موضوع انشا: بوسه ی سال نو
عید باستانی ما روز به روز تجملاتی تر می شود عید بزرگی که برای عده ای چیزی جزء رنج و تاسف به ارمغان نخواهد آورد.
روزگار غریبی است.
چه کسی ذره ای اندوه دخترکی که پدرش با درآمد کارگری به زور خانواده اش را سیر می کند را درک میکند؟
دخترکی که حسرت یک عروسک تازه ی آوازه خوان مدت ها در دلش مانده بود که هیچ، اینک با نزدیک شدن عید حسرت یک لباس نو و کفش تازه نیز به خواسته های اجابت نشده ی زندگی اش اضاف شده بود.
اما این دخترک گویی از فرشتگان تنها دو بال کم داشت.
شاید هم وقتی شرمندگی پدرش را می دید، اینگونه آرام می شد و ذره ای از خواسته هایش را به زبان نمی آورد.
لبان دخترک به جای خواستن لباس عید بر دستان پدر بوسه می زدند.
و پدر نیز با تمام خستگی اش بر پیشانی دختر بوسه می زند.
هر دو به خاطر نبود پول، این موجود قدرتمند بی رحم، لبانشان به سکوت مبهمی گرفتار بود و عقربه های ساعت نیز از ثبت این لحظات شرمسار بوده اند.
شرمندگی پدر گویی دست در قصه ای پایان نشدنی دارد. قصه تلخی که باعث شده این پدر و دختر دور از چشم یکدیگر پنهانی گریه کنند پنهانی اشک بریزند و پنهانی به خدا شکایت کنند.
دخترک هرچقدر هم که بزرگ باشد دل دارد و دل او هرچه که ببیند می خواهد. اما انتظار او خیلی خیلی کمتر از هم سن و سال هایش بود.
او فقط یک جفت کفش تازه میخواست با لباسی نو.
در خیابان ها چشم هایش را می بست تا چیزی دلش نخواهد اما خوشحال دست در دست پدر حرکت می کرد.
پدرش اندوخته ای نداشت که او را به شهر بازی ببرد و فقط می توانست دخترک زیبایش را به پارک متروکه ی نزدیک خانه شان ببرد.
در پارک نیز حال و هوای عید ساکن بود مردم می زدند و می رقصیدند اما دل این پدر و دختر نالان بود.
همه جا نگاهشان به یکدیگر بود و برای شرمنده نشدن، چشم از یکدیگر می دزدیدند.
شب عید اما درد پدر صدچندان شده بود و فقط سکوت تک تک لحظات را جلو می برد عید تلخی که جز درد چیزی نداشت .دخترک به یاد مادر مرحومش اشک می ریخت و پدر نیز از اندوه دختر اشک در چشمانش حلقه می زد دخترک ازخدا می خواست که بیماری پدرش بهبود پیداکند
پدر نیز از خدا می خواست دخترک مهربانش زندگی خوبی داشته باشد.
بالاخره عید تلخ تحویل شد.
اما تلخی عید با بوسه زدن دختر بر دستان پدر شیرین شد.
پدر نیز با بوسه زدن به پیشانی دخترش عید را به او تبریک گفت.
بوسه تنها دارایی پدر مریض بود که به عنوان عیدی به دخترش داد.
دخترک زیبا خندید. پدر نیز با خنده ی او خندید و فرشتگان با شادی آنها شاد شدند.
عید امسال نیز تمام شد و دخترک در آغوش گرم پدرش بود.
اما سال های بعد که پدرش مرد او نیز دیگر دلخوشی ای نداشت.
شاید مجبور بود بخاطر نان شب تن خود را به دیگران عرضه کند.
و لبانش به جای بوسه بر دستان پدر برلبان پسری هوس باز جا خوش کند.
او کم کم به آرزوهایش می رسد اما به چه بهایی؟
شاید او مقصر نیست اما در مقصر بودن تک تک ما شکی نیست یادمان نرود گناه گناه است چه گناه دختر بی نوا، چه من و شمای بی تفاوت ای کاش ....
به امید ذره ای تفکر...