نگارش دهم درس دوم
موضوع: باران
برخی بر این باورند باریدن برای سیراب کردن گیاهان است برای طراوت برای شادابی برای خلق شکوفه های رنگین درختان،اما باران در دید یک دل شکسته یعنی بغض یعنی موسیقی بی کلام یعنی گریه کردن آسمان برای دل شکسته ها برای سیاه بخت ها برای حصرت شدن آرزوها.
باران را دوست دارد آن کسی که از این همه بی رحمی بی قراری دلش پر است،دوست دارد چون باران پا به پای دل ها میبارد چون باران رفیق لحظات تنهایی هایت است باران یعنی شب را تا صبح بیدار ماندن هنگامی که آسمان اشک را بر زمین فرو میریزد و دیگری چشمانش همانند آسمان اشک را مانند بلور های باران بر گونه هایش چون زمین میباراند.باران یعنی هزاران،هزاران یعنی های دیگر که پشت واژه باران پنهان گردیده است.بر زمین آری زمینی که اگر لیاقت دل پاکی ها معرفت ها دوست داشتن ها را داشت خدا نیز در همینجا با ما زندگی میکرد در همینجا مارا مورد قضاوت خطاب میکرد ولی حضور خدای یکتا در بین کسانی که میگویند باران ویران میکند خانه هایمان را ویران میکند نعمت هارا نیست،بین کسانی که در ظاهر دوست عجیب دشمن اند نیست باور کن انسان ها دیگر لیاقتی جز فرومایگی نخواهند داشت.دلی گر هوای اغوش را خواهد کرد هوای یک حمایت یک دوستت دارم یک صمیمیت یک مهربانی شبیه گلی پژمرده است که هوای باران را دارد برای زنده ماندن برای دوبارع نفس کشیدن برای دوباره خندیدن.وای بر آن روزی که گل آرزوی باران برایش زمستانی سرد شود روزی که آن گل دیگر نفسی ندارد احساسی ندارد عطری ندارد. میدانی چرا گل را مانند انسان میشمارند؟چون اگر دلی هوای آغوش و مهربانی کند با بی رحمی با کینه مواجه شود همانند گل میمیرد همانند گل بی نفس میشود.گل به باران و دل به مهربانی نیازمند است.مرحمت میشود باران بارانی که صدایش آرامش است بویش شادی بخش و لمسش زندگی بخش.
هنگامی که دلت میخواهد از قفس خارج شوی و زیر باران قدم زنی فریاد کشی همه میگویند دیوانه است از یه دیوانه انتظاری بیش نیست.چه میفهمند زیر باران ایستادن و گفتن حرفایی که با فریاد زده میشوند یعنی چه مگر میشود دیوانه های این شهر را فهماند که باران تنها آن دید نیست که بر دید یک کشاورز است.بر آن فهم نیست که باران یعنی تنها نعمت خداوند بر تشنگان.نمیشود فهماند که باران یعنی دلگرمی یعنی آرامش،سکوت پر معنا بران یعنی پر از حرف های پنهان اما باید آرام کرد دل را به امید بارانی دیگر.
نویسنده:بهار محمدی
دبیرخانوم قربانی
مدرسه عصمتیه
نگارش دهم درس دوم
موضوع: باران
هنگامی که خداوند باران رحمتش را برای مخلوقاتش به زمین فرو میفرستد،گوش هایم پر میشوند از نغمه های دلنشین نم نم باران و شوری در دلم می افتد و قلبم همانند قلب گنجشگ می زند،بی اختیار میشوم،پر از احساس میشوم،به سویش میروم،خیس میشوم،از بوسه های خدا بر روی زمین بی نصیب نمیمانم و حس میکنم لطف خدا را ،مور مور میشود تنم از لذت گویی که زندگی در رگ هایم به جریان افتاده است.
باران،رحمت الهی برای همه معنایی مشخص دارد،معنای خوبی ها و مهربانی های بی پایان خداوند و علاوه بر آن برای من نماد آزادی است؛به معنای رها بودن،رها بودنی که اساس زندگی ام است و بس...
صدای نم نم باران مرا به ایستادن بیشتر دعوت میکند و از طرف من نیز جواب مثبت میگیرد و من پر میشوم از حس امید به زندگی،لذت،شوق و عاری میشوم از منفی های زندگی،منفی هایی که نابودگرند ولی قدرت پاک کنندگی باران خیلی بیشتر است و آنها را به راحتی با خودش می برد گویی که از اول هم وجود نداشتند.
سپس بوی خوش خاک باران خورده بینی ام را نوازش میدهد و شوقم دو چندان میشود و دیدن قطرات شبنم گونه ای که روی گلهای سرخ باغچه قرار دارند حس اشتیاقم را به سر حدش می رسانند و در آخر هنگامیکه ابر ها،خورشید را پشت خودشان پنهان شده بود را پیدا میکنند؛خورشید آرام آرام بیرون می آید و نور اش را بر همه جا می گستراند و قطرات باران که هنوز منتظر نور اند،نور را میگیرند و رنگ های زیبایش را نمایان میکنند تا زیبایی اش پوشیده نماند و همگنان از زیبایی اش سراسر از لذت شوند و زندگی را ادامه دهند و من مادامی که رنگین کمان بوجود آمده در آسمان را نگاه میکنم چشمانم از ترکیب زیبای نور خورشید و قطره های باران برق می زنند و حس خوب زیبایی به قلبم تزریق می شود.
نویسنده:مطهر صفایی
نام دبیر:خانم الهام قربانی
نام دبیرستان: عصمتیه
موضوع انشا: تلنگر
طنین دل انگیز اذان، نوعی تلنگراست.تلنگریست برای من و شما، تلنگریست وصف ناپذیر از جانب خداوند،که هر لحظه از زندگی را مملو از کلمه ایمان می کند.
ای حق تعالی؛ صدای دل انگیز اذان از کدامین گنبد و گلدسته ها لاله های گوشم را نوازش می کند، که خواه، ناخواه انسان رابه اندیشیدن درباره عظمت آفرینش وا میدارد. با اندیشیدن به تک تک کلمات این سرود آسمانی دلم را روانه ی حق می کنم. آوای دلنشین اذان، آرامش بخش روزها،ساعت هاو دقیقه های عمرمن است.
مگر می شود صدای شور انگیزاذان را شنید و تمامت هستی و همت برای اقامه نماز نشود و آنگاه است که آرامش وصف ناپذیری به قلبت سرازیرمیشودوروحت بانام خدایت مزین می شود و این توهستی که باروحی سرشار از آرامش به سوی پروردگارت می شتابی. گاهی خداراصدابزن،بی آنکه از او گله کنی، بی آنکه بگویی چرا؟ ای کاش!!!وبی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را به او نسبت دهی، گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش صدابزن! [enshay.blog.ir]
نویسنده :فاطمه محمدپور
دبیرستان عصمیته
دبیر:خانم قربانی
نگارش دهم درس اول
موضوع: آدم ها
ما چه هستیم؟ تا کنون فکر کرده اید این موجودات دارای دو دست،دوپا،یک سر و دارای عقل و به عبارتی این حیوانات ناطق چگونه موجوداتی هستند؟ انسان؟ آدم؟ یا...
به هرحال، ما موجودات عجیبی هستیم؛حتی خودمان هم خودمان را درک نمیکنیم. به کسی که فریاد میزند توجه نمیکنیم و توجه ما به سمت کسی است که آرام و درگوشی صحبت میکند. بهتر است اسم خودمان را بگذاریم زنده ها. زنده ها بیهوده خودشان را میشویند،بیهوده میخورند و میخوابند،بیهوده به خودشان عطر میزنند اما درونشان بوی گند میدهد. در دنیای زنده ها غایب ها همیشه مقصرند اما کم کم میفهمید همیشه حق با همین غایب هاست. این موجودات گاهی اوقات چون نمیتوانند موجود ویژه ای در جهان باشند،راهی برای پنهان شدن پیدا میکنند. نقاب میزنند. نقاب خجالتی،شاداب،خوش بین و...
گاهی اوقات نیز نقاب های پیچیده تری به صورتشان میزنند،محزون و شاداب،آسیب پذیر اما قوی،مغرور اما افسرده...
اما این نقاب های پیچیده زنده زنده،زنده ها را میخورند...
در دنیای زنده ها،همه احساس میکنند که سرشان کلاه رفته است؛بنابراین فکر میکنند این حق را دارند برسر دیگران کلاه بگذارند،دروغ بگویند یا...
اصولا زنده ها با یکدیگر مشکل دارند. دنیای آنها،دنیای تاریکی است. اگر از زنده ها بپرسید چرا کتاب میخوانید،جواب های سربالا می دهند؛مثلا میگویند میخواهیم شاد شویم یا اوقاتمان را پرکنیم...
اما به نظر من،زنده ها باید کتابی بخوانند که مشتی به جمجمه شان بزند و دریای یخ زده درونشان را آب کند. اگر اینگونه نباشد،بدون کتاب هم میشود شاد بود بدون کتاب هم میشود اوقات خود را پر کرد...
اصلا،زنده ها چرا زندگی میکنند؟همه انها در زندگی خود به دنبال چیزی میگردند که حتی خودشان هم نمیدانند آن چیست...
تاکنون زنده ای را ندیده ام که بخاطر دیگری از حق خود بگذرد...
اینها،در دنیای خودشان هم با یکدیگر مشکل دارند؛وای به آن روزی که غریبه ای وارد دنیایشان شود.
شاید،حتی خود زنده ها هم میدانند بیهوده زندگی میکنند،اما این رسم زنده هاست که در عین فهم مسائل،خود را به نفهمی بزنند...
آخر،مگر ما چه هستیم؟...
نویسنده:فروغ رحمانی
دبیرستان:عصمتیه
نام دبیر:خانم قربانی
نگارش دهم درس اول
موضوع: ابر
ابر، این توده ی پشمکی، آسمان را با نقش و نگارهایی که درست میکند زیبا جلوه میدهد.
حرف های زیادی برای گفتن دارند که با گریه ،غرش و گاهی با آرام بودنشان به ما می گویند . عصبانی که می شوند ، به هم می خورند، داد می زنند و دانه های تسبیح بارانی از دستانشان رها می شوند و هر کدام در جای جای این جهان پهناور فرو می افتند.
آرام که هستند ، دردهایشان را درون خود می ریزند، سیاه می شوند و جلوی خورشید تابان را میگیرند و گاه برف های ریز سفید را از درون سیاهی رها میکنند.آبیِ آسمانی را تصور کنید که با سفیدی ابرها که در گوشه ای جنگل،گلها،درختان و در گوشه ی دیگر حیوانات و گربه ای که منتظر موشی است را نمایش می دهند. چقدر زیباست این گونه تصور کردن . چقدر زیباست هر روز قصه ای را از زبان ابرها شنیدن ویا حتی دیدن .
قدرشان را بدانیم که اگر نباشند، قصه ای نیست، زیبایی نیست ، ویا حتی زندگی نیست.
بدانیم که خدا آفریده و آفریده های پروردگارم بیهوده نیستند.
نویسنده: نگین فیلی
دبیرستان: عصمتیه
دبیر: خانم قربانی
نگارش دهم درس اول
موضوع: نفس
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس درهر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
عشق٬ زندگی٬ دوست٬ درخت٬ گربه و پرنده همگی به یکچیز مشترک نیاز دارند. چیزی که داشتنش زندگی و نداشتنش چیزی جز مرگ نیست٬ بودنش امید است و فقدانش مرگ ٬ به همه چیز رنگمی دهد و اگر بخواهد مرگ ٬ به چشم ها نور می دهد و اگر نباشد دود ٬ دیده نمی شود ٬ لمس نمی شود ،رنگ نمی شود ،اما حس می شود ، حس می شود اما برای همه یکسان نیست . کم می شود درد دارد زیاد می شود درد دارد .
درد ، درد ، درد ، کلمه سه حرفی که از هر طرف که بخوانی اش چیزی تغییرش نمی دهد حتی وقتی میخوانی نیز درد دارد.[enshay.blog.ir]
«نفس» سه کلمه ی «ن- ف-س» نیاز فراوان ساکنین زمین. نیازی بی پایان و نامتناهی .دوری از هرچیزی را اگر بشود تحمل کرد ، آن را نمی شود .
هوا نفس زندگی است.نفس این زندگی پرتلاطم ما موجودات .موجودات همه را شامل می شود و نه فقط ما انسان ها را.
اولین چیزی که درباره اش مرا ناراحت میکند و یا حتی به جنون می کشاند عدم آن است .
بعضی وقت ها می بینیم و می شنویم «آسم» چه بر روزمان می آورد.آسم ،بیماری تنفسی،گرفتگی عضلات،کبود شدن ،کم آوردن،نشستن ،یخ کردن ، تار شدن ، بسته شدن ، ندیدن ، زنده زنده مردن .اما، اسپری ، اسپری اکسیژن ، چادر اکسیژن پاک میکند ، کم میکند ، آرام میکند اما...
آسمان آبی زمین پاک آرزوی همه ما آدماست .
آرزو چیزی است که به دست آوردنش نیز درد دارد . وقتی فیلتر سیگاری روی زمین است درد دارد.وقتی تکه چوبی می سوزد درد دارد .وقتی جنگلی آتش می گیرد درد دارد.وقتی جوانان دود قلیان را به سینه می کشند درد دارد .وقتی کارگری در معدن های بی هوا نفس می کشد درد دارد .وقتی عروس و دامادی در اثر عدم آن می میرند درد دارد . وقتی اکسیژن هم پولی شده درد دارد.همه درد داریم وهمه به آن بی توجه ایم.
امید برادر آرزوست.امید وارم روزی فرا رسد که آرزوهایمان یکی پس از دیگری دردهایمان را مانند مادری مهربان که حاظر است درد های فرزندش را با بوسیدن آن کم کند بر طرف سازد .
امیدوارم روزی فرارسد که دیگر کنار ساحل رفتن و دیدن دریا بر اثر دود،زباله،شیشه ناراحت کننده نباشد .
امیدوارم روزی فرا رسد که دیگر چشمانی گریان نباشد . امیدوارم روزی فرارسد که پدری شرمنده نباشد . امیدوارم روزی فرارسد که دیگر مادری زجر نکشد.
امیدوارم روزی درد نیز برای همه آرزو شود.
نویسنده : بشری ویسی
دبیر : خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه
نگارش دهم درس اول
موضوع: تنها و منزوی
اینجا روزها طولانی ترین شب هارا رقم می زنند.
باد و هو هو اش نجوای مرگ را سر میدهند.
آسمان نعره میزند و درخت ها برگ می گریند.
و پنجره سرابی بیش نیست.
از بهتر می شود, به مثل قبل می شود.
از بدتر نشود.. به عادت میکنیم.
از چگونه به چرا... .
آخرین لبخند کی بود؟ نمیدانم.
آخرین سرخوشی.. آخرین امیدواری.
اما چقدر دردناک است که میدانم روزی بود. میخواستم که باشد.
حسرت و بغض و کینه.
خاطری خوب در سر نمیگذرد.
همیشه خوبترین ها تلخ ترین می شوند.
دیوار ها با من سخن میگویند:
از کِی تا به کِی؟ +زیاد نمیگذرد یک عمر است!
گذشته را به یاد می آوری؟ +گذشته ای که نگذشت؟ قدر حال را میدانی؟ +حالی که ندارمش؟
آینده... حرفش را قطع میکنم...
من بیزارم از این نمایش های رنگی در این قاب سیاه و سفید.
آرزو های محال.
روز به روز کوچک شدن و از دست رفتن.
و تسکین این درد با یاد آور شدن رنج همدیگر؟! نظاره گر کسانی هستیم که تا رسیدن به هدف مسیر را گردن میزنند.
هنگامی که یک جهان گزاف در کلام است,
سکوت بلند ترین فریاد می نماید؛
اما نه در جمع زهر به دست ها و لبخند به روی ها.
در توهم بودن.. تظاهر به وهم,
مساوی است با ندیدن, نادیده گرفتن...
و وظایفت منت گذارده میشوند.
و منت ها پذیرفته میشوند.
و پذیرفتگان نابود در دود... .
انتخاب میشویم, بی فکر انتخاب میکنیم,
بی فکر برما چیره میشوند, بی فکر در نبردیم,
و تیک تیک ساعت ها به ما میگویند که فرصتی برای فکر کردن نمانده است.
هنگامی که در بند نباشی, خط خورده میشوی؟
نه! تو را برمی گزینند تا از خود بی خود شوی.
مغز را میپوکانند, روح را میخراشند و قلب را میفرسایند.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با دوستت دارم هایی از جنس خنجر.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با به فراموشی سپرده شدن.
نویسنده: امیر چمن،
دبیرستان شاهد فومن،
دبیر: فرید مرادخانی
نگارش یازدهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع «سایه»
من سایه ی یک آدم هستم ما سایه ها کارمان دشوار است از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی!
من سایه ی یک پسر بچه تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود ، ورزش نمی کند، ولی اگر راستش را بخواهید هر روز صبح قبل از بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من یعنی سایه اش از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود. برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسیده بود، جلوتر از او حرکت کردم ،برای مدت کوتاهی غش کرد ولی خیلی زود خوب شد ،خدا بیامرز علاقه ی زیادی به فیلم ترسناک داشت، ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم ، افتاد !سکته کرد !
مرحوم حتی از سایه ی خودش هم می ترسید.
نویسنده: محیا نصیری مقدم
دبیرستان صلای دانش،
شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
موضوع: درخت
باد میان برگهایش میپیچد و تلی را از جنس شکوفه با خود همراه میکند ، قلقلکش می آید و لبخند میزند . با شوق دستانش را تکان میدهد و با چشمانش شکوفه هارا دنبال میکند . چه صحنه دل انگیزی...!!
به اطرافش نگاه میکند ، تنهای تنها بود ، ناگهان ترس وجودش را فرا میگیرد . میترسد از اینکه او هم مانند دیگر دوستانش قطع شود .
پذیرای پرندگان آواز خوان نباشد ، تکیه گاه چوپان ها نباشد ، تماشاگر بازی کودکان و تفریح خانواده ها نباشد .
شور و هیجانش به یکباره از بین رفت و هر لحظه بر نگرانی او افزوده میشد . خاطرات روزهای غریبانه اش را مرور میکرد . باران میگیرد و پنهان میکند اشک های او را که از سر دلتنگی بر روی گونه اش میریخت .
میان غرش آسمان صدای اره برقی را میشنود . در سرنوشتش اینگونه نوشته شده بود ک نباشد...
عمری طولانی تر ، از خدا خواستار بود اما گلایه هم نمیکرد . صدا که نزدیک تر میشود ، چشمانش را میبندد و در دل با تمام سال های زندگی اش خداحافظی میکند.
نویسندگان:
مینا مسعودی، مهتاب افتخاری
مدرسه شاهد مهدیه قزوین,
دبیر: سرکار خانم صفایی
موضوع: درخت
به نام خداوند درختان تنومند
سال هاست که اینجا هستم . سال های سال . سال های طولانی . پیر و سالخورده ام و در قلب زمین ریشه دارم و نظاره گرِ مردمانی هستم که گاه به هم خوبی می کنند و گاه از هم بیزاری می جویند . گاهی به هم کمک می کنند و گاهی یکدیگر را زمین می زنند . گاه خیانت می کنند و گاه از پشت خنجر می زنند .
و نظاره گرِ رهگذرانی هستم که گاهی لیلی و مجنون اند و گاهی خسرو و شیرین . گاه خسته اند و گاهی غمگین .
آنان که می آیند و تن خسته ی خود را به تن من تکیه می دهند ، غافل از اینکه من از آنها خسته تر و شکسته ترم .
و دل هیچ کس به حال من نمی سوزد .... منی که زیر باد و باران و رعد می مانم و زیر آفتاب سوزان له له میزنم ، و کسی حتی جرعه ای آب به پای من نمی ریزد و میدانم بالاخره روزی فرا می رسد که میمیرم و دیگر نه سایه ای برایشان دارم ، و نه سرسبزی و فقط ساقه ی کوتاهی از من به جای خواهد ماند تا با دوربین عکاسی به سراغش بیایند.
و زمانی که بمیرم نه خطی به نامم نوشته می شود و نه آبی در دل تاریخ تکان می خورد . هیچ اتفاق خاصی هم
نمی افتد . فقط مردمان بی عشق ، بی عشق تر می شوند و روز به روز افراد بیشتری عشق و محبت را زیر خروار ها خاک مدفون می کنند . آری ، مردمان بی عشق ، کبوتر ها را
پر دادند .
و دیدن این اتفاقات از هر قهوه ی تلخی ، تلخ تر است که من هر روز آن را میچشم .
آری ، و من سال هاست که اینجا هستم.
نویسنده: زهرا عباسی
مدرسه شاهد مهدیه قزوین
دبیر: سرکار خانم صفایی،
موضوع: پنجره
من چیز هایی می بینم از پنجره چشمانم، که هیچ کس دیگر نمی تواند ببیند. زیرا پنجره چشمانم را هر روز تمیز می کنم و می شویم تا غبارهای جا خوش کرده بر چشمانم باعث نشود کسی را کدر ببینم؛ من هر کس را همان گونه که هست، می بینم ، نه آن گونه که می خواهم.
پنجره چشمانم می بیند رگ های لاغر و کم خون تفکر را. من می بینم خون جوانی بر شاخه های اندیشه که با هر تکانی قطره ای از حجم مایع اش به زمین می چکد. می بینم دامن خیس کولیِ که به دنبال دروازه بهشت می گردد و با هر جیرینگ جیرینگ دستبندش راهش را گم می کند.می بینم ستاره های کاغذی را که به دنبال دوران لایتناهی تا خلا هزار ساله پیش می روند.[enshay.blog.ir]
من همه را می بینم ولی حقیقتاً هیچ کس را نمی بینم .من اعتقادم را بر گنج هایی که هیچ گاه پیدا نمی شوند بنا نهادم.من لیوانم را شیرینی گلی می دانم و قلبم را گیاهی می دانم که آبش یخ زده و ریشه اش تا اعماق زمین فرو رفته،میدانم.من از پنجره چشمانم رویای کودکی ام را خواهم دید و ماهی هایی با خون زرد که هیچ گاه از مکیدن آب سیر نخواهند شد.ذهن من مانند یک طلوع سیر شده هر روز می خوابد و مانند یک سینک سیر شده هر روز می چکد؛ ذهنم هیچ گاه زیبایی ها را ندیده!
روزی می رسد که پنجره چشمان من و تو هم خواهد پوسید و روی شیشه آن جانوری تک سلولی با ماهیتی کدر خواهد نشست ولی من آن زمان خوشحال هستم زیرا درست است که چشمانم دیگر باز نخواهد شد و ره مردگان بر من باز ولی در عوض خودم را پیدا کرده ام و زندگی را فهمیده ام...
نویسنده: مبینا سعادت
دبیرستان شاهد یاسوج
دبیر: سرکار خانم آقایی
موضوع: زمستان و خانواده اش
زمستان یکی از فصول سرد سال است که حس و طراوتی که از آن حاصل می شود،از هرچیزی دل انگیز تر است.
زمانی که این فصل از سال با پسر کوچولویش (باران) می آید،شادمانی را به مردم هدیه می دهد.
زمستان سه برادر دیگر(بهار،تابستان،پاییز)دارد که هر کدام مجددا" تکرار میشوند و ماموریت خود را انجام می دهند.
بهار پیش از همه می آید و حس سرزندگی و شادابی را به مردم هدیه می دهد،[enshay.blog.ir]
پس از آن برادر بازیگوش خانواده،تابستان است که گرمی وجودش به حدیست که مردم را آزرده می کند.سپس پاییز از راه می رسد که حس خشکی خاصی به وجودمان دست می دهد.مثل اینکه در قفسی هستی و راه گریزی نداری.ولی وقتی برادر خوش اخلاق خانواده ینی پاییز از راه می رسد،تمام این مشکلات را با فرزندش می شوید و می برد و مجددا" سالی تمیز و فاقد هیچ گونه آلودگی را به بهار تحویل می دهد.ولی شگفت اینجاست که هیچ وقت ذره ای اشکال و نقص در فعالیت آنها ایجاد نمی شود.زیرا همگی زیر دست پدری دانا و خلاق که نامش خداست تربیت یافته اند.
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
نویسنده: سامان چراغ سحر
دبیرستان علاقه مندان ایذه
دبیر: آقای یعقوب کیانی
نگارش دهم درس اول با موضوع مرگ
دبیرمان موضوع مرگ برای نوشتن انشا داد، از آن روز تمام فکرو ذکرم مرگ شده بود!
به مرگ انسان ها، تنها شدن اطرافیانشان،عزاداری،سیاه پوشی فکر می کردم اما باز هم به نتیجه ایی برای نوشتن نمیرسیدم...
خواستم بیخیال نوشتن شوم و بروم و به دبیرمان بگویم:آخر مگر مرگ انسان ها هم نوشتن دارد؟؟؟!!
خواستم قلم و کاغذم را بردارم که یک جرقه در ذهنم زده شد!!موضوع که فقط بر مرگ "انسان"تاکید نداشت،موضوع فقط مرگ بود!!
قلمم روی صفحه ی سفید روبه رو شروع به سیاه شدن کرد.......
مرگ،کلمه ایی که هرکس آن را بشنود میگوید که ترسناک و وحشت آور است و مرگ انسان هارا میترساند!
اما این اظهار نظر به واقع دروغ است!
هر ساعت در اطرافمان،جلوی چشمانمان هزاران نفر میمیرند و به قول معروف ما ککمان هم نمی گزد...!
ما هر وقت شخصی فوت میکند،برایش ختم میگیریم،غذا میدهیم،سیاه میپوشیم و های های هم برایش گریه میکنیم.
اما هیچ کدام از انسان هابرای مرگ آرزو ها ختم نگرفت،برای مرگ صداقت سنگ قبر سفارش نداد!
هیچ کس برای مرگ احساس ها خیرات نکرد،هیچ انسانی برای مرگ انسانیتش خرما پخش نکرد!
هیچ آدمی از مرگ وجدان نترسید،کسی از مردن حیا نارحت نشد!
هیچ بشری به خاطر فوت حرمت ها گریه زاری نکرد،کسی از دفن خنده ها و خوشحالی وحشت نکرد!
هیچ کس شاخه گل گلایلی با روبان سیاه نبرد سر خاک خوبی ها!
کسی از خصلت های خوب شرافت بعد از مرگش حرفی نزد؛دیگر جمعه ها کسی برای خیرات معرفت خدابیامرز پخش نکرد....![enshay.blog.ir]
حتی هیچکداممان به دیگری تسلیت نگفتیم. ما به جای اینکه برای تمام این مردگان عزاداری کنیم،بی توجه از جلوی اعلامیه هایشان بدون فاتحه گذشتیم...
حاظر نبودیم دلیل مرگشان را بیابیم برای تسلی خاطر خودمان!تمااام این بیخیالی ها وقتی شروع شد که هیچ بنی بشری برای تشیع جناره ی علاقه ی واقعی نیامد و نماز میت نخواند......!!
تمام این رفتگان زیر خروار ها خاک خوابیدند و ما حتی برای آرامششان صدای عبدالباسط پخش نکردیم و برای چهلمشان دور همدیگر جمع نشدیم تا برای همدیگر سنگ صبور شویم و آنها به فراموشی مطلق سپرده شدن......
تمام این مردگان زودتر از موعد رفتند،یعنی در واقع کشته شدند و قاتل تمامیشان خدو ما انسان ها بودیم و هستیم!
به همین خاطر است که بی تفاوت از کنار مقتول هایمان میگذریم و بهشان توجه نمیکنیم...
مرگ...مرگ انسان هاجسمی است اما مرگ اینها....مرگ زندگی،پس روحشان شاد و یادشان گرامی!
نویسنده: سیده آهنگ نقشبندی
دبیرستان شاهد هوشمند
دبیر: خانم سیجا نیوندی
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: دلتنگی
دلتنگی درد عجیبی است که گاه گاهی در لابه لای صفحات زندگی رقم می خورد.
قدم زنان میروم .
در فکر فرو رفته ام، سر در گریبان و چشمانم فقط پاهایم را می بیند. پا هایی که در لا به لای برگ های زرد وخشکیده با صدای خش خش یکی از صداهای پاییزی آشنا را به تولید می کند.
هم آوا شدن جیک جیک گنجشکان و صدای رعدوبرق حالم را از آنچه که بود گرفته تر کرد؛سرم را بلند کردم صورتم را مماس کردم با آسمان بالای سرم،
دلتنگ شدم!
دلتنگ چیزی که خودمم از وجودش هنوز مطمئن نبودم، مثل مداد مشکی، مداد رنگی که هیچوقت نمیشد از آن به عنوان مداد برای نوشتن استفاده کنی؛ با هر صدای رعدوبرقی چشمانم تار تر وتار تر می شود، دریاچه وجودم بخار می شود و مینشیند روی پنجره چشمانم ومن با انگشت آرام بخار و اشک های صورت یخ زده ام را کنار می زنم.
شاید دلیل این همه دلتنگی هوای پاییز، این تور دلتنگی است که می کشد بر سر آسمان، احساس می کنم پاییز سرگردی است که ابر های سرباز آسمان پادگان را آنقدر ظالمانه تمرین و خدمت های شبانه میدهد که همگیشان از درد دلتنگی آغوش مادر به گریه می افتند.
آنقدر صدای رعدوبرق آسمان زجه میزند بر قلبم وشکار لحظه ای وجودم را ثانیه ای وهمیشگی میکند که دوستدارم لحظه ای آسمان خدا سکوت کند به حال دل تنگم.
ومن هر گاه یاد می کنم از جمله دلتنگی تنها پاییزی به ذهنم تصویر میکشد که صدای زجه ابر هایش در قلبم فریادی میکشد وتنها سکوتی است که نمایان چهره ام می شود.
نویسنده: مبینا چراغ سحر
دبیرستان عصمتیه
دبیر: خانم قربانی
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: دلتنگی
دلتنگی شبیه بادکنک است. حجمی از خالی و تهیوارگی که هیچ چیز دیگری درون آن قرار نمیگیرد. نه خشم، نه غم، نه شادی و نه هیچ چیز دیگر. گاهی کمباد است و کوچک و گاهی بزرگ، اما همیشه پر از خالی.
دلتنگی رودیست، جاری و سیال و بیسروشکل. یا خشک شده و نیست و از بالادست مجرایش را بستهاند، یا اگر هست هرچه در مسیر است با خود میبرد. به هر حاشیهای نفوذ میکند. یاخته یاختهی وجودت را میگیرد و هر سدّی که بزنی سوراخ میکند.
دلتنگی هواست. برای من مثل هواست. همیشه هست. نبودنش بیمعناست. قلبم و وجودم هیچگاه از بودنش تهی نبوده است.
دلتنگی جزیره است. کیش، قشم شاید، تنب بزرگ یا کوچک. من که ندیدهام هیچکدام را. کیش را دیدهام فقط. آن حجم خشکی محصور در آب. دل، خشکیست در حصار دلتنگی، که آب است؟ یا که دلتنگی آن تکهی خشکشدهی برآمده از دریای دل است؟ کدام در حصار دیگریست؟ نمیدانم. من که هیچگاه قلبم از دلتنگی تهی نبوده است...
دلتنگی اما نه کیش است پر از خوشی. نه قشم است پر از صمیمیت. نه تنب بزرگ و کوچک است پر از مناقشه. دلتنگی اگر جزیره است باید هندورابی باشد. هندورابی کجاست؟ زیباست؟ بزرگ است؟ بکر است؟ من چرا هیچ از هندورابی نمیدانم؟ ایران که هیچگاه از هندورابی تهی نبوده است. هرچه هست هندورابی خود خود دلتنگیست. حرف به حرفش، آوایش، از من مهجوریاش خود دلتنگیست.
دلتنگی قفسیست. درش باز است. آب و دان برایت ریختهاند. تمیزش کردهاند. چه کسانی؟ نمیدانم. اما نمیروی... نمیرود. پرنده نمیرود. پرنده، دل است یا دلتنگی؟ قفس کدامشان است؟ نمیدانم. من هیچ نمیدانم. چرا که قلبم هیچگاه از دلتنگی تهی نبوده است که بدانم کدام ظرف است و کدام مظروف.
دلتنگی خاکستریست. دیواری خاکستری که رویش پرندگانی سفید کشیدهای در حال پرواز از یک سوی دیوار به سوی دیگر. چرا بنفش نیست؟ یا سفید حتی... یا زرد کهربایی؟ نمیدانم. تنها چشم باز کردهام و دیدهام که دلتنگی هست و زیاد میشود که کم نمیشود و پایانی ندارد و انگار که آغازی هم نداشته است. همیشه هست و همیشه خاکستریست. یک حجم خاکستری خالی، درون قلبت که با هیچ چیز دیگری پر نمیشود.
نویسنده: لیلا حقیقت
نگارش دهم درس اول
موضوع: کلید
مقدمه:
هنگامی که نام کلید به گوشم می خورد، یاد تنها چیز هایی که می افتم شاید گشودن و یا بستن چیزی باشد.هرچیز؛ هر چیزی که قفلی داشته باشد.می تواند یا جسم باشد و یا اینکه به احساسات و درونمان مربوط شود.
بند اول:
در زندگی ام به چیزهایی پی بردم . شاید کم سن و سال باشم ولی به هر حال تجربه هایی هم داشته ام. یکی از آنها این است که هر چیزی کلیدی دارد .شاید بتوانم صندوقچه ای را مثال بزنم که کلیدش گم شده باشد و درش هم قفل باشد ولی قطعاً راه حلی برای باز کردنش است. نباید زود ناامید شویم و همینجاست که می توانم بگویم صبر کلید مشکلات است.
بند دوم:
ولی کلیدی که یافتنش شاید سخت باشد ،کلید قلب انسانهاست.قطعاً حداقل یکبار مادر یا پدر خود را رنجانده ایم اما در این لحظه به این فکر می کنیم که چگونه دوباره قلبشان را بدست آوریم و یا به عبارتی کلید قلبشان کجاست ؟!
بند سوم:
قطعاً هر فرزندی تا به حال کلید قلب پدر و مادرش را بدست آورده! حتماً که نباید کلیدش وجود خارجی داشته باشد. خیلی از اوقات می توانیم کلید قفل ها را با گفته هایمان بدست آوریم.حتما که نباید آنها را در دستانمان بگیریم
و لمسش کنیم !
بند چهارم
ولی شاید بتوانم گفته هایم را نقض کنم ولی نه کاملاً.این مربوط به افرادی است که تا از یک نفر خوششان می آید کلید قلبشان را دودستی تقدیم حضور فرد مقابل می کنند ولی غافل از این که آن فرد می تواند چه استفاده یا بهتر است بگویم سوء استفاده هایی از آن کند!
بند جمع بندی:
و کلام آخر اینکه نباید کلید قلبمان را به راحتی و بی دقتی تقدیم دیگران کنیم.
نوشته: مریم محجلین،شیراز
دبیرستان امین لاری
دبیر :خانم مرضیه دارنگ