درس ششم سنجش و مقایسه
موضوع: مقایسه باران با پدر (شعر)
باز باران با ترانه
بازی پست زمانه
چهره ی غمگین یک مرد
گریه ی او ، مخفیانه
ابر های کهنه تق تق
چکه ها از چتر پاره
مرد با چتری شکسته
در خیابان، زیر باران
اشک در چشمش نشسته
دست های پینه بسته
با لباسی پاره پاره
اشک میریزد چو باران
آرام آرام دل شکسته
خیس ،خیس اما
میزند بر پیکر او سوز سردی تازیانه
باران میگرید شبانه
مثل مرد قصه ی ما،داغ دارد،گریه های کودکانه
بغض میبندد گلویش
سخت ،محکم، وحشیانه
کوله بارش آه،حسرت
یادش آید جیب خالی
پاره کفشی کودکانه
زیر لب یاد گذشته
با صدایی خشک و لرزان
شعر میخواند ز باران
باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان
[enshay.blog.ir]
نویسنده: فاطمه محمدی
دبیر: خانم زهرا صادقی
دبیرستان: شاهد اسوه،
مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس ششم سنجش مقایسه
موضوع: ماه و ماهی
تو ماهی و من،
ماهیِ این برکه ی کاشی...
در پی هر لغزش دستم،وهر پیچش قلم مو،موج جوانی جان میگیرد،و به جان آبی کاشی ها می افتد.دست به قلم میبرم.شاخه تر و تازه بید مجنون راواسطه میکنم؛میان موج و کاشی.
نسیم،تن عریان پرده پنجره رابه بازی میگیرد.و به باغ نقاشی می وزد.
پرده توری از این تماس سرخ میشود.
شاخه های درخت نقاشی دستاویز نسیم میشوند.آب حوض موج میگیرد.و باز،آرام،رامِ سکوت نقاشی میشود.
قلم در دستم بی قرار است و بوم،بی قرار.یک شاه ماهی کم دارداین امپراطوریِ آب و کاشی.
از سر سرخ قلم،رد خون میچکد میان آب.و جاری میشود در رگ های نقاشی.
ماهی قرمز کوچک،چرخ میزند درآب.جان میدهد به نقاشی.تابلو جان میگیرد.
سیاهی شب،سفیدی تن تابلو را به تاراج می برد.موی سپید قلم ها را برمیدارم.و ماه را،نوعروس این حجله ی تاریک میکنم.کینه ماهی را به جان خریده و،ماه را،به کابین حوض نقاشی درمی آورم.
نزاع این دو هوو را نظاره میکردم که چشمانم،هم آغوش خواب شدند.
نیمه شب صدای هق هق ماهی،پنبه خواب را،از گوشهایم بیرون کشید.صدایم کرد.گلایه نگاهش را در تاریکی اتاق هم میشد خواند.انگار میگفت:دست مریزاد.خوب مُزد ماهی و دادی.ماه که باشه کی به ماهی بها میده؟
(ماه سفید چین لباس عروسش رو
رو به روی موج باز میکنه
موهاش رو که شونه میکنه
دست میکشه رو سطح آب
صورت آب رو ناز میکنه)
ماهی قرمز کوچک،گویی،گوی و میدان را به ماه باخته بود.
آری،همه عمر،شعر ها و تصنیف ها،همه عمر تصویر ها،دورغ بودند دروغ!
منظومه ی ماه و ماهی،محالی ست که با،مرگِ سردِ ماهی ها ممکن میشود.نگاهی به ماهی نقاشی کردم.به غفلت خود و قلم نفرین فرستادم.باله های ماهی فراموشم شده بود.خواب بوم و قلم را پریشان کردم.تا امید را چند لحظه میهمان چینی نازکِ قلب ماهی کنم.
رو به ماهی گفتم:
(ماه اگر لباس داره
هزار هزارتا ناز داره
توام بجاش خودت رو
رو آب دراز کن
با بادبزن فرنگیات
صورت آب رو ناز کن)
ماه و ماهی،هر یک،یک گوشه حوض معرکه به پا کردند.آب حوض خسته از جنگ هوو ها،خود را به روی حوض کاشی یله داد و از سر خشم فریادی کشید.به قول فروغ:
(حوصله آب انگاری سر میرفت
خودش رو میرخت رو پاشویه درمیرفت
انگار میخواست تو تاریکی،
داد بزنه،آهای زکی!)
ماه بساطش را جمع کرد و به حالت قهر عزم آسمان.حوض آب،هراسان و پشیمان،گاه نسیم و گاه آسمان و گاه شاخه درختان راواسطه میکرد تا بار دیگر،ماه قدم به خانه اش بگذارد.
ماهی قرمز کوچک بار دیگر آه کشید.گفت:
(دیدی حالا،ماه قشنگ نقره گون
خونه اش کجاست؟تو آسمون
اون بالاها،اونجا میون کهکشون
اما ماهی،آخرشم بیخِ ریشِ حوضِ خونتون)
گفتم:
(طفلی ماهی،ماهی کوچولو،
بی خبری،که آسمون هزارهزارتا ماه داره
خانم ماهه،رو گونه هاش چاله های سیاه داره
اما ماهی،میون حوض خونمون یدونه اس
با پولکای طلاکوبش،تو ی ماهیا نمونه اس)
صدای زمزمه آب،در گوش ماه،نیشتر می زد به جان ماهی.ماهی قرمز کوچک.
آب،مدح ماه ای را میگفت،که نگین انگشتری آسمان بود و،رخ زیبایش درآب،فخر زمین وزمان.
باردیگر ماهی و آنچه برایش از امید رشته بودم،خالی از هر امید و انگیزه سرخورده به گوشه ای رفتند.
مدیحه های آب در دل ماه،اثر نکرد و هرچه آب،ثنای ماه را می گفت؛ماه دورتر و دورتر میشد.
عاقبت،صور صبح،در تابلوی نقاشی دمیده شد.و ماه،از باغ نقاشی، رخت بر بست.
ماهی قرمز کوچک،شادمان از رفتن ماه،از گوشه حوض بیرون آمد و چرخی در آب زد.
حوض آب در سوگ بود وماهی،خرم.[enshay.blog.ir]
حوض،سوگوار رفتن ماه،و ماهی،شاد از اینکه ماه،رفتنی است.
کاش میشد.ماه و ماهی را کنارهم،روی طاقه حریرِحوض،خامه دوزی کرد.یا که ماهی را به طاق آسمان،سنجاق کرد.
ماه و ماهی کجا می دانستند که قلب حوض نقاشی،هر لحظه منزلگاه نگاری ست.
(هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی،چه نباشی)
نویسنده: هانیه ملکی
دبیرستان شکیبای قزوین
دبیر: خانم ژیلاآذرپی
نگارش دهم درس ششم سنجش مقایسه
موضوع: انسان و موسیقی
«هرموسیقی شاید قلب میلیون ها انسان را به تپش در بیاورد،اما انسانهای کمی در جهان است که تعداد قلب تپنده زیادی داشته باشد.
بعضی انسانها خوب میدانند ساز دلت را روی کدام نُت کوک کنند.اما در عوض یک عدهی دیگر نه تنها کوک دلت را خراب میکنند،بلکه سازت را هم میشکنند و میروند.
بعضی انسانها میشوند سمفونی نهم روح و جانت و با آنها اوج میگیری.میروی بالا.آنقدر بالا که میتوانی روی لبهی ماه بنشینی.بعد کم کم آرام میشوی و مثل یک رود جاری.اما بعضی تا دستهای زمختشان را روی تارهای مغزت میگذارند،مثل کسی میشوی که گویی از بالای کوه به پایین پرت شده است.
بعضی انسانها صدایشان از ماهور هم شیرین تر است.تا صحبت میکنند،مزه صدایشان زیر دندانهای گوشَت میروند و تا ابد همانجا میمانند.ولی بعضی ها...[enshay.blog.ir]
بعضی انسانها دَست خودشان نیست؛از ابتدا رهبر ارکستر خوبی نداشتهاند.تو هم دست خودت نیست ،مجبوری گوش دهی.مثل بوق کامیون که چُرت عصرانهات را به هم میزند.اما میشود بیخیلشان شد و روی آنهایی تمرکز کرد که کلید روحت دست آنهاست.»
نویسنده: رخشا امینیان
دهم انسانی
دبیرستان عترت
اصفهان، شاهین شهر
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
موضوع: پدر
به نام مناسب ترین واژه ها به رسم محبت به نام خدا پدر پدر یعنی تکیه گاه، یعنی پشت و پناه. وقتی پدر داری، انگار همه ی دنیا را داری اما امان از وقتی که او را از دست بدهی؛ حالا به هر دلیلی ولی شهادت فرق می کند. وقتی پدرت شهید می شود دیگر فقط پدر تو نیست بلکه پدر همه ی بچه ها و کودکان سرزمینت است. سلام بابا. حالت خوبه؟ سلام دخترکم. خدارو شکر. ما که اینجا جامون خوبه. تو خوبی بابا؟ منم خوبم، خدارو شکر. بدون من بهت خوش می گذره؟ این چه حرفیه دخترم. من همیشه همراهتم. ولی من که نمی بینمت... حتی وجودم رو هم حس نمی کنی؟ راستشو بخوای چرا ولی همیشه دوست داشتم مثل بقیه ی بچه ها تو مدرسه سرمو بالا بگیرم و بگم: این آقا، بابای منه. مگه الان از رفتن من سرافکنده ای؟ نه، اصلا. ولی می دونی، حس می کنم بقیه می خوان نسبت بهم ترحم کنن یا وقتی نیستم پشت سرم حرف بزنن. اصلا بابا چرا رفتی؟ رفتم تا تو بمونی، تا ایران بمونه، تا بتونی زندگی کنی و الان که محکم قدم بر می داری، احساس ناامنی نکنی. خب، چرا بقیه نرفتن؟ کی گفته بابا؟ خیلی ها رفتن. مگه حاج رسول یا به قول خودت، عمو رسول رو یادت نیست؟ حتی بچه هایی اومدن جنگ که اون زمان هم سن و سال تو بودن. راست میگی. بابا، دلم تنگ شده برای وقتی که میومدی خونه، دست می کشیدی رو سرم و از تو جیبت چند تا شکلات در می آوردی و بهم می دادی. دلم تنگ شده برای اون وقتایی که می رفتیم بازار و برام عروسک می خریدی.... راستی بابا یه خبر جدید! هفته دیگه جشن فارغ التحصیلیمونه. دوست دارم ت هم باشی. به به! مبارکه دختر گلم. حتما که هستم. گفتم که من همیشه همراهتم. بابا، یه چیز بگم؟ بگو بابا. خیلی دوستت دارم. من خیلی بیشتر. ای وای بابا! دارن صدام می زنن. باید برم ولی دوباره میام پیشت. برو به امان خدا. خدا پشت و پناهت. یادمان باشد، شهدا رفتند تا ما امروز به راحتی زندگی کنیم. پس کاری نکنیم که دلگیر شوند. راهشان را ادامه دهیم و آرمان هایشان را پاس بداریم.[enshay.blog.ir]
نوشته: فاطمه حسنی پایه: یازدهم رشته تجربی نام دبیرستان: دوره دوم فرزانگان
نگارش دوازدهم سازه نوشتاری شعر گردانی
درس چهارم
چندیست دلم لک زده،می دانی برای چه؟برای گفت و گو های دونفره مان،برای روزهایی که از فرط دلتنگی زیاد به تو روی می آوردم و در آغوش گرمت می گریستم،برای شب هایی که تا صبح من از مشکلاتم می گفتم و تو با صبوری زیاد گوش می کردی و در آخر می گفتی این نیز بگذرد. میدانی؟ چندیست که با خودم ،با تو و با هرچیزی که در اطرافم هست غریبه شده ام. تقصیر من نیست. مقصر آن است که از اعتقادات امثال من سوءاستفاده می کند تا خودش سرپا بماند،مقصر اوست که که آنقدر مرا در افراط و تفریط های تو غرق می کند که ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در زندانی حبس شده ام و دور خودم حصاری از جنس سنگ کشیده ام و تصمیم گرفته ام که دیگر به هیچ چیز و هیچ کسی در این دنیا اعتقاد نداشته باشم. اکنون دلتنگم و منتظر تو،منتظر اشاره و اعلام وجودی از تو. دنیا، تو صبای من شو و از آشفتگی حال من برایش بگو و مژده ای از عالم او برایم بیاور. می دانی که اگر صدای نفسش یا حتی عطر تنش را به مشامم برسانی کافیست که به سویش پر بگشایم.
دلم برای خدایی که دیگران می گویند نه بلکه برای خدای خودم تنگ شده.[enshay.blog.ir]
نویسنده: مهسا انتظاری
ارومیه/ نازلو
دبیر: خانم اکرم حسین نام
سازه نوشتاری
شعر گردانی
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابدبه شب,کرمکی چون چراغ
یکی گفتش,ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد
جواب ازسرروشنایی چه داد
که من روز و شب جزبه صحرانیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
بازگردانى:
فراتر از هر قدرتی,قدرتی دیگر است.هیچ مخلوقی قدرت محض نیست.قادر حقیقی و مطلق خداوند است. منشأ حقیقی نور و روشنایی هم اوست وهر نوری که از سایر پدیده ها ساتع می شود,در برابر پرتو نور حق تعالی نا پیدا و خفی است.
عظمت و شکوه از ان خداست و همه مخلوقات و پدیده ها جلوه ای از پرتو نور الهی و قدرت او هستند.
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
نویسنده: رقیه دولتخواه
دبیر : خانم نعمت اللهی
دبیرستان :آیت الله مروج اردبیل
مثل نویسی
ضرب المثل: درخت هر که بارش بیشتر می شود، سرش فروتر می آید!
در خانواده ای مرفه و غنی پسر جوان بی دست و پایی بود.پدر خانواده پس از سالها تلاش و پاکدلی توانسته بود زندگی خوبی برای خودش و خانواده اش فراهم کند.اما پسر خانواده از گل نازک تر نشنیده و در ناز و نعمت بزرگ شده بود.و وقتی به سن جوانی رسیده بود احساس بزرگ شدن می کرد و می طلبید که مستقل زندگی اش را ادامه دهد.ولی پدر و مادرش مخالف این امر بودند.بالاخره پس از چندی پافشاری های پسر نتیجه داد،پدرش مقداری پول به او داد و کاری برایش دست و پا کرد.پسر که در طول عمرش هیچ مسئولیت به گردن نداشته بود نمی دانست باید با این سرمایه چه کند.چند ماه گذشت و زمانی که به خودش آمد متوجه ورشکسته شدنش شد.او نمی دانست باید در این شرایط چه کند و تنها کاری که ازش بر می آمد گریه و ناله بود.در میان همان گریه و ناله اش یاد حرف های مادرش افتاد که به او می گفت:پسرم،طمع نکن.از قدیم گفته اند درخت هر چه بارش بیشتر می شود،سرش فروتر می آید.[enshay.blog.ir]
نویسنده:محمد امین عزیزی
دبیرستان:شهید بهشتی ، ایلام
دبیر:آقای داریوش قیطاسی
نگارش دهم درس پنج جانشین سازی
موضوع: آدم برفی
سلام.من آدم برفی ام،بسیار تنهایم.خیلی دوست دارم بچه ها بیایند و همدمی برایم از برف درست کنند.
اینجا خیلی سرد است ،الان دارد برف می بارد،آسمان پر از بلور های زیبای برف شده است .نور ماه به بلور های زیبای برف برخورد میکند،انگار ستاره باران است.بلور های برف در آسمان دارند با هم پچ پچ می کنند،خیلی دوست دارم با آنها صحبت کنم. یکی از آنها را صدا می زنم: آهای، ای بلور زیبا که همچون الماس درخشنده ای ، میایی با هم گپی بزنیم. اما آنها به من توجهی نمی کنند . دارم لحظه شماری می کنم که صبح شود و خورشید خانم را ببینم،تنها اوست که با من صحبت می کند و همدمی برای من است. وقتی او را می بینم قند در دلم آب می شود ،هر بار که نگاه گرمش را روبه من می کند تمام وجودم از خجالت چکه چکه می کند . بگذریم،فعلا مانده تا خورشید خانم بیاید. اوه یک خرگوشت زیبا آنجاست،دارد به پیش من می آید . آمد و آمد و آمد ،پیش پای من نشست ،به من خیره شد ، اما نه،گمان کنم به هویج روی صورتم خیره شده است ،معلوم هست که خیلی گشنه است.دلم برایش سوخت،هویج را کندم و به او دادم تا بخورد،هویج را به سرعت خورد . خوشحال بودم که برای اولین بار در زندگی بخشش کردم. حس خیلی خوبی داشتم و تا صبح با او که پیش پای من خوابش برده بود صحبت کردم. گرمایی را حس کردم . به آسمان نگاهی انداختم،خورشید خانم بود ،از خواب بیدار شده بود . [enshay.blog.ir]
می خواستم به او بگویم که دوستش دارم ،اما خجالت می کشیدم ، می ترسیدم که از حرف من ناراحت شود . بعد از کلی کَلَنجار رفتن با خودم دلم رو به دریا زدم و او را صدا کردم و گفتم: خورشید خانم . ای لاله ی فروزان ،می خواهم چیزی به تو بگویم . به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی بگویی ای آدم برفی زیبا . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من شیدای تو شده ام ،دوستت دارم. من را به سوی خود میبری؟. خورشید خانم لبخندی زد و گفت: می خواهی به سوی من بیایی ؟. بلند گفتم : آری ،آری می خواهم به سوی تو بیایم. به من گفت: پس کمی صبر کن. با شدت به من تابید . تمام وجودم داشت چکه چکه می کرد . به او گفتم: داری چه کار می کنی؟ ،داری من را آب میکنی . فکر کردم عصبانی شده است . اما او با مهربانی گفت :نترس ،من به تو آسیبی نمی زنم ،خوب می دانم چکار می کنم. من را آب کرد و سپس من را به بخار تبدیل کرد ،به باد دستور داد که من را به سوی او ببرد. باور نمی کردم که دارم به سوی او می روم . رفتم و رفتم و رفتم و به خورشید پیوستم. به ابر تبدیل شدم ،تا ابد در کنار خورشید خانم ماندم و به او عشق ورزیدم.
نویسنده:محمد حسین عباسی
مدرسه ی شهید بهشتی ایلام .
دبیر: دکتر داریوش قیطاسی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
اینجا چقدر ساکت و آرام است!
نمیدانم چرا احساس گلو درد میکنم؟!......آهان یادم افتاد دیروز خانم سارا همراه با خونواده اش به کوهنوردی رفتند و خانم سارا از میان کفش هایش مرا انتخاب کرد.
بعد از اینکه برگشتیم خانم سارا آنقدر خسته بود که یادش رفت مرا تمیز کند و من هم تا صبح گلویم گرفته بود.
دیروز من هم خیلی خسته شدم چون به قله ی کوه رفتیم.
صدایی را می شنوم!فکر میکنم صدای قدم های خانم ساراست👣 .بله،نزدیک و نزدیک تر میشود!و بالاخره درِ جاکفشی را باز کرد......به نظر شما کدام از کفش هایش را بر میدارد دستش به سمتِ من می آید.بله باز هم مرا انتخاب کرد🥰
آخ....آخ...چرا فرچه ی واکس را اینقدر فشار میدهد! صورتم میسوزد!
احتمالا عجله دارد از پله ها هم سریع پایین میرود!
آآآخ کمرم درد گرفت!ای کاش میتوانستم حرف بزنم و حرف دلم را به این خانم بگم ولی نمیتوانم پس باید تحمل کنم........
حرف دل ما کفش ها به شما انسان ها این است که:لطفا به اندازه از ما استفاده کنید ما هم مثل شماها نیاز به استراحت داریم.همیشه ما را تمیز نگهدارید چون ما هم با گرد و خاک حساسیت داریم.آرام راه بروید زیرا ما اذیت میشویم و توان حرف زدن هم نداریم.پس لطفا ما را درک کنید.
امیدوارم به حرف هایم گوش دهید و آنها ها را هیچوقت فراموش نکنید و به آنها عمل کنید.
با تشکر از کانال خوبتون.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر:سر کار خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
دلم تنگ شده برای آن روزها،برای روز هایی که خوشبو و تروتازه وخاک نخورده بودم ،همه از دور باحسرت نگاهم می کردندتاآن روز که آمدی وبا آمدنت دنیا را برایم جهنم ساختی .چه جاهایی که با من نرفتی !چه رنج هایی که به من تحمیل نکردی! بعضی روز هادلم برای خودم می سوخت ازاین که بد بو وخاکی بودم.[enshay.blog.ir]
یادت هست با من به گل بازی رفتی ؟یادت هست با من چه کردی؟آن روز نزدیک بود ازخفگی بمیرم. نمی دانم چه بدی در حق توکرده بودم که مرا این گونه آزارمی دادی . حالا که این طور است من هم برنامه ی جالبی برایت دارم . ببین چه بلاهایی می توانم سرت بیارم. چند تا سنگریزه در دلم جا می دهم تا با گیر کردن لای انگشتان پاهایت دمار از روزگارت دربیاورندوآن وقت شاید درک کنی که چه نمک هایی را روی زخم هایم می پاشیدی.برای فردایت هم آش خوشمزه ای پخته ام .وقتی به عروسی رفتی هرجا که قدم برداری لیز می خورم تاپخش زمین شوی! تو حتی فکرت هم به طرف من نخواهد رفت وزمین را مقصر خواهی دانست .من هم ازدور برایت خواهم خندید .حالا فهمیدی من چقدر می توانم سنگ دل باشم. قبل از این که آن بلاها را سرم بیاوری، دل نازک و نرم بودم و بازمین خوردنت ناراحت می شدم اما تو ازمن یک اسطوره ی بی رحمی ساختی!
نویسنده :مرضیه بازدار،
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه، استان گلستان دبیر:خانم شایسته آق اتابای
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: میم
دست به قلم شد, ابتدا مرا نوشت اما در جوهرش مشکلی بود که مرا کم رنگ می نوشت. بعد از تلاش بسیار پررنگ تر و پررنگ تر شدم و دیگر لباس سیاهم را بر تن کردم.
خیلی کم به مهمانی اشعار می آیم ولی وی مرا مجبور به حضور بیشتر میکرد. نمی دانم کلمه چیست ولی آن را میدانم که اگر من نباشم تنها و بی حرف می ماند.
ساعت ها بود می نوشت, ناگهان احساسی بین سردی و گرمی بر رویم کردم. چشم خود را که باز کردم, آبی بر رویم افتاده بود. آری او اشک می ریخت. با هر بیتی که می نوشت گویا رودی از چشمش جاری میشد. معلوم بود خیلی دلش گرفته است.
دیگر نمی توانستم درنگ کنم, هر چه زودتر می خواستم بدانم که چه می نویسد. فقط بغل دستی ام را می دیدم و او هم کلاهی بر سر داشت و از اشک هایش در امان بود. [enshay.blog.ir]
فکر می کنم کم کم شعرش به پایان می رسید. بغض گلویش را قورت داد و با دستانش اشک هایش را کنار زد و شروع به خواندن کرد :میم مثل مادر. همین که جمله اول را شنیدم دلم گرفت. می خواستم دور خود بپیچم و زار زار گریه کنم. دیگر از میم بودنم نفرت داشتم, آخر می دانید او را به یاد مادرش انداختم.
هی می خواست ادامه دهد اما من تحمل شنیدنش را نداشتم. ناگهان توقف کرد, دیگر نمی خواند. احساس می کنم قدم بلند و بلند تر می شود, یا چیزی از من جاری می شود. آری جوهرم بود که با اشک هایش همراه شده بود و راهی سفر شده بودند, حتما آنها هم تحمل این را ندارند. دخترک بلند شد و رفت. بعد از مدتی مهمانی اشعار به هم خورد و همه با هم در هم آمیخته شدند.
دیگر خودم را نمی توانستم حس کنم, آری همه ما غرق در اشک هایش شده بودیم.
نویسنده: نگار زال زاده
دبیر:دخانم اشرفی
استان آذربایجان شرقی، تبریز
دبیرستان ناب ترین ها
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع نامه ای به امام زمان (عج)
سلام به آخرین یادگار عشق مصطفی!
از عشق تو بیتاب شدم؛
شب و روزم،
خورد و خوراکم،
سخنم،
خلاصه همه وجودم در انتظار توست...
گویی چون تشنه ای به دنبال آب میروم، میروم، میروم....
بازهم جمعه می آید؛
و من در انتظار معشوق درون مسجد جمکران دخیل میبندم؛
به امید رسیدن بوی پیراهن یوسف در انتظارم...
یک جمعه دیگر غروب شد،
اما نیامدی...[enshay.blog.ir]
این معشوق،
دیوانه وار در انتظار آمدنت است؛
پس زودتر
بیا، بیا، بیا....
نویسنده: محمد عرفانی
دبیرستان غیرانتفاعی ایمان ۵ مشهد
دبیر: ایمان خان لار