نگارش یازدهم درس دوم
گسترش محتوا
غروب آفتاب،حوالی ساعت۶:۰۰
مثل همیشه به دفترنقاشی اش پناه برد.گویی فقط یک جعبه ی مداد رنگی ویک صفحه ی سفیدحرف هایش رامی فهمید...آرام آرام مدادرابه حرکت درآورد،ابری کشیدوخوردشیدی میانش...رنگ سبزی به استقبال انگشتانش آمدوبادی رقصان سبزه هاراتکان داد...حالانوبت شکوفه هاوغنچه هایی بودکه درمیان سبزه هابه نمایش گذاشته شود!
هفت مدادایستاده درکنارهم؛در آسمان شروع به چشمک زدن کردند.
دختری کشیدبالبخندی کنج لب هایش ونگاهی خیره به رنگین کمان. درحوالی نزدیکش پسری نشسته ومحو تماشای او...مدادآبی این بارباران را کشیدوبغض اودراین میان،فرو خورده شد!غنچه هاشروع به خندیدن کردندوزیرباران چشم دختربه چشم پسردوخته شد...
کمی بالاترپرندگان برای پناه آوردن به جایی امن درتکاپوبودند ناگهان صدایی آمدپایین صفحه قلبی شکسته بودپسرداشت ازصفحه ی نقاشی خارج میشد...
اشک هایش راپاک کردوچسب زخمی روی قلبش کشید.
آسمان راتاریک کردوخورشیدرااز میان ابرهاربود...
نقاشی تمام شده بودکه دعواهااوج گرفت؛حرف های تازه میزد،"رفتن"
این بارقلب دختربه هزارتکه تبدیل شد...
صدای رعدوبرق آسمان دفترنقاشی اش رافراگرفت...باغمی که برقلب کوچکش سنگینی می کرد،قلب دخترراباتمام آرزوهای بزرگ وکوچکش زنده بگورکرد!
باکمی تعلل پسرراهم ازصفحه ی زندگی اش پاک کرد.
بغضش ترکیدوبامدادمشکی اش کل برگه راسیاه کرد...
صدایش می کردند،دوباره به اتاقش برگشت.قرص هایش را دادندورفتند...
نگاهی به هم تختی هایش انداخت؛ آدم هایی شبیه خودش که درزندگیشان برسرآرامششان به خاطرکلمه ای به نام "عشق" قمار کرده بودند!...
سرجایش درازکشید.باصدای دادو گریه ی یکی ازهم تختی هایش، چشمانش راروی هم فشرد.
باخودش فکرکرد،کاش داروسازها به ساخت داویی بپردازندکه آلزایمررابرای برخی آدم ها،انتخابی کند.مثلابروی داروخانه وبگویی: ببخشیدآقاداروی آلزایمردارین؟
اوهم بگوید:بله...ویک قرص سیاه به دستت بدهد یک لیوان آب ازآب سردکن داروخانه بریزی وباآن قرص ببلعی...چنددقیقه ای به تابلوی روبرویت زل بزنی وبعد، همه ی فکرت سفیدشود.
بایک لبخندروبه مسئول داروخانه بپرسی ببخشید من برای چی اومدم اینجا؟....
اوهم باافسوس نگاهت کند.
وتوبی خیال این نگاه ازداروخانه خارج شویوبه باران پاییزدل بدهی وککت هم نگزدکه آنی که همیشه زیرباران کنارت بوده؛حالا"نیست"!
نویسنده:فاطمه حسینی
دبیرستان فاطمه پزشکی
استان البرز
نگارش یازدهم درس دوم
گسترش محتوا
اواخر تیر ماه بود و خورشید با سخاوتی بیش تر از همیشه مارا مهمان پهنه گرم خود کرده بود.
آن روز هوای خانه گرم و مطبوع بود، حوضچه کوچک وسط حیاط پر از آب شده بود و هندوانه های کوچک و بزرگ روی آب رقصان بودند.
اندرونی خانه باز بود و نور از لا به لای شیشه های رنگی اش بر فرش سیمرغی مادر می تابید. روی پله ها پر از شمع دانی و یاس ومیخک بود. تمام گلدان های خوشبوی مادربزرگ اما آن روز انگار بوی غم گرفته بودند و برگ هایشان پژمرده شده بود.
حال و هوای ما هم مثل گل ها غمگین بود. دیگر طنین قهقهه ی من و لیلی در باغ نمی پیچید و مادر بزرگ قربان صدقه مان نمی رفت، دیگر پدر بزرگ با آن صدای رسایش هشدار نمی داد که: بچه، دمی آرام بگیر!
هوای دل هایمان دم کرده بود و درد و غم از سر و رویمان می بارید، چشمان دریایی مادر خیس بود و پدر آرام تر از همیشه، آرام و غمگین!
دیگر پدربزرگ نای شنیدن حافظ و سعدی خواندنم را نداشت.
اتاق کوچک ضلع شرقی خانه ؛ماتمکده ما بود جایی که مادر بزرگ روی تشک گل گلی اش ، آرام نفس می کشید .
طبیب گفته بود نفس های آخرش هست اما پدر بزرگ طبیب را به تندی از خانه بیرون رانده بود.
همه ما دور مادر بزرگ حلقه زده بودیم . گوش ها شنواتر از همیشه برای شنیدن صدایش ،چشم ها تشنه تر از هر بار برای دیدنش و قلب ها حریص برای گم شدن در قلبش.
مادر بزرگ اما همه محبتش را به یک باره از ما دریغ کرده بود .
۱۳ اَمِرداد مادر بزرگ در زادگاه زیبایش یزد ، آرام چشم از جهان فانی فرو بست. کاش سیزدهمین روز وجود نداشت ، کاش اصلا این روز نحس نبود .
قامت پدر بزرگ در قبرستان کنج شهر ، خمیده تر از همیشه بود و صدای شیون ها از دور به گوش می رسید .
روز اول ، سوم و چهلم هم گذشت ،هیاهوی مردم در خانه مان کم و کمتر شد و ما آرام آرام دانستیم مادر بزرگ رفته است و دیگر هرگز باز نخواهد گشت .
باور تلخی بود اما راه گریزی نداشت.
اواخر شهریور بود و من آماده ی رفتن به مدرسه. کتاب ادبیاتم را بی هدف ورق می زدم تا رسیدم به این بیت از سعدی :
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
از جای برخاستم تا نزد پدربزرگ بروم و کمی با او حرف بزنم بلکه او نیز روزه سکوتش را بشکند ،اورا زیر آلاچیق کوچک حیاط یافتم . نزدیک شدم و آلبوم چوبی اش را در دستان چروکیده اش دیدم تا مرا دید آن را کناری گذاشت و با دست اشاره داد که بنشینم .
کنارش خزیدم و به او گفتم : سعدی بخوانم آقا جان ؟
نجوا گونه گفت : بخوان بچه جان !
من هم همان بیت سعدی را برایش خواندم
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
پدربزرگ خیره نگاهم می کرد .من هم تندی گفتم : در کتاب ادبیاتم بود همین الان خواندمش. اگر دوست ندارید برایتان حکایت ها را بخوانم .
نگاهش را از من گرفت و با صدای آرامَش گفت : اولین بار که نامه ای برای مادر بزرگت فرستادم این بیت را زیرنامه نوشتم.
یادش بخیر ! هزار بار تنم لرزید تا آن را به دستش رساندم
من گفتم : پاسخی هم داد ؟ او هم چیزی برایتان نوشت؟
نگاه پدر بزرگ به آسمان و ابرهای تیره گره خورده بود .
زیر لب گفت : آری نوشت .
تا خواستم بگویم چه نوشت پدر بزرگ خواند :
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
نویسنده: سعیده صالحی