موضوع انشا :قضاوت
قضاوت کردن از نوع طرز فکر خود نسبت به دیگران و یا قضاوت کردن از روی ظاهر فرد اصلا کار شایسته و پسندیده ای نیست.
خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم.
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم، آنچه می بینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد.
قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم درپی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟
آیا در دادگاه جمع دوستان! کوچکترین حقی برای دفاع او قائل هستیم؟؟
ببینیم می توانیم همه چیز را فقط سیاه یا فقط سپید نبینیم؟
بهتر نیست خودمان را جای آن شخص بگذاریم؟
آیا قدرت دفاع در جمعی که همه علیه کسی صحبت می کنند را داریم؟
مگر نشنیده ایم که اگر خلافی را هم دیدی فقط به خود او تذکر بده و از بیانش سرباز زن؟
چه برسد به اینکه ندیده باشی و یا اصلا نبوده باشد؟؟
داستان شعیب پیامبر را شنیده ایم که به خاطر تنها یکبار قضاوت زودهنگام، پیامبری از نسلش برداشته شد؟؟و مهمتر اینکه آن قضاوت به آبروی کسی مربوط نبود.
در مغازه را گشود. مثل هرروز،اول چند جعبه ی خالی بیرون آورد و درپیاده رو گذاشت.بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد وبا کمی شیب روی آنها قرارداد.به داخل مغازه رفت.ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکی شد که دستش دریکی از جعبه ها بود وچیزی برمیداشت.همین که خواست به سراغش برود،پسرک شروع به دویدن کرد.بلوزی پاره وکثیف به تن داشت شلوار کوتاهش به تنش چسبیده بود با پاهای سیاه ولا غرش به سرعت می دوید تا به آن طرف خیابان برود.میوه فروش هم به دنبالش بود...ناگهان صدای گوش خراش ترمز ماشین بلند شدو پسرک چند قدم آن طرف تر به زمین افتاد و انگشتانش از هم باز شدوتوپ ماهوتی کوچکی در خیابان به حرکت درآمد.شاید اگر ازما بپرسند که دوست دارید مورد قضاوت قراربگیرید،بی شک می گوییم:نه!! اما همین ما بارها دیگران را مورد قضاوت قرار دادیم،شاید چون به جای گوش دادن به صدای قلبمان به چشم هایمان اعتماد میکنیم. می گویند تا زمانی که با کفش های کسی راه نرفتی راه رفتنش را قضاوت نکن...هرانسانی سرگذشتی داشته که از آن بی خبریم...آینده ای خواهد داشت که بازهم از آن بی خبریم..دزد امروز شاید زاهد فردا باشد و عابدی که امروز او را درمسجد می بینیم شاید فردا کافری باشد.کسی چه میداند...چه زیبا گفت امیر مؤمنان علی(ع): اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا با همان چشم به آن نگاه نکن شاید سحرگاه نزد خدای خود توبه کرده باشد و ای کاش میوه فروش قصه ی ما میدانست که گاهی قضاوت های ما چه قصاوت هایی به بار نمی آورد.
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
روزی بود و روزگاری حاکم شهری که با طوطی خود زندگی می کرد هر اتفاقی که می افتاد با یکدیگر صحبت میکردند و حاکم همه را به طوطی میگفت یک روز مثل همیشه جلسه ای درشهر برپا شد که قرارشد حاکم به مقام بالاتر درست یابد وقتی حاکم از جلسه برگشت دوباره همه را برای طوطی گفت بعد از چند روز طوطی دیگر میلی به ماندن پیش حاکم را نداشت.یک روز پادشاهی به شهر آمد و پیش طوطی رفت و به او گفت که هرچه در جلسه اتفاق افتاد را برایم بگو و قول میدهم تو را از اینجا نجات بدهم،طوطی هم قبول کرد و همه چیز را به پادشاه گفت که به ضرر حاکم بود .مدتی گذشت و جنگ شدیدی بین حاکم و پادشاه به وجود آمد.وقتی پادشاه شکست خورد حاکم به او گفت حرف های جلسه را چه کسی به تو گفته است،پادشاه گفت طوطی همه چیز را به من گفت وقتی حاکم پادشاه را کشت به قصر بازگشت و طوطی راهم کشت .اینجاست که می گویند زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
نویسنده: حانیه جوانی
دبیر: خانم نظری
دبیرستان ۱۲ بهمن
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در روستایی دور افتاده مردی فقیر زندگی میکرد که مردم آن روستا او را حسین آقا صدا میزدند.
حسین آقا در مال دنیا فقط یک گوسفند و یک مرغ داشت ،مثل همیشه گوسفندش را به چرا برد پس از سیر شدن گوسفند به خانه برگشتند و گوسفند را به داخل طویله برد ، گوسفند که انگار حال خوشی نداشت بی حال و بیمار بر روی زمین افتاد ، حسین آقا با دیدن گوسفندش خیلی ناراحت شد چون همین گوسفند و یک مرغ تمام دارایی اش بود.
شب شد و حسین آقا در حال صحبت کردن با همسرش بود که مرغ کنجکاو او تمام حرف های او را گوش داد.
مرغ با حرفایی که شنید سریع به سراغ گوسفند رفت و به او گفت حسین آقا می گوید :«اگر تا فردا بیماریت خوب نشود و نتوانی بر روی پاهایت بایستی مجبورم صبح قصاب را بیاورم و او را ذبح کن. »
گوسفند که خیلی ترسیده بود ،تا فردای آن روز بیدار ماند و تلاش کرد که بتواند بر روی پاهایش بایستد.
صبح شد و حسین آقا با دیدن گوسفند خوشحال شد و برای بهبود یافتن گوسفندش مرغ خود را قربانی کرد.
از اینجاست که می گویند :«زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد.»
نویسنده: یاسمن کرمی
دبیرستان فرهنگ
دبیر: سرکار خانم مجیدی
شهرستان خرم آباد
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
زبان وسیله ارتباطی است که ویژگی ها زیان هایی را دربر میگیرد. وازنظر علمی یکی از قوی ترین ماهیچه ها می باشد.
واین ماهیچه ده سانتی توانایی انجام کارهای بسیاری را دارد.
ما میتوانیم از این وسیله بدرستی استفاده کنیم گاهی این وسیله دسته گل به آب می دهد.
واین دسته گل به آب دادن ممکن است به قیمت جان به سرانجام برسد.
در عهد قدیم مردی به نام (غلام) بودکه ادعا می کرد که تفنگش را دزدیدهاند نزد حاکم آن شهر که نام او (شازده میکائیل) بود رفت.
وموضوع را برای حاکم شرح داد اما اَدَلح (غلام) کافی نبود غلام از عصبانیت وارد شهر شد و داد میزد و مداوم می گفت (پسر حاکم تفنگم را دزدیده است)
اما درواقعیت تفنگ غلام دزدیده نشده بود غلام قصد داشت با این کار از حاکم باج بگیرد.
در روز بعد حاکم غلام را احضار کرد و پسر حاکم در آن محکمه حضور داست
و به غلام گفت:( این شخص را میشناسی؟) غلام گفت :(خیر)
وغلام با صدای بلند فریاد می زد( که پسرت دزد است.)
حاکم که موضوع را فهمید فوراً دستو اعدامش را صادر کرد.
نویسنده: میررضا کرمی
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
تو همان قند عسل شیرینی
هر سخن مثل غزل هر کلمه مثل سراب
دل به تو می بازم اما باز
باز هم میآید
آن شبی که میزنی خنجری در قلبم
با زبان سرخت
خون را جاری کن در اقیانوست
تو همچون انعکاس قمری
گاهی سرخ گاه بی گاهی تلخ
مثل گندم تلخی تلخ نشو جان دلم
میدانی که دلم در زمانی که دلت تلخند میگوید
میگسلد جان مرا...
با زبان سرخت شیرین باش مثل انار
سخنانی همچون درد بی درمانی
راست میگفت همان پیر عجم
((زبان سرخ سر سبزت دهد بر باد))
نویسنده: کمند مرادی
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
مقدمه:
چه انسان هایی که بر حسب نادانی و جاهلیت سر و زندگی و مقام خود را از دست داده اند و تنها چیزی که برایشان باقی مانده حسرت است و پشیمانی که تنها دلیل بی فکری و زبان تند و تیز و سرخ خوداست.
تنه ی انشا:
انسان عاقل همیشه قبل از سخن گفتن یا تصمیم گیری درست فکر می کند و سخن خود را در ترازویی می گذارد و سبک و سنگین می کند و بعداز ارزیابی آن،آن را بیان می کند و یا تصمیم خود را عملی می کند.اما در مقابل انسان جاهل و نادان هر سخنی را که به ذهنش می رسد را بدون فکر به عواقب آن به زبان می آورد و با شوخی و سخره گرفتن دیگران و شکاندن دل دیگران شخصیت خود را زیر سوال می برد و دیگران با دیدن چنین برخوردی از او کناره گیری می کنند و روز به روز جا و مقام خودرااز دست می دهند و از دنیا و آدم هایش ترد و ترک می شوند.اما انسان عاقل زبان خود را کوتاه نگاه می دارد و در مقابل هرحرفی به سرعت واکنش نشان نمی دهد بلکه کم سخن می گوید اما با فکر و گزینش سخن می گوید.دراین صورت مردم که فهمیدگی و عاقل بودن آن را می بینند روز به روز به احترام و معاشرت باآن می افزایند مقام و منزلتشان بالاتر می رود.اینگونه است که می گویند زبان تند و تیز که از زیاد سخن گفتن همیشه سرخ است،انسان های پرمقام و بزرگ رااز عرش به فرش می رساند به گونه ایی سرسبزشان را به باد می دهند.ازاین رو بزرگان و قدیمیان مملکت همیشه این ضرب المثل را تکرار می کنند و همیشه به درست حرف زدن و گزیده سخن گفتن تأکید داشته اندتا در آن صورت هم دراین دنیا و هم در آن دنیا ی خود سربلند و پرافتخار زندگی کنند.
نتیجه گیری:
انسانی که کم سخن می گوید،کمتر مورد سرزنش و گناه قرار می گیردو در نتیجه چه دراین دنیا و چه در آن دنیا نه دلی را می شکند و نه مورد عذاب الهی برای حرف نادرست و نا بجای خود قرار می گیرد.اما انسانی که در سخن گفتن زیاده روی می کند،تمام زندگیش را چه در این دنیا و چه در آن دنیا از دست می دهد و یا به گونه ایی دیگر سر سبز خود را به باد می دهد.
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
آخرین باری که که ندانسته درباره ی آدمهای اطرافت قضاوت کردی یادت هست؟
آخرین باری که ندانسته به آدمهای اطرافت تهمت زدی یادت هست؟وهزاران آخرین بار دیگر
گاهی حتی خودمان نمی دانیم این قضاوت بی جا،این تهمت ناروا و حرف هایی این چنین،چقدر می تواند دل آدم ها را بسوزاند.حتی اگر این حرف ها غیر عمدی باشد.[enshay.blog.ir]
چقدر به این فکر کرده ایم که می شود آدمها را طور دیگر دید.اگر قرار است درباره ی آنها قضاوت کنیم حداقل قبل از آن کمی به موقعیتی که او در آن قرار گرفته فکر کنیم،قبل از آنکه سرزنشش کنیم به خودمان بگوییم که اگر ما بودیم چه می کردیم؟[enshay.blog.ir]
قبل از اینکه درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنیم کمی با کفش هایش راه برویم.بفهمیم او چه روزهایی را پشت سر گذاشته،آن وقت دیگر با زبانمان به راحتی در مورد زندگی دیگران نمی چرخد،دیگر به جای اینکه بخواهیم در مقابل آنها قرار بگیریم در کنارشان باشیم و به آنها دلداری بدهیم.
چرا که با این زبان که می شود محبت کرد،عشق ورزیدو...زخم زبان بزنیم،دروغ بگوییم و ...[enshay.blog.ir]
کاش می شد این گوشت بی جان وسیله ای شود برای بهتر زندگی کردن،چرا که هر قدر هم روح انسانیت در وجود آدمی زنده باشد اما حرف دل و زبان یکی نباشد را از آن راهی که باید دور می سازد.
چه بسا بهتر است که این زبان وسیله ای شود برای رساندن انسانها به آرامش و همینطور خودمان به آرامش برسیم.
موضوع انشا: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
احتیاط در سخن گفتن و پرهیز از گفتن حرفها نیشدار و خطرناک که ممکن است به قیمت جان تمام شود.
آورده اند که ...
شبی دزدی استادانه به هر طرف می تاخت . در اثنای راه گذر او بر کارگاه دیبا بافی افتاد که جامه لطیف و زیبا می بافت و انواع تکلیف در آن به کار می برد و اصناف نقشهای بدیع و صورت های دلفریب در آن پدید آورده و نزدیک آمده بود که آن جامه را تمام کند و از کارگاه بر گیرد . دزد با خود گفت : وضع موجود را از دست نباید داد و یافته ها را رها کرد ، صواب آن است که ساعتی این جا مقام کنم چندان که مرد دیبا باف ، این جامه از کار فرو گیرد بخشبد. [enshay.blog.ir]
من فرصت به غنیمت دارم و جامه را از وی ببرم . پس به حیلتی که توانست در اندرون کارگاه او آمد و در گوشه ای مخفی نشست و استاد دیبا باف ، هر تاری که در پیوستی . گفت : ای زبان به تو پناه می برم و از تو یاری می طلبم که دست از من بداری و سر مرا در تن نگاه داری . مرد وقتی دیبا را تمام کرد و از کارگاه آن را پائین آورد ، آن را نیکو پیچید و از آن پرداخته شد. [enshay.blog.ir]
طلیعه صادق دزد از خانه بیرون آمد به سرکوی منتظر نشست ، چندان که مرد از عبادت خود دست کشید ، جامه برداشت و عزم سرای وزیر کرد ببیند او چه گوهری را ظاهر خواهد کرد چون به سرای وزیر رفت و وزیر به بارگاه آمد و در صفه بار نشست و پرده برداشتند ، استاد دیبا باف پیش تخت رفت و جامه عرضه داشت ، چندان که جامه را باز کردند و حسن صنعت و لطف آن را دیدند ، حیران شدند و بر تناسب آن صورت غریب و تناوب آن نقوش بدیع ، تحسین ها کردند.
پس رای از او سئوال کرد که : این جامه ، سخت خوب پرداخته ای ، اکنون بگو که این جامه را به چه کار آید؟ [enshay.blog.ir]
آن مرد گفت : بفرمای تا این جامه را در خانه نگهدارند تا روزی که تو را وفات رسد . این جامه را به صندوق تو اندازند . وزیر از این سخن برنجید و فرمود تا آن جامه را بسوزانند و آن مرد را به زندان ببرند و زبان او را حلقومش بیرون کشند.
مرد دزد آن جا ایستاده بود و آن حال را می دید ، چون حکم وزیر را شنید ، خندید . وزیر ، نظر برخنده او افتاد . او را در پیش خود خواند و از سبب خنده او پرسید مرد گفت : اگر مرا به گناه نکرده عقوبت نفرمایی و به مجرد قصد عزم ، بر ارتکاب جنایت مواخذه نکنی ، صورت حال ان مرد را بگویم . وزیر او را ایمن گردانید . مرد دزد حال مناجات او را باز گفت ، وزیر چون آن حکایت را شنید ، گفت : بیچاره تقصیر نکرده است ، اما شفاعت او به نزدیک زبان مقبول نیفتاده است . پس رقم عفو بر جریمهٔ او کشید و او را بفرموده تا قفل سکوت بر دهن نهد . چه کسی که بر زبان خود اعتماد ندارد ، او را هیچ پیرایه به از خاموشی نیست.
موضوع انشا: تولد
انسان ها روز متولد شدنشان را هر سال جشن میگیرند و شمع عمرشان را فوت میکنند و خوشحال میشوند ازین که یکسال پیرتر شده اند جالب است نه؟
شاید شما هم با شنیدن کلمه ی تولد یاد یک کیک زیبا، دوستانتان، سالنی زیبا با تزینات و.. بیوفتید
یا شاید هم مثل من اصلا جشن نگیرید چون کسی حتی یادش هم نیست چه برسد که بخواهد به جشن شما بیاید
بله امروز تولد 18 سالگی من است
راستش نه خوشحالم نه ناراحت هیچ فرقی با روز های دیگرم نداشت
صبحی تکراری تا ظهرش در خانه میچرخیدم و بقیه ساعت ها هم همانطور
احساس میکنم وارد دوره جدیدی شده ام دوست دارم اخلاق های بدم را کنار بگذارم و مانند نقطه آغاز جدید به آن نگاه کنم
تولدم را روبروی آیینه به خودم تبریک گفتم چون نه جشنی درکار بود نه کسی یادش بود نه کیک و شمعی بود که ارزو کنم
حس دلتنگی و غریبی ،عجیبی دارم انگاردر دهکده دوری گم شده ام وکسی صدایم را نمیشنود
برای فرار از این حس حال این انشا را نوشتم شاید کس دیگری هم مثل من باشد و احساس تنهایی کند.....
حسین ترابی
یازدهم انسانی
موضوع انشا: تولد
هی مینویسم ولی باز این غرور نمیزاره که ارسال کنم و دستم رو میزارم روی Delete و تک تک حرف هایم را پاک میکنم سطر به سطر و کلمه به کلمه.
یک عالمه حرف توی دلم هست و همینطور یه دنیا تنهایی. تا دو روز دیگه زمانی که ساعت میرسه به 01:00 میخاد بگذره از آخرین باری که شمع هامو فوت کردم با کلی آرزو هایی که تو دلم داشتم، صدای دست اطرافیانم بلند شد .
سالی که گذشت سال فوق العاده ای نبود ،کلی درد داشت اما گذشت .و حالا امسال تنهاتر از هر سال.
تولد یه روز خاص هستش برای من!روزی که همیشه دوستش داشتم و همیشه روز تولدم مثل لحظه تحویل سال پر از حس های ناشناخته ....و زیبا هستش.
باید از ته دل لبخند پررنگی بزنم به همه آدم هایی که اونا آدم خاص زندگی نیستن بلکه اونا دنیای دیگری در این زندگی هستند میشه نام آونارو، دوست رفیق و حتی همراه گذاشت.
باید فراموش کنم دلم بهانه کسانی را می گیرد که دیگه نیستند و جای خالی اونا آزارم میده. همون رفیقایی که دنیام بودند ولی حالا مانند آتشی هستند که تمام وجودم را میسوزونند .باید فراموش کنم که زندگی راه و رسم خودش رو داره و همیشه یک جای کار این زندگی میلنگه.
روز بعد تولدم ،روز لبخند منه زیرا سال جدیدی رو با تمام سختی ها و راحتی ها شروع می کنم.فردا دستامو میزارم توی دستای خدا و آرام زمزمه می کنم از اینکه اجازه دادی این زندگی را با تمام درد ها و شادی ها و دلتنگی هاش تجربه کنم ممنونم .
پیشاپیش تولدت مبارک من.
موضوع: این عمر به ابر نو بهاران ماند
نه ماه گذشت و احساس میکنیم از جای گرم و نرم بیرون آمدیم و فصل اول زندگی ما اغاز شده است۰صدای اذان را میشنویم۰لحضه ی تولد است،لحضه ی شروع زندگی و گذراندن آن در دار مکافات۰میگن توی دنیای پر از دردو مصیبتی،ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی۰به هر حال خرد سالی تمام میشودو پا به دوران کودکی میگذاریم۰دورانی که گویا بهترین فصل از عمر انسان است و مطمئن هستم الان اکثر شماآرزو میکنید ای کاش همیشه کودک میماندیم۰بازی۰تفریح۰کودکستان،و غافل از همه ی مشکلات و سختی های دنیا با آرزو های که از نظر قد با برج ایفل برابری میکند،اما این دوران هم باید پایان پذیردوهرانسانی را بدرود گوید۰و نو جوانی،تازه میفهمیم که به قول معروف دنیا دست کیه و چه راه سخت و پر دست اندازی داره این روزگار۰تازه متوجه میشویم که باید مقاوم باشیم چون هیچوقت نمیدونی که روز گار چه چیز تاز ه ایی در آستین دارد؟ و بلوغ و جوانی و ازدواج و مسئولیت و حسرت خوردن۰حسرت گذشته و کودکی و یاد ایام قدیم و بالاخره در ته همه ی اینها آدمها که هر کدام به نوعی سعی در نابودی هم دارند۰یکی با رواج اعتیاد،یکی با کلاه برداری،یکی با جرم و قتل و جنایت و هزار تا مشکل دیگه۰که هیچ وقت حل نمیشودو جوانی و میانسالی هم تمام میشود۰و شروع پیری و شکستگی و باز هم حسرت۰زمانی که نو ه هایت جلوی تو نشسته اند وبه تو میگویند:پدر بزرگ پس ما کی بزرگ میشویم؟وتو که در جواب میگویی :پسرم عاقبت تولدت عجل میدونی؟چرا واسه بزرگ شدن عجله میکنی؟و در نهایت مرگ بعد از این همه زندگی و سوال بی جواب که هدف زندگی من چه بود؟سخته نه؟خوب خیلی سخته،رسمش همینه،میدونم رسمش همینه۰ و در نهایت مایم که با یک متر پارچه سفید تو خاکیم و چند نفر به اطرافمون نماز میخونن۰عمر همین بود(فاصله بین اذان و نماز) محمد فلاح دبیرستان تیز هوشان شهید بهشتی شهسوار
موضوع انشا: بوسه ی سال نو
عید باستانی ما روز به روز تجملاتی تر می شود عید بزرگی که برای عده ای چیزی جزء رنج و تاسف به ارمغان نخواهد آورد.
روزگار غریبی است.
چه کسی ذره ای اندوه دخترکی که پدرش با درآمد کارگری به زور خانواده اش را سیر می کند را درک میکند؟
دخترکی که حسرت یک عروسک تازه ی آوازه خوان مدت ها در دلش مانده بود که هیچ، اینک با نزدیک شدن عید حسرت یک لباس نو و کفش تازه نیز به خواسته های اجابت نشده ی زندگی اش اضاف شده بود.
اما این دخترک گویی از فرشتگان تنها دو بال کم داشت.
شاید هم وقتی شرمندگی پدرش را می دید، اینگونه آرام می شد و ذره ای از خواسته هایش را به زبان نمی آورد.
لبان دخترک به جای خواستن لباس عید بر دستان پدر بوسه می زدند.
و پدر نیز با تمام خستگی اش بر پیشانی دختر بوسه می زند.
هر دو به خاطر نبود پول، این موجود قدرتمند بی رحم، لبانشان به سکوت مبهمی گرفتار بود و عقربه های ساعت نیز از ثبت این لحظات شرمسار بوده اند.
شرمندگی پدر گویی دست در قصه ای پایان نشدنی دارد. قصه تلخی که باعث شده این پدر و دختر دور از چشم یکدیگر پنهانی گریه کنند پنهانی اشک بریزند و پنهانی به خدا شکایت کنند.
دخترک هرچقدر هم که بزرگ باشد دل دارد و دل او هرچه که ببیند می خواهد. اما انتظار او خیلی خیلی کمتر از هم سن و سال هایش بود.
او فقط یک جفت کفش تازه میخواست با لباسی نو.
در خیابان ها چشم هایش را می بست تا چیزی دلش نخواهد اما خوشحال دست در دست پدر حرکت می کرد.
پدرش اندوخته ای نداشت که او را به شهر بازی ببرد و فقط می توانست دخترک زیبایش را به پارک متروکه ی نزدیک خانه شان ببرد.
در پارک نیز حال و هوای عید ساکن بود مردم می زدند و می رقصیدند اما دل این پدر و دختر نالان بود.
همه جا نگاهشان به یکدیگر بود و برای شرمنده نشدن، چشم از یکدیگر می دزدیدند.
شب عید اما درد پدر صدچندان شده بود و فقط سکوت تک تک لحظات را جلو می برد عید تلخی که جز درد چیزی نداشت .دخترک به یاد مادر مرحومش اشک می ریخت و پدر نیز از اندوه دختر اشک در چشمانش حلقه می زد دخترک ازخدا می خواست که بیماری پدرش بهبود پیداکند
پدر نیز از خدا می خواست دخترک مهربانش زندگی خوبی داشته باشد.
بالاخره عید تلخ تحویل شد.
اما تلخی عید با بوسه زدن دختر بر دستان پدر شیرین شد.
پدر نیز با بوسه زدن به پیشانی دخترش عید را به او تبریک گفت.
بوسه تنها دارایی پدر مریض بود که به عنوان عیدی به دخترش داد.
دخترک زیبا خندید. پدر نیز با خنده ی او خندید و فرشتگان با شادی آنها شاد شدند.
عید امسال نیز تمام شد و دخترک در آغوش گرم پدرش بود.
اما سال های بعد که پدرش مرد او نیز دیگر دلخوشی ای نداشت.
شاید مجبور بود بخاطر نان شب تن خود را به دیگران عرضه کند.
و لبانش به جای بوسه بر دستان پدر برلبان پسری هوس باز جا خوش کند.
او کم کم به آرزوهایش می رسد اما به چه بهایی؟
شاید او مقصر نیست اما در مقصر بودن تک تک ما شکی نیست یادمان نرود گناه گناه است چه گناه دختر بی نوا، چه من و شمای بی تفاوت ای کاش ....
به امید ذره ای تفکر...
موضوع انشا: هیچ حواست هست؟
گاهی به دور و برت نگاه کن ؛ همه ی انسان ها شاد نیستند. چه اشکالی دارد که دیگران را با یک لبخند همراهی کنی؟ انسان با دوستان نزدیک خود، صمیمی است. مهم رفتار و روابطتان با دیگران و غریبه هاست. در بین این همه فعالیت روتین و بی هدف، یا شاید هم هدف دار روزانه تان، برای تازه شدن روح خودتان، اگر دردی از دل دیگران بردارید، چه اتفاقی می افتد، جز این که روزی به شما باز میگردد؟؟ فراموش نکنید که گاهی انسان ها منتظرتان هستند...
به انسان های پشت سرت نگاه کن. حتما کسی را خواهی دید که به گذشته اش فکر می کند. آن یکی را ببین ؛ لبخند بر روی صورتش به تنها نقاب زندگی اش تبدیل شده است. یا آن یکی که به نقطه ای خیره شده و به بستگان از دست رفته اش فکر میکند. یا بالاخره کسی که بی انگیزگی برای آینده به دلیل یک « بیماری خاص » در چهره اش موج میزند. و یا این اتفاق رایج: « تنهایی ». نمیگویم به انسان ها نگاه کن و گذشته شان را از ذهنشان پاک کن، یا بیماری شان را درمان کن، یا بستگان از دست رفته شان را به آن ها باز گردان، یا با آن ها همراهی کن و سر در گریبان باش ؛ نه!! غم و اندوه با بعضی انسان ها عجین شده است ؛ کوچک ترین کاری که« تو » میتوانی برای آن ها بکنی، این است که در لحظه های تنهایی شان حضور داشته باشی. این را باور کن که روزی صد هزار بار میمیرند، کسانی که فکر میکنند برای دیگران اهمیتی ندارند. این افراد در هنگام غم و اندوه، به یک معجزه ی کوچک نیاز دارند که برای لحظه ای کوتاه، غم و غصه را دور بریزند. بعضی انسان ها از بی تفاوتی های خاص خسته شده اند.
این احساس یک قریضه است که وقتی فردی را درمانده میبینید، به سمت او بشتابید و او را دلداری دهید. همدردی را که همه بلدند ؛ اما کیست که بگوید :« با هم فردا را میسازیم. »؟؟؟؟
گاهی معجزه ی زندگی دیگران باش. خیلی سخت نیست ؛ با بی تفاوت نبودن نسبت به اطرافت شروع کن. پس، همین حالا به پشت سرت نگاه کن...
موضوع: میخواهم از زادگاهم بگویم ، جایی که هیچ وقت آسمان در آن تیره نیست
من از آن سوی خلقت آمده ام . از جایی که دروازه های بزرگش ، مجوز ورود هر کسی را به آسانی صادر نمی کنند .
تفاوتی نمی کند ؛ مرد هستیم یا زن ، کودک هستیم یا پیر ، سفید یا سیاه ، کوچک یا بزرگ و زشت یا زیبا روی . در هر روستا ، شهر یا کشوری که به دنیا آمده ایم و اکنون هر کجا زندگی می کنیم ، فرقی ندارد . ما همه اهل یک زادگاهیم جایی که آسمان در آن هیچ وقت تیره نیست ، یا بهتر بگویم :« تیره نبود » .
روزگار همیشه یکنواخت نمی ماند و دائم در تغییر است . این تغییرات و اتفاقات ، گاهی اصلا خوشایند نیستند . زادگاه ما سخاوتمندانه به ما بخشیده شده بود ، ولی ناگهان آسمان تیره و تار شد . آسمان که سیاه شد ، ما را از زادگاهمان ، از شهر خودمان ، از بهشت خودمان بیرون انداختند . دلی شکسته بود که آسمان در غمش میگریست .
من که فکر نمی کنم در برابر بخشش عظیم یک جهان ، یک دنیا ، هفت آسمان و یک بهشت ، نگه داشتن دل این خدا در دستانمان کار سختی باشد . اما این دل آن قدر بزرگ است که با وجود بی مهری ما تنها عکس العملی که از خود نشان داد ، دور کردن ما از زادگاهمان بود ؛ « شاید ما را نبیند و حالش بهتر شود ».
ای کاش انسان از خود می پرسید : « من که همان ابتدا در بهشت بودم ، چه شده که حالا میان این همه انسان باید دنبال راه و زادگاه گمشده ام بگردم ? » مضحک است که حالا باید پس از مرگ جلوی دروازه های جایی که از آن آمده ایم ، بایستیم ؛ شاید که راهمان بازکنند و دوباره به جایگاه ازلی مان بازگردیم .
حیف که کسی از خود نمی پرسد که چه کردیم که این به سرمان آمد . ای کاش همان گونه که پاک و سبکبار، همچون فرشته ای به جهان هستی گام نهادیم ، بی آلایش و زشتی ترک حیات میکردیم ...
موضوع انشا: اگر قدرت عوض کردن چیزی را داشتم؛ .... را عوض میکردم ؛ زیرا ...
در زندگی مان چیزهایی هست که نمیشود عوضش کرد ولی آرزو داری که عوض شوند . میخواهی نباشد اما هست .
اگر من قدرت عوض کردن چیزی را داشتم شاید دنیا را عوض میکردم؛ زیرا دنیا دل من را می آزارد .
نمیخواهم خیلی چیز ها را در دنیا ببینم مثل آدم های فقیر ؛ بچه های بی سرپرست و عاشق های دلشکسته در کوچه پس کوچه های تنهایی !
من تاب دیدن خیلی چیز ها را ندارم .
اینکه یک بچه دم در یک سوپرمارکت حسرت داشتن یک آبنبات چوبی رنگارنگ را بخورد یا اینکه یکی غرق آغوش مادرش باشد و آن یکی محو نوازش های شلنگ دست پدر .
من دل تمام این انسان ها را عوض میکردم .
مگر میشود کسی کسی را دوست داشته باشد و آن یکی از او
بیزار باشد یا اصلا محلش نگذارد ؟!
من که از قانون دنیا چیزی نمیفهمم.
برای مثال ؛ وقتی وارد یک پرورشگاه میشوی کودکان زیادی را میبینی که سخت از محبت ها دور بوده اند ، آنها هیچگاه حس شیرین خانواده را نمیفهمند.
تمام اینها روح کوچک مرا اذیت میکند !
من این چیزهای دنیا را دوست ندارم یا اینکه آنان مرا دوست ندارند نمیدانم ؛ اما خوب میدانم که من و اینها سخت با هم غریبه هستیم و هیچ وقت باهم دوست نمیشویم.
موضوع انشا: دانشگاه زندگی
هر برگی از درخت که در کالسکه ی چوبی اش قهقهه زدن را یاد می گیرد، هر جوجه ای که ناگهان خود را در مبلمانی نه نفره می بیند و بر سر مادرش فریاد گرسنگی می زند، هر ماهی ای که به آکواریوم جدیدی مهاجرت می کند و هر نوزادی که گرمای محبّت مادرش او را عرق سوز می کند دوست دارند که عکس های جدیدی بر آلبوم خاطرات زندگی خود بزنند، عطش دانش دارند و رویای نوشتن انشای موفقّیّت را در سر می پرورانند که بهترین مکان برای تمام این ها دانشگاه زندگی است.
این دانشگاه مشخّصاتی منحصر به فرد دارد.این دانشگاه دورترین و نزدیک ترین مکان تحصیل به هر کاشانه ای است.این دانشگاه متشکّل از یک دفتر انضباطی ، کلاس های درس و کلاس ورزش است. با شاگرد هایی که در این دانشگاه مشهور اند آشنا شویم: خوبی و بدی همیشه با هم رقابت دارند امّا معدل خوبی بیشتر است، شادی و غم همیشه در انتهای صف و کلاس ها هستند و آش کلاس را یا شور می کنند یا بی نمک، امّا این ترس و آرامش هستند که یا دانشجویان را به یاد امتحانات ترم می اندازند و یا آنها را به یاد وقت هایی که برای جبران و درس خواندن دارند می اندازند. امّا امان از این امید و ناامیدی که هر زنگ با هم دعوا می کنند و کنار دفتر انضباطی چادر زده اند.
اکنون بخش های مختلف دانشگاه را بشناسیم. دفتر انضباطی را به دست خانم طبیعت سپرده اند که یا به دانشجویان سبد کالای نعمات خداوند را رایگان هدیه بدهد و یا از دانشجویان بد کوپن نوبتی سبد کالا را هم بگیرد. اساتید کلاس های درس بسیار تحصیل کرده و باسواد هستند. استادمهربانی، ریاضی و حساب ارزش محبّت و رئوفت را یاد می دهد، استادمشورت علوم تجربی با هم زیستن را یاد می دهد و استادتجربه، ادبیات اندرز گرفتن و اندرز دادن را آموزش می دهد. امّا معلم ورزش که استاد رقابت باشد، کلاسی بسیار کوشا و فعّال دارد. کلاسی که دانشجوهای به خواب رفته را با تلنگری خیلی سریع و تند به خود می آورد.
این دانشگاه گروه سرود هم دارد. در این گروه بهار پیانو می نوازد، تابستان سه تار آبشار را می زند، پاییز خوش صدا تک نوازی می کند و زمستان با ویولونی از قندیل هنرنمایی می کند.گروه حیوانات خوش خط و بال با سُم،شاخ،دم،خرطوم و صدای خود ، آهنگ شعر این سرود را زمزمه می کنند.
اوضاع همیشه در این دانشگاه یکسان نیست و گاهی اتفاقاتی برای دانشجویان می افتد.مثلاَ گاهی برگ دل نازک درخت ، فدای خشم مدیر دانشگاه می شود که می آید و موی درخت را می زند، گاهی جوجه گنجشک کنجکاو و سرگردان هنگام پرواز کردن و ترک لانه با نوک خود و یک سقوط به زمین سلام می کند، گاهی بدن ترسان و ناآرام ماهی می ترسد مادرش را پیدا نکند و گاهی ممکن است که کودک بازیگوش جلوی پایش را نگاه نکند و زمین بخورد. امّا دانشجویی در پایان ترم این دانشگاه موفّق است که بدون حسرت و افسوسی و با یادداشت کردن نکات آن ها در دفتر مشق زندگی به زیستن ادامه دهد و امید به آینده داشته باشد.
ای دانشجویان دانشگاه زندگی، بیایید با قدر دانستن تعلیمات اساتید زندگانی و کسب دانش و آگاهی پس از این دانشگاه در بهشتی بی پایان فارغ التّحصیل شویم.
موضوع:کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
آری، این چنین است.دراین دنیا، هر نیکی وبدی ای ک به هم نوعان خویش بکنیم، به خودمان باز می گردد. چرخ و فلک را تصور کنید، دنیا نیز اینگونه است؛ فراز و فرود دارد، بالا و پایین دارد، اما هرچه باشد دایما درحال گردش است.
دلی را بشکنی یا شاد کنی، مهربانی یا ظلم کنی، بخشنده باشی یا بخیل، آنگه نتیجه را میبیند تو هستی.
مهربانی کن، بخشنده باش، دوستانت را ببخش، اشک هیچ مظلومی را نریز، به کسی ک هرگز محبت ندیده طعم مهربانی و عشق را بچشان، زمین گرد است، آنکه به آرامش خواهد رسید تو هستی.
اگر اشک مظلومی را ریختی، دل شکستی وبدی کردی، بی شک فردی جواب ستم هایت به دیگران را خواهد داد؛ آن زمان یقین می یابی ک بازتاب کارهایت را خواهی دید.
با دنیا آشتی کن و به او لبخند بزن، قطعا سبب میشود که خوبی را سرلوحه ی زندگی خود کنی و به دیگران مهر بورزی تا مهربانی ببینی.
نوشته: تینا اصغری فرد.کلاس نهم
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
لحظه ای سرم را بلند میکنم کوه های سر ب فلک کشیده ک آسمان را میشکافند چشم را وادار ب تماشای خویش میکنند.
چ عجیب است این دوستی هزار ساله، دوستی کوه ها، کوه هایی ک میدانند و میبینند ک هیچگاه ب هم نمیرسند، اما همچنان در دوستی استوارند.
چ زیباست کوه هایی ک دستان خویش را در دستان دوستان میگذارند، اری کوه ها هیچ گاه ب هم نمیرسند اما همواره دست در دست هم هستند، دستهای ب هم گره خورده ک نشان از همدلی و اتحاد است.
از قدیم گفتن کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد پس چرا ندیده ایم مجنون ب لیلی برسد؟ پس چرا پایان داستانهای شیرین تلخ میشود؟
گفته اند کوه ب کوه نمیرسد اما ادم ب ادم میرسد، دوستانی ک از جنس انسانند روزی جایی، زمانی، و ب دلیلی دوستان دیرینه ی خود را رها میکنند. لیکن چ کسی دیده است ک گره سنگین دستهای کوه ها باز شود.
بارها و بارها شنیده ام ک کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد، اما هیچگاه ندیده ایم ک عاشق ب معشوق برسد، تاکنون نتوانسته ایم سیمای فرزند زهرا را ببینیم،هیچگاه حضور گل زهرا را حس نکرده ایم، بوی عطرش ب مشام ما نرسیده است.
کوه ها گره ی دستانشان را محکم تر کرده اند و ب اوج فلک رسیده اند. هرجا قدم گذاشتم گفتند چ عجیب است. گفتم همه چیز عجیب است کدام را میگویید؟ گفتند اینکه کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد، بفکر فرو رفتم و زمزمه کردم اما هیچگاه اینگونه نبود، وگرنه فرهادی ک برای رسیدن ب شیرین در تلاش دراوردن رخ شیرین در دل کوهی از جنس سنگ بود، ب شیرین میرسید.
نویسنده: مرضیه امیری - مدرسه نمونه بشری - لردگان
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
در زمان های قدیم در پشت درختان دو کوه زندگی میکردند ، که خیلی باهم صمیمی بودند . یکی از کوه ها خاک هایش به رنگ زرد و دیگری به رنگ قهوه ای بود . این دو کوه باهم کمی فاصله داشتند اما با وجود این فاصله باز هم با هم حرف می زدند و درد و دل میکردند واز خوبی ها و بدی های روزگار می گفتند ، وگاهی نیز حاطره های شیرین وخنده دار خود را برای دیگری تعریف می کردند و گاهی نیز از جنس خاک های خود حرف می زدند .
در روزی از روز ها دو دوست که از آن نزدیکی می گدشتند آن دو کوه را دیدند و تصمیم گرفتند بر روی ان دو کوه برای خود خانه ای بسازند .
یکی از آنها «علی » و دیگری «محمد» نام داشت . علی تصمیم گرفت که در بالای کوه زرد و محمد در بالای کوه قهو ای برای خود خانه ای بسازد .
علی و محمد بعد تر اینکه خانه هایشان را ساختند برای اینکه بتوانند باهم ارتباط بر قرار کنند به خانه های یک دیگر می رفتند .
یک روز محمد ، علی را به خانه خود دعوت می کرد و روز دیگر علی ، محمد را به خانه خود دعوت می کرد تا باهم حرف بزنند .
کوه زرد وقتی علی و محمد را دید که به خانه های یکدیگر می روند به آنها حسودیش شد و خیلی نارا حت شد و شروع به گریه کرد.
کوه قهوه ای وقتی کوه زرد را در حال گریه کردن دید گفت : «کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد »
نویسنده: راضیه عباس زاده - میناب
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
شاید این ضرب المثل را شنیده اید که می گویند کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم میرسد به نظر شما یعنی چه؟اصلا این ضرب المثل از کجا گرفته شده است؟؟
از قدیم مدیم ها آورده اند که در روستایی دور افتاده دو دوست به نام های رستم و سهراب که بایکدیگر بسیار صمیمی بودند زندگی میکردند آن دو بسیار با هم صمیمی بودند ان دو گوویی از برادر هم به یکدیگر نزدیک تر بوودند، در یکی از روزهای گرم تابستان سهراب و رستم مانند همیشه در مزرعه مشغول کار بودند آن دو پس از ساعت ها کار وتلاش بسیار در زیر سایه ئ درختی که میان دو کوه قرار داشت سفره ای پهن کردند و مشغول غذا خوردن شدند .
آن ها تصمیم گرفتند که محصولات برداشت شده را به طوور مساوی میان خود تقسیم کنند اما سهراب با جرزنی سهم بیشتری برای خود برداشت و هرچه رستم به او گفت که سهممان باید یکسان باشد چون که من هم به اندازه ی تو زحمت کشیدم و برای این کار عرق ریختم فایده ای نداشت و سهراب زیر بار نرفت و محصول (گندم) بیشتری را صاحب شد؛ پس از آن روز سهراب و رستم مانند گذشته صمیمی نبودند و رستم، سهراب را دوست خود نمیدانست؛ سالها گذشت و سهراب و رستم از یکدیگر جدا شدند و رستم از روستا به شهر کوچ کردو از سهراب بی خبر بود،روزی از روزها که رستم برای سفر با خانواده اش به روستایشان سفر کرد ناگهان به مردی فرتووت برخوردکرد سربلند کرد و سهراب را دید او را در آغووش گرفت واز او به خاطر بدی که به او کرده بود معذرت خواست و گفت پس از رفتن تو از روستا تمام مزرعه ام در آتش سوخت و تمام دارایی ام را از دست دادم رستم سری از تاسف تکان داد و به فضای دلپذیر روستا چشم دووخت همان فضای قدیمی بود مزرعه ای که حال خشکیده بود و درخت کهنسالی که میان دوکوه قرار داشت درست همان جایی که دوستی سهراب و رستم به پایان رسید
این جا بود که رستم دستش را بر شانه ی سهراب گذاشت و گفت کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به دم می رسد
آری زمین و زمان گرد است و آدم ها را به یکدیگر می رساند تا یادشان آورد کجا و در چه زمانی در این کره ی خاکی بدی کرده اند
حانیه صدیق - پایه نهم
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
این ضربالمثل را معمولا زمانی به کار میبریم که فردی در مقابل ما عملی را با بیانصافی و ناجوانمردی انجام میدهد، اتفاقا زمانی میرسد که فردی که در حقش این رفتار ناروا انجام شده، میتواند در مقام جبران و یا تلافی آن رفتار با طرف مقابل بر بیاید. در این زمان است که پس از اعتراض طرف مقابل میگویند که کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم می رسه.
در واقع می توانیم این طور بگوییم که این ضرب المثل به نوعی اشاره به این دارد که از هر دستی که بدهی از همان دست هم می گیری. اینکه در برابر دیگران هر طوری که رفتار کنی، همانطور هم جواب می گیری.
اما داستان این ضربالمثل طبق آنچه که حسن ذوالفقاری در کتاب «داستانهای امثال» آورده این است که.......
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود، «بالا کوه« و «پایین کوه». از میانه آن دو کوه چشمهای روان بود که به هر دو آبادی میرفت و زمینهای آنها را سیراب میکرد.
این ماجرا ادامه داشت تا اینکه ارباب ده «بالا کوه» تصمیم میگیرد، برای به دست آوردن زمینهای ده پایین و البته سلطه به مردم آن، راه چشمه را به پایین کوه ببندد.
با این اتفاق زمینهای ده پایین کم کم خشک شدند و مردم به نشانه اعتراض همراه با کدخدا به ده «بالا کوه» رفتند؛ اما ارباب آن ده در جواب این اعتراضها گفت یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمیرسند. من ارباب هستم و شما رعیت!
مردم ده پایین از این پیشنهاد و این حرف ناراحت شدند، چند روزی گذشت تا اینکه تصمیمی گرفتند. به پیشنهاد کدخدای ده، بیل و کلنگ را برداشتند و زمین را کندند و قنات حفر کردند. با این کار آب چشمه دوباره به زمینهای آنها راه پیدا کرد و کم کم چشمه بالا کوه خشک شد.
خبر به ارباب بالاکوه رسید. چارهای جز تسلیم ندید. به ده پایین رفت و گفت: شما با این کار چشمه ما را خشک کردید. اگر می توانید سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگرداند.
کدخدای ده پایین گفت: اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیرود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمیرسد. تو درست گفتی:
کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق رابه قلبم هدیه داد.دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرادرعشق غرق کرد.دلم برای کسی تنگ است که دلم برای داشتنش عمرهاصبر می کند.
عشق واژه ای پوچ وبی معناست.واژه ای که خیلی هازندگیشان رابراساس آن بنامی کنند.زندگی رویایی وسرشارازلذت وشیرینی.زندگی که ظاهری آرام اما باطنی نابوددارد.زندگی فریبنده ای که پس ازمدتی بدی ها غم هاودردهایش نمایان میشودوآنگاه است که همین دنیابرسرت ویران میشودونفس های توزیرسنگینی آوارهایش به خس خس می افتد.بازی سرنوشت بلاهای بسیاری به سرت می آورداما تودرجواب تنهاسکوت می کنی.زندگی سرسبزاست اماازبخت بدبیابانش نصیب توشده است.بیابانی گرم وسوزان که زنده ماندن درآن طاغتی می خواهدکه هرکسی آنراندارد.دنیات خلاصه میشه درحسرت های جانسوزی که روزهادیوانه ات میکندوشبهادیوانه تر.به یادمی اوری روزهای دلنشینی راکه بایاردرکوچه پس کوچه های عاشقی قدم میزدی ولبخندبه لب درچشمان سیاهش خیره می شدی...
حال باخودمیگویی پس چه شدآن چشمان شادانی که برق عشق درآنهابیدادمی کرد؟!چه شدآن طلوع های دل انگیزوغروبهای روح نوازودرآخرهم آهی که ازاعماق وجودت برمی آید جوابی است برتمام سوال هایی که جوابی برایشان نداری.تصمیم میگیری بیرون بروی وچندساعتی رازیرباران قدم بزنی.پس آماده شده وازخانه خارج میشوی.آرام وبی هدف مسیرپیش رو را طی میکنی مسیری که مقصدش معلوم نیس.سرت رابالامیگیری چهره ای آشنادربرابردیدگانت خودنمایی میکند .اماقطرات مزاحم باران دیده ات راتارکرده اندونمیگذارندتادلتنگی های این مدت راجبران کنی.بادست قطره های باران راکه پهنای صورتت راپوشانده اندکنارمیزنی واینباردقیق تربه آنسوی خیابان نگاه میکنی.
اورامی بینی امادرحالی که اصلاخوشایندنیست.همانند گداهای سرخیابان لباس پوشیده وبه امیدکمکی به سمت ماشینهامی رود.درهمین لحظه یاد ضرب المثلی می افتی که میگوید کوه به کوه نمیرسداما آدم به آدم میرسداوتاوان قلبی که شکسته بودرامی داد تاوان اشک های ریخته شده ای که لیاقتشان رانداشت...
موضوع انشا: کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به آدم میرسد
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم ،دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.یکی از آنها مهدی و دیگری پژمان نام داشت.
روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.
از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش پژمان آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت ا دوباره بتواند به تجارت بپردازد
اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و مهدی را از خود دور کرد.
مدتی بدین منوال گذشت مهدی از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت
روزی پژمان پشیمان و دلخسته پیش مهدی آمد و گفت:
پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی واز تو کمک می خواهم
مهدی گفت: شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد،اما آدم به آدم می رسد
( اسماشون شنبه و جمعه بود تبدیل به مهدی و پژمان کردم شما از شنبه و جمعه جای مهدی و پیمان استفاده کنید)
موضوع انشا: کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به آدم میرسد
آیا تا به حال ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد را شنیده اید؟
در دامنه دو کوه بلند دو آبادی بود که یکی بالاکوه و دیگری پایین کوه نام داشت؛
چشمه ای پر از آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت:
چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوه بدهیم؟
یکی دو روز گذشت و ارباب بالاکوه به همه گفت از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم
مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند
ارباب به آن ها گفت بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب شما هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید کدخدا با لبخند گفت:
اولاً آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
پس ما انسان ها در زندگی طوری زندگی کنیم که مانند ضرب المثل رو به رو نشویم،وبه همه در همه حال جز نیکی نکینم.
موضوع انشا: زندگی چیست
زندگی چیست؟ زندگی رؤیایه شیرینی است که برای رسیدن به آن تلاش زیادی کردیم اما به آن که رسیدیم جز سرابی
وهم انگیز چیزی نیافتیم. سرابی که دلیل دل خوشیمان است،اما تا به کی به لذت های پوچ و پوشالی دل باید بست؟؟؟
تاکی باید احساساتمان راسرکوب کنیم تا مبادا غرورمان خرد شود.
برای یکبارم که شده باید از نو شروع کنیم، باید چشمهایمان را ببندیم و به ندایِ قلبمان گوش دهیم. ندایی که همواره چسب سخن ممنوع به رویش زدیم تا مبادا چیزی بگوید و بند را آب دهد و رسوایه عالممان کند. اما کافیست...
اینبار میخواهم چونان پرندگان،آری از هر حس و حالی در اسمان بیکران خداوندی به پرواز در آیم و همراه با لبخند گلِ سرخی بشکنم وبا موسیقی روح نوازی لبخند به لب بنشانم و دنیارا مثال جعبهٔ
مدادرنگی ببینم....
احساس زیبا و دلنشینی است. روحم سرزنده تر از هر زمان است و قلبم باشوق بیشتری در کنج سینه ام می تپد وحس امید به زندگی را در رگهایم جاری میسازد. حس عجیب و خوشایندی که در تار و پود وجودم رخنه کرده، جانی دوباره به کالبدم دمیده است...