود.جمله ای آشنا برای همه ولی آیا واقعیت همیشه اینگونه است؟به نظر من هر سفیدی ممکن است روزی سیاه بوده باشدو برعکس.
چرا نباید شخصیت منفور داستان سفیدوشخصیت محبوب سیاه باشد؟چرا نباید خوبی هارا با سیاه وبدی هارا با وسفید نشان داد؟این سؤالی بود که من از دبیر منطق مان پرسیدم واو اینگونه به من پاسخ داد:که این قانون طبیعت است و منطق حکم می کند اینگونه فکر کنیم,همانگونه که خداوند سرچشمه همه خوبی ها وزیبایی ها شیطان قلب پلیدی وبیماری هاست.وقتی کودکی هنگام تولد گریه می کند,فضا رنگ سفید, زندگی وصمیمیت را به خود می گیردو وقتی همان کودک زمان مرگش به گریه می افتد,رنگ سیاه مرگ وجدایی خود را نشان می دهد.
ولی من بازهم قانع نشدم;زیرا همان شیطانی که به قول همه قلب وسوسه هاست,روزی برترین بنده خداوند ودر زمره ی فرشتگان بوده است,در این باره منطق چه حکمی می دهد؟؟؟[enshay.blog.ir]
منطقی که باعث شد سفید پوستان از سیاه پوستان برتری پیدا کنند,این منطق است؟اگر اینگونه است که ارسطو و افلاطون(پدران فلسفه منطق)اشتباه فکر می کنند.جامعه ای که بانگ می زند هیچ سیاهی برتر از سفید نیست وهیچ سفیدی برتر از سیاه نیست و... پس نمی تواند که بگوید رنگ سیاه نشان از بدی ها و رنگ سفید نشان از خوبی هاست...
چرا باید ثروتمندان را همیشه با رویی سفید و زیبا تصور کنیم وفقرا را با چهره ای سیاه وکثیف و لباس های پاره ببینیم ؟؟؟مشکل از ما نیست ,از اول اینگونه بوده;شاید اجداد ما باعث این تفاوت شده اند و این تضاد را به وجود آورده اند,ولی من سعی می کنم این تضاد و تبعیض را از بین ببرم واین قانون را معکوس کنم.این بود زنگ منطق ما...
نویسنده: رویا ناصری مقدم
دبیرستان: نمونه زینب الکبری
شهرستان قروه
دبیر: سیده لریتا ولی نیا
نگارش دهم درس هفتم تضاد معنایی
موضوع: سیاه و سفید
سفید و سیاه دوکلمه ای است که بارها آن هارا شنیده ایم.جدال جنگ و صلح،خیر و شر،خوب و بد،تاریک و روشن.تا وقتی که بچه بودم و برایم مداد رنگی میخریدند،در جعبه را که باز میکردم، با خودم میگفتم:چرا رنگ سفید گذاشته اند؟مگر می شود روی کاغذ که مثل روز، روشن است،با رنگ سفید نقاشی بکشم؟همیشه درون جعبه فلزیِ مداد رنگی هایم،بی عیب و نقص باقی می ماند و حتی در بعضی مواقع هم از گم شدنش باخبر نمیشدم.همه چیز را با رنگ سیاه می کشیدم.همه چیز با رنگ سیاه برایم آشکار بود.پرندگان،گل ها و حتی پدر و مادرم.اکنون که بزرگتر شده ام درک بهتری از رنگ سفید دارم.چیز های بزرگ را نباید با رنگ سیاه کشید.پدر و مادر را باید بخاطر روح بزرگشان با رنگ سفید بر روی کاغذ سفید کشید، تا مشخص نباشند،چه کسی می خواهد این همه بزرگی را با رنگ سیاه بکشد؟
وقتی از پنجره اتاقم، به روشنایی آفتاب و نور سفیدش می نگرم،امید به روزی سرشار از نشاط را در خودم می یابم.برخلافی که وقتی آفتاب غروب میکند،انگار تمام غصه ها همگی در قلبم جمع می شوند و بغض وجودم را فرا میگیرد.مردمک سیاه رنگ چشمانم،در برابر این همه نور دوام نمی آورد و فقط در خودش جمع می شود و کوچک می شود.از ماه و ستاره خبری نیست.گویی در آسمان نیستند .در سفیدی ابر ها وآبی آسمان، به دنبالشان می گردم،پیدایشان نمیکنم.دنبالشان باید در سیاهی شب گشت.در آن سیاهی می توان نور های سفید و چشمک های دلربایشان را دید.حتی سیاهی آسمان هم به رنگ سفید ستارگان معنی می دهد.
وارد شهر می شوم.آدم های مختلفی را می بینم.از ظاهرشان به هیچ چیز نمی توانم پی ببرم.هیچ چیز آشکار نیست.هیچ کس نمی تواند از روی ظاهرشان به باطن سیاه و سفیدشان پی ببرد.وقتی کسی را مشغول سرزنش می بینیم، فکر می کنیم که چقدر باطن بد و سیاهی دارد، اما چه کسی می داند که درونش مثل آیینه روشن است و این همه سرزنش فقط بخاطر مصلحت فرزندش است.اما دوست نداشتم بین این دو رنگ تفاوتی قائل شم.سیاه هم رنگ خداست.درونش پر از سکوت وپر از فریاد است.چرا گاهی با عمق وجود به او نگا ه نمی کنیم؟ چرا نمی فهمیم که همین سیاه نباشد سفید معنی ای ندارد!
نویسنده: معصومه قربان پور منطقه تولمات استان گیلان
دبیر: خانم نوروزی