اگر می دانستی فردایی وجود ندارد چه می کردی؟
به نام آنکه امید را آفرید تا شب ها هنگام خواب ساعت کوک کنیم برای فردایی که معلوم نیست بیاید.
به نام آنکه پاسخگوی ناامیدی های بنده اش در شب سیه است.
به نام پروردگارم....
چشم هایت را ببند! برای چند ثانیه گوش هایت را بگیر، به هیچی فکر نکن چه احساسی داری؟!
حس عجیبی که شاید نام آرامش بر آن بگذاری ولی زمانی که این آرامش ابدی می شود، همه چیز تغییر میکند!
نور خورشید چشم هایم را از هم میگشاید، برمیخیزم با اینکه تمام آن خواسته خودم بود اما غم عجیبی در وجودم موج می زند، گویی مرا در خود می بلعد!
تصور اینکه فردا همه اطرافیانم را، همه جهان را از سوی دیگر خواهم دید برایم بسی سخت است.
از پله ها پایین میروم، خواهرو برادرم را بی دلیل در آغوش میگیرم و با بهانه گیری برادرم به علت خراب شدن موهایش مواجه میشوم! اوهم نمیداند امروز چه روز مهمیست، درکش میکنم!
پدر و مادرم مثل همیشه برای بدرقه من آمده اند اما آنها هم نمیدانند این بدرقه استقبالی در پیش ندارد...
از در خانه بیرون میروم، اشکهایم بی اختیار مهمان گونه هایم میشوند.
به جایی که باید میرسم.همه چیز حاضر است. میدانم تا لحظاتی دیگر با ماشینی برخورد خواهم کرد و همه چی تمام میشود..
یک... دو.... سه... و......
نور سفیدی توجه مرا به خود جلب میکند اطرافم را مینگرم تمام خانواده و دوستانم هستند میخندند اما من نمیتوانم به آنها نزدیک شوم نمیتوانم لمسشان کنم ناگهان چاله ای سیاه مرا در خود می بلعد..
با افتادن از روی تخت بیدار میشوم تمام صورتم خیس از ترسی است که به سراغم آمده بود.
دست به دعا می نشینم و به خداوند میگویم تورا شکر میکنم، شکر میکنم و میدانم تو هیچ کار را بیهوده انجام نمیدهی و برای همه ما صلاحی را دیده ای که نمیگذاری بفهمیم کی قرار است برایمان دیگر فردایی نباشد..
نویسنده: عسل زهدی
عسلم انگار میدانستی که قرار است برای همیشه از پیش ما بروی ....
کاش بیدار شویم و ببینیم که همه چی خواب است و تو پیش ما هستی.....