موضوع انشا: فردا دیر است ؛ از امروز باید ...
فردا دیر است . از امروز باید بازگشت را آغاز کنیم . بازگشت به سوی کسی که سال هاست منتظر ماست .
دور از نشاط هستی و هیاهوی زندگی ، دل ها با سکوت و خلوت غم خو گرفته بودند . ناگاه از انتهای بی انتهای کرانه ی آسمان ، فردی سفر خود را به سمت زمین آغاز کرد .
راه سخت و طولانی بود ؛ اما اراده ی او به اندازه ی خلقت هزاران فرشته و قدم هایش به بزرگی بخشیدن هزارباره ی جان دوباره در تن یک نیمه جان بود .
با آن قدم های عظیم ، پس از لحظاتی اندک به زمین رسید . اما ناگهان با چیزی مواجه شد ؛ درهای زمین بسته بود . اما به راستی کلید این درها به دست چه کسی افتاده بود؟
بله ! کلید این درها به دست انسان ها افتاده بود و باز شدنشان به تک تک انسان ها حتی من و شما بستگی داشت .
اما در همین نزدیکی صدایی به گوش می رسید : « چند وقتی است که دست از دعا برداشته ام . انگار هر بار که از تو تقاضایی می کنم ، عرصه را بر من تنگ و تنگ تر می سازی . اسم این امتحان باشد یا بدبختی ، تقدیر باشد ویا بداقبالی ، ترجیح می دهم در این دنیا باقی بمانم تا دری به رویم گشوده شود ، اما نه از طرف تو ؛ بلکه از طرف هر کس دیگری به جز تو ».
فرد منتظر در پشت دروازه های زمین گفت :« امید ! از طرف کسی به غیر از من؟ یعنی از طرف مخلوقات من؟ یادتان باشد ، من آمدم ؛ اما شما در را به رویم نگشودید .»
باد سرد و بی روحی از طرف بی مهری زمینی ها می وزید . زمین در تاریکی مطلق فرو رفت و نور اجابت از آن روی گرداند . از آن پس راه زمین برای خدا طولانی شد ؛ عزم سفر به زمین تنها با درخواست زمینیان امکان پذیر بود ؛ اما کسی خدا را صدا نمی زد.
انشای جانشین سازی با موضوع قلم
این روزها همه از من استفاده میکنند. پیر، جوان، زن، مرد همگی به من احتیاج دارند. به خودم که مینگرم میبینم چقدر مفید هستم و همگی من را دوست دارند ؛ ولی حیف که دو دشمن سخت دارم.
پاکن و تراش را میگویم و در نهایت هم همه ی انسان هایی را هم که دوستم دارند با دشمن هایم همدست میشوند و کم کم من را جلوی چشمان خودم از بین می برند.[enshay.blog.ir]
من قلم هستم، رنگ های متفاوتی نیز دارم ولی عاقبت همه ی رنگ ها یک چیز است؛ من از همان انسان هایی که دوستم داشتند، یاد گرفتم که با تمام دوست داشتنی بودنم، عاقبت همگی همانطور که دلشان بخواهد؛ با ما رفتار میکنند.
در نهایت نیز چیزی نمیشود جزء آنکه به سود دشمنانم تمام میشود.
نویسنده: فاطمه کشت ورز
دبیرستان نمونه دولتی فرشتگان شهرستان مرودشت
دبیر: سرکار خانم آرمیتا حسینی
موضوع انشا: ماه اسفند
آری اسفند آمد با کوله باری از جنس زندگی وپر از شوق و شور .بااین که اسفند از فرزندان زمستان است اما هوای روز هایش پر از تازگی است، این بوی بهار است که در تک تک روز هایش موج می زند. درختانی که برای بیدار شدن از خواب زمستانی شیرین کمی عجول هستند. آفتاب گرم کم جانی که به تن سرد خانه ی دنیا گرما می بخشد.
شوق روز های شیرین خانه تکانی و خستگی، سبز های صف کشیده پشت پنجره ی مادر بزرگ ، انگار حیاط مادر بزرگ هم فهمیده پایان فصل سرما است، تخم مرغ رنگ کردن وخنده های کودکانه تا شوق ماهی قرمز پولک دار درون تنگ بلوری .
نسیم خنک اسفند چهره ی دنیا را نوازش می کند، شور چهارشنبه سوری، کامل کردن سفره ی هفت سین با یک شاخه سنبل ، اسکناس های تا نخورده ی لایه قرآن تا لحظه ی تحویل سال.
همه این ها زیبا است ، همشون بوی زندگی دارند، بوی تازگی.اصلا اسفند از همان شروع قشنگ است. درست مثل روز های پنشنبه است که همیشه صد بار قشنگ تر از جمعه ها است، خوب الکی که نیست اسفند ته تغاری خداست.
اسفند یعنی یک سال دور شدن از پایان راه ونزدیک تر شدن به آغاز راه.
خوش به حال من و هر کی که تو اسفند متولد شده .
پس باهمه وجودم می گم ، بهترین ماه سال خوش آمدی.
موضوع انشا: برف
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.وقتی زمین لباس سفید بر تن دارد بیشتر هلهله بچه ها مرا آرام میکند آنها آدم برفی های زیبایی میسازند اما حیف که با کوچک ترین تابش از بین میروند .
حال دارم قدم میزنم انگار روی ابر ها هستم . چقدر نرم است ...هیچ برام جالب تر از این نیست که صبح پاشم ببینم کلی برف آمده و کسی از روش راه نرفته.
زبانم قادر به گفتن این همه زیبایی نیست و چگونه از این خالق هستای هستی بخش تشکر کنم و چگونه کنم بنده خوبی برایش باشم؟
موضوع انشا: برف
سالها بود که روستایمان رنگ برف راندیده بودوشاخه های درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از
اینکه برف آمده درکوچه وخیابان هابودند.
شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون در این جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز می شوند. دانه های برف باشادی در همه جای زمین فرود می آمدند...بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودندوبعضی هایشان هم گلوله های برفی به یکدیگر پرتاب می کردند.دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم.
بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه های اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود.بند پوتین های سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند. بازحمت فراوان خودم رابه بالای یکی از تپه هارساندم.آنقدر برف آمده بودکه می شد روی آنهااسکی بازی کرد..اما ما که حتی پول یک جفت چکمه رانداشتیم اسکی مان دیگرچه بود..
ازآن بالابه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدت هارنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدارابه خاطر رحمت هایی که امسال شامل حالمان کردشکرمیکنم.
خدایاشکرت که هنوز هم به فکرمان هستی.
موضوع انشا: آیا از خدا می ترسید؟
سلام خدا.خوبی؟ چه خبر؟
اون بالا خوش میگذره؟حواست به همه بنده هات هست؟
راستش موضوع انشامون ترس از خداست...نمیدونم باید ازت بترسم یانه!راستش من هم میترسم هم نمیترسم!چیه میخندی؟!خب راست گفتم دیگه.
ازت نمیترسم چون جز تو کسیو ندارم.خدایا...خداجونم ...تا وقتی تو پشتمی از کسایی که جلومن نمیترسم.
خب گفتم که ازت میترسم.درواقع از تو نه از گناهای خودم،از کارای بدی که انجام میدم،خدایا به خودت قسم خیلی خدایی چون بار ها همون جایی دستمو گرفتی که میتونستی مچمو بگیری.
خدایا میترسم التماست میکنم دوراهی های زندگیم رو بردار من بعضی وقتا همون یک راه رو هم اشتباهی میرم.
از اتش جهنمت میترسم ولی بهت امید دارم چون خودت گفتی که بنده هام باید به من امید داشته باشن.
خدایا میترسم بهم یاد بده که همه لحظه ها میگذرن همه ادم ها رهگذرن نزار که از یاد تو غافل بشم.
خدایا مگه تو نمیدونی من از امتحان میترسم؟مگه نمیبینی وقتی امتحان دارم التماست میکنم که نمرمو بد نیارم چرا داری انقد ازم امتحان میگیری
من میترسم توی کارنامه اعمالم نمره هام بد بشه میترسم از پس امتحانای تو برنیام
خداجونم...میگن تو هر کیو بیشتر امتحان کنی بیشتر دوسش داری اینطوری که من حساب میکنم تو عاشق منی...اره عاشق منی!
خدایا...میترسم...این روز ها بیشتر حواست به من باشه میگن بزرگ ترین شکست از دست دادن ایمانه حواست باشه من شکست نخورم من هنوز تو رو قاضی الحاجات میخونم حتی اگه التماس هامو نادیده بگیری هنوزم تو رو الرحمن میدونم حتی اگه سخت بگیری هنوزم تو همون خدایی اما من...نزار از دست برم دل من فقط به امید تو زندست پس واسه ی دلم امن یوجیب بخون
خدایا میدونم که میدونی ولی بازم میگم خیلی دوست دارم.
موضوع انشا: خاک
همانندنخ های قالی کنارهم قرارگرفتیم.یک فرش ساختیم به وسعت عرش!فرشی شدیم زیرپای همه آنچه که میتوانست باشد.ماسخاوتمندانه خودرا زیرپای آنان انداختیم تامباداگرمای نامهربان زمین،آنهارابیازارد...
گاهی همراه یارهمیشگی ام،آسمان،بساط دردودلمان رادرآشفته بازارهستی،پهن میکردیم.وچه دلسوزانه آسمان به حال من گریه اش میگرفت...بی آنکه بداندهمین اشکهایی که میریزد،همان اشکهایی که هیچ وقت شورنبودند،حکم زندگی رابرایم دارند...
امازمانه بس ناجوانمرداست!گاهی دلم میگیردازتنهایی خودم،وروزگار،به ناچار،کسانی را به آغوش من میسپارد،که روزی عزیزان انسانها بوده اند.ولی به آنهابگوییدکه نگران نباشند!من امانتدارخوبی هستم.هرچندکه آنان...
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
من یک نیمکت چوبی و قدیمی اَم که در مدرسه ی لاله زندگی میکنم.
متاسفانه من از دست این مدرسه تا حدودی دلخورم!زیرا دانش آموزان این مدرسه قبل از ورود معلّم به کلاس بر رویم مینشینند یا خودشان را وِلُ میکنند،یا حوس تاب بازی میکنند و با یک دستشان،دستِ مرا میگیرند و با دستِ دیگرشان،دستِ دوستم را میگیرند این کارهایشان خیلی مرا آزار میدهد و فشار زیادی به من وارد میکنند.
به محض اینکه معلم وارد کلاس میشود......با شتاب فراوان بچه ها به سمتم میآیند و محکم خودشان را بر من میکوبند!
امان از دست این بچه ها آن لحظه دوست دارم فریاد بزنم!اما حیف که نمیتوانم هر چقدرهم که سعی کنم امّا باز هم نمیتوانم دهانم را باز کنم پس مجبورم به جای فریاد زدن حرص بخورم_حرص_حرص_حرص.
آه از دست این بچه ها!حتی بعضی مواقع...بعضی مواقع که چه عرض کنم همیشه با خودکار یا مدادهایشان بر صورتِ نازُ لطیفم یادگاری مینویسند این بچه ها یک چیز عجیب هم همراه خود دارند اما نمیدانم چیست!چیزه سفید رنگی است که بوی خیلی خوبی هم نداردنُک تیزی دارد،وقتی که آن را فشار میدهند چیز سفید رنگی از آن بیرون می آید اگر اشتباه نکنم بچه ها با استفاده از همین چیز عجیب،وقتی که با خودکار مینویسند و اگر اشتباه بنویسند با استفاده از همین چیز اشتباهشان را درست میکنند. یا نقاشی میکشند . بعضی اوقات برای اینکه معلمشان متوجه حرف زدنشان نشود با این روش ارتباط بر قرار میکنند.
من از سرایِ دار مدرسه هم گلایه دارم چون وقتی که میخواهد کف کلاس را جارو کند من و دوستانم را هُل میدهد!
امّا بعد از این همه گلایه،کلاس درس هم لذّت خوبی دارد.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر عزیز:خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت .
دانش آموز : پیمان کوهپیما
کلاس : دهم تجربی
دبیر : هجیر بوستانی
مدرسه : دبیرستان شهید چمران مصیری
استان فارس شهرستان رستم
موضوع :نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت.
موضوع انشا: استامینوفن
در داروخانه کنار دوستم "سیتریزین" نشسته بودم و از خاطراتم در کارخانه میگفتم که ناگهان صمد آقا مسئول داروخانه من را با چند تا قرص سرماخوردگی و شربت دیفین هیدرامین در یک کیسه گذاشت. دیگر نفهمیدم چه شد. وارد خانه که شدیم مستیقم من را به داخل یخچال پرت کرد و قولنجم را شکاند. در آن جا با داروهای دیگر روبه رو شدم و راستش کمی خجالت کشیدم. "مترونیدازول" جلو آمد و گفت :
خودتو معرفی کن جوان!
مِن مِن کنان گفتم:
استامینوفن هستم، بعضیا هم بهم میگن اسی!
"کوآموکسی کلاو" شکمش را جلو داد و گفت:
از خونواده ت بگو!
گفتم:پدرم "فارماپین" بود که عمرشو داد به شما.خدا بیامرز همیشه میگفت هر درد که با من درافتاد برافتاد. سر همین موضوع جوگیر شد و خواست با آنفلوآنزا دربیفته که دیگه خبری ازش نداریم. مادرم هم "مورفین بانو" هست که دوای هر درده. سراغ هر مرضی که میره اونو داغون میکنه. به قول "ننه کدئین" یه شیرزنه برا خودش!
داشتم شجره نامه خودم را به آن ها نشان میدادم که آن مرد بیمار من را برداشت و به دهان مبارک گذاشت و فروبرد.از حلقش که پایین آمدم کلّی عفونت دیدم. از بر چاک نای، لایی کشیدم و از بنداره "کاردیا" پایین خزیدم. مشغول مبارزه بودم که کم کم تجزیه شدنم شروع شد. لحظات آخر عمرم بود. به یاخته های عصبی چسبیدم و آن ها را آرام کردم. داشت تاثیرم از بین میرفت که به آن یاخته وصیت کردم:
دو دانگ پیرهنم را،
دو پاره از کفنم را
به این دو چشم بدوزید.
سپس ملال تنم را،
دو بالِ پر زدنم را
در این کفن بگذارید...( چاووشی)
وصیتم که تمام شد دیدم به سرای باقی شتافته ام. اکنون من از آن سرا این نامه ی خاطره انگیز را برای شما فرستاده ام. راستی شنیدم که آن مرد بعد از مرگ من، سالم و تندرست شده، خوشحالم که توانستم به کسی کمکی کنم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: فداکاری
از زمان های گذشته تا به کنون موضوع فداکاری سر مشق همه بزرگان ما بوده و از همان عصر پیامبران و امامان ما نمونه زیادی از این فداکاری ها را در داستان زندگیشان خوانده ایم فداکاری پیامبران و امامان در جنگ ها برای مقابله با ظلم و کفر و جلوگیری از ادامه شرک با کف دست گذاشتن جان خود برای حفظ اسلام و اجازه ندادن به کافر برای پیشرفت خود و فاکاری بسیاری از بزرگان اسلام برای حفظ فرهنگ و تمون ایرانی و …
فداکاری را همچنین می توان به صورت آشکار در زندگی دید و حس کرد مثل فداکاری پدر و مادر برای فرزندان خود نا مبادا خاری بر پای فرزندانشان فرو نرود.
یا فداکاری بسیاری از پزشکان که در مناطق مختلف برای حفظ جان و سلامتی مردم تلاش می کنند و شبانه روز آمادی خدمت به هم نوع خود هستند یا فداکاری آتشنشانان ,پلیس ها,کارگران در کارخانه یا در شرایط بسیار خطر ناک برای چرخاندن اقتصاد جامعه با آگاهی از مشکلات جان خود را به خطر می اندازد و در شرایط سخت کار می کنند.
فداکاری یعنی اتش نشان هایی که برای کمک به هم نوع و مردم خودشان در ساختمان پلاسکو جان خودشان را از دست دادن تا یاد و نشان فداکاری زنده باشد
اگر بخواهیم از فداکاری سخن بگویم سطر ها و بند های زیادی باید نوشته شود اما در یک جمله بخواهیم بگوییم فداکاری یعنی جان بر کف نهادن برای عشق به هم نوع و مملکت خود..
به امید روزی که هیچ وقت فداکاری از زندگیمان حذف نشود وسینه به سینه قلب به قلب انتقال یابد و سر مشق زندگی همه افراد جامعه شود .
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
فداکاری همان ایثار است.
ایثار یعنی ازخود گذشتگی و به دیگران بیش تر از خود اهمیت دادن.
ایثار انواع مختلفی دارد. اینکه انسان از نظر مالی به کسی کمک کند نوعی ایثار مال است
کسی که جان خود را برای اصلاح جامعه و در راه خدا از دست می دهد نوعی ایثار کرده است.
شهادت بالا ترین درجه ی ایثار است.
ما شهدای بسیار بسیار زیادی داشته ایم.
بعضی از آن ها به خاطر بمب، بمب شیمیایی، مین و نارنجک شهید شده اند.
بعضی از آن ها هم هنوز زنده اند ولی درد بسیار کشیده اند و هنوز هم همین طور است.
همه ی این شهدا ایثار کرده اند.
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
معلمی از دانش آموزان خواست که خاطره ای درباره فداکاری فداکاری بیان کنند یکی از بچه هادستش رابلند کرد وماجرای جالبی تعریف کرد.
یک روز زن وشوهر جوانی که هردوزیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتندآنان وقتی بالای تپه رسیدندودرجا میخکوب شدند یک ببر بزرگ جلوی زن وشوهر ایستاد وبه آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت دیگر راهی برای فرار نبود رنگ صورت زن وشوهر پریده بودودر مقابل ببر نیز جرات کوچکترین حرکتی را نداشتند .ببر آرام به طرف آنها حرکت کرد وهمان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد وهمسرش راتنها گذاشت ببر فوری به سمت شوهردوید وچنددقیقه بعد صدای ضجه های مرد جوان به گوش رسید
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد راوی از دانش آموزان پرسید آیا میدانید مرد درآخرین لحظات زندگی چه فریادمیزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که اورا تنها گذاشته است
راوی جواب دادنه!آخرین حرف مرد این بود که عزیزم تو بهترین مونسم بودی از پسرمان خوب محافظت کن به او بگو پدرت عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرد و او ادامه داد همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام داده یا فرار کند درآن لحظه وحشتناک پدرم با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واین فداکاری پدرم بی ریاترین وصادقانه ترین نوع بیان عشقش به من ومادرم بود…
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت : در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم. استاد به او گفت : از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت : ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
موضوع انشا: شب و روز
بازشب زیبای خداوند فرارسید.شبی که مانند گناه دردل یک انسان آسمان را به رنگ سیاه پوشانده است.در شب لکه هایی سفید دیده می شود که گویا برای زیبا کردن شب به کار گرفته می شود.
آسمانی که مانند دوست می ماند دوستی خوب که خود را در دامان دوستی با شب و روز محاصره کرده است و راه فرارندارد جز اینکه با شب و روز زندگی خود را سپری کند .
صداقت را می توان درچشمان آسمان مشاهده کرد زیرا در دوستی با روز وشب تبعیضی قائل نمی شود.
آسمان آن قدر پهناور است که انسان دوستی با آن را ترجیح نمی دهد بلکه فکر می کند در حد واندازه او نیست.خورشید طلایی یکی از دوستان آسمان است که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود:روز وشب خود دریایی از معنی ست که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم وآن ها را دو دشمن بیش نمی دانیم درحالیکه دوستی این دو از عشق بین لیلی و مجنون بیشتر است.
ماه نیزخود را جزو شب می داند وشب با ماه زیبایی فراوان خود را به رخ مردم این جهان هستی می کشد وخورشید نیز زیبایی را در زندگی روز معنا می دهد و زندگی وی را زیباتر می کند.
به نظر من شب زیبا تر است زیبایی که انگار برای مردم از خود تعریف می کند و با آدم ها درد و دل می کند.ستاره ها هم محرم راز برخی از انسان ها شده اند و برخی ستاره ها را نماد خود در آسمان می دانند.
شب و روز وخورشید و ماه و ستارگان همه و همه روز و شب دنیای زیبای خداوند خویش را می سازند که موجب زیبایی و عاطفی شدن جهان هستی شده است.بیایید ما انسان ها هم مانند شب و روز باشیم ونهال محبت و دوستی را در دل همدیگر بکاریم.
پایان