نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۷۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا چه بنویسم» ثبت شده است

نگارش دهم متن ذهنی با موضوع زمان

نگارش دهم - متن ذهنی

موضوع: زمان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

هر ثانیه گذر زمان،تو را به آینده ی نزدیک و زندگی مبهم فردا پیوند میدهد و تباهی یعنی منجمدشدن حس زندگی درجدال باثانیه هایی که سهم امروز ولی همرنگ دیروز بودند.
تک تک نفس هایمان،لبخندهایمان،دردها و آرزوهای محال مان،خیال بی خیال مان،تاریخ بی فروغ مان،گریه های بیصدا و تنهایی های بی کسی مان،سرمای دستان مان درخیابان زمستان،رویاهای عاشقی مان وخستگی خاکستری جان بی جانمان همگی قربانی نیرنگ زمان شده اند؛وتامیخواهی به وجود خویش از عبور ثانیه ها پناه آوری خواهی دید که در حادثه ی جاری زمان زندگی میکنی و روزگار تو،با این حادثه ی ناآشنا نقش ونگارهای تقویم تو را ترسیم میکند.[enshay.blog.ir]
واژه ی زمان بی معنی ونامفهوم ترین واژه ی جهان میشود وقتی که در لحظات سرسبز و پرشور زندگی گذشت روزها را لمس نمیکنی؛اما کافیست فقط یک ثانیه آسمان لحظه هایت بی طلوع شود و دیوار آن را ترانه ی تاریک و غمناکی آزین ببندد تا باچشم های دلگیر امروزت امتداد یک لحظه درهرگوشه ی سرنوشت را به تماشا بنشینی و برای تردید در مفهوم واژه ی زمان تنها همین باور کافیست...
تمام انسان ها نسبت به جنون تیک تاک عقربه ها بی تفاوت شده اند؛
آنها از سرزمین خشک و بی حاصلی جرعه جرعه آب سراب می نوشند و شاخه ی عمرشان آرام آرام
می شکند،قطعه قطعه میشوند و درنهایت از دقایق زمین محو میشوند و تنها تندیس بی نامی را از وجودشان به یادگار می گذارند.
تو اما واژه ی رهایی را ازمدار بسته ی ساعت ها آزادکن و وسعت گام های پرشتاب را به فراموشی بسپار و تنها برای احساسِ بیدار اکنون خویش نوای زندگی راعاشقانه ستایش کن.
[ول کن جهان راقهوه ات یخ کرد؛
سرگرم نان وقلب آتش باش... علیرضا آذر

نویسنده: زینب حسنی پور مقدم

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دهم - متن ذهنی

موضوع: زمان

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

می گویند زمان با ارزش است، اما چه کسی است که این ارزش را به آن می بخشد؟
زمانی که جهان را سیاه و در ظلمت می بینی، وقتی که بوی خوش شکوفه های نارنج را حس نمیکنی، آن لحظه که قلب تو لبریز از غم و اندوه است، آن زمان که خط لبخند بر چهره ی غمناکت نمی افتد، وقتی که در تاریکی شب در روشن ترین و طولانی ترین خیابان شهر آهسته قدم میزنی، آیا واقعا مهم است که ساعتی دیگر صبح میشود و یک روز از سال های زندگانی ات میگذرد؟!
نه، آن موقع دیگر برایت مهم نیست و بهایی ندارد.
اما‌‌...اگر بدانی کسی هست که در انتهای آن خیابان بر روی دومین نیمکت سبز رنگ با دسته گلی پر از رز های سرخ به انتظار تو نشسته است؛آنگاه قدمهایت را تندتر میکنی و از تمام کوچه پس کوچه ها میگذری و میدوی تا آن خیابان را به پایان برسانی.
آن زمان،لحظات برایت با معنی میشوند،و وقتی به مقصد میرسی گویی دنیای سیاهت، به یکباره همانند یک دفتر نقاشی رنگ امیزی شده است ،و نسیم خنکی که صورتت را نوازش میکند و عطر خوش بهار را به مشامت میرساند،آنگاه قلبت از گرمای محبت داغ و سرشار از عشق میشود. و خنده ی زیبایت،قاب صورتت را کامل میکند.
و اگر آن لحظه،لحظه ای است که تو میخواهی دقایق متوقف شوند ؛ بدان که حال زمان گرانبها تر از دری است که در کف دریا خفته است.
شاید در تمامی این سال ها مفهوم زمان با ارزش است را درست نفهمیدیم.
آری...زمان با ارزش است اما،این ارزش را عزیزانمان اند چه به آن می بخشند.

نویسنده: پیوند اشرف

  • ۴ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع دلتنگ وصال

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی

    موضوع: دلتنگ وصال ...

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    روزی که به دنیا امدم گلها آیینه بودند و آیینه ها خورشید
    پروانه ها بالهایشان را در گلها تماشا میکردند و آیینه ها شاخه شاخه میشکفتند
    روزی که بدنیا آمدم، چشمه ها زودتراز من راه رفتن را آموخته بودند وپرنده ها بیشتراز من طعم تو را می دانستند. من تورا نمی شناختم که کوه ها با تو حرف می زدند. من تورا ندیده بودم که نسیم های عاشقانه به دیدار تو می آ مدند.
    من از هزار کوی دل گذشتم و از جاده های ملکوت سرازیر شدم. و به خیابان های خاموش زمین رسیدم .چه باران هایی که زودتراز من آمده بودند چه دشت هایی که زودتراز من سبز شده بودند و چه آدم هایی که قرن ها قبل از چشم گشودن من عاشقت شده بودند
    حسرتی بر دلم فرود آمد. با خود گفتم: آه... دیر آمدم
    سالها پی در پی گذشت. من در میان رنگین کمان و غبارهای غلیظ قدم کشیدم و گم شدم
    من در قطب شمال غفلت یخ زدم و در جهنم دنیاسوختم و خاکسترم را بادها دست به دست بردند.
    من مثل شیشه های یک پنجره فراموش شدم .شکستم....شیطان هروز در شبستان دلم می نشست و فرشته هایی که از سوی تو برای احوال پرسیم می آمدند.مسخره میکردند[enshay.blog.ir]
    افسوس که انها همیشه دست خالی از نزد من بازمی گشتند

    خدایا می دانم دوباره دیر آمدم،اما از بی تو بودن خسته ام....می خواهم یک شب بی هیچ آداب و ترتیب به اتاقت که در دلم است بیایم...دلتنگ توام ، دلتنگ نگاهت ..
    برایت شاخه گلی بیاورم و با تو آشتی کنم و تو بی هیچ سرزنشی مرا بپذیری خدایا می خواهم عاشق دیگری باشم گر چه اخرین نفر باشم...

    نویسنده: سرور البوغبیش

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع تنها در کویر

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی

    موضوع: تنها در کویر

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    هیچ نبود...من بودم و کویر و کویر و کویر...
    تاریکی شب کویر را ب بی انتهایی می کشاند و پادشاه شب سرباز های خود را در آسمان سیاه مستقر کرد.
    هیچ نفهمیدم ک چگونه ب این پوچ بی انتها کشیده شدم.
    آنقدر تنها بودم ک حتی ردپایم نیز همراهی ام نمیکرد. باد همه خارها را ب تسخیر در آورده بود و به دنبال خود میکشاند...
    می رفتم تا راهم را پیدا کنم ...راهی که هزاران قدم را از من طلب میکرد و شن های سردی ک فرش زیر پایم بود...
    چشم هایم با تاریکی شب به سیاهی رفت و آفتاب سوزان آنها را به روشنایی آورد.لبانم مانند زمینی بود که آب را تمنا میکرد...
    ناگهان کورسوی امیدی ضمادی بر زخم هایم نهادو نیرویی برجانم بخشید.گویی نمی دویدم،پرواز میکردم و زمین جایی برای پاهایم نداشت اما سرابی بیش نبود و ناگهان آنهمه امید پر کشید...
    خورشید پیروز این میدان ،نیزه های خود را بر تن من فرود می آورد و جانم را به اسارت میگرفت.شن ها رنگ عوض کرده بودند و بدن من را مهره داغ میکردند...
    صدایی به گوش میرسید...باد شن هارا ب جنگ با من حریص کرد و با قدرت از من گذشت .پس از آن انسانی در آنجا بود که سنگینی جنازه مرده ای را بر روی تن بی جانش احساس می کرد...

    نویسندگان: رفیعی، بابایی، مرادی، صفری

  • ۲ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم درس سوم با موضوع آدم بودن را نمی خواهم

    نگارش دوازدهم درس سوم

    موضوع آدم بودن را نمی خواهم ...

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    از آغاز پادشاهی خدا، آدمی را جانشین اون خواندند، اورا الماس گنجینه پادشاه ماندگار زمان دانستند.
    یادمان دادند اشرف مخلوقات خداییم
    بی آنکه بگویند اشرف بودن ارزش آدم بودن را دارد یا نه؟؟
    یادمان دادند موجودیت آدمی از آن امپراطور زمان هاست...
    مارا با همگان همنشین کردند، همگان
    متشکل از نوکران آدمی بودند... [enshay.blog.ir]
    خدایا!! اما من نمی خواهم آدم باشم، نمی خواهم انسان بودن را درک کنم ‌؛ خدایا موجودیتی می خواهم بی آنکه آدم باشم. الماس بودن خود را به نوکران کارت هدیه دهم، من به تنهایی می خواهم پادشاه قصر تاریک غمناک خود باشم...
    خدایا بشنو که چه گویم تا بدانی چه کشیدم از بندگانی که تو آدم نامیدی..
    رهایم کن تا پادشاهی را به دست بگیرم، رهایم کن تا فریاد نزنم آری من تنهایم...
    تنهای تنها می جنگم برای زنده بودنم زندگی را فدا کردم برای آزادی...
    خدایا دلم شکست از آدمیانی که تو جانشین خود کردی... پس رهایم کن تا بتازم!!
    حال من مصداق شعری است که از ماتمکده ابر ها به گوش میرسد:ابر تیره نیمه شب رسید توی آسمان، گریه اش گرفت اشک او چکید، چک چک کنان، صبح روز بعد اشک های ابر چشمه گشت و رود هیچکس اما با خودش نگفت :غصه اش چه بود...
    پایان اسیر بودن زندگی و آغاز رهاییم
    امضا مرد تنهایی وجودم...

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع ماه

    قطعه ادبی

    موضوع: ماه🌙🌜🌛🌙

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir نگارش دوازدهم

    فانوش شب بازهم می تابد!امشب پرنورو درخشان تر ازهرشب رخ می نماید و بین آنهمه ستارهء چشمک زن،دل سیاه آسمان را به نور امیدی جلا می دهد.[enshay.blog.ir]
    گویا امشب ماه همدم دل شبگردهای دلتنگ است و میخواهد جاده را برای همه در راه مانده ها روشن کند.
    نگاه غمگینش را دوخته به چاده پرپیچ و خم زندگی،زندگی ای که آزاد زیستن را از او گرفته و وی را در دل شب تک و تنهارها کرده است.
    در گرگ و میش سحر،میان کوچه پس کوچه های گذر زمان آنگاه که ماه چادر نماز سفیدش را میپوشد و به اقامه عشق می ایستد و عالمیان راکه به تماشایه کابوس زندگی شان غافل شده اند به خیال آنکه در رویای شیرینی به خواب رفته اند،آگاه میسازد. مسافران راه عشق را سوار بر بال فرشتگان،آن دمی که به سجده در آمده اند به کوی رستگاری دعوت میکندو بشارت سکون در عرش عزیز و رهایی از فرش حقیر را میدهد.
    ماه است...،ظاهر و باطنش یکی ست و ماننددل های خاکستری آدمیان نیست.آسمان این شهر عجیب بوی نفرت و حسد گرفته و تزویر پایه های زندگی هارا گسسته و کاخ دل هارا در معرض فرونشست قرار داده است.
    زندگی را از ماه بیاموزیم که چه سخاوتمندانه مروارید وجودش رابه دل تاریک شب بخشوده و هنگامی که میخواهد جایش را به خورشید بدهد و جودش را با دیبای هفت طبقه آسمان پاک میکند و میرود.تا به همگان بیاموزد:(مهربانی هنوز هست،میتوان بخشندا بود.چراکه پروردگار مهربان و بخشنده است.)
    🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜
    نویسنده: فاطمه رستمی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    قطعه ادبى

    موضوع: ماه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir نگارش دوازدهم

    چشم هایش رویاى روز را مى بیند وسکوتش حرف از آرزوهایش مى زند ،آرزوى یک بار دیدن رخ یار ویک بار لمس عشق ،یک بارگرماى وجود خورشیدش...
    تا دیده مى گشاید باز هم تاریکى مى بیند باز هم حس هاى خفته وباز هم جهانى تهى از رنگ ونگارهاى عاشقانه...
    گویا دوباره به خواب مانده وازدست داده لحظه هاى خوش عشق ناب را... بغضش گرفته ولى اشکش نمى ریزد. مى نگرد ومى نگرد ومیان سیاهى هاى دنیا دنبال تکه اى امید مى گردد ولى افسوس که همه در غم اند ،یکى درغم مال و یکى درغم جان ویکى درغم یار...
    دریایش سوداى اورا دارد واو غم خورشید ،دریا هم عادت کرده بود به نوازش هاى شبانه ى ماه ،
    ولى دنیا همین است ،ماه هم براى دریا مغرور شده ،وپشت ابرهاى به خشم فرورفته مخفى شده, رفته تا عاشقى بهت زده دراین عالم بسازد رفته تا غمى برغم جهان بیفزاید. افسوس که رسم زمانه همین است این بار ماه هم پشت ابر مى ماند وخیال بیرون آمدن ندارد...
    ماه فانوس شب است وعروس زیباى آسمان ،مثل صاعقه تاریکى مردم را مى شکافد ومهر اندکش را نثار جهان خسته از هیاهو مى کند ،همین که بسیارى غم با او حلق آویز مى شود این بار ماه فقط نگاه مى کند ،نگاهى سرد ،نگاهى تاریک،نگاهى سیاه واین بار سیاهى مى گستراند. هر عاشقى همین است غمش تاریک است و بى صدا.....

    نویسنده: زهرا برنا

  • ۵ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع محبت و عشق

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی

    موضوع: محبت و عشق

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    دارای قلبی پاک,پرازعشق وسادگی، خالی ازهرگونه بدی و نفرت است ; خدارامی گویم! همانی که برای بدست آوردن دلمان تمامی نعمت هایش را زیرپایمان فرش کرد ،همان بی کینه ای که هرباردلش راباگناهانت شکستی بازهم آغوش قلبش به رویت باز بود . آن خدای دست و دلبازی که مالک بهشت , پرستارت، وامپراتور عشق و علاقه، فرمانروای مهربانی ومحبتش رانگهبان، وپادشاه دنیای کوچک و بزرگت قرارداد: پدرومادررامی گویم !،آن دوفرشته که گاهی درزندگی مجبوربه رهاکردن، وسپردن مابه خدا می شوند; واین قسمت ازقصه غم انگیزمیشود! صحبت ازاین دوملائکه شد روزهایی درپس نگاهم تداعی شد ! آن روز کودکی که آموزگارم برایم نوشت "باباآب داد"و من، باشوق فراوان، شادمان ازاینکه جمله ای تازه آموختم; اماهرگزآن معلم یادآوری نکرد معنای آن جمله را وهیچ گاه ندانستم و نفهمیدم توبرای نان دادن جان دادی ،ومن جواب این محبت رابابهانه های کودکانه ،اشک هایی که برای عروسک های بی جان و احساس ریختم ;اما ،تو ای فرشته ای که حال آسمانی شده ای باتمام خستگی هایت قول خرید یکی بهتر از آن را دادی ; بی آنکه بدانم دغدغه های تو با ناآرامی های من فرسنگ هافاصله داشت ،می دانی خدا , ندامت زده ازحال آن روزها هستم که به عروسک های بی احساس عشق می ورزیدم . بی آنکه جوابی ازآن بگیرم و دریغ از شکایت کردن.![enshay.blog.ir]
    ای کاش به جای محبت به عروسک , محبت به انسان هارا آموخته بودیم، آخراین روزها اوضاع دگرگونه شده است. به کسانی محبت می کنی اما ,جواب تو نفرت است و تو نه تعجب میکنی و نه گلایه، زیرا: توازهمان کودکی آموختی محبتت راپای کسانی برگ ریزان کنی که در اِزای آن به تو نفرتشان را تقدیم می کنند...

    نویسنده: الهام همتی‌

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۵ نظر
    • انشاء

    نگارش یازدهم درس سوم توصیف شخصیت با موضوع مدرسه

    نگارش یازدهم درس سوم توصیف شخصیت

    موضوع: مدرسه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    دیوارهای ضخیم و پنجره های نرده کشی شده اش تن رابه لرزه درمی آورد٬واردحیاط که می شدی تیرهای دروازه فوتبال امید خاصی به انسان می داد.

    سه معاون افسانه ای چغربدبدن که گفته ها حاکی ازاین است که ورزشکارهستند،امانمایه بدنشان گفته ها راتکذیب می کند٬بیشترکارهای مدرسه رابرعهده داشتند.
    یکی ازآنها کوتاه قدباسبیلی نقلی دیگری با موی مرتب وقیافه ای مهربان وآن یکی دارای سری نیم تاس وقیافه ای عصبانی،بماند مدیرش!! بگذریم.
    برای اولین بار وارد می شدم. درهایش آهنین گویازندان اوین بود،آب دهنم رابه زور قورت داده وارد کلاس شدم.

    بعضی ازبچه هارانمی شناختم و مبصر هم شامل آنها بود.اسمش ماهیچ بود،ماشاالله گویی که سه سال از بچه های کلاس بزرگ تر بود.بدنی صاف واتو کشیده.ریش وسبیل هم که بجای خود ٬صدای کلفتش دانش آموزان را به جای خود می نشاند.
    فارسی زبان بود ولی به زور وبه لفظی قلقلکانه ترکی صحبت می کرد٬بغل دستی ام قیافه ای خطرناک داشت سیاه بود وسبیل داشت ولی بچه ها عاشق گوش ها یش بودند٬باهمسایه هایشان مشکل داشت حتی با معلم ها هم مشکل داشت.اسمش سیبیلوف بودونام خانوادگی اش مقیاسیان.خیلی بچه باحالی بود.[enshay.blog.ir]

    معلم انشا باظاهری مرتب و موی شانه زده شده چند دقیقه بعد همراه کیف دستی اش وارد کلاس شد،بچه ها معلم را از سال قبل می شناختندبرای همین کلاس ایشان همیشه ساکت بودوکسی با بغل دستیش صحبت نمی کرد چون هیچ کس حوصله آن را نداشت که گفته هایش راباشکل ونموداررسم کند.

    نویسنده: پرهام سعیدزاده

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم عینک نوشتن نگاه ذهنی با موضوع قلب

    نگارش دهم عینک نوشتن نگاه ذهنی

    موضوع: قلب

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    قلب کشور مستقلی است در گوشه ی چپ سینه ی انسان که در آن شهر ها و کشور های کوچک و بزرگ زیادی وجود دارد.
    بعضی از این کشور ها بسیار پرجمعیت اند. مثل کشور عشق، محبّت، دوستی،... .
    برخی هم آنقدر کوچک که شاید نتوان آنها را به عنوان کشور قبول داشت. مثل کشور تنفر،کینه،دروغ،حسادت و... .
    در سرزمین قلب زمین لرزه های متعددی رخ می دهد. مثلا وقتی کسی را دوست دارید،ساکنین کشور دوستی زمین لرزه های شدیدی را تجربه می کنند،که برای ساکنین نه تنها خسارتی بر جای نگذاشته بلکه با لرزیدن کشور دوستی جویبار های زیبایی در این کشور جاری می شوند.
    امّا امان از روزی که در سرزمین قهر و کینه زمین لرزه به پا شود! آن موقع زمین لرزه نه تنها خانه های ساکنین قهر و کینه را خراب می کند بلکه آتشفشان های قهر و کینه هم فوران کرده و همه چیز را نابود می کنند.
    در سرزمین قلب چهارفصل به خوبی نمایان است. در کشور دوستی همیشه بهار است و ساکنان آن با کاشتن درخت و گل های زیبا وفاداری خود را به دوستی ثابت می کنند.
    در کشور های شادی و صفا تابستان است،در این کشور های میوه های خنده و اشتیاق کشت می شود و ساکنان آن را به مردم سایر کشور ها صادر می کنند.
    در کشور عشق و محبّت پاییز است، در این کشور ها باران های زیبایی می بارد و برگ ریزان پائیزی با ارکستر کشور عشق جلوه ی خاصی می گیرد، و در کشور غم و اندوه و درد، باران های رگباری و تندی مشاهده میشود،ساکنان این کشور ها معمولا در خانه می مانند و دعا می کنند که حال کشورشان خوب شود و باران بند بیاید.
    در این سرزمین قلب شناسان برجسته ای حضور دارند که شبانه روز درحال بررسی شگفتی ها و عجایب این سرزمین هستند و معتقدند هنوز جنگل های بزرگ و زیبا، سرزمین های تاریک، آبشار های زلال و شگفت انگیزی در این سرزمین در انتظار کشف شدن هستند، و زمان زیادی برای شناخت این سرزمین پهناور لازم است که قلب شناسان پیر آن را تجربه می نامند.
    پس لطفاً مراقب سرزمین قلبتان باشید چون حالا حالا ها باید برای شناخته شدنش بتپد!

    نویسنده: ملیکا مرادی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۴ نظر
    • انشاء

    نگارش یازدهم درس سوم شخصیت پردازی با موضوع بهترین شخصیت زندگی من

    نگارش یازدهم درس سوم شخصیت پردازی

    موضوع: بهترین شخصیت زندگی من

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    ساعت هاست که دارم می اندیشم امّا دریغ؛ دریغ از یافتن پاسخ سوالی که تقریبا یک روز است ذهنم را مشغول خود کرده«بهترین شخصیّت زندگی من»
    این شخص کیست که او را هنوز پیدا نکرده ام و مانند مجنون به دنبال لیلی ام؟ اگر این موضوع از زبان دبیر نگارش بیان نمی شد، حتی یک دقیقه از عمرم را هم صرف آن نمی کردم؛امّا واقعا کیست این شخص؟
    تا ساعاتی پیش احساس می کردم او را میشناسم و او به من نزدیک است و هر وقت خود و فرزندانش راصدا زنم به کمکم می آیند ولی اسمش در خاطرم نبودـبالاخره یافتم،بهترین شخصیت زندگی ام را میگویم،نامش را به خوبی به یاد می آورم.ای وای من که از او غافل بوده ام. او برایم همه کار انجام داده ولی من چه؟ من سیه رو که اگر اسمش را در جایی می شنیدم یا می دیدم، سرسری از کنارش رد می شدم.چه وفایی دارد،چه صفایی دارد![enshay.blog.ir]
    فکر کردن به کمک های پنهانی اش که وقتی مدّت طولانی از آن می گذرد به یادش می افتی و از همه خجالت میکشی.این کمک ها چرا برایم پنهانی بودند و چرا من ذرّه ای قدم برای آنها بر نمیدارم؟ شرمنده مولایم علی و فرزندانش هستم؛ خانواده ای که تا آنها را ندای من به گوش میرسد بی چون و چرا،بی کینه به فریادم میرسند.
    آن روز را به درستی به خاطر دارم.روزی که از آدم و عالم متنفر بودم؛احساس اینکه در حقّت بدی شده؛قلبم به درد آمده بود،تنها راهش در نظرم مرگ بود که آنرا تسکین می بخشید.
    می گویند دوستی به عمل است نه به حرف امّا این دوست حرفهایش حکم عمل عالم را دارد.
    در آن روزها منتظر تلنگری بودم تا سریعا گریه کنم با این حال که قبلا تا حدودی گریه آرامم کرده امّا بی فایده بود.
    جلسه بسیج هم برایم کسل کننده بود،امّا به اجبارشرکت کردم،جلسه یک ساعته بود که بیست دقیقه از آن به بطالت گذشت.خدا را شکر کردم که بعد از بیست دقیقه مسئول آمده که جلسه را تشکیل دهیم،البته بین آن تماسها اجازه صحبت مسئول با ما را نمیداد که بالاخره دقایق پایانی کتابی را جلوی روی خود دیدم،با خود اندیشیدم:(آخر این لحظه نهج البلاغه چه میگوید؟)
    مسئول چند خطبه را به صورت تصادفی باز کرد و متنی از آنها را قرائت کرد؛وای که این جمله چقدر شفا بخش بود:(این جهان فانی و بی ارزش است،می آید و میرود...)
    تکرار این جمله در هر خطبه نوش دارویی بود به زخم دلم.حرفش مرا از اطرافیانم بی خیال کرد که حرص کاری که کرده اند را نخورم و به فکر تلافی نباشم.
    تا حالا او را ندیده ام و چیز زیادی هم از او نمیدانم که بخواهم ویژگی های ظاهری یا باطنی اش را بگویم؛تصویری از او به جز یک صورت درخشان در برنامه های تلوزیونی که اکثرا مخصوص کودکان بوده،دیده ام ؛امّا آدم خوبی است،خوب که چه عرض کنم،فوق العاده است.
    گفتم که علی،گفت بگو سرُّاللّه
    گفتم که علی،گفت بگو عین اللّه

    گفتم که به وصفش چه بگویم،گفتا
    لا حول ولا قوه الّا باللّه

    نویسنده: نفیسه حیدری اُرجلو

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع اگر می دانستی فردایی وجود ندارد چه می کردی؟

    اگر می دانستی فردایی وجود ندارد چه می کردی؟

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    به نام آنکه امید را آفرید تا شب ها هنگام خواب ساعت کوک کنیم برای فردایی که معلوم نیست بیاید.
    به نام آنکه پاسخگوی ناامیدی های بنده اش در شب سیه است.
    به نام پروردگارم....
    چشم هایت را ببند! برای چند ثانیه گوش هایت را بگیر، به هیچی فکر نکن چه احساسی داری؟!
    حس عجیبی که شاید نام آرامش بر آن بگذاری ولی زمانی که این آرامش ابدی می شود، همه چیز تغییر می‌کند!
    نور خورشید چشم هایم را از هم می‌گشاید، برمی‌خیزم با اینکه تمام آن خواسته خودم بود اما غم عجیبی در وجودم موج می زند، گویی مرا در خود می بلعد!
    تصور اینکه فردا همه اطرافیانم را، همه جهان را از سوی دیگر خواهم دید برایم بسی سخت است.
    از پله ها پایین میروم، خواهرو برادرم را بی دلیل در آغوش میگیرم و با بهانه گیری برادرم به علت خراب شدن موهایش مواجه میشوم! اوهم نمی‌داند امروز چه روز مهمیست، درکش میکنم!
    پدر و مادرم مثل همیشه برای بدرقه من آمده اند اما آنها هم نمی‌دانند این بدرقه استقبالی در پیش ندارد...
    از در خانه بیرون میروم، اشکهایم بی اختیار مهمان گونه هایم می‌شوند.
    به جایی که باید میرسم.همه چیز حاضر است. میدانم تا لحظاتی دیگر با ماشینی برخورد خواهم کرد و همه چی تمام می‌شود..
    یک... دو.... سه... و......
    نور سفیدی توجه مرا به خود جلب می‌کند اطرافم را مینگرم تمام خانواده و دوستانم هستند می‌خندند اما من نمی‌توانم به آنها نزدیک شوم نمیتوانم لمسشان کنم ناگهان چاله ای سیاه مرا در خود می بلعد..
    با افتادن از روی تخت بیدار میشوم تمام صورتم خیس از ترسی است که به سراغم آمده بود.
    دست به دعا می نشینم و به خداوند می‌گویم تورا شکر میکنم، شکر میکنم و می‌دانم تو هیچ کار را بیهوده انجام نمی‌دهی و برای همه ما صلاحی را دیده ای که نمیگذاری بفهمیم کی قرار است برایمان دیگر فردایی نباشد..

    نویسنده: عسل زهدی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱ نظر
    • انشاء