موضوع انشا: هیس!
بچه که بودیم خیلی دست گل به آب میدادیم .
عاشق کارهایی بودیم که خطرش زیاد بود انگار سرشتمان را با دیوانگی های کودکانه بافته بودند .
یک روز سرد_زمستانی در خانه مادربزرگ کنار بخاری چوبی نشسته بودیم ؛ هوا آنقدر سرد بود که نمیشد از کنارش تکان خورد .
با خاله زاده هایم سر آنکه کدام رو به روی بخاری بنشینیم دعوایمان شد و یهو پایمان خورد به بخاری و تالاپی صدا کرد و بووووووم !
آمدیم جیغ و هوار راه بیندازیم که ارشدمان گفت : هیس ! از کسی صدا در بیاید خاکسترش را میریزم تو ی شیر میدهم گربه بخورد .
همه ساکت شدیم و تلاش کردیم آتش را خاموش کنیم که پدربرزگ آمد .
همه با صدای بلند داد زدیم : هیس !
انگشت اشاره اش را جلوی دماغش گرفت و آرام گفت : هیس ! چه خبر است ؟! دست گل به آب دادید جیغ هم میزنید ؟!!
عاشقش بودیم یک جورایی مثل ما بچه بود .
با یک حرکت دست همه مان را جمع کرد و نقشه ای کشید :
بچه ها قالی قدیمی دستباف مادربزرگتان را که ارث مادرش بوده سوزانده اید ! اگر بفهمد دارتان میزند ! همه باهم مثل همیشه بروید بیرون دنبال بازی تا من هم فکری بکنم مفهموم ؟
به نشانه تفهیم سری تکان دادیم .
اما واویلا میشد ؛ امشب مهمان داشتند خانزاده می آمد .
اگر مادربزرگ می فهمید چه بر سر قالی دوست داشتنی اش آمده یا ما می میردیم یا زبانمان لال خودش !
ساعاتی بعد که کارهای حیاط تمام شد همه خواستند بروند داخل تا آماده شوند ؛ آنقدر قلبمان تند میزد که صدایش تا ته حیاط می رفت و با رنگ سفید صورتمان میشد ده خانه را رنگ کرد !
وقتی رفتیم داخل منتظر محاکمه بودیم اما ...
اما نه اثری از سوختگی قالی بود و نه بخاری مشکلی داشت .
نگاه مان چرخید روی پدربزرگ که آرام گفت :
هیس!